به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۲۸ پشت سرشان میرفتم. خب مسیرمان یکی بود. دختره وسط
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۲۹
چند نفر دورمان جمع شدند. زیر دستم تقلا میکرد. لگد پرت کرد. پاش خورد تو درخت. دندانهام چفت بود: جفتک ننداز کثافت.
میخواستم خفهاش کنم. یکی از شانه کشیدم عقب. دستهام شل شد. یارو از فرصت استفاده کرد. زیر دستم درآمد. مشت زد زیر چانهام. مزهی آهن تو دهانم پیچید. چشمهام سیاهی رفت. ولش نکردم. گلوش را فشار دادم. جای نفس خرناس میکشید. یکی آمد بینمان: بس کنین.
نمیتوانستم. تا پوزهاش را به گل نمیمالیدم آرام نمیشدم. خون دهانم را تف کردم: گه زیادی خوردی.
دو نفر آمدند جدایمان کنند. با شانه بهشان زدم. دست آن پدرسوخته را پیچاندم: میشکونم تا دیگه هرز نره.
شکم و سینهاش را صاف کرد. چشمهاش را فشار داد: آخ.
تمرگید روی زمین. بسش بود. دورم را نگاه کردم. پادوها از پشت پیشخوان سرک میکشیدند. پا کشیدم روی زمین. چشم چرخاندم. دنبال الهه گشتم نبود. باید بهش میرسیدم. نکند حالش خراب باشد. یکی بهم نزدیک شد. نفسنفس میزد. برگشتم عقب. حاجآقا بود. گفت: چت بود نستوه؟ دعوا میکردی!
_حقش بود.
کنار هم راه افتادیم. چشمهام دنبالش میگشت. نبود. حاجآقا گلوش را دست کشید: از پل هوایی دیدمت. گفتم بدوم تا مث پارسال درنیاوردی.
نای خندیدن نداشتم. ولی با هم زدیم زیر خنده.
مشهد پارسال بود. یکی در گوش دخترهای هیئت متلک گفت. پسرخالهم هم باهامبود. تو همین خیابان یک فصل کتکش زدم. بعد هم بردیم آشپزخانهی حسینیه بستمش به صندلی. دهانش را هم بستم. آخر سر، حاجآقا شستش خبردار شد. مجبورم کرد ولش کنم برود.
پشیمان نیستم. حالش را جا نمیآوردم هر سال میخواستند مزاحم دخترها بشوند. اگر بو میبردند شیرازی هستند گاومان میزایید. دَمپِرشان را ول نمیکردند. که خوشگلند و بانمک و چه میدانم از این چرتو پرتها.
دست گذاشت روی شانهام: غیرتی هستی خوبه. ترسم اینه یه جا خون بیفته گردنت.
چند قدمجلوتر را نگاه میکردم. نمیشد بگویم این یکی تیکه ننداخته. گه زیادتر از دهانش خورده. آن هم وقتی پای الهه وسط بود.
سر کوچهی بعدی گفت میرود خرید سوغاتی. دل و دماغ خرید نداشتم. از هم جدا شدیم. میخواستم الهه را ببینم. پا تند کردم تو مسیر حسینیه. یکی دو تا تنه خوردم. لیچار هم شنیدم. تنها چیزی که مهم بود رسیدن به الهه بود.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
الهی هر کی پارت جدیدو میخونه و تحلیل نمیده بکن تو قوری🫖
آمین
یاربالعالمین
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۰
هوای سرشب خنک بود. عرقم داشت خشک میشد. بس جلوم را نگاه کردم، چشمهام پس و پیش میدید. دوتا دخترچادری دیدم. نرگس را از کیفش شناختم. آنیکی اما الهه نبود.
تو آن فاصلهی کم کجا رفتهبود؟! برگشتم عقب. سر بزنگاه پیداش کردم. پیچید تو یک کوچه. کنار دیوار میرفت. سه چهارتا پای بلند برداشتم زودتر بهش برسم. کوچهی نیمهتاریک و خلوت. الههای که مثل مورچه راه میرفت و من که دل تو دلم نبود ببینمش. فقط ببینم حالش روبهراه است. شانهاش افتادهبود. عین آدمی که بار غمی را تنهایی میکشد. تو چشم من همان الههی رومی بود. که تو بهشت رضا محکم قدم برمیداشت. اما نه. اینجا غد و سرتق نبود. کوه بلوری بود از تو فروریخته.
