eitaa logo
امام رضا علیه‌السلام
10هزار دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
6.8هزار ویدیو
7 فایل
السّلامُ علیک یا شَمس الشّموس السّلامُ علیک یا أنیسَ النّفوس السّلامُ علیک أیّها المَدفون بِأرضِ طوس السّلامُ علیک وَ علی آبائک الطّیِبینَ الطّاهرین و عَلی اولادِکَ المَعصومین وَ رَحمَةُ الله تبلیغات👇 https://eitaa.com/joinchat/4031513195Cc2c5e9c9df
مشاهده در ایتا
دانلود
🔅 ✍ دست خدا دیدنی‌ست 🔹پسر جوانی عاشقِ زنی شد و شور عشق، خواب و خوراک از او ربود. 🔸هرگاه که این عاشق، نامه‌ای به معشوق خود می‌نوشت و ضمن آن اظهار عشق و علاقه می‌کرد، نامه‌رسان یا خدمتکار آن زن از روی حسادت در مفادِ نامه دست می‌برد و کلمات آن را تغییر می‌داد و خلاصه نمی‌گذاشت که عریضه عاشق به طور کامل به معشوق برسد. 🔹هفت‌هشت سال بدین‌منوال گذشت تا اینکه شبی داروغۀ شهر در کوچه‌ای خلوت و تاریک، جوان عاشق را می‌بیند و به خیال آنکه دزد یا مُجرمی یافته، فرمان ایست می‌دهد، امّا جوان می‌گریزد. 🔸جوان حین تعقیب و گریز از دست مامور دولت، برای اینکه خودش را پنهان کند، از دیوار خانه‌ای بالا می‌رود و خودش را به حیاط خانه می‌اندازد و با کمال تعجب می‌بیند همان زنی که او هشت سال در غمش و به‌دنبالش خانه به خانه می‌گشت، در این حیاط منزل دارد. 🔹با اینکه داروغه در نگاه اول شر بود و آمده بود تا جوان را دستگیر کند، اما بعد از وصال او با معشوقه‌اش، متوجه شد که کار داروغه از اسباب الهی بوده و باعث شده که او به وصال برسد. 🔸مانند شرور و سختی‌هایی که ما در طول زندگی تحمل می‌کنیم و از دست آن‌ها کلافه هستیم، اما روزی متوجه می‌شویم که تمام آن‌ها وسایلی بودند تا ما را به سعادت برسانند و آنگاه در حق تمام افرادی که باعث چنین اتفاقاتی شدند، به‌جای ناسزا و نفرین، دعا می‌کنیم. 💢کافی‌ست کمی حواسمان به وقایع اطرافمان جمع باشد. دست خدا دیدنی‌ست.
🔅 ✍ کار خوبه برای رضای خدا باشه 🔹راننده آمبولانسی که بازنشسته شده، تعریف می‌کند سالیان دور تماس گرفتند و آمبولانسی برای حمل جسد درخواست دادند. تماس از منطقه ارمنی‌نشین شهر بود. 🔸وقتی به آدرس رسیدم نزدیک درب منزل متوفی تراکم جمعیت با خودروی پلیس را شاهد بودم. پلیس مرا با دست به درون خانه راهنمایی کرد. بوی بدی در داخل حیاط خانه بود که با نزدیک‌ترشدن به ساختمان این بو شدیدتر و تهوع‌آورتر می‌شد. 🔹جسد را دیدم چند روز از مرگش گذشته و به دمر بر روی زمین خوابیده بود، در حالی که لباس‌هایش بر اثر تورم بدن پاره شده بود. 🔸به پلیس گفتم: من مأموریت حمل جنازه با ماشین را دارم. حمل جنازه تا ماشین، با صاحب میت است و این فرد گویی بی‌وارث است. 🔹پلیس نگاهی به نماینده دادستان کرد و نماینده دادستان هم کلام مرا تأیید کرد. با شهرداری تماس گرفتند، کارگری برای این امر بفرستد. 🔸در این زمان من برای رضای خدا مانع شدم و داوطلب شدم جنازه را در آمبولانس قرار دهم ولی نیاز به یک نفر برای کمک داشتم. از شدت بوی تعفن جسد کسی حاضر به کمک نشد. 🔹برای رضای خدا و حفظ آبروی میت دستمالی بر دماغ و دهان خود بستم و داخل خانه شدم. 🔸تا خواستم جنازه را بلند کنم ناگاه کیسه پلاستیکی سفیدی که با چسب به‌هم پیچیده شده بود توجه مرا جلب کرد. از صدایش فهمیدم محتوای آن سکه است. 🔹برای اینکه کسی را متوجه امر نکنم، بیرون آمدم و از سر خیابان به منزل زنگ زدم و از همسرم خواستم خود را به آدرس برساند. 🔸به همسرم وقتی وارد منزل شد، گفتم: طوری خم شو چادرت دید پشت‌سرت را بپوشاند تا از بیرون چیزی دیده نشود. 🔹با مهارت تمام بدون اینکه از تماشاگران کسی به آن بسته در زیر شکم جنازه پی ببرد، بسته را همسرم در درون پیراهن خود جای داد و با کمک او جنازه را به آمبولانس انداختیم و من سمت گورستان شهر حرکت کردم. 🔸شب که به منزل رسیدم دیدم بسته بیش از 100 سکه طلا دارد. در حلال‌وحرام‌بودن آن ماندیم و منتظر شدیم تنها ورثه پسر او از خارج از کشور به ایران برگردد. 🔹دو ماه بعد داستان را به ورثه گفتم و سکه‌ها را به او تقدیم کردم و امید داشتم چند سکه به من از آن‌ها برگرداند، اما داستان بهتر از انتظار من پیش رفت. 🔸پسر مرحوم گفت: می‌دانی چرا پدرم روی سکه‌ها خوابیده بود؟! این از طمع او نبود، بلکه می‌دانست ممکن است بعد از مرگش وقتی پیکر او متعفن شده است به جنازه او دسترسی پیدا کنند و کسی حاضر به نزدیک‌شدن و بلندکردن او نباشد. 🔹پس قبل از جان‌دادنش روی این سکه‌ها افتاده بود تا پاداشی دهد بر کسی که جنازه او را از زمین بلند می‌کند، و تمام این سکه‌ها پاداش اخلاص تو از نزد خدا برای کاری است که برای رضای او کردی. 🔸راننده می‌گوید: در آن روز در جلوی منزل دوستی داشتم که خیلی فقیر بود. هر کاری کردم حاضر نشد مرا کمک کند که اگر کمک می‌کرد بی‌تردید 50 سکه خدا به او رسانده بود که به‌راحتی می‌توانست برای خود خانه جمع و جوری بخرد و از مستأجری برای ابد رها شود. 💢آری! گاهی آدمی یک بار برای رضای خدا کاری می‌کند و خداوند آن بنده را با بخشش خود از دنیا برای ابد راضی می‌گرداند.
