┅┄✶❤✶┄┅
صدایت قوی ترین اسلحه ی دنیاست
همین که می گویی دوستت دارم
همه ی دلهره های قلبم
می میرند😍🙈💚
💞ℒℴνℯ💞
❁
❁
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part1
چادرم را درمی آورم، تا می کنم و داخل کیفم می گذارم.پیرزنی که از
آن سوي خیابان می گذرد با تعجب نگاهم می کند.سرم را پایین می
اندازم،دستی به مقنعه ام می کشم و به طرف خانه حرکت می کنم.
به دنبال کلید،زیپ کوچک کیفم را باز می کنم.
صداي شکستن چیزي و به دنبالش،بگو مگو از خانه ي همسایه می
آید،سر تکان می دهم. باز هم که دعوا...
در را باز میکنم و وارد خانه می شوم،حیاط وسیع خانه مان این روزها
حکم قوطی کبریت را برایم دارد.خانه ات وسیع باشد،هرچقدر هم که
بزرگ،تا وقتی محـبت در رگ هایش جریان نیابد،می شود
تنگ،سرد،تاریک،حقیر،قفس،زندان و حتی خوفناك..
از سنگفرش ها رد می شوم،ماشین بابا در پارکینگ نیست.
از پله ها بالا می روم. در را باز می کنم و داخل میشوم. صداي خنده و
قهقهه ي زنانه بلند است.
عادت همیشگی مامان،دورهمی هاي سه شنبه!
پاورچین پاورچین و خمیده خمیده به طرف پله ها میروم،نمیخواهم
مرا ببیند و با تمسخر به یکدیگر نشان دهند؛ دوست ندارم ریز
بخندند و مادرم شرمنده شود از داشتن دختري مثل من.
پله ي اول را بالا می روم که صداي مامان میخکوبم می کند:نیکی
برمی گردم:سلام مامان
جواب سلامم را نمی دهد؛مثل همیشــه و من دیگر عادت کرده ام.
چرا جواب بدهد وقتی من با کارهایم،به قول خودشان،آبرو و شرافت
خانوادگی مان را نشانه رفته ام....
_:بابا زنگ زد گفت ساعت یک می آد دنبالت،براي کلاس کنکور.
_:باشه،ممنون
باز هم جوابم را نمی دهد،برمی گردد و به طرف هال می رود.
از پله ها بالا می روم. صداي قیژ قیژ پله هاي چوبی زیر پاهایم،آرامم
می کند. درست است که اهالی این خانه دل خوشی از من ندارند،اما
من با در و دیوار این خانه طرح دوستی ریخته ام.
#ادامه_دارد
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part2
وارد اتاقم می شوم،مقنعه را از سرم می کشم.زیپ کیف را باز می کنم
و گنج سیاهم را با احتیاط بیرون می آورم،صدف باارزشم را زیر لباس
هایم داخل کمد مخفی می کنم.با عشق دستی رویش می کشم و
زمزمه می کنم:بیخیال همه ي طعنه ها و کنایه ها،تو که باشی همه
چیز خوب است.
تا آمدن بابا وقت زیادي نمانده،باید کم کم آماده شوم.
کوله ي مشکی ام را از کمد بیرون می آورم.
کتاب ریاضی و عربی ام را با دفتري داخلش می گذارم.
مانتوي بلند دارچینی می پوشم. حالا که همراه بابا هستم،از
چادرسرکردن محرومم. پس باید رعایت لباس هایم را بکنم. شلوار و
مقنعه ي مشکی می پوشم و پالتو بلند بافت ذغالی.
کتانی هاي آل استارم را بر می دارم و از اتاق بیرون می زنم.
از بالاي پله ها هنوز صداي بگو و بخند می آید. از کنار دیوار آرام آرام
از پله ها پائین می روم،اما باز مامان متوجه ام می شود،بیرون می آید.
اما باز مامان متوجه ام می شود،بیرون می آید و در را پشت سرش می
بندد.
_:اینا چیه پوشیدي؟
خودم را به نفهمیدن می زنم:اینا رو باهم خریدیم مامان.
_:بله،ولی نه با این ست رنگی.. نگاش کن،سرتا پا سیاه،سر تا پا
مشکی.. دل خودت نمی گیره با اینا؟برو عوضشون کن
می خواهم چیزي بگویم اما صداي بوق ماشین نمی گذارد که جوابش
را بدهم.