دخترهی بیفکر این چه راهی بود میرفت. فکر نمیکرد تو این تاریکی یک اوباش دیگر به پستش بخورد. مثل سگ خلوتگیر خفتش کند؟
صدای زنگ موبایل آمد. از کیفش درآورد و گمانم رد تماس زد. نمیدانستم تو آن کوچه چه میخواست. من دنبال او چه میخواستم؟ کار من با آن پسری که پارسال راه افتاد دنبال دخترها چه فرقی داشت.
پشت سر را نگاه کردم زن و مردی با بچههاشان میآمدند. الهه پیچید تو کوچهای دیگر. نکند راه را گم کرده بود!
نتوانستم دنبالش نروم. هرکس اسمش را هر چه میخواهد بگذارد. پشت سرش پیچیدم. گنبد حرم جلو رویم بود. دمش گرم اینجا را چهطور پیدا کردهبود! داشت میرفت طرف حرم.
فاصلهمان که کم شد. برگشت. دماغ قشنگش قرمز بود. چشمهاش پرآب. با دیدنم یکقدم عقب رفت. خورد به تیر چراغبرق. نگاهش روی لبهام بود. یادم آمد دهانم مزهی گند خون میداد. نمیشد جلو رویش تف کنم.
پلک روی هم گذاشت. اشک مثل گلوله افتاد روی صورتش.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
تحلیلها جاشون اینجاست
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
23.35M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( حاج یونس )
قسمت سوم { قسمت آخر}
( به یاد شهید حاج یونس زنگی آبادی )
یونس: یه یونس دیگه هم بود،قصشو میدونی که،خلاصه که حرف خدا رو گذاشت روی زمین و آخرش سر از شکم نهنگ در آورد.خانومم، میدونم سخته،سخته بار این زندگی رو تنهایی به دوش کشیدن،من شرمنده ی معرفت و مرام توأم که داری این تنهایی رو تحمل میکنی ،اما اگه این میدون رو خالی کنیم و بکشیم کنارمیدونی چی میشه؟ اون وقت نه یه یونس،بلکه یه ملت میرن تو شکم نهنگ!... دشمن حمله کرده! جنگه!...
همسر: یعنی سلطان منطق و استدلالی،من حریف زبون تو نمیشم، اصلاً میدونی چیه،من شکایتمو میبرم پیش فرماندت برادر سلیمانی…
یونس: لا اله الا الله از تو بعیده به خدا! این حرفها چیه میزنی؟! جبهه رفتن من چه دخلی به قاسم سلیمانی داره آخه؟!
صداپیشگان: مریم میرزایی - مسعود عباسی - علی حاجیپور
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۱
الهه:
گر گرفتم. سترگ از کجا آمد! کاش صدتا بیرق توی سرم میخورد، او را اینجا نمیدیدم. دلم بیشتر گرفت. یکی را میخواستم راحت باهاش درددل کنم. او چی میخواست تو این اوضاع!
پشت پردهی اشک، مات میدیدمش. دستش مشت شد. نگاه از من گرفت. با آستین عرق پیشانی را پاک کرد. دکمهاش افتاده بود. کاش میشد مطمئن شوم با مردک بیشعور گلاویز نشده. ولی یکی بهم میگفت اتفاقا با همان دست به یقه شدهاند.
خواستم بروم. سر چرخاند طرفم: بیاید راهو بهتون نشون میدم. کوچهی حسینیه که این نیست.
_دارم میرم حرم. نیازی نیست دمبالم بیاید. کار دیگهای ندارید زاغ سیاه منو چوب میزنید؟!
فکش منقبض شد. سرتکان داد: لاالهالاالله.
راهم را گرفتم و رفتم. گنبد روبهرویم بود و من قد تمام دنیا گلایه داشتم. دلم میخواست این لباسها را میکندم میانداختم دور. پاک میشدم. اشکهایم را گرفتم. نمیخواستم توی خیابان چشمهایم قرمز باشد. گوشیم لرزید. پیام نرگس آمد تو نوار اعلان بالای گوشی. " کجا رفتی تو؟ مگه نمیخواستی کیف بخری؟ ما الآن جلوی همون گالری چرمیم"
حس میکردم برادرش هنوز دارد میآید. پشت سر را نگاه کردم. دستهایش توی جیب بود. یواش یواش میآمد.