✨﷽✨ 🔴راه‌های تشخیص باطن خویش ✍می‌خواهم بدانم در باطن، به چه صورتی هستم، آیا این امر ممکن است؟ پاسخ آیت‌الله حسن‌زاده آملی: بله، هر انسانی می‌تواند باطن برزخی خویش را تشخیص دهد و بفهمد در باطن به چه صورتی می‌باشد. اگر آدمى می‌خورد و می‌خوابد و شهوت به كار می‌برد و به اطراف کاری ندارد، "بهيمه" (چهارپایان آرام و غیردرنده) است. و اگر علاوه بر اين سه امر، ضرر و آسيب و آزار به خلق خدا دارد، "سبع" (حیوانات شرور و درنده) است. و اگر می‌خورد و می‌خوابد و شهوت به كار می‌برد و حيله و مكر و تزوير و خلاف و دروغ و از اينگونه امور با بندگان خدا دارد به طوری که در باطن، دشمن اما به ظاهر دوست است؛ "شيطان" است. و اگر صفات سبعى و شيطانى ندارد و خالصانه به عبادت پروردگار مشغول است و به مردم منفعت رسانده و خلق خدا از او آسوده‏‌اند، "ملَک" (فرشته) است. و اگر علاوه بر عبادات و مقامات ملَك، با ترک انواع معصیت، به سوى معارف الهی و درک حقايق و سير و سلوک الى الله حرکت دارد، "انسان" است. خلاصه اینکه بشر خاکی به پنج‌گونه تقسیم می‌شود: بهيمه، سبع، شيطان، فرشته و انسان‏ حال هرکسی با این علم می‌تواند بفهمد که در باطن به چه صورت است. نیازی نیست انسان نزد کسی برود که چشم برزخی دارد و از وی بخواهد باطن او را بگوید...!
🔅 ✍ گاهی گمان نمی‌کنی ولی خوب می‌شود 🔹مردی با پدرش در سفر بود که پدرش از دنیا رفت. 🔸از چوپانی در آن حوالی پرسید: چه کسی بر مرده‌های شما نماز می‌خواند؟ 🔹چوپان گفت: ما شخص خاصی را برای این کار نداریم؛ خودم نماز آن‌ها را می‌خوانم. 🔸مرد گفت: خب لطف کن نماز پدر مرا هم بخوان! 🔹چوپان مقابل جنازه ایستاد و چندجمله‌ای زمزمه کرد و گفت: نمازش تمام شد! 🔸مرد که تعجب کرده بود، گفت: این چه نمازی بود؟ 🔹چوپان گفت: بهتر از این بلد نبودم. 🔸مرد از روی ناچاری پدر را دفن کرد و رفت. 🔹شب‌هنگام، در عالم رؤیا پدرش را دید که روزگار خوبی دارد. 🔸از پدر پرسید: چه شد که این‌گونه راحت و آسوده‌ای؟ 🔹پدرش گفت: هرچه دارم از دعای آن چوپان دارم! 🔸مرد، فردای آن روز به سراغ چوپان رفت و از او خواست تا بگوید کنار جنازۀ پدرش چه کرده و چه دعایی خوانده. 🔹چوپان گفت: وقتی کنار جنازه آمدم و ارتباطی میان من و خداوند برقرار شد، به خدا گفتم: «خدایا! اگر این مرد، امشب مهمان من بود، یک گوسفند برایش زمین می‌زدم. حالا این مرد، امشب مهمان توست. ببینم تو با او چگونه رفتار می‌کنی؟» 💢گاهی دعای یک دل صاف از صد نماز یک دل پرآشوب بهتر است. «» @imamreza_salam ‌‌‌
✍ دنیا مثل آینه است 🔹یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلوی اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود: 🔺«دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت! شما را به شرکت در مراسم تشییع‌جنازه که ساعت 10 صبح در سالن اجتماعات برگزار می‌شود، دعوت می‌کنیم.» 🔸در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می‌شدند. اما پس از مدتی، کنجکاو می‌شدند که بدانند چه کسی مانع پیشرفت آن‌ها در اداره بوده است. 