♥️ℒℴνℯ♥️
#پروفـایلسـِتــــــ😍💞
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part80
:+نه،حوصله ي بیرون اومدن ندارم... صبح کلاس دارم اونو نمیدونم
چطوري برم
لحن فاطمه سرد میشود.
:_باشه مزاحمت نمیشم
:+فاطمه...ببخش یه کم حوصله ندارم..بعدا حرف میزنیم،باشه؟
:_خداحافظ
تلفن را قطع میکنم،از دست خودم عصبانیم.
چرا با فاطمه اینطور حرف زدم..اصلا چرا اینطور شده ام؟
★
پله ها را دو تا یکی میکنم و کلیدم را داخل کیف میگذارم. به طرف
آشپزخانه میروم. بابا مشغول خوردن صبحانه است .
:_من رفتم خداحافظ
بابا میگوید:صبحونه؟
:_نمیخورم،خداحافظ
منیر لقمه اي به طرفم میگیرد:نیکی خانم..
لقمه را از دستش میگیرم و با لبخند،از مهربانی هایش تشکر میکنم.
از خانه بیرون میزنم. سوز سرماي آبان به جانم مینشیند.
میخواهم در حیاط را باز کنم، قبل از اینکه دستم به دستگیرهبرسد،صداي مکالمه اي آشنا به گوشم میرسد و دستم را در هوا
خشک میکند.
سرم را به در می چسبانم..این صدا را خوب میشناسم
:_خواهش میکنم وحیـــــد
:+سیاوش لطفا برگرد...
:_وحید،بهش چیزي نگو...چند روز بهم وقت بده
:+دارم همین کارو میکنم
:_پس چرا اصرار میکنی برگردیم؟
:+لندن که باشی،بهتر فکر میکنی
:_وحید؟
:+سیاوش، تو حتی از احساست مطمئن نیستی
:_نبودم،قبل اینکه بیام ایران مطمئن نبودم.. ولی الآن هستم...
:+من تو رو بهتر از خودت میشناسم... تو الآن براي خلاص شدن از
اصرارهاي مامانت اینطوري فکر میکنی..
:_وحیـــــــــــــــــــد
:+تمومش کن سیاوش،نذار بیشتر از این جلو روت وایسم...
صداي پوزخند آقاسیاوش میآید..
:_خیال میکردم برادرمی...
#ادامه_دارد
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part81
بعد صداي پاهایی که دور میشوند...
صداي آه کشیدن عمو،میلرزاندم..چند ثانیه،یا شاید چند دقیقه
میگذرد.
میان تردیدها،در را باز میکنم...وانمود میکنم چیزي نشنیدم...
:_عه...سلام عمو
:+سلام
کلافه است،اما نگاهش سعی میکند اوضاع را طبیعی جلوه دهد.
+:دانشگاه میري؟
:_بله
:+بیا،میرسونمت...
سوار ماشینش میشوم،همان اتومبیلی است که روز اول با فاطمه
جلوي ساختمان جلسه ي شعرخوانی دیدیم.
لقمه اي که منیر داده،همچنان در دستم است.
عمو میگوید:از اون لقمه ي تو دستت به منم میدي؟
لقمه را تقسیم میکنم و بخش بزرگتر را به طرف عمو میگیرم.
:+نوش جان
عمو در سکوت کامل،لقمه را میجود. من هم به ناچار آن را در دهانم
میگذارم
کم حرفی عمو و چین ظریف روي پیشانی اش به علاوه صحبت هاي
نه چندان دوستانه اش با سیاوش نگرانم کرده...
عمو سنگینی جو را حس میکند.
:_خب،چه خبر؟
:+سلامتی...
دلم را به دریا میزنم،باید سر از قضیه دربیاورم.
قبل اینکه لب باز کنم عمو میگوید
:_نیکی من بعدازظهر برمیگردم...
تعجب میکنم
:+چی؟کجا؟
:_کدوم طرف برم؟
:+مستقیم....عمو کجا میخواین برین؟
:_برگردم سر خونه زندگیم دیگه
:+به همین زودي؟
:_اوهوم،همچنان مستقیم برم؟؟
:+چهارراه دوم بپیچید دست چپ... عمو مگه قرار نبود بیشتر
بمونین؟مگه حاج خانم...
لحنش تند میشود
:_نه،دیشب زنگ زدم به حاج خانم... سفرش کنسل شد..
