#تباهیات . .
ڪارهاۍروڪھخداگفتہانجامبدیدتاپیشمن
عزیزبشیدوانجامنمیدیم . .!
ولۍحاضریمڪارهاۍروڪھمردمدوستدارن
وانجامبدیمتاپیشاونــاعزیزبشیم🚶🏽♂..
اینیعنۍبۍاحترامۍبہخــدا . .!
••••···············~🍃♥️🍃~···············••••
🦋 | @I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
••••···············~🍃♥️🍃~················••••
9⃣9⃣ قاعده ۹۹
👑 پادشاهی از وزیرش میپرسد: چرا همیشه خدمتکارم از من خوشحالتر است در حالی که او هیچ چیزی ندارد؟!
و منِ پادشاه که همه چیز دارم حال و روزِ خوبی ندارم!!؟
🔱 وزیر گفت: سرورم شما باید قاعده ۹۹ را امتحان کنید!!
👑 پادشاه گفت: قاعده ۹۹ چیست؟!!
🔱 وزیر گفت: ۹۹ سکه طلا در کیسهای بگذارید و شب آن را پشت در اتاق خدمتکار بگذارید و بنویسید این ۱۰۰ دینار هدیهای است برای تو و سپس در را ببند و نگاه کن چه اتفاقی رخ میدهد!!
👑 پادشاه نقشه را آنطور که وزیر به او گفته بود، انجام داد....
✍ خدمتکار پادشاه آن کیسه را برداشت و موقعی که به خانه رسید سکهها را شمرد، متوجه شد یکی کم دارد!! پیش خود فکر کرد که آن را در مسیر راه گم کرده است!! همراه با خانوادهاش کل شب را دنبال آن یک سکه طلا گشتند ، هیچی پیدا نکردند!!
خدمتکار ناراحت شد از اینکه یک سکه را گم کرده است!!
پریشانی به سراغش آمد با آنکه آن همه سکههای دیگر را در اختیار داشت!!
✍ روز دوم خدمتکار پریشان حال بود چرا؟! چون شب نخوابیده بود، وقتی که پیش پادشاه رسید چهرهای درهم و ناراحت حال، مثل روزهای قبل شاد و خوشحال نبود!!
پادشاه آن موقع فهمید که معنی قاعده ۹۹ چیست!!
〰💠〰💠9⃣9⃣💠〰💠〰
💎 آری ، قاعده ۹۹ آن است که همه ما ۹۹ نعمت در اختیار داریم که خداوند به ما هدیه داده است و تنها دنبال یک نعمت هستیم که به نظر خودمان مفقود است!!
و در تمام ادوار زندگیمان دنبال آن یک نعمت گمشده میگردیم و خودمان را به خاطر آن به هر سختی و ناراحتی میاندازیم و فراموش کردهایم که چه نعمتهای دیگری را در اختیار داریم.
🤲 پس در هر حال نعمات الهی را ببینیم و شكر گزار درگاه الهى باشيم و بگوییم:
الحمد لله على كلً حال
#انگیزشی
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت هشتم 🍃
دایی حسین از جایش بلند شد. همه ساکت شدند. رفت قرآن را از روی تاقچه برداشت بلند گفت:" الان همه هستیم ؛هم شما خانواده ی داماد و هم خانواده ی عروس. من قبلا هم گفتم. راضی به این وصلت نیستم چون شرایط پسر شما را میدانم. اصلا زندگی با جانباز سخت است. ما هم شما را نمیشناسیم. از طرفی می ترسیم دختر مان تویی زندگی عذاب بکشد. مهریه ای هم ندارد که بگوییم پشتوانه ی درست حسابی مالی دارد." دایی قرآن را گرفت جلوی خودش و گفت" برای آرامش خودمان یک راه می ماند. این که قرآن را شاهد بگیریم." بعد رو کرد به من و ایوب" بلند شوید بچهها. بیایید دستتان را روی قرآن بگذارید ."
منو ایوب بلند شدیم و دستهایمان را کنار هم روی قرآن گذاشتیم.
دایی گفت:" قسم بخورید که هیچ شیله پیله ای تو زندگیتان نباشد. به مال و ناموس هم خیانت نکنید. هوای هم را داشته باشید" قسم خوردیم قرآن دوباره بین ما حکم شده بود.