🔹این کنجکاوی، تقریباً تمام کارمندان را ساعت 10 به سالن اجتماعات کشاند. رفته‌رفته که جمعیت زیاد می‌شد هیجان هم بالا رفت. 🔸همه پیش خود فکر می‌کردند این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟ به هر حال خوب شد که مرد! 🔹کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی‌یکی نزدیک تابوت رفتند و وقتی به درون تابوت نگاه می‌کردند ناگهان خشکشان می‌زد و زبانشان بند می‌آمد. 🔸آینه‌ای درون تابوت قرار داده شده بود و هرکس به درون تابوت نگاه می‌کرد، تصویر خود را می‌دید. 🔹نوشته‌ای نیز بدین مضمون کنار آینه بود: 🔺«تنها یک نفر وجود دارد که می‌تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می‌توانید زندگی‌تان را متحول کنید. شما تنها کسی هستید که می‌توانید بر روی شادی‌ها، تصورات و موفقیت‌هایتان اثرگذار باشید. شما تنها کسی هستید که می‌توانید به خودتان کمک کنید.» 🔸زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان، والدینتان، شریک زندگی‌تان یا محل کارتان تغییر می‌کند، دستخوش تغییر نمی‌شود. 🔹زندگی شما فقط وقتی تغییر می‌کند که شما تغییر کنید، باورهای محدودکننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها مسئول زندگی خودتان هستید. 🔸مهم‌ترین رابطه‌ای که در زندگی می‌توانید داشته باشید، رابطه با خودتان است. 🔹خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، چیزهای غیرممکن و ازدست‌داده نهراسید. خودتان و واقعیت‌های زندگی خودتان را بسازید. «» @imamreza_salam
✨﷽✨ ✍️ قسمتی از درآمدت را با امام زمان معامله کن 🔹وارد میوه‌فروشی شدم. خلوت بود. قیمت موز و سیب رو پرسیدم. 🔸فروشنده گفت: موز 16 تومن و سیب 10 تومن. 🔹گفتم: از هر کدوم دو کیلو به من بده. 🔸پیرزنی وارد میوه‌فروشی شد و پرسید: محمدآقا سیب چند؟ 🔹میوه‌فروش پاسخ داد: مادر کیلویی سه تومن! 🔸نگاه تعجب‌زده‌ام رو به سرعت به میوه‌فروش انداختم و او که متوجه تعجب و دلخوری من شده بود، چشمکی زد و با نگاهش منو به آرامش دعوت کرد. صبر کردم. 🔹پیرزن گفت: محمدآقا خدا خیرت بده! چند تا مغازه رفتم، همه‌شون سیب رو ده‌دوازده تومن می‌دن! مادر با این قیمتا که نمی‌شه میوه خرید! 🔸محمدآقای میوه‌فروش، یک کیلو سیب برای پیرزن کشید و اونو راهی کرد. 🔹سپس رو به من کرد و گفت: این پیرزن به‌تازگی پسر و عروسش رو تو تصادف از دست داده و خودش مونده با دو تا نوه‌ یتیم! من چند بار خواستم بهش کمک کنم و میوه‌ مجانی بدم اما ناراحت شد و قبول نکرد. 🔸به همین خاطر هیچ‌وقت روی میوه‌ها تابلوی قیمت نمی‌زنم تا وقتی این زن به مغازه میاد از قیمت‌ها خبر نداشته باشه و بتونه برای بچه‌هاش میوه بخره. 🔹راستش رو بخوای من به هرکسی که نیاز داشته باشه کمک می‌کنم و همیشه با امام زمانم معامله می‌کنم. 🔸دلم مثل آوار ریخته بود پایین و بسیار شرمنده بودم و بغضی سنگین تو گلوم نشسته بود. 🔹دلم می‌خواست روی میوه‌فروش رو ببوسم. میوه‌ها رو خریدم. سوار ماشین شدم و زدم زیر گریه و در حال رانندگی از خودم و از امام زمان خجل بودم. 🔸با خودم می‌گفتم: ای کاش در طول سالیان دراز عمرم من هم قسمتی از درآمدم رو با امام زمانم معامله می‌کردم.
