❈•ما دختریم✨
❈•کم نمیاریم🖇
❈•بلند شو ادامه بده🎀
❈•نزار بگن نتونست📒
❈•تو میتونی🦋
#انگیزشی
#بیو_موفقیت
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
#بدون_تعارف
ابوترابراگفتند:
یاعلۍ!
مافعلتحتّیتصیرَعلیاً؟
چہڪردۍڪہ" علی "شدۍ؟
حضرت فرمودند:
إنّۍکنتُبوابّاًلقلبی
نگھباندلمبودم!
+نگھباندلتباش🌿'!
#ـبزنیدࢪوےپیوسٺنـ🙂👇🏻
🌿↷
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
°|[🦋. 🦋. 🦋. 🦋. 🦋. 🦋. 🦋. 🦋] |°
-
ألــلّهُـمّ ♥️صــ🍃ــلّ
علَى مـــحـمّدِ وِآل مَحٌمَدِ
-
۞ اَللّـهُمَّ ۞
۞ ڪُنْ لِوَلِیِّڪ ۞
۞ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ ۞
۞ صَلَواتُڪ عَلَیْهِ وَعَلی آبائِـهِ ۞
۞ في هذِهِ السّاعَة وَفي ڪُلِّ ساعة ۞
۞ وَلِیّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَلیلاً ۞
۞ وَعَیْناً حَتّی تُسْڪنَهُ أَرْضَڪ ۞
۞ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیۿا ۞
۞ طَویلا ۞
-
🤲🏻اللّـهمُ عجل لولیڪ الفرج🦋
-
#التماس_دعا 📿
-
#ـبزنیدࢪوےپیوسٺنـ🙂👇🏻
🌿↷
🦋|°•@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313•°|🦋
#تلنگرانه🌱
دیدی وقتی یه آشنای قدیمی
رو میبینیچطور باهاش گرم میگیری؟😃
هی میگی دلم برات تنگ شده!
ولی...
یه آقایی هست...💔
هیچکس بهش نمیگه دلم برات تنگ شده!
حواسمون به امام زمانمون باشه✋🏻
نکنه بین شلوغی های زندگی
فراموششون کنیم...🥀
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
#تباهیات . .
ڪارهاۍروڪھخداگفتہانجامبدیدتاپیشمن
عزیزبشیدوانجامنمیدیم . .!
ولۍحاضریمڪارهاۍروڪھمردمدوستدارن
وانجامبدیمتاپیشاونــاعزیزبشیم🚶🏽♂..
اینیعنۍبۍاحترامۍبہخــدا . .!
••••···············~🍃♥️🍃~···············••••
🦋 | @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
••••···············~🍃♥️🍃~················••••
9⃣9⃣ قاعده ۹۹
👑 پادشاهی از وزیرش میپرسد: چرا همیشه خدمتکارم از من خوشحالتر است در حالی که او هیچ چیزی ندارد؟!
و منِ پادشاه که همه چیز دارم حال و روزِ خوبی ندارم!!؟
🔱 وزیر گفت: سرورم شما باید قاعده ۹۹ را امتحان کنید!!
👑 پادشاه گفت: قاعده ۹۹ چیست؟!!
🔱 وزیر گفت: ۹۹ سکه طلا در کیسهای بگذارید و شب آن را پشت در اتاق خدمتکار بگذارید و بنویسید این ۱۰۰ دینار هدیهای است برای تو و سپس در را ببند و نگاه کن چه اتفاقی رخ میدهد!!
👑 پادشاه نقشه را آنطور که وزیر به او گفته بود، انجام داد....
✍ خدمتکار پادشاه آن کیسه را برداشت و موقعی که به خانه رسید سکهها را شمرد، متوجه شد یکی کم دارد!! پیش خود فکر کرد که آن را در مسیر راه گم کرده است!! همراه با خانوادهاش کل شب را دنبال آن یک سکه طلا گشتند ، هیچی پیدا نکردند!!
خدمتکار ناراحت شد از اینکه یک سکه را گم کرده است!!
