eitaa logo
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
431 دنبال‌کننده
4.1هزار عکس
638 ویدیو
35 فایل
رمان فعلے : # 💗 روزانه دو پارت درکانال قرار میگیره💌 کپے بدون ذکرلینک کانال و منبع حرام☺🌙 . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . . #ترک_‌کانال 💕💛💙💜💚💕💛💙💜💚💕
مشاهده در ایتا
دانلود
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part6 #‌فرارے استاد سرفه ي کوتاهی می کند و به طرف تخته برمیگردد و مشغول نوشتن می شود.
💠♥️💠 ♥️💠 💠 سرم را بین دستانم میگیرم،می دانم که حق با مامان نیست...اما.... از ساختمان بیرون میزنم،کاش هرگز نمیدیدمش... کاش پایم را اینجا نمیگذاشتم.... صداي موبایلم میآید،به خودم میآیم،سر خیابان رسیده ام... :_الو اشرفی است،راننده ي تشریفات شرکت بابا :_سلام خانم،شما کجاتشریف دارین؟ :_آقاي اشرفی من سر خیابونم :_الان خدمت میرسم خانم. دیگر نباید به فاطمه فکــر کنــم...چند لحظه بعد،ماشین آخرین سیستم مشکی شرکت جلوي پایم توقف میکند. اشرفی پیاده میشود تا در را برایم باز کند. قبل از او خودم در را باز میکنم و مینشینم. :_آخه خانم،آقا امر کردن... :_لطفا هیچ وقت،در رو براي من باز نکنین. باید ذهنم را خالی کنم از امثال فاطمــه ها.. کاش فقط او میدانست براي داشتن چادرش،چقدر کسی مثل من،دچار زحمت میشود.. یاد حرف های عمو میافتم:آدم خوب و بد،همه جا و تو هر لباسی پیدا میشه،حالا اگه دو تا چادري،پیدا شدن که حرمت چادرشون رو نگه نداشتن نباید گفت که همه چادریا بدن.. اونا بد،تو خوب باش... آرام میشوم با یاد حرف هایش... به خانه که میرسم،در را که باز میکنم،تاریکی خانه،قلبم را فشرده میکند...شاید من،میان این همه چراغ و شمع و لوستر،این خانه را تاریک میبینم.. بدون اینکه منتظر جواب باشم،بلند میگویم:من برگشتم.. و به سرعت از پله ها بالا میروم،به اتاقم پناه میبرم،چقدر در این چند ساعت،دلم براي صحبت با خدایم تنگ شده! *. بند کیفمـ را محکم با دست میگیرم. مامان در آشپزخانه است،مشغول صحبت با منیـــر خانــم،خــدمـتکار خانه مان،از وقتی بچه بودم او در این خانه بود. آخرین باري که دست پخت مامان را خوردم کی بود؟ مامان میگوید:پس خیالم راحت باشه؟ منیـــر خانم با آرامش همیشگی اش تاکید میکند:بله خانم،حواسم به همه چی هست. :_اگه کمک لازم داشتی،بگو چند نفر بیان،دســت تنها نباشی :_ممنون خانم، چشم سرفه ي کوتاهی میکنم. مامان متوجــه حضورم می شود. :_من میرم کـلاس،کاري با من ندارین؟ مامان پشتش را به من میکند و به طرف یخچال میرود:میگفتی اشرفی میاومد دنبالت. :_نه،خودم میرم. زنگ زدم آژانس،ممنون،خداحافظ مامان جــواب نمیدهد،امــا منیر خانم به گرمی بدرقـه ام میکند:به سلامت خانم جان، خدانگه دارتون لبخند میزنم،تلخ. هواي خفه ي خانه را با صدا از دهانم بیرون میدهم و پا در حیاطـ میگذارم. از فکر رو به رو شدن دوباره با فاطــمه،چندباري به سرم زد،دور کلاس عربی را خــط بکشم. اما بعد عزمم را جزم کردم،شاید فردا روزي ده ها تن چون او را در جامعـــه دیدم،باید سلامت ایمانم را درمیان گرگ هاي در کمیــن حفـــظ کنم. ســــر خیابان که میرسم،نگاهی به دور و بر میاندازم،هیچکس نیست 💝 👑👉🏻 @im_princess لینک پارت اول رمان زیباے 😍👇🏻 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/4601 💠 ♥️💠 💠♥️💠