+:بابا اومد مامان،من برم؟
با دلخوري اخم کرده:از این به بعد درست و حسابی لباس بپوش
نیکی؛به فکر آبروي ما باش لطفا
:_خداحافظ
بازهم جوابم را نمی دهد،چهارسالی می شود که عقایدمان از هم دور
است،شکاف بینمان پرنشدنی است.
در را باز می کنم،سوزسرماي آبان صورتم را می سوزاند.
چانه ام را در یقه ي پالتویم فرو می کنم ودست هایم را در جیبم.
کل حیاط را تا خیابان میدوم.
در را باز میکنم.
#ادامه_دارد
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part3
بابا پشت فرمان نشسته. کت و شلوار قهوه اي پوشیده و عینک
خلبانیزده،مثل همیشه خوش تیپ و باابهت.
در را باز میکنم و می نشینم:سلام بابا
:_سلام
مامان نیست،براي همین جواب سلامم را میدهد،چقدر دلم تنگ شده
براي مهربانی هایش...
همه یاین سختگیري ها خواسته ي مامان است، شاید اگر این
کارهایش نبود،بابا تا حالا با کارهایم کنار آمده بود.
:_مامانت دید با این لباس ها اومدي بیرون؟
سرتکان میدهم:بله
و سکوت بینمان حکمرانی میکند،چند سال است که مکالماتمان
طولانی تر نشده. دستور،دستور مامان است،من ممنوع الصحبتم.
تا شاید این به قول خودش،ناهنجاري ها از سرم بیفتد..
هرچند گفتگویی هم نمی تواند شکل بگیرد؛دنیاي ما با هم فرق دارد.
گزارشگر رادیو،با حرارت مسابقه ي فوتبال را گزارش می دهد. بابا
اصلا اهل فوتبال نیست،میدانم قبل از سوار شدن من،موزیک را
خاموش کرده. به احترام اعتقادات من. این کارهایش را دوست دارم...
تمام مسیر سکوت بینمان را صداي رادیو میشکند. بابا جلوي یک ساختمان میایستد. بدون هیچ حرفی ڀیاده میشود،من هم به تبعیت
از او.
نگاهم به ساختمان میافتد،از آموزشگاه هاي معروف است.ساختمانی
بلند با سنگ نماي تیره.
با بابا داخلش میرویم. بابا دکمه ي آسانسور را میزند،چند لحظه بعـد
آسانسور میایستد. معلوم است ساختمان بزرگیاست.داخل آسانسور
میشوم و بابا دکمه ي طبقه چهارم را فشار میدهد،آسانسور با تکان
خفیفی حرکت میکند و صداي موسیقی بی کلام در فضایش می
پیچد. به طرف آینه برمیگردم و تار مویی که از زیر مقنعه بیرون
زده،آرام به زیر حجابم،هدایت میکنم.
آسانسور می ایستد و صداي ضبط شده،ورودمان را به طبقه ي چهارم
خوش آمد میگوید.
پا در سالن می گذاریم،چند میز گوشه ي سالن گذاشته اند و
چهار،پنج کلاس در اطراف میبینم. بابا به طرف یکی از میزها میرود.
:_سلام براي ثبت نام دخترم..
دختري که پشت میز نشسته،بلند میشود:
بله خیلی خوش
اومدین،بفرمایید بشینید خواهش میکنم .
کنار بابا مینشینم!
#ادامه_دارد
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
♥️ℒℴνℯ♥️
شبۍ ڪہ
با بوسہ هایت بخواب برومـ
بخیر ترین
شب جهان خواهد شد ...😊
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
┅┄✶❤✶┄┅
مادرم گفت :♥️
عشق را ببوس و بگذار کنار
باشد؛ بیا اول "ببوسمت"💋
بعد مذاکره می کنیم چه کسی کنار برود
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
♥️ℒℴνℯ♥️
#بکگرانددخترونه😍❣🍇
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
دستانت
ذات شعرند در فرم و معنا،
بی دستانت نه شعر بود نه نثر
نه چیزی که به آن ادبیات میگویند
#نزار_قبانی
همیشه آرزو کردم شبیه آرزوش باشم :)
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
این ماییم که دیگرانو مغرور میکنیم
😒✔️
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
دیوونــہ ڪــہ باشے
دندونات میخاره
و
موهات درد میگیرهـ...🤓✨
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
خـــــیــــلــــے سختــہ
پ.ن:دیدم که میگم...:)
🌙⚡️
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°