از فردای بلهبرون که خانواده ایوب برگشتند تبریز ، ایوب هر روز خانه ی ما بود.
دو هفته تا عقد وقت داشتیم و باید خریدهایمان را میکردیم. یک دست لباس خریدیم و ساعت حلقه. ایوب شش تا النگو هم برایم انتخاب کرده بود. آنقدر اصرار کردم که به دوتا راضی شد. تا ظهر از جمع شش نفرمان فقط منو ایوب ماندیم. پرسید:" گرسنه نیستی؟" سرم را تکان دادم .گفت:" من هم خیلی گرسنه ام." به چلوکبابی توی خیابان اشاره کرد.
دو پرس چلوکباب گرفت با مخلفات. گفت :"بفرما" بسم الله گفت و خودش شروع کرد. سرش را پایین انداخته بود. انگار که توی خانه اش باشد. چنگال را فرو کرد توی گوجه. گلویم گرفته بود. حس می کردم صد تا چشم نگاهم میکنند. از این سختتر، روبه رویم اولین مرد نامحرمی نشسته بود که باهاش هم سفره می شدم؛ مردی که مردی که توی بی تکلفی کسی به پایش نمیرسید.
....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت نهم 🍃
آب گوجه در آمده بود، اما هنوز نمی توانستم غذا بخورم .عیوب پرسید (( نمی خوری؟)) توی ظرفش چیزی نمانده بود. سرم را انداختم بالا.
- مگر گرسنه نبودی ؟
-آره، ولی نمیتونم .
ظرفم را برداشت ((حیف است حاج خانم، پولش را دادیم.))
از حرفش خوشم نیامد. اوکه چند ساعت پیش سر خریدن النگو با من چانه می زد،حالا چرا حرفی می زد که بوی خساست می داد.
از چلو کبابی که بیرون آمدیم. اذان گفته بودند . ایوب از این و آن، سراغ نزدیکترین مسجد را می گرفت. گفت :"اگر مسجد پیدا نکنم؛ همینجا می ایستم به نماز." اطراف را نگاه کردم" اینجا؟ وسط پیاده رو ؟" سرش را تکان داد . گفتم "زشت است. مردم تماشایمان میکنند."
نگاهم کرد" این خانم ها بدون اینکه خجالت بکشند با این سر و وضع می آیند بیرون، آن وقت تو از اینکه دستور خدا را انجام بدهی خجالت میکشی؟"
آقا جون این رفت و آمدهای ایوب را دوست نداشت . میگفت:" نامحرمید و گناه دارد."
اما ایوب از رفت و آمد اش کم نکرد. برای من هم سخت بود. یک روز با ایوب رفتیم خانه روحانی محلمان . همان جلوی در گفتیم "حاج آقا می شود بین ما صیغه محرمیت بخوانید؟"
او را می شناختیم او هم ما و آقاجون را میشناخت. همان جا محرم شدیم.
یک جعبه شیرینی ناپلئونی خریدیم و برگشتیم خانه. مامان از دیدن صورت گل انداخته من و جعبه شیرینی تعجب کرد. خبری شده ؟" نخ دور جعبه را باز کردم و گرفتم جلوی مامان . گفتم:" مامان! ما..رفتیم.. موقتا محرم شدیم" دست مامان توی هوا ماند.
فکر کردم برادر بلندی که میخواهد اینجا باشد؛ خب درست نیست. هم شما ناراحت میشوید، هم من معذبم.
مامان گفت" آقاجونت را چکار میکنی؟"
یک شیرینی دادن دست مامان" شما آقاجون را خوب می شناسی. خودت می دانی چطور به او بگویی."
بی اجازه شان محرم نشده بودیم. اما بی خبر بود و جا داشت که حسابی دلخور بشوند .نتیجه صحبت های مامان و توجیه کردن کار ما برای آقا جون، این شد که آقا جون ما را تنبیه کرد؛ با قهر کردنش.
....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
🍃🌹 اینک شوکران 🌹🍃
#بلندی
🍃 قسمت دهم 🍃
مامان برای ایوب سنگ تمامگذاشت. وقتی ایوب خانه ی ما بود، مامان خیلی بیش تر همیشه غذا درست میکرد.می خندید و می گفت "الهی برایت بمیرم دختر، وقتی ازدواج کنی، فقط توی آشپزخانه ای. باید مدام بپزی، بدهی ایوب. ماشاء الله خیلی خوب می خورد." فهمیده بودم که ایوب وقتی که خوشحال و سرحال است، زیاد می خورد. شبی نبود که ایوب خانه ی ما نماند و صبح دور هم صبحانه نخوریم.
