کاش به جای درس، ذوقِ زیاد برای عروسی خواهرم میداشتم. الان وضعیت جوریه انگار محبوبم برای اولین بار زنگ زده بهم و گفته خیلی دوسم داره و همون موقع ماشین زده بهم مردم.
هدایت شده از "دوغ آبعلی"
چه درامای قشنگ و خلاقانهای،
ولی من ذهنم اینکه محبوبم برای اولین بار زنگ بزنه و بگه دوستم داره بعد همون لحظه خودش بره زیر ماشینو بیشتر میپسنده.
خدایا چی میریزی تو ساعتا که انقدر زود میگذرن؟ مگه همین دو دقیقه پیش ساعت ۱۰ نبود؟ نمیشه به من ساعت قرض بدی؟ تولوخدا.
اونجایی که شماره خودتو حفظ نیستی اونوقت شماره یکی که نباید و با یه بار خوندن، اونم چند ماه پیش، حفظ شدی و نمیره از ذهنت.>
احساس میکنم واقعاً نیاز به یک نامه دارم که مخصوص خودم باشه و بخاطرش از ذوق گریه کنم.
من آدمِ حرف زدن نیستم. من آدمِ خودخوریام.
آدمِ نشستن و نگاه کردن به آیندهی نامعلومی که معلوم نیست چی قراره رقم بزنه برام. آدمِ غمگینِ خوشخندهای که از بغض نمیدونه بخنده یا چجوری بغضشو خفه کنه. آدمِ خندههای طولانی و زلزدنای یهویی به در و دیوار. آدمِ نشستن و دیدنِ خنده و حالِ خوبِ آدمای دوستداشتنیش و حسرتِ نبودن کنارشون. آدمِ نشستن و زل زدن به آدمی که نیاز داره ساعتها باهاش حرف بزنه ولی نمیتونه. آدمِ غمگینِ خوشحالی که میدونه هیچوقت قرار نیست کسایی که دوسشون داره براش نامه بنویسن و خندههاشو ببینن ولی همیشه تو خواب و خیالش نامههاشون رو میخونه و میخنده براشون. من آدمِ دوستداشتنای اشتباهم. همونجایی که دلم میزنه به سرش و میگه،
به سرانجام رسیدم و کسی چون تو ندیدم؛
تو کجایی که دل و دین و جهانم بردی؟