من قلب ندارم✘ احساسات ندارم✘ گریه نمیکنم✘ ناراحت نمیشم✘ اصن من آدم نیستم (: راحت باشید! (: 👑👉🏻 @im_princess
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part7 #‌فرارے سرم را بین دستانم میگیرم،می دانم که حق با مامان نیست...اما.... از ساختم
💠♥️💠 ♥️💠 💠 چادرم را با آرامش از کیف درمیآورم و کش محکمش را با افتخار دور سرم میاندازم. حتم دارم قشنگ ترین لبخنـــد دنــیا،روي لبم نقش بسته. مقنعه ام را صـــاف میکنم و دوباره کیفم را روي شانه ام می اندازم. آرام و با طمانینه بــه سمت کلاس میروم،براي اینکه بتوانم چادرم را ســر کنم،به آژانس،آدرس سوپرمارکت سر خیابان را دادم. پژوي زرد،جلوي سوپرمارکت ایستاده،پاتند میکنم و به طرفش میروم. ❤ کتاب عربی ام را روي میز میگذارم،اضطراب دارم.. همان پسر،دوباره دو صندلی آن طرف تر از من نشسته،به در کلاس نگاه میکنم،فاطــمه و پس از او،استاد،وارد کلاس می شوند. آب دهانم را قورت میدهم. فاطمه با همان لبخند،به طرفم میآید:سلام نیکی جون سرم را پایین میاندازم و جویده جویده جواب سلامش را می دهم. روي صندلی کنار من می نشیند...کاش کنارم نمینشست.:_خوبی؟من نمی دونستم تو هم چادري هستی،چقدر خوب! با پابم روي زمین ضرب می گیرم. چرا دست بردار نیست؟ نگاهش میکنم. لبخند، به چهره اش معصومیت داده... لبخندکمرنگی میزنم،ادب حکم میکند به گرمی جوابش رابدهم،اما من فقط آرام میگویم:ممنون استاد میپرسد:بچه ها،آقاي فریدي،زنگ زد گفت چند دقیقه دیرتر می آد،پس درسو شروع نمیکنیم،موافقید با هم صحبت کنیم؟ چند لحظه میگذرد،همه ي ما ساکتیم. استاد ادامه میدهد:خب پس،خانم زرین شروع کنید. فاطمه جا میخورد:من؟چی بگم استاد؟ :_یادمه گفتید دانش آموز تجربی هستین. :_بله استاد :_پس کلاس عربی تخصصی چی کار میکنین؟ :_راستش استاد...من به عربی به عنوان درس نگاه نمیکنم،اومدم مثل انگلیسی یاد بگیرمش. استاد،ذوق میکند:عالیه،آفریــــن..صداي در میآید و فریدي،هم کلاسی مان نفس نفس زنان داخل میشود:ببخشـــــــید...ترافیک....بود استاد بلند می شود:ایرادي نداره،بفرمایید تو و درس را شروع میکند. کلاس که تمام می شود،به ســرعت بلنــد می شوم و پشت سر استاد از کلاس خارج می شوم. فاطمه پشت سرم میآید و چند بار صدایم می زند. با بیرحمی تمام،خودم را به نشنیدن میزنم. به ســـرعت ازپله ها پایین میروم،پاهایم درد میگیرند،چهار طبقه است... به طبقه ي هم کف میرسم. نفس راحتی میکشم که خلاص شدم از رو به رو شدن با فاطمه.. ناگهان کسی دستش را روي شانه ام میگذارد. جامیخورم،با دیدن فاطمـــه شوکه میشوم و جیغ کوتاهی میکشم. فاطمه آرام میخندد:مگه اژدها دیدي؟ :_تو....تو چجوري زودتر از من رسیدي؟ به آسانسور اشاره میکند. آه از نهادم بلند میشود،از بس فکر خیال،مشوشم کرده بود که اصلا نفهمیدم... فاطمه چنــد برگه به دستم میدهد:بیا خانم،تو از منم که حواس پرت تري،هم جزوه ي جلسه ي پیش،هم جزوه ي این جلست رو جا گذاشتی. :_ممنون :_خواهش میکنم،شانس آوردیم محسن هست. دل به دریا میزنم،مرگ یک بار،شیون هم یک بار:محســـن کیه؟ :_محسن علایی دیگه،همـ کلاسی مون،برادرم. جا میخورم:چی؟ میخندد_:چیه؟نکنه تو هم فکر کردي دوست پسرمه؟ :_یعنی....یعنی واقعا...برادرته؟پس چرا.... خجالت میکشم،چـــرا زود قضاوت کردم... :_چرا چی؟چرا فامیلی هامون یکی نیست؟ :_آره :_بیا بریم تا بهــت بگم. 💛 👑👉🏻 @im_princess لینک پارت اول رمان زیباے 😍👇🏻 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/4601 💠 ♥️💠 💠♥️💠