✍ بابت آنچه به تو رسیده، شکرگزار باش حکیمی از شخصی پرسید: روزگار چگونه است؟ شخص با ناراحتی گفت: چه بگویم. امروز از گرسنگی مجبور شدم کوزه سفالی را که یادگار ۳۰۰ساله اجدادی‌ام بود، بفروشم و نانی تهیه کنم. حکیم گفت: خداوند روزی‌ات را ۳۰۰ سال پیش کنار گذاشته و تو این‌گونه ناسپاسی می‌کنی؟
✨﷽✨ ✨ ☀️ امام سجاد (علیه السلام): 💠 از دروغ كوچك و بزرگش، جدّى و شوخيش بپرهيزيد، زيرا انسان هرگاه در چيز كوچك دروغ بگويد، به گفتن دروغ بزرگ نيز جرئت پيدا مى كند. 📚 منبع: تحف العقول ص 278
🌹 ✨﷽✨ چقدر این متن زیباست کوله بار گناهانم بر دوشم سنگینی میکرد... ندا آمد بر در خانه ام بیا، آنقدر بر در بکوب تا در به رویت وا کنم... وقتی بر در خانه اش رسیدم هر چه گشتم در بسته ای ندیدم!! هر چه بود باز بود... گفتم: خدایا بر کدامین در بکوبم؟؟؟؟ ندا آمد: این را گفتم که بیایی... وگرنه من هیچوقت درهای رحمتم را به روی تو نبسته بودم! کوله بارم بر زمین افتاد و پیشانیم بر خاک... "مهربان خدایم دوستت دارم"ُ🌿🌹 ‎‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌
♦️یکی ازشیعیان ساکن آمریکا نقل می‌کرد، دهه اول محرم مراسم روضه گرفته بودیم، شب اول یه سیاه‌پوستی ازسرکنجکاوی اومده بود تو جلسه، یکی از بچه‌ها هم براش ترجمه می‌کرد روضه خوان چی میگه، فردا شب دیدیم باچندتا سیاه‌ پوست دیگه اومدن، پس فردا تعدادشون بیشتر شد. 🔸همین جوری تعداد سیاهپوست‌ها زیاد شد تا مجبور شدیم یه جای دیگه روهم برای مراسم در نظر بگیریم. شب آخر ۱۵۰تا سیاه‌پوست گفتن ما میخوایم مسلمون بشیم! پرسیدم: چیشده مگه؟ همشون نگاه کردن به اونی که شب اول اومده بود. 📌ازش ‏پرسیدم چیشده؟ گفت: شب اول که اومدم یه تیکه از روضه جون، غلام سیاه اباعبدالله رو خوندین، همونی که اباعبدالله مثل پسرخودش سرشو گذاشت رو پاهای خودش، بلند بلند براش گریه کرد؛ همون شب رفتم به این سیاه پوستا گفتم بیاید یه دینی و یه آقایی رو پیدا کردم که توش سیاه و سفید فرقی نداره. اَلَّلهُم‌عجِّل‌‌لِوَلیِڪَ‌‌الفرَج @imamreza_salam
🔴 قضاوت، قضاوت، قضاوت ✍وارد اتوبوس شدم. جایی برای نشستن نبود. همان جا روبه‌روی در، دستم را به میله گرفتم. 🔸پیرمردی با کُتی کهنه، پشت به من، دستش را به ردیف آخر صندلی‌های آقایان گره کرده بود. می‌شد گفت تقریبا در قسمت خانم‌ها بود. 🔹خانم دیگری وارد اتوبوس شد. کنار دست من ایستاد. 🔸چپ چپ نگاهی به پیردمرد انداخت و شروع کرد به غر زدن: برای چی اومده تو قسمت زنونه؟ مگه مردونه جا نداره؟ این همه صندلی خالی! 🔹گفتم: خانم جان این طوری نگو، حتما نمی‌تونسته بره! 🔸گفت: دستش کجه، نمی‌تونه بشینه یا پاش خم نمی‌شه؟ 🔹گفتم: خب پیرمرده! شاید پاش درد می‌کنه نمی‌تونه بره بشینه. 🔸باز گفت: آدم چشم داره می‌بینه! نگاه کن پاش تکون می‌خوره، این روزها حیا کجا رفته؟! 🔹سکوت کردم، گفتم اگر همین طور ادامه دهم بازی را به بازار می‌کشاند. فقط خدا خدا می‌کردم پیرمرد صحبت‌ها را نشنیده باشد. 🔸بی‌خیال شدم، صورتم را طرف پنجره کردم تا بارش برف را تماشا کنم. 🔹به ایستگاه نزدیک می‌شدیم، پیرمرد می‌خواست پیاده شود. دستش را داخل جیبش برد. 50تومنی پاره‌ای را جلوی صورتم گرفت و گفت: دخترم، این چند تومنیه؟ 🔸بغض گلویم را گرفت، پیرمرد نابینا بود. خانم بغل‌دستی هم خجالت‌زده سرش را پایین انداخت و سرخ شد.
✍ حساب جادویی زمان 🔹تصور کن برنده یک مسابقه شدی و جایزه‌ات اینه که بانک هر روز صبح یک حساب برات باز می‌کنه و توش ۸۶هزار و ۴۰۰ دلار پول می‌ذاره، ولی دوتا شرط داره. 🔸یکی اینکه همه پول رو باید تا شب خرج کنی، وگرنه هرچی اضافه بیاد ازت پس می‌گیرند. نمی‌تونی تقلب کنی یا اضافهٔ پول رو به حساب دیگه‌ای منتقل کنی. 🔹شرط بعدی اینه که بانک می‌تونه هر وقت بخواد بدون اطلاع قبلی حسابو ببنده و بگه جایزه تموم شد. ⁉️حالا بگو چطوری عمل می‌کنی؟ 🔸همه ما این حساب جادویی رو در اختیار داریم: زمان! 🔹این حساب با ثانیه‌ها پُر می‌شه. هر روز که از خواب بیدار می‌شیم، ۸۶هزار و ۴۰۰ ثانیه به ما جایزه می‌دن و شب که می‌خوابیم مقداری رو که مصرف نکردیم نمی‌تونیم به روز بعد منتقل کنیم. 