eitaa logo
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
431 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
638 ویدیو
35 فایل
رمان فعلے : # 💗 روزانه دو پارت درکانال قرار میگیره💌 کپے بدون ذکرلینک کانال و منبع حرام☺🌙 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . #ترک_‌کانال 💕💛💙💜💚💕💛💙💜💚💕
مشاهده در ایتا
دانلود
از زندگی فقط ی چیز میخوام تو.... 😍✨💗 °•👑💗👑•°°•👑💗👑•° ‌ 💜‌‌ @Im_PrInCesS 💜 °•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
هیچ دختری بدون شیطنت زندگی نمیکنه اگه ارومه،داغونه... °•👑💗👑•°°•👑💗👑•° ‌ 💜‌‌ @Im_PrInCesS 💜 °•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
♥️ℒℴνℯ♥️ 😍💞 °•👑💗👑•°°•👑💗👑•° ‌ 💜‌‌ @Im_PrInCesS 💜 °•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
دیدي که دارم میرم ولي حتي به زبون نیاوردي نرو من فقط منتظر شنیدن همین جمله بودم ولي حیف که فرداش با یکي دیگه دیدمت😒 °•👑💗👑•°°•👑💗👑•° ‌ 💜‌‌ @Im_PrInCesS 💜 °•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
من همینم که هستم هرکسي خواست بمونه کنارم هرکسي نخواست بره من محبورتون نمیکنم سلیقه ي خوبي داشته باشین...😏🐞 °•👑💗👑•°°•👑💗👑•° ‌ 💜‌‌ @Im_PrInCesS 💜 °•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
مَرد اگر گریــہ کند، بغـــض خدا میگیرد تو ولي اشک مرا دیدي و ترکم کردي‌..!! 🙁💔 °•👑💗👑•°°•👑💗👑•° ‌ 💜‌‌ @Im_PrInCesS 💜 °•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
یہ روزي یہ نفري جوري سفت بغلت میکنہ کہ تمام تیکہ هاي شکستت دوباره بهم میچسبن✨ °•👑💗👑•°°•👑💗👑•° ‌ 💜‌‌ @Im_PrInCesS 💜 °•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
من هنوزم صبورم ....:) °•👑💗👑•°°•👑💗👑•° ‌ 💜‌‌ @Im_PrInCesS 💜 °•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💠♥️💠 ♥️💠 💠 سرم را بین دستانم میگیرم،می دانم که حق با مامان نیست...اما.... از ساختمان بیرون میزنم،کاش هرگز نمیدیدمش... کاش پایم را اینجا نمیگذاشتم.... صداي موبایلم میآید،به خودم میآیم،سر خیابان رسیده ام... :_الو اشرفی است،راننده ي تشریفات شرکت بابا :_سلام خانم،شما کجاتشریف دارین؟ :_آقاي اشرفی من سر خیابونم :_الان خدمت میرسم خانم. دیگر نباید به فاطمه فکــر کنــم...چند لحظه بعد،ماشین آخرین سیستم مشکی شرکت جلوي پایم توقف میکند. اشرفی پیاده میشود تا در را برایم باز کند. قبل از او خودم در را باز میکنم و مینشینم. :_آخه خانم،آقا امر کردن... :_لطفا هیچ وقت،در رو براي من باز نکنین. باید ذهنم را خالی کنم از امثال فاطمــه ها.. کاش فقط او میدانست براي داشتن چادرش،چقدر کسی مثل من،دچار زحمت میشود.. یاد حرف هایعمو میافتم:آدم خوب و بد،همه جا و تو هر لباسی پیدا میشه،حالا اگه دو تا چادري،پیدا شدن که حرمت چادرشون رو نگه نداشتننباید گفت که همه چادریا بدن.. اونا بد،تو خوب باش... آرام میشوم با یاد حرف هایش... به خانه که میرسم،در را که باز میکنم،تاریکی خانه،قلبم را فشرده میکند...شاید من،میان این همه چراغ و شمع و لوستر،این خانه را تاریک میبینم.. بدون اینکه منتظر جواب باشم،بلند میگویم:من برگشتم.. و به سرعت از پله ها بالا میروم،به اتاقم پناه میبرم،چقدر در این چند ساعت،دلم براي صحبت با خدایم تنگ شده! *. بند کیفمـ را محکم با دست میگیرم. مامان در آشݒزخانه است،مشغول صحبت با منیـــر خانــم،خــدمـتکار خانه مان،از وقتی بچه بودم او در این خانه بود. آخرین باري که دست پخت مامان را خوردم کی بود؟ مامان میگوید:پس خیالم راحت باشه؟ منیـــر خانم با آرامش همیشگی اش تاکید میکند:بله خانم،حواسم به همه چی هست. :_اگه کمک لازم داشتی،بگو چند نفر بیان،دســت تنها نباشی :_ممنون خانم، چشم سرفه ي کوتاهی میکنم. مامان متوجــه حضورم می شود. :_من میرم کـلاس،کاري با من ندارین؟ مامان پشتش را به من میکند و به طرف یخچال میرود:میگفتی اشرفی میاومد دنبالت. :_نه،خودم میرم. زنگ زدم آژانس،ممنون،خداحافظ مامان جــواب نمیدهد،امــا منیر خانم به گرمی بدرقـه ام میکند:به سلامت خانم جان، خدانگه دارتون لبخند میزنم،تلخ. هواي خفه ي خانه را با صدا از دهانم بیرون میدهم و پا در حیاطــ میگذارم. از فکر رو به رو شدن دوباره با فاطــمه،چندباري به سرم زد،دور کلاس عربی را خــط بکشم. اما بعد عزمم را جزم کردم،شاید فردا روزي ده ها تن چون او را در جامعـــه دیدم،باید سلامت ایمانم را درمیان گرگ هاي در کمیــن حفـــظ کنم. ســــر خیابان که میرسم،نگاهی به دور و بر میاندازم،هیچکس نیست 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 چادرم را با آرامش از کیف درمیآورم و کش محکمش را با افتخار دور سرم میاندازم. حتم دارم قشنگ ترین لبخنـــد دنــیا،روي لبم نقش بسته. مقنعه ام را صـــاف میکنم و دوباره کیفم را روي شانه ام می اندازم. آرام و با طمانینه بــه سمت کلاس میروم،براي اینکه بتوانم چادرم را ســر کنم،به آژانس،آدرس سوپرمارکت سر خیابان را دادم. پژوي زرد،جلوي سوپرمارکت ایستاده،پاتند میکنم و به طرفش میروم. ❤ کتاب عربی ام را روي میز میگذارم،اضطراب دارم.. همان پسر،دوباره دو صندلی آن طرف تر از من نشسته،به در کلاس نگاه میکنم،فاطــمه و پس از او،استاد،وارد کلاس می شوند. آب دهانم را قورت میدهم. فاطمه با همان لبخند،به طرفم میآید:سلام نیکی جون سرم را پایین میاندازم و جویده جویده جواب سلامش را می دهم. روي صندلی کنار من می نشیند...کاش کنارم نمینشست.:_خوبی؟من نمی دونستم تو هم چادري هستی،چقدر خوب! با پابم روي زمین ضرب می گیرم. چرا دست بردار نیست؟ نگاهش میکنم. لبخند، به چهره اش معصومیت داده... لبخندکمرنگی میزنم،ادب حکم میکند به گرمی جوابش رابدهم،اما من فقط آرام میگویم:ممنون استاد میپرسد:بچه ها،آقاي فریدي،زنگ زد گفت چند دقیقه دیرتر می آد،پس درسو شروع نمیکنیم،موافقید با هم صحبت کنیم؟ چند لحظه میگذرد،همه ي ما ساکتیم. استاد ادامه میدهد:خب پس،خانم زرین شروع کنید. فاطمه جا میخورد:من؟چی بگم استاد؟ :_یادمه گفتید دانش آموز تجربی هستین. :_بله استاد :_پس کلاس عربی تخصصی چی کار میکنین؟ :_راستش استاد...من به عربی به عنوان درس نگاه نمیکنم،اومدم مثل انگلیسی یاد بگیرمش. استاد،ذوق میکند:عالیه،آفریــــن..صداي در میآید و فریدي،هم کلاسی مان نفس نفس زنان داخل میشود:ببخشـــــــید...ترافیک....بود استاد بلند می شود:ایرادي نداره،بفرمایید تو و درس را شروع میکند. کلاس که تمام می شود،به ســرعت بلنــد می شوم و پشت سر استاد از کلاس خارج می شوم. فاطمه پشت سرم میآید و چند بار صدایم می زند. با بیرحمی تمام،خودم را به نشنیدن میزنم. به ســـرعت ازپله ها پایین میروم،پاهایم درد میگیرند،چهار طبقه است... به طبقه ي هم کف میرسم. نفس راحتی میکشم که خلاص شدم از رو به رو شدن با فاطمه.. ناگهان کسی دستش را روي شانه ام میگذارد. جامیخورم،با دیدن فاطمـــه شوکه میشوم و جیغ کوتاهی میکشم. فاطمه آرام میخندد:مگه اژدها دیدي؟ :_تو....تو چجوري زودتر از من رسیدي؟ به آسانسور اشاره میکند. آه از نهادم بلند میشود،از بس فکر خیال،مشوشم کرده بود که اصلا نفهمیدم... فاطمه چنــد برگه به دستم میدهد:بیا خانم،تو از منم که حواس پرت تري،هم جزوه ي جلسه ي پیش،هم جزوه ي این جلست رو جا گذاشتی. :_ممنون :_خواهش میکنم،شانس آوردیم محسن هست. دل به دریا میزنم،مرگ یک بار،شیون هم یک بار:محســـن کیه؟ :_محسن علایی دیگه،همـ کلاسی مون،برادرم. جا میخورم:چی؟ میخندد_:چیه؟نکنه تو هم فکر کردي دوست پسرمه؟ :_یعنی....یعنی واقعا...برادرته؟پس چرا.... خجالت میکشم،چـــرا زود قضاوت کردم... :_چرا چی؟چرا فامیلی هامون یکی نیست؟ :_آره :_بیا بریم تا بهــت بگم. 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠
💠♥️💠 ♥️💠 💠 لپ تاب را روشن میکنم،مامان و بابا،رفته اند بیرون.. شالم را مرتب می کنم و هدفون را روي گوشم میگذارم،وِب کم را روشن میکنم،چند دقیقه بعد چهره ي مهــربان عمووحید روي مانیتور ظاهــر میشود. :_سلام عموجون :_به به،سلام نیکی خانم،چطوري؟درسا چطورن؟ما رو نمی بینی،خوشی؟ :_اي بابا،کلی دلم براتون تنگ شده. _:منم،خب چه خبر؟ کل ماجرا را برایش تعریف میکنم،ماجراي قضاوت عجولانه ام،تندروي ام و تمام چیزهایی که فاطمه،برایم تعریف کرد،ماجراي محرمیت رضاعی و برادرش محسن،که پسرخاله اش است ولی برادرش. عمو با حوصله همه را گوش می دهد :قرارمون قضاوت نکردن بود نیکی خانم! _:آره من اشتباه کردم،ولی واقعا دختر خوبیه،از ته دل آرزو میکنم همیشه دوستم بمونه. عمو میخندد،دلم برایش تنگ شده بود. *** فاطــمه سفارش یک فنجان چاي میدهد،من هم همینطور. پیشخــدمت میگوید :الآن میآرم خدمتتون سه هفته اي از بناریزي دوستیمان میگذرد،این روزها،بیشتر از هرچیزي مشغول سخت درس خواندنم و مشغول دوستی با فاطـــمـــه. دوستی با او،بهتر از آن چیزي است که فکرش را میکردم. کش چادرم را کمی جلو میکشم و جعبــه کوچکی که براي فاطـــمه خریده ام،جلویش میگذارم. فاطـــمه ذوق میکند:واي این چیه نیکــی؟ خجالت زده میگویم :ناقابلـــه :_دستت درد نکنه،ولی به چه مناسبت آخه؟ :_براي جبران،جبران اون قضاوتـــــی که راجع تو و برادرت کردم...شرمنده دیگه.......حالا بازش کن فاطمه،لبخند قشنگش را تحویلم میدهد و آرام جعبه را باز می کند. چشمانــش گرد می شوند:واي نیکی،این....این خیلی قشنگه و دستبندي که برایش خــریده ام را بیرون می آورد. :_دستــت درد نکنــــه :_مبارکت باشه :_خیلی خوشگله نیکی دستبند را دور دستش می اندازد. :_فاطــمه؟تو....یعنی منو بخشیدي؟ :_این حـــرفا چیه؟معلــــومه،تو حق داشتی،شاید اگه منم بودم،همون فکرو میکردم. میخندم و با ذوق دستبند خودم را هــم نشانش میدهم:واســـه خودم هم گرفــتم فاطمه؛نشانـــه ي دوستیمون! و دستم را روي میز میگذارم. فاطمه هم دستش را کنار دستم میگذارد. میخندد:شدیم عین خواهراي دوقلو،بهت گفتم من عاشق دوقلوهام؟ میخندم. پیشخدمت،سفارش ها را میآورد،دست هایمان را از روي میز برمیداریم. پیشخدمت کــه میرود،فاطمه میگوید:خــب یه کم از خودت بگو،دوستیم دیگه. لبخنــد میزنم:چی بگم؟ :_نیکی من از فضولی دارم میمیرم،تو روز اول که چادر نداشتی،حجابت کامل بودا،ولی خب... 🌱 . "رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق" . یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنه‌ی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد. . به قَلَــــم:فاطمه نظری . @siibgolab 🌱 Instagram:@fa_na_za_ri . 🌱 💠 ♥️💠 💠♥️💠