فیالبداهه.
https://eitaa.com/MaeMaeen/954 تاریخ ادبیاتو خود فردوسی میاد برات مینویسه وقتی مینویسی ثارا فردوسی
ولی تو نمیتونی بفهمی چه حسِ خوبی داره اینجوری مینویسم، بیا و قبول کن اینجوری قشنگتره اسمت.😂
هدایت شده از | دفترچهیادداشت |
Sajad Afsharian/Hossein Farhadi4_5839073056126929445.mp3
زمان:
حجم:
11.2M
- No Caption
هدایت شده از نمیدونم.
پروکسیای که عهولیوبله ولی کانکت نمیشه رو چکار باید کرد؟
ساعت از نیمه های شب گذشته بود،
مانند همیشه کنار پنجره بود و خیره به ماه..
انگار خاطراتش سراسیمه قصد فورانِ روح و ذهنش را داشتند..
چشمانش مانند آن روزها برقی نداشت ولیکن نگاهش همانطور غمگین بود..
چه در سرش رخ میداد که ساعتی نگذشته تمامیِ مکالمات آن زمان را به یاد میآورد؟
"گفتی پشت پنجره ای دیگه نه؟
ببین منو، نه یعنی من که نه، ماهو ببین چهقشنگه!
انگار ساخته شده برای منو تو که ساعت ها بشینیم کنار هم و بهش خیره بشیم، ولی خب کنار هم که نیستیم،
تو از اونجا، منم اینجا میتونیم بهش نگاه کنیم و پشت تلفن ساعتها باهم حرف بزنیم.." چه میتوانست بگوید؟
انگار تمامیِ فعل و انفعالات مغز و قلبش در واژگانِ او رسوخ کرده بودند و تنها با سکوت تاییدشان میکرد.
"اصلا بیا یه قراری بذاریم؛
ماهِ کامل سندِ دوست داشتنِ من و توعه!
هروقت دیدیش برات تکرار بشه که چقدر دوست دارم، قبول؟"
کلمههاش جز موندن بوی دیگری نمیداد،
انگار برای هم ساخته شده بودند.
هربار ماه کامل میشد بدونِ آنکه خبر بدهد تماس میگرفت و تا نرود پشت پنجره مکالمه را پایان نمیداد.
"ماهِ الان رو ببین، از همهی شبای دیگه قشنگ تره،
حس میکنم الان دقیقاً تویی،
اصلا کی بیام ببینمت؟ منم دل دارم خب."
مگر میشد برای این حرفها جان نداد؟ دل در گرو یار گذاشته بود و به هیچوجه قصد دلکندن نداشت..
یک شب ماهِ کامل هویدا شد ولی تماسی برقرار نشد،
نگران از اینکه اتفاقی افتاده باشد تماس گرفت اما کسی قادر به پاسخگویی نبود، گذر روزها بود و خبری نبود..
این همه بیخبری عادی نبود.
از هرکه سراغی میگرفت جواب درخوری نمیداد..
مگر میشد این همه بیخبری؟
شبی چشم انتظار بود و امیدوار، انگار میدانست بالاخره خبری میرسد. از پنجره به آسمان نگاه کرد و ماه کامل را دید، یاد حرفهایشان افتاد
"ماه کامل سندِ دوستداشتنمونه."
در همان لحظه ناگهان زنگ خانه به صدا درآمد،
قدم رو به سمت در رفت و پسرکی را دید که با پاکتی در دست به او خیره شده، پاکت را باز کرد و با دعوتنامهای که دید روح از بدنش پرواز کرد.
میگویند ماهِ کامل ترس ندارد، آری، ندارد.
ولی نمیدانند پشت آن همه ترس چه پنهان شده..
آن شب ماهِ کامل با دعوتنامهی عروسی عجین شده بود و همانند مروارید چشمانش برق میزد.
سالها گذشت و هربار با دیدنِ ماه کامل سندِ حرفهایش را به یاد میآورد، به راستی که ماه آرزوی اورا برآورده کرده بود که هرگز فراموش نشود.
-فاطمهای که مَن باشم.
روزی که نسبت به لباسای داداشم حسِ مالکیت نداشته باشم لاشک اون روز عیدِ داداشم خواهد بود.