🔸لحظه‌هایی که زندگی نکردیم از دستمون رفته. دیروز ناپدید شده. هر روز صبح جادو می‌شه و ۸۶هزار و ۴۰۰ ثانیه به ما می‌دن. 🔹یادت باشه که من و تو فعلاً از این نعمت برخورداریم و بانک می‌تونه هر وقت بخواد حسابو بدون اطلاع قبلی ببنده. 🔸ما به‌جای استفاده از موجودی‌مون نشستیم بحث‌وجدل می‌کنیم و غصه می‌خوریم. 🔹بیا از زمانی که برامون باقی مونده لذت ببریم. به امتحانش می‌ارزه. اَلَّلهُم‌عجِّل‌‌لِوَلیِڪَ‌‌الفرَج» 📗@imamreza_salam
✨﷽✨ ✍ آنچه باعث رشد انسان می‌شود تواضع است نه تکبر 🔹روزی حضرت عیسی علیه‌السلام به حواریون خود گفت: مرا به شما حاجتی است. 🔸گفتند: چه کنیم؟! 🔹عیسی برخاست و پاهای حواریون را شست‌وشو داد. 🔸عرض کردند: ای روح خدا! ما به این کار سزاوارتریم که پای شما را بشوییم. 🔹حضرت فرمود: سزاوارترین مردم به خدمت کردن، یک عالِم است. 🔸این کار را کردم که تواضع کرده باشم و شما آن را از من فرابگیرید و بین مردم فروتنی کنید آن طور که من انجام دادم. 🔹بدانید به تواضع حکمت روید و رشد کند، نه با تکبر. چنانچه در زمین نرم گیاه می‌روید، نه از زمین سخت و کوهستانی! «» @imamreza_salam
🔅 ✍️ حج مقبول 🔹در سالن انتظار فرودگاه جده در حال برگشت به ایران، دو حاجی ایرانی با یکدیگر آشنا شدند و قرار شد برای پرکردن زمان تاخیر پرواز هواپیما داستان حجشان را برای همدیگر تعریف کنند. 🔸حاجی اولی: بنده پیمانکار ساختمان هستم الحمدلله دهمین بار است که فریضه حج را به‌جا می‌آورم. 🔹حاجی دومی: از خداوند برای شما حج مقبول و سعی مشکور مسئلت دارم. 🔸بنده پزشک متخصص هستم و در یکی از بیمارستان‌های خصوصی کار می‌کنم. 🔹بعد از 30 سال کار در یکی از بیمارستان‌های خصوصی توانستم هزینه حج را پس‌انداز کنم، اما روزی که برای دریافت پس‌اندازم به بخش مالی مراجعه کردم، همانجا با مادر یکی از بیمارانم که فرزند معلولی دارد برخوردم. 🔸بعد از احوال‌پرسی مختصر متوجه شدم که خانم بسیار غمگین و پریشان است و دلیل ناراحتی ایشان این بود که به‌خاطر اخراج شوهرش از کار، دیگر توانایی پرداخت هزینه معالجه فرزند معلولشان را در بیمارستان خصوصی ندارند. 🔹پیش مدیر بیمارستان رفتم و از او خواهش کردم تا ادامه درمان آن طفل مریض به حساب بیمارستان صورت گیرد. 🔸اما مدیر بیمارستان به تقاضای من جواب رد داد و گفت: اینجا بیمارستانِ خصوصی‌ست، نه بنیاد خیریه. 🔹با ناامیدی تمام از پیش مدیر بیمارستان خارج شدم و در حالی که دلم به‌حال مریض و خانواده‌اش سخت می‌سوخت، به‌صورت اتفاقی و غیرارادی دستم به جیبم که پول پس‌انداز حج در آن بود، خورد. 🔸برای چند لحظه، به فکر فرورفتم که این پول کی و کجا هزینه شود بهتر است؟ 🔹بی‌اراده سرم را به‌سمت آسمان بلند کردم و خطاب به خداوند گفتم: بارالها! خودت بهتر از هرکسی آرزوی دلم را می‌دانی، هیچ‌چیزی برایم از رفتن حج و زیارت خانه‌ات و مسجد حضرت نبی اکرم محبوب‌تر نیست و این را نیز میدانی که برای زیارت خانه‌ات تمام عمر تلاش نموده و زحمت کشیده‌ام. 🔸بارالها! من مشکل این زن ناامید و شوهر ناچار و فرزند مریضش را بر میل باطنی‌ام که همانا زیارت خانه توست ترجیح می‌دهم. 🔹الهی از من بپذیر که امید بی‌پناهانی. خدایا مرا از فضل و کرمت بی‌نصیب مگردان! 🔸مستقیم رفتم به بخش مالی بیمارستان و هرچه پول داشتم همه را یکجا تحویل دادم و گفتم این پول 6 ماه پیش‌پرداخت برای بستری و هزینه درمان آن طفل مریض و معلول. 🔹و به مدیر بخش گفتم یک خواهشی دیگر هم از شما دارم که لطفاً تحت هیچ شرایطی به مادر مریض نگویید که هزینه بستری و علاج طفل معلولشان را من پرداخته‌ام و اگر اصرار کردند بگویید بیمارستان پرداخت هزینه بیمار شما را متقبل شده است. 🔸به خانه برگشتم. از یک‌طرف به‌خاطر اینکه سفر حج و زیارت خانه خدا را از دست داده‌ام بسیار ناامید و غمگین بودم، اما در عین حال حس رضایت عجیبی وجودم را فراگرفته بود و از اینکه خداوند مرا وسیله قرار داد تا مشکل آن بیمار برطرف شود، احساس خوبی داشتم. 