eitaa logo
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
430 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
638 ویدیو
35 فایل
رمان فعلے : # 💗 روزانه دو پارت درکانال قرار میگیره💌 کپے بدون ذکرلینک کانال و منبع حرام☺🌙 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . #ترک_‌کانال 💕💛💙💜💚💕💛💙💜💚💕
مشاهده در ایتا
دانلود
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۵۰ -راست میگی... -ولی من یه نشونی دارم که میگه محمدرضا اونجا بوده!!! -نشونی؟؟؟!!! -آره. اونروز وقتی رفتم توی اتاق...آره دقیقا رفتم توی اتاق و روبه روی آیینه نشستم. -خب؟؟؟ -وقتی زمینو نگاه کردم یه دکمه پیرهن روی زمین بود. -خب این چه ربطی به محمدرضا داره؟؟؟ -گوش کن...وقتی اونشب رفتم خونشون محمدرضا اصرار کرد که منو برسونه. حنانه با چشم هایم گرد شده گفت: -برسونه؟؟؟؟ -آره. -مگه رانندگی یادشه؟؟؟؟ -همین دیگه یه سوتی دیگه... -یعنی چی... -خیلی مشکوک میزنه...اون رانندگی یادش نیست اما رانندپی میکنه... -پس...یعنی یادشه؟ -مگه میشه آدم حافظشو از دست بده و بتونه رانندگی کنه!!!! -خب بقیشو بگو. -آهان! بعد وقتی به لباسش نگاه کردم دکمه ی رو پیرهنش افتاده بود. -خب...خب...شاید یه دکمه ی دیگه بود. -نه حنانه اون دکمه ای که توی خونه بود دقیقا شبیه دکمه ی لباس محمدرضا بود... -وای خدای من. یعنی تو میگی محمدرضا اونجا بود؟؟؟آخه چطوری... -نمیدونم...دارم گیج میشم... -میخوای چیکار کنی؟؟؟ -صبر... -دیوونه شدی؟؟؟ -نمیدونم محمدرضا چرا داره این کارهارو میکنه. ولی هرچی هست دلیل داره...نمیخوام ازش بپرسم میخوام ببینم خودش میخواد چیکار کنه.رمان همه چیزو حل میکنه. حنانه نفس عمیقی کشیدو گفت: -منو در جریان کارات قرار بده. همان لحظه استاد سرکلاس آمد... تمام طول ساعت را در رویا بودم...به اتفاق هایی که برایم می افتاد فکر میکردم. به محمدرضا به گذشته به حال به آینده... نمیدونم هدفش از این کارا چیه ... دکتر گفته فراموشی گرفته... قطعا گرفته وقتی اونطور توی بیمارستان اشک منو دید زمین خوردن منو دید... نگاه های توی بیمارستان نگاه های محمدرضا نبود... ولی نگاه دیروز توی پارک...همون نگاه قدیمی خودش بود... سر در نمیارم... سر در نمیارم... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ‌╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮ join : sapp.ir/roman_mazhabi ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @roman_mazhabi
: ✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۵۱ کلاس تموم شده بود. سریع وسایل هایم را جمع کردم و بیرون رفتم. حنانه پشت سرم می دوید... -چقد تند میری وایساااا.... -ببخشید حنانه باید برم جایی. -کجا؟؟؟ -بعدا برات توضیح میدم. خداحافظ. -ای بابا خب وایسا باهم بریم. -دیرم شده خداحافظ. از حوزه بیرون رفتم. سوار تاکسی شدم و تا خانه رفتم. یک سره استرس داشتم. -آقا میشه یکن تند تر برین خیلی عجله دارم. -بله حتما. سرعت ماشین بالا رفت. اما ترسیدم. -ببخشید آقا اگر میشه آروم برید. -خانم خودتون گفتین سرعتمو زیاد کنم. -شرمنده.من از سرعت بالا میترسم حواسم نبود. -ای بابا. -آقا سر اتوبان پیاده میشم. چند دقیقه ی بعد سر اتوبان نزدیک کوچه مان پیاده شدم. قدم هایم یکی پس از دیگری پشت هم برمیداشتم. به سمت در می دویدم. کلید را درون قفل انداختم و در را باز کردم. پله هارا یکی پشت یکی پشت سر هم گذاشتم. جلوی در رسیدم. کلید را درون قفل انداختم و در را باز کردم. به محض اینکه در باز شد چهره ای را روبه رویم دیدم. بلند جیغ کشیدم... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ‌╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮ join : sapp.ir/roman_mazhabi ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @roman_mazhabi
💜✨ #ᗷᗩᑕK_GᖇOᑌᑎᗪ🍊💕᭄*-*
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شبی آروم✨ به امید تجلی روزی مملو از انوار الهی براتون آرزومندیم...✨🙏 ✨ ✨ -------------------
💜✨ #ᗷᗩᑕK_GᖇOᑌᑎᗪ🍊💕᭄*-*
✿❀ ﴾﷽﴿ ❀✿ ❣ 💠 ۵۲ ڪلید را درون قفل انداختم و در را باز ڪردم... ناگهان چهره ای را روبه رویم دیدم و بلند جیغ ڪشیدم... -ساکت ساکت...چرا جیغ میکشی هیس... نفسم به شماره افتاده بود...حاله ای اشک درون چشم هایم حلقه زد... -آروم باش... عقب عقب رفت و روی کاناپه افتاد... من_تو اینجا چیکار میکنی؟؟؟؟ -خودت اینجا چیکار میکنی؟؟!!! -پرسیدم اینجــــــــــــــــــــــــا چیــــــکار میکنی؟؟؟؟؟ -باشه داد نزن... -پس جواب بده. -تو مگه نگفتی امروز حوزه داری؟؟؟ صدایم را کمی بلند تر کردم و گفتم: -محمدرضا.به سوالم جواب بده!!!!! سرش را پایین انداخت و گفت: -باشه... -خوبه...میشنوم. -اینجا خونمه... -چی؟؟؟؟ -چه اشکالی داره آدم بیاد خونش. خندیدم و گفتم: -هه!!خونت؟؟؟تو مگه خونه و زندگی یادته؟؟؟ -آره یادمه. -یادته؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ دست هایش را روی صورتش کشید و گفت: -بیا بشین برات تعریف کنم. در را محکم پشت سرم بستم... قدم هایم را آرام برداشتم و روی کاناپه کنارش نشستم. بغض داشت و زمین را نگاه میکرد... -نمیخوای حرف بزنی؟؟؟ فقط سرش را تکان داد.ولی باز هم حرف نزد. -حرف میزنی یانه؟؟؟ -آره... -خب؟؟؟؟؟؟؟؟ -اون روز... ساکت ماند! -اونروز چی؟؟؟ -ببخشید اون شب... -ای بابا کامل حرفتو بزن. -اون شبی که توی اتوبان بودم...نمیدونم چی شد...شوک عجیبی بهم وارد شد...مغزم داشت میترکید...تو چشمات نگاه میکردم...وسط داد زدنم همه چی یادم اومد... -چی میگی... ... نویسنده این متن👆: 👉 💠 ‌╭┅═ঊঈ💌ঊঈ═┅╮ join : sapp.ir/roman_mazhabi ╰┅═ঊ 💌-کپی با ذکر لینک کانال مانعی ندارد..... @roman_mazhabi
💜✨ #ᗷᗩᑕK_GᖇOᑌᑎᗪ🍊💕᭄*-* 『