دلم قرص شد. از خیابان رد شدم. باز برگشتم. ندیدمش.
صدای زنگ آمد. راستین دوید طرف آیفون: آخجون بابا.
لامپ اتاق را خاموش کردم. از لای پرده بیرون را دیدم. نستوه پیاده شد، ماشین را دور زد. صندوق را باز کرد. یک عالمه نایلون بود.
آنقدر دست دست کردم و برای آشتی پیش نرفتم تا خودش پا پیش گذاشت. میدانستم تولدم را فراموش نمیکند. سابقه نداشت آخر. حالا اگر کیک را گذاشت روی میز. آمد طرفم...
دل تو دلم نبود. نمیدانستم چند دقیقهی دیگر تو خانه چهخبر میشود. دلهره داشتم. فکر اینجایش را نکرده بودم.
بچهها آمدند تو. از اتاق رفتم بیرون. کیسهها را گذاشتند کنار یخچال. یکیش قارچ و دلمه و پنیر پیتزا بود بقیه هم میوه و خیار گوجه. توی ذوقم خورد. ولی دلهرهم هم رفع شد.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
❄️
سلام سلام
ولادت حضرت فاطمه رو بهتون تبریک میگم😍😍
همه مادرای کانال همه ی خانم های کانال روزتون مبارک😍😍
❄️
🍊🍊🍊🍊🍊
❄️❄️❄️❄️
🍊🍊🍊
❄️❄️
🤱🏻
🍊ردّی از مادر
اولین بار بود سارا میخواست بیاید خانهمان. شوهرش عماد، دوست آقاسید بود. لامپهای سالن را روشن گذاشتم. پردهی گیپور سفید را کشیدم. سیب و پرتقالها را چیدم توی میوهخوری برگیشکل.
قبل اذان آمد. صورتش پرتر شده بود. هیکلش هم کمی تپل. با دیدنش ته دلم شیرین شد. ده دوازده سال بود منتظر بچه بودند. با شنل و شال پشمی نشست بغل بخاری. چایش را داغ داغ خورد.
ظرف میوه را جلویش گرفتم: گرمت نیست؟ اینهمه لباس پوشیدی!
پرتقال برداشت: تا به بخاری نچسبم، گرم نمیشم.
به شکم گرد کوچکش اشاره کردم: به قول قدیمیا کلهپاچه تو شکمته. الآن باید گرمت باشه.
لبخند زد. زیر چشمهایش جمع شد. گفتم: تا آقایون برسن. تهبندی کن.
برایش پرتقال پوست گرفتم. پوست پرتقال مثل مار پیچخورد و افتاد توی بشقاب. پوستهای سفید دور پرتقال را میکندم. با چشمهایی که برق میزد به دستم نگاه کرد. پرسیدم: دلت کشیده بود؟ خب زودتر میگفتی دختر!
آب دهان را قورت داد: پوستای سفیدشو میخوام.
ابروهایم بالا رفت: اینا؟
به انگشتهای توی هم قفلشدهش نگاه کرد: دلم میکشه.
پوستهای سفید را جمع کردم گذاشتم جلویش: نوش جونت.
تکهی اول را توی دهان گذاشت. گمان نکنم خود پرتقال اینطور به دلش مینشست. چندتایشان را خورد: بابا میگه همه ویار دارن تو هم ویار داری؟ زنای حامله چی دلشون میکشه، دختر ما چی؟
سال بعدش سپهر پنجشش ماهه بود. آقاسید تعریف کرد: عماد با زنش زدند به تیپ و تاپ هم.
خیلی ناراحت شدم. خبر مثل بمب صدا کرد. از هرکه میپرسیدم اطلاع داشت. من آخریش بودم انگار.
یکی دو ساعت پکر بودم. بالآخره گوشی را آوردم به سارا زنگ زدم. فکر کردم باهاش حرف میزنم، آرامش میکنم. مشکلشان هر چه باشد حل میشود. مسدودم کرده بود! اول باورم نشد. بعد از چندبار تماس گرفتن مطمئن شدم. به دو نفر دیگر از دوستهای مشترکمان زنگ زدم. آنها را هم مسدود کرده بود. خانهی پدریش را بلد نبودیم. شوهرش هم جز بد و بیراه نمیگفت. انگار این همه سال از یک زن دیگر تعریف میکرد و دوستش میداشت! جوری حرف میزد که گویا سارا مار هفتسر بوده و ما نمیدانستیم....
