#داستان
#ماجرای_یک_فتح_بزرگ
#قسمت اول؛ برادر بیمار
💊برادرم بیماری سختی گرفته بود که راه علاجی نداشت. طبیبی را به معرفی یکی از دوستان پدرم ملاقات کردیم تا راه علاجی برای برادرم بیابد. وقتی برادرم را معاینه کرد، راه علاج را در خوردن پیاز و کمی گوشت بز به همراه دارویی که خود به ما داد یافت.
🛏پدرم خوشحال شده بود، گونهاش سرخ و لبخند رضایت بر لبانش می درخشید. با عجله به همراه عمویم راهی بازار شد، من هم که کنجکاو بودم خود را با اصرار به پدرم حمایل کردم. در راه به خودم قول دادم سخنی نگویم تا بتوانم همراه پدرم باشم. بعد از کلی راه رفتن از این بازار به آن بازار،بر عکس لبخند رضایت پدرم بابت راه شفای برادرم ، کم کم داشت برافروخته میشد. من توان همراهی او را نداشتم، چند مرتبهای هم مرا روی دوش خود به این سو و آنسو می برد، اما سوالی در ذهنم خطور می کرد که چرا پدرم به خانه باز نمی گردد.
🍖 در بین سخنان عمویم با پدرم متوجه شدم نه تنها در بازار نه گوشتی وجود دارد نه پیازی 🌰
بلکه تقریباً چیزی در بازار برای تهیه وجود ندارد. بازار خلوت شده و مردم رغبتی نداشتند به بازار بیایند. در گیر و دار آمد و شد در بازار و گَز کردن چند باره مسیر، یکی از کسبه های بازار پدرم را شناخت و درماندگی او را دید، در گوشش چیزی آهسته نجوا کرد و پدرم سری تکان داد و با عجله راهی شد. عمویم بین راه پرسید که آیا راهی یافته است؟
💰در پاسخ پدرم متوجه شدم که این اقلام را میشود در محله یهودیان پیدا کرد و یهودیان تقریباً تمام مایحتاج مسلمین را با قیمتی بالاتر از حد معمول خریداری می کنند، بازاریان نیز برای سود بیشتر به مردم چیزی نمی فروشند و به کسانی می فروشند که سود بیشتری داشته باشد که همین یهودیان اجناس را با قیمتی بیشتر از حد معمول خریدارند .هرچند حتی تمام انبار بازاریان خالی شده و حتی دیگر چیزی برای فروش به همینیهودیان را هم ندارند.
🎩به محله یهودیان رسیدیم، بازارش پر بود از اجناس مختلف، روی دوش پدرم بارها خواستم چیزی را از پدرم طلب کنم تا تهیه کند اما یاد قولی افتادم که به خودم دادم تا بتوانم همراهشان باشم. رنگ و لعاب اجناس بازار بد طوری چشمانم را می زد.
✡🕎پدرم پرسان پرسان به این سو و آنسو می رفت.اما ثمری نداشت.عمویم را در ورودی بازار نگه داشت تا اگر اتفاقی افتاد مرا به خانه برساند.درست به خاطر دارم و از دور پدرم را می پاییدم در گوشت فروشی کنار ساختمان بلندی فروشنده اقلام گوشتها را داشت اما تا پدرم گوشت بز را طلب کرد با تشر با او برخورد کرد و نداد. پدرم همیان دیگری بیرون آورد اما فروشنده قبول نکرد.
🙋🏻♂ پدرم علامتی به عمویم با چشم و سر زد. در کوچه ای ایستادیم بعد از چند لحظه پدرم رسید و به عمویم گفت گویا به مسلمانان جنسی نمی فروشند باید خود را یهودی یا غیر مسلمان جا بزنی. صورت عمویم را به یاد می آورم وقتی پرسید این همه مسلمان را دیدم که خرید و فروش می کنند، آنها چه؟
✍ #محمد_وارسته
http://yon.ir/rz3Gw
____________
📡 @I_M_Doctrine