شبتون بخیر پرنســ👑ــس ها 💙💜❤️💛💚💙💜❤️💛💚 👑👉 @im_princess 💙💜❤️💛💚💙💜❤️💛💚
خوشآ صبحے که آغازش 👈تو👉 باشے 😻 سلام صبحتون بخیر💗🌞🌈 👑👉 @im_princess
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part8 #‌فرارے چادرم را با آرامش از کیف درمیآورم و کش محکمش را با افتخار دور سرم میان
💠♥️💠 ♥️💠 💠 لپ تاب را روشن میکنم،مامان و بابا،رفته اند بیرون.. شالم را مرتب می کنم و هدفون را روي گوشم میگذارم،وِب کم را روشن میکنم،چند دقیقه بعد چهره ي مهــربان عمووحید روي مانیتور ظاهــر میشود. :_سلام عموجون :_به به،سلام نیکی خانم،چطوري؟درسا چطورن؟ما رو نمی بینی،خوشی؟ :_اي بابا،کلی دلم براتون تنگ شده. _:منم،خب چه خبر؟ کل ماجرا را برایش تعریف میکنم،ماجراي قضاوت عجولانه ام،تندروي ام و تمام چیزهایی که فاطمه،برایم تعریف کرد،ماجراي محرمیت رضاعی و برادرش محسن،که پسرخاله اش است ولی برادرش. عمو با حوصله همه را گوش می دهد :قرارمون قضاوت نکردن بود نیکی خانم! _:آره من اشتباه کردم،ولی واقعا دختر خوبیه،از ته دل آرزو میکنم همیشه دوستم بمونه. عمو میخندد،دلم برایش تنگ شده بود. *** فاطــمه سفارش یک فنجان چاي میدهد،من هم همینطور. پیشخــدمت میگوید :الآن میآرم خدمتتون سه هفته اي از بناریزي دوستیمان میگذرد،این روزها،بیشتر از هرچیزي مشغول سخت درس خواندنم و مشغول دوستی با فاطـــمـــه. دوستی با او،بهتر از آن چیزي است که فکرش را میکردم. کش چادرم را کمی جلو میکشم و جعبــه کوچکی که براي فاطـــمه خریده ام،جلویش میگذارم. فاطـــمه ذوق میکند:واي این چیه نیکــی؟ خجالت زده میگویم :ناقابلـــه :_دستت درد نکنه،ولی به چه مناسبت آخه؟ :_براي جبران،جبران اون قضاوتـــــی که راجع تو و برادرت کردم...شرمنده دیگه.......حالا بازش کن فاطمه،لبخند قشنگش را تحویلم میدهد و آرام جعبه را باز می کند. چشمانــش گرد می شوند:واي نیکی،این....این خیلی قشنگه و دستبندي که برایش خــریده ام را بیرون می آورد. :_دستــت درد نکنــــه :_مبارکت باشه :_خیلی خوشگله نیکی دستبند را دور دستش می اندازد. :_فاطــمه؟تو....یعنی منو بخشیدي؟ :_این حـــرفا چیه؟معلــــومه،تو حق داشتی،شاید اگه منم بودم،همون فکرو میکردم. میخندم و با ذوق دستبند خودم را هــم نشانش میدهم:واســـه خودم هم گرفــتم فاطمه؛نشانـــه ي دوستیمون! و دستم را روي میز میگذارم. فاطمه هم دستش را کنار دستم میگذارد. میخندد:شدیم عین خواهراي دوقلو،بهت گفتم من عاشق دوقلوهام؟ میخندم. پیشخدمت،سفارش ها را میآورد،دست هایمان را از روي میز برمیداریم. پیشخدمت کــه میرود،فاطمه میگوید:خــب یه کم از خودت بگو،دوستیم دیگه. لبخنــد میزنم:چی بگم؟ :_نیکی من از فضولی دارم میمیرم،تو روز اول که چادر نداشتی،حجابت کامل بودا،ولی خب... 💚 👑👉🏻 @im_princess لینک پارت اول رمان زیباے 😍👇🏻 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/4601 💠 ♥️💠 💠♥️💠
If you're easy to get, you're easy to forget‌‌‌‌‌. اگه آسون بدست مياى آسونم فراموش ميشى..💜 👑👉🏻 @im_princess