هفتهی پیش عماد آمد خانهمان. برای کاری. زن جدیدش هم بود. با دیدن سپهر هفتساله قلبم مچاله شد. چطور سارا دلش آمد این را بگذارد و برود!
کاپشن را درآورد. یک بافت کلفت زیرش بود با شلوار لاینردار. با اصرار باباش کلاه را برداشت.
سعی کردم خونسرد باشم. خودم را کنترل میکردم اما توی دلم گردباد میپیچید. زنبابایش صدایش زد: سپهر! بیا پرتقال پوست گرفتم مامان.
پرهای پرتقال را خورد. زنبابایش پوست سفیدها را هم گذاشت جلویش: سپهر این پوستا رو خیلی دوست داره. البته خاصیتش هم زیاده.
✍🏻 م خلیلی
کپی یا انتشار به هر شکل ممنوع🙏🏻
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
16.73M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( اینجا همه برادریم )
( به یاد شهید حاج قاسم سلیمانی )
مادر: محمد دیگه دارم نگرانت میشم چی شده؟علی کجاست؟!!! نکنه اتفاقی براش افتاده؟ وای خدا مرگم بده، حالا چه خاکی به سر کنم
محمد: نه ...ننه کجا چادرتو زدی زیر بغلت داری میری؟!
مادر: علی چی شده؟ بگو برادرت کجاست؟!
محمد: امان از دست تو، بیا بشین مادرِ من، علی که هنوز کرمانه، فردا اعزام دارن!
مادر: پس چته تو؟نصف عمرم کردی؟ خب حرف بزن چی شده...
صداپیشگان: مریم میرزایی - علی حاجی پور- محمد حکمت - کامران شریفی - احسان فرامرزی
نویسنده: مهری درویش
کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
#مردی_به_رنگ_دریا
وسعت روحش مثل دریا همه را دربرمی گرفت . ساحل امن وجودش ، رنج دیدگان را آرام می کرد. ناپاکی ها وقتی به او می رسیدند، در وجودش غرق ونابود می شدند.
رشادتهایش ، خواب راحت را از دشمن می ربود چرا که اشدّاء علی الکفّاربود.
داغ دیدگان ، بر شانههایش سر گذاشته و بار سنگین مصیبت را با شورابه های اشک سبک میکردند. قوت قلبشان بود. هر بار به درگاه خدا استغاثه می کردند سالم از جبهه برگردد و به دیدنشان برود . آنگاه باکلام پرمهرش شهد محبت درجانشان بریزد. خُلق محمدیش رحماء بینهم را تفسیر می کرد.پیک صلح و دوستی بود در وانفسای آتش منطقه.
دیماه سال نود وهشت من هم مثل بقیه در تدارک شب یلدا بودم. خانه را آماده کردم. غذا پختم. خوراکی ها را توی ظرف های پذیرائی چیدم. خانه هامان گرم بود از امنیتی که سردار با جانفشانی شبانهروزی وبیدارخوابی ، برایمان تامین کرده بود.
چند روز بعد بی هوا به فکر یلدا افتادم. با یادآوری آن شب ، لبخندم پهن شد.
تلویزیون روشن بود . ناگهان با خبری که پخش کرد ، خنده بر لبم خشک شد .
دشمن شادی مردم را تاب نیاورده بود .
ساعت ۱:۲۰ بامداد جمعه بالگردهای امریکایی ماشین حامل سردار ولایت حاج قاسم سلیمانی را درفرودگاه بغداد هدف قرار داده بودند. با تصویری که از لحظه ی شهادت دیدم ، آن را تصور کردم: صدای مهیبی درفضا پیچید. زمین لرزید.
نیل بی کران وجودش شکافت. جسمش تکه تکه شد. عقیق سرخ انگشترش ، دست قلم شده ی حضرت عباس را به یادم آورد. هوا سردتر و سیاه تر شد. بغض درگلویم چنبره زد .این خبر برقلبم چنگ انداخت و آن را مجروح کرد.
بچه های شهدا دوباره درد یتیمی را چشیدند.
ولی او.....