🔹آن شب در حالتی که صورت و گونه‌هایم خیس اشک بود به خواب رفتم. در خواب دیدم که در حال طواف خانه خدا هستم، و مردم به من سلام می‌کنند و می‌گویند، حجتان قبول باشد حاج‌سعید. 🔸می‌گفتند بشارت باد بر شما، قبل از اینکه در زمین حج کنید، در آسمان‌ها حج کرده‌اید، و از من التماس دعای خیر داشتند. 🔹از خواب پریدم و احساس خوشحالی عجیبی سرتاپایم را فراگرفته بود. خدا را شکرگزاری کردم و به رضای پروردگار راضی شدم. 🔸چند دقیقه‌ای از بیدارشدنم نگذشته بود که زنگ تلفنم به صدا درآمد. مدیر بیمارستان بود. 🔹بعد از احوال‌پرسی مختصر گفت: صاحب بیمارستان امسال هم عازم حج هستند و ایشان هیچ‌وقت بدون پزشک خصوصی خودشان حج نمی‌روند، اما متاسفانه این‌بار پزشک خصوصی ایشان به‌دلیل بارداری خانمش و نزدیک‌شدن وضع حملش، نمی‌تواند صاحب بیمارستان را در این سفر همراهی کند. خواهشی از شما دارم که امسال زحمت همراهی ایشان را در سفر حج عهده‌دار شوید. 🔸اشک شوق از چشمانم جاری شد. فوراً سجده شکر به‌جا آوردم و همان طور که حالا می‌بینید خداوند حج و زیارت خانه خودش را بدون پرداخت هیچ هزینه‌ای، نصیبم گردانیده. 🔹الحمدلله نه‌تنها که هزینه‌ای بابت این سفر پرداخت نکردم، بلکه به‌دلیل رضایت از همراهی و خدماتم، هدایای زیاد و هزینه قابل ملاحظه‌ای نیز برایم پرداخت کردند. 🔸در طول سفر حج فرصتی دست داد تا این داستان را برای صاحبِ بیمارستان تعریف کنم. 🔹ایشان هم گفتند به‌محض برگشت از سفر، دستور خواهند داد تا فرزند مریض آن خانواده تا بهبودی کامل از حساب خاص بیمارستان درمان شود. همچنین دستور خواهند داد تا صندوق خاصی برای پاسخ‌گویی موارد مشابه و درمان فقرا در بیمارستان تاسیس شود.
⭐️✨🌟✨⭐️✨🌟 🔅آدم‌هایی‌ که ما را ترک می کنند سه‌ دسته اند ♨️یک گروه آنهایی که بر میگردند گرچه نه آنها دیگر همان آدم‌های سابق هستند و نه ما ♨️گروه دوم کسانی‌ هستند که هرگز بر نمی‌گردند چه آنهایی که نمی‌خواهند ، چه آنهایی که نمی توانند ♨️گروه آخر آنهایی هستند که باید دعا کنیم آنچنان پلهای پشت سرشان را خراب کنند که اگر هم بخواند ، نتوانند برگردند. 💥💥خطر ناک‌ترین گروه سومی‌‌ها هستند . چون موقع رفتن طوری ما را میشکنند ، که ما تا مدت‌ها در کما می‌‌مانیم و خیلی‌ دیر می‌‌فهمیم که برای چه آدم‌های بی‌ ارزشی اشک ریختیم ، احساس گناه کردیم، از خود گذشتگی کردیم ، و تا مرز نابودی ، زندگی‌ را فدا کردیم ... خیلی‌ دیر میفهمم ... خیلی‌ دیر ... ولی‌ یک روز میفهمم ... چیزی که هرگز نمی‌فهمیم این است که اصلا چه چیز این آدم‌ها را آنقدر دوست داشتیم؟؟؟؟ روزی که آدم‌های بزرگتری ، با ارزش‌های والاتری وارد زندگی‌ ما شدند ، آن روز قدرِ خودمان را بیشتر می‌دانیم.
✨﷽✨ ✍️ ایمان، اعتماد، امید 1️⃣ روستاييان تصميم گرفتند براى بارش باران دعا كنند. در روزی كه براى دعا جمع شدند تنها یک پسربچه با خود چتر داشت. 🔰این یعنی ایمان... 2️⃣ كودک یک‌ساله‌اى را تصور كنيد، زمانی كه شما او را به هوا پرت می‌كنيد او می‌خندد زيرا می‌داند او را خواهيد گرفت. 🔰اين يعنى اعتماد... 3️⃣ هر شب ما به رختخواب می‌رويم، هيچ اطمينانى نداريم كه فردا صبح زنده برمی‌خيزيم، با اين حال هر شب ساعت را براى فردا كوک می‌كنيم. 🔰 اين يعنى اميد... «» ┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄ @imamreza_salam
🔅 ✍️ نیکی کوچک بدون‌منت بهتر از نیکی بزرگ بامنت است 🔹مردی روستایی دو پسر داشت. 🔸پسر بزرگ در شهر مشغول تجارت بود و گاهی به روستا می‌آمد و سفره پدر رنگین می‌ساخت. 🔹پسر کوچک‌تر که کمی ضعیف بود با پدر به کوه و صحرا می‌رفت. 🔸روزی پسر بزرگ بر پدر منت نهاد که او‌ را کمک‌حال است. 🔹پدر او را به صحرا برد و درختی در کنار تخته‌سنگی نشانش داد که سایه‌اش در روز بر صخره‌ای می‌افتاد که هیچ‌کس را در آن سایه سودی نبود. 🔸پدر گفت: آن درخت مثال توست. 🔹سپس درخت کوچکی را در وسط صحرا نشان داد که هر چهار طرفش سایه بود و در سایه آن گوسفندان و چوپانان در وسط ظهر آرام گرفته بودند. 