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part9 #‌فرارے لپ تاب را روشن میکنم،مامان و بابا،رفته اند بیرون.. شالم را مرتب می کنم
💠♥️💠 ♥️💠 💠 خنده ام را می خورم، شاید بهتر است این بغض سرخورده را اینجا باز کنم،حتم دارم اینجا،امن ترین جاي دنیاست.. :_فاطــــمه،راستش....نمیدونم چطوري شروع کنم.. اصلا نمیدونم چجوري باید بگم.. دستم را میگیرد:نیکی،من نمیخواستم ناراحتت کنم،اگه دوس نداري نگو :_نه،اتفاقا دلم میخواد بگم...فقط یه کم گفتنش سخته...راستش فاطـــمه،من قایمکی چادر سر میکنم،مامان و باباي من،با چــادر سرکردن من مخالفن،یعنی کلا،با همه چی مخالفن،با نماز خوندن،روزه گرفتن... منم اول،عین اونا بودم...ولی،بعد یه عمــر تازه فهمیدم زندگی یعنی چی؟خدا یعنی چی،پیامبر،امام یعنی چی..من امسال چهارمین سالیه که توبه کردم! :_یعنی فقط تویی کـه مذهبی هستی؟هیچکس شبیه تو نیست؟ :_هیچکس که نه،یه عمــو دارم،شبیه منه. مثل من فکر میکنه :_نیکی کارتو خیلی سخته،ولی من به حالت غبطه میخورم،خوش به حالت دختر،تو...تو واقعا مومنی. :_مومن؟میدونی من بعد از چند سال گناه کردن به خودم اومدم؟ :_چطـــورشد؟یعنی چی شد که... :_ اول دبیرستان که بودم،روزاي مُحّـــَرَم بود،یعنی من که نمیدونستم محرم چیه،کیه؟ فقط یه اسم ازش تو تقویم دیده بودم.. وقتی در و دیوار شهر مشکی میشد،میفهمیدیم محرمه،ولی اصلا نمیدونستم محرم چیه.. ندونسته همه ي عزادارا رو هم مسخره می کردم... یه شب جلو تلویزیون نشسته بودم،تنظیمات ماهوارمون یه دفعه خراب شد،منم داشتم یه مستند از زندگی مانکن هاي معروف میدیدم،یعنی روز و شبم همین بود. دنبال کردن زندگی مانکن ها و بازیگراي هالیوود،همه ي فکر و ذکر و افتخارم این بود مدل موهام شبیه فلانیه،لباسم شبیه لباس فلان بازیگر تو ردکارپت فلان جشنواره است... خلاصه....یه خرده با تلویزیون ور رفتم،ولی درست نشد،حوصلم سر رفته بود،مامان و بابام هم طبق معمول نبودن،مجبور شدم بزنم شبکه هاي ایران. همین جوري این کانال،اون کانال میرفتم،یه دفعه دیدم یه مداح شروع کرد به خوندن،من...اولین بار بود داشتم مداحی میشنیدم فاطمه اشکهایم ناخودآگاه سرازیر میشوند داشت روضه وداع میخوند،دلم شکســـت....گریــه کردم،دست خودم نبود،بلند بلند گریه میکردم... یه جاش مداح به جاي حضرت زینب میگفت: تویی کـه مَحرم منی،بمون کنار من/ بري تو،پاي لشکري به خیمه وا میشه دلم خیلی شکست فاطمـــه... اشک هایم براي ریختن از هم سبقت می گیرند. چند نفر از افرادي که دور میزهاي اطراف نشسته اند،با تعجب نگاهم میکنند،اشکـــ هایم را پاك میکنم. :_موافقی بریم؟ فاطمه با نگرانی نگاهم میکند و سر تکان میدهد. پول را روي صورت حساب میگذارم و بلند میشوم،فاطــمه هم. از کافیشاپ خارج میشویم. :_نیکی حالت خوبه؟ :_آره،خوبم..خیلی خوب،بریم اون پارکه؟یه نیم ساعتی تا کلاس وقت هست :_آره بریم روي یکی از نیمکت ها مینشینیم. :_نیکی،من دوست دارم بقیشو بشنوم ولی اگه حالت خوب نیس،بمونه واسه بعد... ☄ 👑👉🏻 @im_princess لینک پارت اول رمان زیباے 😍👇🏻 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/4601 💠 ♥️💠 💠♥️💠
منو تو کنآر هم👫 انقدر قَشنگیم💞 که دلم میخآد مثل بقیه از دور خودمونو ببینم 👀 👑👉🏻 @im_princess
🎀پِرَنسِــ👑ــس🎀
💠♥️💠 ♥️💠 💠 #part10 #‌فرارے خنده ام را می خورم، شاید بهتر است این بغض سرخورده را اینجا باز کنم،حتم