پریشانی به سراغش آمد با آنکه آن همه سکههای دیگر را در اختیار داشت!!
✍ روز دوم خدمتکار پریشان حال بود چرا؟! چون شب نخوابیده بود، وقتی که پیش پادشاه رسید چهرهای درهم و ناراحت حال، مثل روزهای قبل شاد و خوشحال نبود!!
پادشاه آن موقع فهمید که معنی قاعده ۹۹ چیست!!
〰💠〰💠9⃣9⃣💠〰💠〰
💎 آری ، قاعده ۹۹ آن است که همه ما ۹۹ نعمت در اختیار داریم که خداوند به ما هدیه داده است و تنها دنبال یک نعمت هستیم که به نظر خودمان مفقود است!!
و در تمام ادوار زندگیمان دنبال آن یک نعمت گمشده میگردیم و خودمان را به خاطر آن به هر سختی و ناراحتی میاندازیم و فراموش کردهایم که چه نعمتهای دیگری را در اختیار داریم.
🤲 پس در هر حال نعمات الهی را ببینیم و شكر گزار درگاه الهى باشيم و بگوییم:
الحمد لله على كلً حال
#انگیزشی
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت هشتم 🍃
دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند. رفت قرآن را از روی تاقچه برداشت بلند گفت:" الان همه هستیم ؛هم شما خانواده ی داماد و هم خانواده ی عروس. من قبلا هم گفتم. راضی به این وصلت نیستم چون شرایط پسر شما را میدانم. اصلا زندگی با جانباز سخت است. ما هم شما را نمیشناسیم. از طرفی می ترسیم دختر مان تویی زندگی عذاب بکشد. مهریه ای هم ندارد که بگوییم پشتوانه ی درست حسابی مالی دارد." دایی قرآن را گرفت جلوی خودش و گفت" برای آرامش خودمان یک راه می ماند. این که قرآن را شاهد بگیریم." بعد رو کرد به من و ایوب" بلند شوید بچهها. بیایید دستتان را روی قرآن بگذارید ."
منو ایوب بلند شدیم و دستهایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم.
دایی گفت:" قسم بخورید که هیچ شیله پیله ای تو زندگیتان نباشد. به مال و ناموس هم خیانت نکنید. هوای هم را داشته باشید" قسم خوردیم قرآن دوباره بین ما حکم شده بود.
از فردای بلهبرون که خانواده ایوب برگشتند تبریز ، ایوب هر روز خانه ی ما بود.
دو هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خریدهایمان را میکردیم. یک دست لباس خریدیم و ساعت حلقه. ایوب شش تا النگو هم برایم انتخاب کرده بود. آنقدر اصرار کردم که به دوتا راضی شد. تا ظهر از جمع شش نفرمان فقط منو ایوب ماندیم. پرسید:" گرسنه نیستی؟" سرم را تکان دادم .گفت:" من هم خیلی گرسنه ام." به چلوکبابی توی خیابان اشاره کرد.
دو پرس چلوکباب گرفت با مخلفات. گفت :"بفرما" بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود. انگار که توی خانه اش باشد. چنگال را فرو کرد توی گوجه. گلویم گرفته بود. حس می کردم صد تا چشم نگاهم میکنند. از این سختتر، روبه رویم اولین مرد نامحرمی نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی که مردی که توی بی تکلفی کسی به پایش نمیرسید.
....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت نهم 🍃
آب گوجه در آمده بود، اما هنوز نمی توانستم غذا بخورم .عیوب پرسید (( نمی خوری؟)) توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا.
- مگر گرسنه نبودی ؟
-آره، ولی نمیتونم .
ظرفم را برداشت ((حیف است حاج خانم، پولش را دادیم.))
از حرفش خوشم نیامد. اوکه چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه می زد،حالا چرا حرفی می زد که بوی خساست می داد.