راهنما میزند و کنار خیابان میایستد.
دستش را روي صندلی من میگذارد و به طرفم برمیگردد.
:_نیکی؟راستش... میدونی...
برمیگردد و هر دو دستش را روي فرمان میگذارد. به روبه رو خیره
میشود.
:_دیشب سیاوش از من اجازه گرفت که با تو حرف بزنه...
:+راجع؟
:_راجع به خودش...(به طرفم برمیگردد) راجع به خودت
هجوم گرماي خون را درون رگهاي صورتم حس میکنم. سرم را پایین
می اندازم
عمو ادامه میدهد
:_اول خونم به جوش اومد...نمیدونم چی شد که یقه اش رو گرفتم و
چسبوندمش به سینه ي دیوار
میترسم،موقعیتم را فراموش میکنم
:+دعوا کردین عمو؟
:_نه،دعوا که نه... به خودم اومدم دیدم حرف نامعقولی نمیزنه...
دوباره سرم را پایین میاندازم
#ادامه_دارد
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
💠♥️💠
♥️💠
💠
#part82
:_نیکی،سیاوش پسر فوق العاده اي،اما دارم میبرمش،میخوام بیشتر
فکر کنه میخوام مطمئن بشم احساسش سطحی نیست.. باید بفهمم
به خاطر خودشه یا به خاطر دخترعمه اش.. از طرف دیگه،باید اول
حاج خانم رو راضی کنه.. آدم تو این دنیا نباید مدیون دو تا چیز
بشه:اول پدر و مادرش،بعد دلش... من تو پاکی و حسن نیت سیاوش
شک ندارم...اما میخوام حساب کار دستش بیاد... باید یه کم تنبیه
بشه،باید از اول به من میگفت نظرشو راجع به تو...میخوام بفهمه بین
نیکی و سیاوش من طرف کی ام...زن گرفتن که به این راحتیا نیست.
عمو میخندد.سرم را بیشتر در یقه ام فرو میکنم.
عمو استارت میزند و راه میافتد.
به صرافت میافتم:عمو دیگه دانشگاه نمیرم.
:_چرا؟
:+مگه امروز نمیرین؟میخوام از بودن کنار شما نهایت استفاده رو
کنم..
عمو میخندد:پس بزن بریم،صبحونه خوردي؟
:+فقط اون لقمه اي که با شما شریک شدم.
★
عمو ماشین را متوقف میکند و به طرفم برمیگردد:_خب نیکی جان...وقت خداحافظیه
بغضم را قورت میدهم،نمیخواهم پیاده شوم. اگر پیاده شوم نمیتوانم
عمو را بغل کنم. میدانم خوشش نمیآید.
قطره اشک مزاحمِ گوشه ي چشم راستم را میگیرم و خودم را به
طرف عمو پرت میکنم.
عمو،مهربان بغلم میکند.
نمیدانم چقدر میگذرد،دلم میخواهد زمان متوقف شود. دلتنگی از
همین حالا به جانم افتاده.
از آغوش عمو جدا میشوم و به صورتش خیره میشوم.
سعی میکند تلخی حلقه ي اشک چشمانشان را پشت شیرینی
لبخندش،پنهان کند.
:_دفعه ي بعد،واسه امر خیر خدمت میرسیم
:+عمــــــــــــو؟
:_راس میگم دیگه،به هرحال برادر سیاوش هم هستم خب
پیاده میشوم،عمو هم.
سعی میکند صدایش نلرزد
:_یه وقت دانشگاه و فکر و خیال هاي الکی از مطالعه دورت نکنه
:+چشم،عمو زود بیاین دوباره لطفا:_کلک من زود بیام یا....
با شیطنت میخندد
:+عمو؟
:_چادرت رو دربیار،یه وقت مامان و بابات نبیننت
:+نه این وقت روز خونه نیستن
:_تو هم دیگه برو تو
لبم را گاز میگیرم.
:+دلم براتون تنگ میشه
:_منم همینطور
میدانم چند لحظه ي دیگر بغضم میترکد،دلم نمیخواهد عمو را
ناراحت کنم.
در را باز میکنم و محکم با عمو دست میدهم.
عمو سوار میشود،بوق میزند و میرود. میداند تا نرود من دمِ در
میایستم. در را میبندم و اشکهاي دلتنگی مجال ریختن پیدا میکنند.
*
تسبیح را کنار مهر میگذارم و به عادت همیشه،سجده ي شکر
میکنم.