🔸پدر گفت: سایه این پسر کوچک من مثل این درخت کوچک‌ است، با آن که سایه او کمتر از آن درخت بزرگ است ولی برای ما هر چهار سمتش سودمند است‌. 🔹کسانی که تو را می‌بینند گمان می‌کنند سایه تو بر ماست در حالی که نمی‌دانند سایه تو برای دوستان تاجر تو در شهر و زن و فرزند و دیگران است، و این سایه برای پدرت بسان سایه آن درخت بزرگ است که بر صخره‌ای افتاده است. 🔸بدان سایۀ کوچک سودمند، بسی بهتر از سایۀ بزرگ غیرسودمند است. » ┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄ @imamreza_salam
🔅 ✍️ نیکی کوچک بدون‌منت بهتر از نیکی بزرگ بامنت است 🔹مردی روستایی دو پسر داشت. 🔸پسر بزرگ در شهر مشغول تجارت بود و گاهی به روستا می‌آمد و سفره پدر رنگین می‌ساخت. 🔹پسر کوچک‌تر که کمی ضعیف بود با پدر به کوه و صحرا می‌رفت. 🔸روزی پسر بزرگ بر پدر منت نهاد که او‌ را کمک‌حال است. 🔹پدر او را به صحرا برد و درختی در کنار تخته‌سنگی نشانش داد که سایه‌اش در روز بر صخره‌ای می‌افتاد که هیچ‌کس را در آن سایه سودی نبود. 🔸پدر گفت: آن درخت مثال توست. 🔹سپس درخت کوچکی را در وسط صحرا نشان داد که هر چهار طرفش سایه بود و در سایه آن گوسفندان و چوپانان در وسط ظهر آرام گرفته بودند. 🔸پدر گفت: سایه این پسر کوچک من مثل این درخت کوچک‌ است، با آن که سایه او کمتر از آن درخت بزرگ است ولی برای ما هر چهار سمتش سودمند است‌. 🔹کسانی که تو را می‌بینند گمان می‌کنند سایه تو بر ماست در حالی که نمی‌دانند سایه تو برای دوستان تاجر تو در شهر و زن و فرزند و دیگران است، و این سایه برای پدرت بسان سایه آن درخت بزرگ است که بر صخره‌ای افتاده است. 🔸بدان سایۀ کوچک سودمند، بسی بهتر از سایۀ بزرگ غیرسودمند است. » ┄┅┅┅❅🌷❅┅┅┅┄┄ @imamreza_salam
اندوهت را بتکان... جهان منتظرت نمی‌ماند تا حالت خوب شود. جهان صبر نمی‌کند تا غصه ات سر آید. جهان برای هیچکس منتظر نمی‌ماند جهان می‌رود چه تو غمگین باشی و چه شادمان اندوهت را بتکان...
آیت اللّٰه تقوایی(ره): اگر در غرب یا شرق عالم باشید و بدترین حال را داشته باشید و از ته قلب امام رضا(؏) را صدا بزنید به سراغتان می آیند و گره گشایی میکنند .. ‌ ‌https://eitaa.com/joinchat/3821142101C455a7aef3e
✨﷽✨ 🔴 ترس اشتباهی که در کودکان باعث فرار آن‌ها از حقیقت می‌شود ✍ترس بزرگ‌ترین معیار در دروغ‌گو بار آوردن فرزندان است. کودکی که دچار شب‌ادراری‌ست و اختیاری در این امر ندارد، اگر بترسد شب‌ادراری خود را ترک نخواهد کرد، بلکه با برعکس‌کردن تشک خوابش، اشیای بیشتری را نجس خواهد کرد. او با این پنهان‌کاری ضربه بیشتری بر ما زده و نفس خود را به دروغ‌گویی و پیداکردن راه‌حل اشتباه در زمان مشکل عادت خواهد داد. فراموش نکنیم اکثر کسانی که تبهکاری و کارهای خلاف می‌کنند امیدشان به راه‌های فرار اشتباهی‌ست که قبلاً به آن آگاه شده‌اند. پس هر راه اشتباهی که فرزند برای فرار از حقیقت یاد می‌گیرد، نوعی ایجاد حاشیه امن برای او، و دروغ‌گویی و بزهکاری اوست. https://eitaa.com/joinchat/3821142101C455a7aef3e
✨﷽✨ 🔴آنچه می‌توانی ببخشی، ثروت واقعی توست ✍چوپانی به عالِمی که در صحرا تشنه بود، کاسه‌ای شیر داد. سپس رفت و بزی برای او آورد و ذبح کرد. عالِم از سخاوت این چوپان که تعداد کمی بز داشت، در حیرت شد. پرسید: چرا چنین سخاوت می‌کنی؟ چوپان گفت: روزی با پدرم به خانه‌ مرد ثروتمندی رفتیم. از ثروتِ او حسرت خورده و آرزوی ثروت او را کردم. آن مرد ثروتمند لقمه‌ نانی به ما داد. پدرم گفت: در حسرت ثروت او نباش، هرچه دارد و حتی خود او را، روزی زمین به خود خواهد بلعید و او فقط مالک این لقمه‌ نانی بود که توانست به ما ببخشد و از نابودی نجاتش دهد. بدان ثروت واقعی یک مرد آن است که می‌تواند ببخشد و با خود از این دنیا به آن دنیا بفرستد. چوپان در این سخنان بود و بز را برای طبخ حاضر می‌کرد که سیلی از درّه روان شد و گوسفندان را با خود برد. چوپان گفت: خدایا! شکرت که چیزی از این سیلاب مرا مالک کردی که بخشیدم و به سرای دیگر فرستادم. عالِم که در سخن چوپان حیران مانده بود، گفت: از تو چیزی یاد گرفتم که از هیچ‌کس نیاموخته بودم. مرا ثروت زیاد است که ۱۰ برابر آنچه این سیلاب از تو ربوده است، احشام خریده و به تو هدیه خواهم کرد. چوپان گفت: بر من به اندازه‌ بزهایم که سیلاب برد، احسان کن، که بیش از آن ترس دارم اگر ببخشی، دستِ احسان مرا با این احسان خود به‌خاطر تیزشدن چاقوی طمعم بریده باشی. https://eitaa.com/joinchat/3821142101C455a7aef3e