سفره ی صبحانه که جمع شد، آمد کنارم. خوشحال بود " دیشب چه شاعر شده بودی کنار پنجره ایستاده بودی."
چند تار مو که از روسریم افتاده بود بیرون، با انگشت کردم زیر روسری " من؟ دیشب؟"
یادم آمد. از سر و صدای توی حیاط بیدار شده بودم. دو تا گربه به جان هم افتاده بودند و صدای جیبشان بلند شده بود. آقا جون و ایوب توی هال خوابیده بودند، نگاهشان کردم، تکان هم نخوردند. ایستادم و گربه ها را تماشا کردم.
ابروهایم را انداختم بالا " فکر کردم خواب بودید. حالا چه کاری می کردم که می گویی شاعر شده بودم؟"
-داشتی ستاره ها را نگاه می کردی.
نتوانستم جلوی خنده م را بگیرم" نه برادر بلندی، گربه های توی حیاط را نگاه می کردم."
وا رفت" راست میگویی؟"
- آره.
هنوز می خندیدم.
سرش را پایین انداخت " لااقل به من نمی گفتی که گربه ها را تماشا می کردی"
خنده م را جمع کردم " چرا؟ پس چی می گفتم؟"
- فکر می کردم از شدت علاقه به من نصفه شبی بلندی شدی و ستاره ها نگاه می کنی.
هر روز با هم می رفتیم بیرون. دوست داشت پیاده برویم و توی راه حرف بزنیم. من تنبل بودم. کمی که راه می رفتیم، دستم را دور بازویش حلقه میکردم، او که می رفت، من را هم می کشید " نمی دانم من بار کشم؟ زن کشم؟" این را می گفت ومی خندید.
....
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂
ادامه دارد ...
#داستان
#رمان
#داستان_شب
#اینک_شوکران
کپی حرام❌❌
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313
اذکار روز #چهارشنبه 🔖
📌 یا حی یا قیوم ⇜ ۱۰۰ مرتبه
📌 یا متعال ⇜ ۵۴۱ مرتبه
#منتظرانظهورولیعصر
↻|✨📿••
🍁🌾🌻🍂
🌾🌻🍂
🌻🍂
🍂
#دلنوشته
#تلنگرانه
#امام_زمان
🔴 #تلنگر
استاد دفتر را روی میز گذاشت...📖
+سعیدی.... حاضر🙋🏻♂
+محمدی...حاضر🙋🏻♂
+فرامرزی...حاضر🙋🏻♂
+مجاهد...حاضر🙋🏻♂
+حسینی...!!!
+حسینی...!!!🤨
_استاد امروز هم غایبه...
استاد نگاهی کرد...👀
_چهار روز هستش که حسینی نیومده...🤨
ازش خبر ندارین!؟🧐
بچه ها همگی سکوت کردند...🤐
استاد ناراحت شد...😔
سرخی گونه اش تا پیشانیش کشیده شد...😡
ناگهان فریاد زد...🤬
خجالت نمیکشید که چهار روز...
چهار روز...
از رفیقتون بی خبرین!؟😤
نگرانش نشدین!؟🤔😕
چهار روز بی خبر!!!؟
به شما هم میگن دوست!!!؟😏
رفیق...!؟😒
صد رحمت به دشمن...🤭
چشمهایمانبه زمین دوختهشد...
توان بالا آمدن نداشت...
شرم و خجالت میسوزاندمان...
اما واقعا... از حسینی چه خبر⁉️
محمد چهار روز نیامده!!!
نگران شدیم... واقعا نگران...😰
استاد سکوت کرده بود...
کتاب را ورق میزد...📖
زیر لب چه میگفت...خدا میداند!
کار او به من هم سرایت کرد...🔗
الکی کتاب را ورق میزدم...📖
آشوبی در دل...
نگرانی موج میزد...
واقعا محمد کجاست⁉️
چه شده⁉️
چهار روز...‼️
چقدر بی فکرم...🤦🏻♂🤦🏻♀
لحظه ها به سکوت گذشت...