💠♥️💠 ♥️💠 💠 :_نــه،من خـــوبم :_بعدش چی شد؟ موبایلم را درمیآورم و جلویگوش فاطمه میگیرم:ببین،این داشت پخش میشد. فاطمه سر تکان میدهد:آره..اینو شنیدم،خیلی قشنگه. :_مداحی که تموم شد،حال یه آدمی رو داشتم که میخواد پرواز کنه،اونقدر گریـــه کرده بودم که چشمام باز نمیشد،یعنی اون شب به اندازه ي تمام عمرم گریه کردم.هیچ کس نبود.. دلم نمی خواست تنها باشم براي همین رفتم پیش منیرخانم ،بنده خدا منو تو اون حال دید،کلی ترسید. از تلویزیون اتاق منیر خانم صداي سینه زنی میاومد. بهش گفتم چه خبر شده منیرخانم؟ گفت :شب عاشوراست دیگه پرسیدم :عاشورا چیه؟ با گریـــه گفت :شهادت امام حسینه دیگه. بهش گفتم :می دونم،ولی اصلا امام حسین کیه؟ چرا من این همه گریه کردم براش؟ خودمم نمیدونستم چه بلایی سرم اومده،از بچگی عاشق،تاسوعا عاشورا بودم،چون دوروز تعطیل بودیم.. میدونستم شهادت امام حسیـــنه،ولی درك نمیکردم چرا بعد از هزار و چهارصد سال،براي کسی بخوان این همه عزاداري کنن،رفتم سراغ اینترنت... میدونی اولین صفحه اي که باز شد چی بود؟ عکس گنبد سیدالشهدا و یه حدیث ازپیامبر(صلی الله علیه و آله وسلم) ★ان الحسین مصباح الهدي و سفینه النجاه★ من،کشتی نجاتم رو پیدا کرده بودم،عین یه آدم تشنه،کــه مدام آب شور میخوره،حریص فهمیدن شده بودم. شروع کــردم به کتاب خوندن،تحقیق کــردن،هیچکسی هم دور و برم نبود کـه بخوام ازش سوال بپرسم،گاهـــی وقتا،قایمکــی میرفتم مسجد،به خانم هایی که نماز می خوندن با دقت خیره می شدم. :_چرا؟ :_میخواستم ببینم،موقع نماز،اصلا حواسشون هست که چی کار می کنن،عظمت نماز رو درك میکنن یا نه.... یه بارم تصمیم گرفتم خودم نماز بخونم. هیچی بلد نبودم ولی خب،گفتم ببینم چه جوري میشه...با شوق و کلی استرس رفتم صف اول وایسادم...بلد نبودم نماز خوندن رو ولی می خواستم ببینم چه احساسی داره... :_خب...با یادآوري آن روز گـُر میگیرم...پوزخند میزنم. :_رفتم صف اول،یه چادر از جالباسی مسجد برداشته بودم،کج و کـــوله سر کرده بودم،مُکــــبِر داشت اذان میگفت،تصمیم گرفتم هــرکاري بقیه میکنن منم انجام بدم،یهو یه حاج خانمی صدام کرد. گفت :دخترجون اینجا چی کار میکنی؟ نزدیک بود پس بیفتم،حس میکردم همه شون میدونن من بلد نیستم و میخوان داد و بیداد کنن. مکث میکنم،کمی لب هایم را تر می کنم.. فاطـــمه مشتاق میگوید :خب،بعدش :_برگشتم به طرفش،شبیه این حاج خانم هایی بود تو فیلما نشون میده که روز و شب کارشون نماز و دعاست،بهش گفتم میخوام نماز بخونم..گفت :کــار خوبی میکنی،ولی صف اول جاي تو نیست،تو باید حالا حالاها عقب وایسی،بچــه که صف اول نماز نمیخونه،برو عقب بذار بزرگترا جلو وایسن.... همه نگاهم میکردن و سر تکون میدادن،یعنی همه شون مثل اون خانم فکر میکردن؟ فاطـــمــــــه از شدت عصبانیت نفهمیـــدم چی کار میکنم،از هـــرچی مسجد و آدم مذهبیه متنفر شدم...بلند شدم از مسجد 🖤 👑👉🏻 @im_princess لینک پارت اول رمان زیباے 😍👇🏻 https://eitaa.com/Im_PrInCeSs/4601 💠 ♥️💠 💠♥️💠
تو چِطور دلت تَنگ نمیشه وَقتی مَن وسط هجوم این هَمه دلتنگی خودَمم گم کردَعم :) 💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔💔 👑👉🏻 @im_princess
ادمایی کِ رفتَن ی روزی برمیگردن ولی درست همون موقعی ک منتظرشون نیصتی :) 👑👉🏻 @im_princess