سر که بلند میکنم،صداي ظریفی به گوشم میرسد:_قبول باشه
برمیگردم،زن جوانی کنارم نشسته. در اولین نگاه چشمان سبز
براقش پشت عینک طبی،خودنمایی میکند. اشکهایم مانع است براي
دیدنش،اما چقدر چهره اش آشناست. چشمان خیسم را پاك میکنم.
همسر سیدجواد است. اولین بار در مجلس ختم انعام دیدمش. به
سرعت لبخند روي لبم میآید.
این دختر و همسرش را نمیشود دوست نداشت.
:+سلام حنانه جون
:_سلام،خوبی؟
:+ممنون،شما خوبی؟
:_ممنون عزیزم،شکر خدا مام خوبیم.
:+از آقاي علوي چه خبر؟
از ته دل آه میکشد...سنگینی نفسش،قلبم را میلرزاند.
به جاي لبخند گرم چند لحظه پیش،لب هایش فقط کش میآیند.
:_چی بگم؟ هر چند وقت یه بار زنگ میزنه،چند کلمه حرف میزنه و
قطع میشه... یه بارم نتونستم باهاش درست و حسابی حرف بزنم...
:+ان شاءاللّه صحیح و سالم برمیگردن...تو هم دل سیر باهاشون
حرف میزنیمثل کودکی که وعده هاي مادرش را باور دارد، از ته دل میخندد.
دوباره میشود همان حنانه ي صمیمی
:_ان شاءاللّه..دعا کن نیکی،تو خیلی قلبت پاکه...
در جواب محبتش،لبخند میزنم.
بعد از رفتن سیدجواد،هر بار که براي نماز یا جلسات قرآن
آمدم،حنانه را دیدم.
دختري مؤمن و پاك؛زیبا و شاداب...
حقا که شایسته ي سید جواد است...
★
مقنعه ام را سر میکنم. از دو طرف گوشه هایش را تا میزنم و بالایش
را مثلثی میکنم.
چند لحظه در آینه به خودم خیره میمانم. به چشم هاي قهوه اي
ام.همان که شبیه چشم هاي عمووحید است..منتهی کمی درشت تر و
کمی براق تر...
دلم برایت تنگ شده عمووحیـــد... سه هفته اي از رفتنت
گذشته...
از کنار آشپزخانه میگذرم،مامان و بابا نیستند... براي اسکی رفته اند.
این را دیشب،از حرف هایشان فهمیدم
#ادامه_دارد
🌱
.
"رمان مَسْیحٰـــــآیِ عِشْـــــــق"
.
یِـــكْ جُــــرْعــﻫ عـــآشِقٰــــآنهی پآک مــیهمآن مآ باشیــــــد.
.
به قَلَــــم:فاطمه نظری
.
@siibgolab
🌱
Instagram:@fa_na_za_ri
.
🌱
💠
♥️💠
💠♥️💠
♥️ℒℴνℯ♥️
زندگی بدون تو
به ساز من نمی رقصد
بودنت را محتاجم سخت...
#نبـۦـۦـۦـض_عشـۦـۦـۦـق 😍
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
♥️ℒℴνℯ♥️
شب با تمام دلتنگی هایش اما
یک بخش خوب هم دارد؛
این که دلت
" فقط "
برای یک نفر
تنگ می شود..☺️💞
#نبـۦـۦـۦـض_عشـۦـۦـۦـق 😍
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
┅┄✶❤✶┄┅
در "ارديبهشت"
تا ميتوان
دچار بايد شد به يكديگر
هوايش جان ميدهد براى دلدادگى...😍
#اردیبعشق😻
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
♥️ℒℴνℯ♥️
«صبـــح» مـرا☀️
به قنـد لبـت بخیـر کـن...💋
#نبـۦـۦـۦـض_عشـۦـۦـۦـق 😍💞
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
♥️ℒℴνℯ♥️
#پروفـایلسـِتــــــ😍💞
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
┅┄✶❤✶┄┅
اَز دور ميبينَمَش ؛✨
اَنگُشتِ حَلقه اَش خآليست..!🌹💍
وَ اين ،
دِلچَسب تَرين جآىِ خآلىِ مُمكن اَست💙😍
💞ℒℴνℯ💞
❁
❁
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°
💜 @Im_PrInCesS 💜
°•👑💗👑•°°•👑💗👑•°