از چلو کبابی که بیرون آمدیم. اذان گفته بودند . ایوب از این و آن، سراغ نزدیکترین مسجد را می گرفت. گفت :"اگر مسجد پیدا نکنم؛ همینجا می ایستم به نماز." اطراف را نگاه کردم" اینجا؟ وسط پیاده رو ؟" سرش را تکان داد . گفتم "زشت است. مردم تماشایمان میکنند."
نگاهم کرد" این خانم ها بدون اینکه خجالت بکشند با این سر و وضع می آیند بیرون، آن وقت تو از اینکه دستور خدا را انجام بدهی خجالت میکشی؟"
آقا جون این رفت و آمدهای ایوب را دوست نداشت . میگفت:" نامحرمید و گناه دارد."
اما ایوب از رفت و آمد اش کم نکرد. برای من هم سخت بود. یک روز با ایوب رفتیم خانه روحانی محلمان . همان جلوی در گفتیم "حاج آقا می شود بین ما صیغه محرمیت بخوانید؟"
او را می شناختیم او هم ما و آقاجون را میشناخت. همان جا محرم شدیم.
یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه. مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد. خبری شده ؟" نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان . گفتم:" مامان! ما..رفتیم.. موقتا محرم شدیم" دست مامان توی هوا ماند.
فکر کردم برادر بلندی که میخواهد اینجا باشد؛ خب درست نیست. هم شما ناراحت میشوید، هم من معذبم.
مامان گفت" آقاجونت را چکار میکنی؟"
یک شیرینی دادن دست مامان" شما آقاجون را خوب می شناسی. خودت می دانی چطور به او بگویی."
بی اجازه شان محرم نشده بودیم. اما بی خبر بود و جا داشت که حسابی دلخور بشوند .نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای آقا جون، این شد که آقا جون ما را تنبیه کرد؛ با قهر کردنش.
....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت دهم 🍃
مامان برای ایوب سنگ تمامگذاشت. وقتی ایوب خانه ی ما بود، مامان خیلی بیش تر همیشه غذا درست میکرد.می خندید و می گفت "الهی برایت بمیرم دختر، وقتی ازدواج کنی، فقط توی آشپزخانه ای. باید مدام بپزی، بدهی ایوب. ماشاء الله خیلی خوب می خورد." فهمیده بودم که ایوب وقتی که خوشحال و سرحال است، زیاد می خورد. شبی نبود که ایوب خانه ی ما نماند و صبح دور هم صبحانه نخوریم.
سفره ی صبحانه که جمع شد، آمد کنارم. خوشحال بود " دیشب چه شاعر شده بودی کنار پنجره ایستاده بودی."
چند تار مو که از روسریم افتاده بود بیرون، با انگشت کردم زیر روسری " من؟ دیشب؟"
یادم آمد. از سر و صدای توی حیاط بیدار شده بودم. دو تا گربه به جان هم افتاده بودند و صدای جیبشان بلند شده بود. آقا جون و ایوب توی هال خوابیده بودند، نگاهشان کردم، تکان هم نخوردند. ایستادم و گربه ها را تماشا کردم.
ابروهایم را انداختم بالا " فکر کردم خواب بودید. حالا چه کاری می کردم که می گویی شاعر شده بودم؟"
-داشتی ستاره ها را نگاه می کردی.
نتوانستم جلوی خنده م را بگیرم" نه برادر بلندی، گربه های توی حیاط را نگاه می کردم."
وا رفت" راست میگویی؟"
- آره.
هنوز می خندیدم.
سرش را پایین انداخت " لااقل به من نمی گفتی که گربه ها را تماشا می کردی"
خنده م را جمع کردم " چرا؟ پس چی می گفتم؟"
- فکر می کردم از شدت علاقه به من نصفه شبی بلندی شدی و ستاره ها نگاه می کنی.
هر روز با هم می رفتیم بیرون. دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم. من تنبل بودم. کمی که راه می رفتیم، دستم را دور بازویش حلقه میکردم، او که می رفت، من را هم می کشید " نمی دانم من بار کشم؟ زن کشم؟" این را می گفت ومی خندید.
....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313