با صدای استاد شکست...
حسین ... امروز نوبت کنفرانس تو هست!
منتظریم...
فیشهای خلاصه کنفرانسم را برداشتم...
بلند شدم...
پای تخته رفتم...👨🏻🏫
بااجازه استاد...🙋🏻♂
با علامت سر ، اجازه داد...
ذهنم ...🧠
قلبم...🧡
فکرم...🧠
روحم...👻
روانم...
پیش محمد هست...
چهار روز غیبت کرده!😞
کجاست!؟
چرا بی خبرم!؟
وای بر من...
چطوری کنفرانس بدم!؟
چی بگم!!!
با کدام زبان!؟
سرم را بالا آوردم...
نگاهم به انتهای کلاس افتاد...
به آن تابلوی خوشنویسی ...
دلم دوباره لرزید...
مثل همان لحظه ای که استاد فریاد زد...
فیش های خلاصه را در دستم مچاله کردم...
شروع کردم...
بسم الله الرحمن الرحیم...
بنده حقیر ...
حسین ...
دوست محمد هستم...
کسی که چهار روز غایب است
و از او بی خبریم...
استاد با تعجب به من نگاه کرد...
دقیقا عین نگاه همکلاسیها...
آری ... من حسینم...
دوست رفیق غایبمان...
کسی که چهار روز غیبت کرده...
و بخاطر بی خبری از اوموأخذه شدیم...
شرمسارم...😓
خجالت زده ام...😢
حرفی ندارمکه انقدر بی تفاوت...
اشکهایم جاری شد...😭
بغض تارهای گلویم رازیر و بم میکرد...🥺
حرف زدن برایمسختتر از نفس کشیدن در آب بود!!!
به هر زحمتی بغض و اشکم را خوردم...😵
ادامه دادم...
ممنونم استاد...🙏
که امروزبیدارمان کردی...
بیدار از یک حقیقت تلخ...
و یک خواب نه چندان شیرین!!!
بیدار شدیم تا بفهمیم...
چقدر زمان گذشته!؟
یک روز!!!
نصف روز!!!
یا مثل اصحاب کهف!!!
که سیصد سال در خواب...
و وقتی بیدار شدند کهدیگر سکه آنها ...
مال عهد دیگری بود...
عهد دقیانوس!!!😏
امروز بیدار شدیم...
و نمیدانیم چقدر خوابیدیم!
چهار روز!!!؟
سیصد سال!!؟
بیشتر...!؟
آری خیلی بیشتر...
۱۱۸۷ سال در خواب هستیم!!!
و کسی نبود که بر ما نهیب بزند!!!
کسی نگفت که اگر محمدچهار روز غایب است...
مهدی۱۱۸۷ سال است که غایب است!!!
و کسی فریاد نزد...
چطور از وی بی خبرید...⁉️
او که نه تنها دوستبلکه بهترین دوستمان...
بلکه پدر مهربان...
بلکه صاحب نفوس مان ...
بلکه صاحب این زمان ...
کسی ما را ملامت نکردکه خجالت نمیکشید...⁉️
شبها راحت میخوابیدو نمیدانید این غایب
آیا به راحتی خوابیده است⁉️
یا تا صبح به درگاه الهی ندبه میکند...😇
که خدایا...
شیعیان ما ...
از اضافه طینت ما خلق شدند...
به خاطر ما...
به آبروی ما...
غفلت آنها را ببخش...🤲
و چقدر نابرابر...⚖
که او بخاطر ما در زنجیر غیبت است...⛓
اما...❗️
من راحت میخوابم...‼️
و او نگران من بیدار...
خودش گفته است...
انا غیر مهملین لمراعاتکم...
محال است که هوایتان رانداشته باشیم...
و این بزرگترین غایب زندگیمانهرگز باعث نشد...
که استاد مارا ملامت کندبه اندازه چهار روز غیبت دوستمان!!!
دیگر قدرت مقابله با بغض نبود...
مثل استاد...
مثل بچه های کلاس...
مثل تابلوی نستعلیق اخر کلاس...
که با بغض ...
اما مظلومانه....
نوشته اش را فریاد میزد....
♥اللهم عجل لولیک الفرج♥️
@I_M_A_M_Z_A_M_A_N_313