هدایت شده از 🌸 زندگی زیباست 🌸
مسجدیها چشمانتظار فرمانده بزرگ جنگ بودند. یکی با یک موتور گازی درب و داغان و دستهای روغنی، جلوی در ایستاد.
پاسدارها گفتند برود جلوتر. موتوری بی درنگ جلوتر رفت جلوتر و توقف کرد...
...چند دقیقه بعد مجری گفت:
در خدمت فرمانده جنگ، حاج آقا برونسی هستیم که به خاطر خرابی موتورشان کمی دیر رسیدند.
🌷 #شهید_عبدالحسین_برونسی
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─
✳️ به صورت لباس شخصی سوار اتوبوسی در کردستان شد. آن قدر اتوبوس تکان می خورد که کودک کردی که همراه پدرش کنار آن ها نشسته بود دچار استفراغ شد.
او کلاه زمستانی اش را زیر دهان کودک گرفت. کلاه کثیف شد.
پدر بچه خواست بچه اش را تنبیه کند.
با لبخند مانع شد و گفت:
کلاه است، می شوییم پاک می شود.
مدت ها بعد در عملیاتی سردار خرازی و رفقایش محاصره شدند. کاری از دستشان برنمی آمد.
رئیس گروه دشمن که با نیروهایش به آن ها نزدیک شده بود ناگهان اسلحه اش را کنار گذاشت، سردار را در آغوش گرفت و بوسید؛ صورتش را باز کرد و گفت:
من پدر همان بچه م...
با رفتار آن روزت مرا شیفته خودت کردی. حالا فهمیدم که شما دشمن ما نیستید.
🌷 #شهید_حسین_خرازی
📚 [حدیث خوبان/ رویه ۲۵۴]
#یکی_از_میان_ما ...🌷...
/ یاد یاران
…………………………………
@sad_dar_sad_ziba
─┅═ঊঈ🌹ঊঈ═┅─