🔅 ✍️ شکر نعمت، نعمتت افرون کند 🔹پیرزنی برای سفیدکاری منزلش، کارگری را استخدام کرد. 🔸وقتی کارگر وارد منزل کارگر شد، شوهر پیر و نابینای او را دید و دلش برای این زن‌وشوهر پیر سوخت؛ اما در مدتی که در آن خانه کار می‌کرد متوجه شد که پیرمرد، انسانی بسیار شاد و خوش‌بین است. 🔹او حین کار، با پیرمرد صحبت می‌کرد و کم‌کم با او دوست شد. در این مدت او به معلولیت جسمی پیرمرد اشاره‌ای نکرد. 🔸پس از پایان سفیدکاری، وقتی کارگر صورت‌حساب را به همسر او داد، پیرزن متوجه شد هزینه‌ای که در آن نوشته شده خیلی کمتر از مبلغی است که قبلا توافق کرده بودند. 🔹پیرزن از کارگر پرسید: شما چرا این همه تخفیف به ما می‌دهید؟ 🔸کارگر جواب داد: من وقتی با شوهر شما صحبت می‌کردم خیلی خوشحال می‌شدم و از نحوه برخورد او با زندگی، متوجه شدم که کار و زندگی من، آن‌قدر هم که فکر می‌کردم سخت و بد نیست! به همین خاطر به شما تخفیف دادم تا از او تشکر کنم. 🔹پیرزن از تحسین پیرمرد و بزرگواری کارگر منقلب شد و اشک از چشمانش جاری شد، زیرا او می‌دید که کارگر فقط یک دست دارد. 🔸برای آنچه که دارید شکرگزار باشید، تا چیزهای خوب دیگری به سویتان جذب شود. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ https://eitaa.com/ImamReZa114
✨﷽✨ ✅ به‌دوش گرفتن بار سنگین نیازمندان، دلت را سبک می‌کند ✍در یک شب سرد زمستانی، تاجر ثروتمندی به زیارت امام رضا (علیه‌السلام) مشرف شد. هر روز به حرم می‌آمد اما دریغ از یک قطره اشک. دل سنگین بود و هیچ حالی نداشت. با خودش فکر کرد که دیگر فایده‌ای ندارد. به همین خاطر، برای برگشت بلیط هواپیما گرفت. هنوز تا پرواز، چند ساعتی وقت داشت. در کوچه‌ای راه می‌رفت که دید پیرمردی بار سنگینی روی چرخ‌دستی‌اش گذاشته و آن را به سختی می‌برد. تاجر کمکش کرد و هم‌زمان به او گفت: مگر مجبوری این بار سنگین را حرکت بدهی؟ پیرمرد گفت:ای آقا! دست روی دلم نگذار، دختر دم‌بختی دارم که برای جهیزیه‌اش مانده‌ام. همسرم گفته تا پول جهیزیه را تهیه نکرده‌ام به خانه برنگردم. من مجبورم بارهای سنگین را جابه‌جا کنم تا پول بیشتری در بیاورم. تاجر ثروتمند، همراه پیرمرد رفت و بارش را در مقصد خالی کرد و بعد هم به خانه او رفت. وقتی به خانه پیرمرد رسید، فهمید که زندگی سختی دارند. یک چک به اندازه تمام پول جهیزیه و مقداری هم برای سرمایه به پیرمرد داد. وقتی از آن خانه بیرون می‌آمد، خانواده پیرمرد با گریه او را بدرقه می‌کردند. پیرمرد گفت: من چیزی ندارم که برای تشکر به شما بدهم. فقط دعا می‌کنم که عاقبت‌به‌خیر شوید و از امام رضا (علیه‌السلام) هدیه‌ای دریافت کنید. تاجر برای زیارت وداع به حرم مطهر برگشت تا بعد از آخرین سلام، به فرودگاه برود. وقتی وارد حرم شد، چشم‌هایش مثل چشمه جوشید و طعم زیارت با حال خوش و با معرفت را چشید. https://eitaa.com/ImamReZa114
✨﷽✨ 🔴 راه‌های نجات انسان ✍شیطان به خداوند گفت: من از چهار طرف (جلو، پشت، راست و چپ) انسان را گرفتار و گمراه می‏كنم. 🔸فرشتگان پرسیدند: شیطان از چهار سمت بر انسان مسلّط است، پس چگونه انسان نجات می‏یابد؟ 🔹خداوند فرمود: راه بالا و پایین باز است. 🔸راه بالا: نیایش راه پایین: سجده 🔹بنابراین، كسی كه دستی به سوی خدا بلند كند یا سری بر آستان او بساید، می‏تواند شیطان را طرد كند. 🔰 حدیث قدسی: بنده‌ام به حقى كه بر گردن تو دارم، من تو را دوست دارم، پس تو هم مرا دوست بدار. ┄┅┅┅┅❁🌸❁┅┅┅┅┄ کانال امام رضا علیه السلام @emamrezamashhad