درطول سالها جهاد ومبارزه منتظر این لحظه بود. این بار میدانست لحظهی وصل معبود نزدیک است. چراکه قبل از رفتن چنین وصیت کرد: خدایا مرا پاکیزه بپذیر و آن شب گاهِ پاکیزه شدن او بود. به قول خودش میوه که رسید ، باغبان باید آن را بچیند و او میوه ی رسیده ی باغ خدا بود.
روح بلندش موجی درخشنده وآبی شد سواربربال فرشتگان . لشکر شهدا که به پیشواز آمده بودند ، بردندش بالا .آسمان ها یکباره روشن شد. خون سرخش او را تکثیر کرد . شعله ای شد و قلب عاشقانش را گرمی بخشید وچون آب حیات جاری شد در رگ خشکیده ی زمستان.
باشد فرزندان ما راه ورسم سربازی را در مکتب او بیاموزند و در آینده ای نزدیک ، به یاری حضرت قائم برخیزند.
روزی که قیام کند و آیه ی و نُریدُ اَن نَّمُنُّ عَلَی الَّذین استُضعِفوا فی الارض ونَجعَلَهُم اَئِمّه ونَجعَلَهُمُ الوارثین را درپهنه ی گیتی محقَّق کند.
#صدیقه_هویدا
🔳 إِنَّـا لِـلَّـهِ وَ إِنَّـا إِلَـیْـهِ رَاجِـعُـونَ
شهادت مظلومانه تعدادی از هموطنان عزیزمان در حادثه تروریستی زائران گلزار شهدای کرمان تسلیت عـــــرض مینماییم.
تسلیت به مردم ایران💔💔💔
و خانواده های عزادار کرمان
#کرمان_تسلیت
#حاج_قاسم
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( بی معرفت )
♦️ فرشته رو به مرد عابد کرد و گفت: این سگ بی حیا نیست ،او سالهای سال سگ در خانه مردیست.شبهایی که به او غذا داد پیشش ماند،شبهایی هم که غذا نداد باز هم پیشش ماند ، شبهایی که او را از خانه اش راند، پشت در خانه اش تا صبح نشست ... تو بی حیایی!!!
صداپیشگان: مسعود صفری - علی حاجی پور- مسعود عباسی - کامران شریفی
بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
۲۴ دانش آموز به مدرسه نیامدند
قلبم هزار تکه میشه با دیدن کلیپای حادثه کرمان💔
🎥ببینید | اگر بغل دستی شما دیگر به مدرسه نمیآمد چه حسی پیدا میکردید؟ پاسخها به این پرسش را ببینید.
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
18.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎧 داستان صوتی ( ما مدعیان صف اول بودیم )
♦️ مجید: اِ حاجی...کجا با این عجله؟!
♦️ عبدالله: چیزی نیست مجید جان، میریم منطقه واسه سرکشی و زود برمیگردیم
♦️ مجید: دِکی....حاجی مارو بَبو گیر آوردی؟! داداش ما بچه دروازه غاریم،گنجیشکو رنگ میکنیم چییییی جای قناری میرفوشیم ،این همه نیرو و این همه دنگ و فنگ واسه یه سرکشی؟!
♦️ محسن: بی خیال مجید جان،برو ولمون کن، به خدا گرفتاریم میبینی که
♦️ مجید: مگه گرفتمت که ولت کنم آقا محسن؟هه هه هه
صداپیشگان: علی حاجی پور - مسعود عباسی - مجید ساجدی - کامران شریفی - احسان فرامرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الههی نستوه #م_خلیلی #برگ۳۱ الهه: گر گرفتم. سترگ از کجا آمد! کاش صدتا بیرق
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۲
ساعت سه بعد از ظهر بود. نستوه کمکم پیدایش میشد. زیر قرمهسبزی را روشن کردم، گرم بشود. متین پای تلویزیون خواب بود. متکا و پتو برایش بردم. پایم رفت روی لوگو. از درد جانم دررفت.
جمع کردم بردم تو اتاق. راستین آمد. آبیهایش را جدا کرد. گفتم: تو که بازی نمیکنی. بذا جمشون کنم.
مشت کرد توی سطل. چندتای دیگر هم درآورد: آبیا رو میخوام.
صدای در آمد. حتما نستوه بود. به راستین گفتم: میری گازو خاموش کنی؟
دوید بیرون: خاموش میکنم.
در سالن به هم خورد. راستین دوید طرف در: سلام بابا. گل خریدی؟
صدای ماچ آبدار نستوه آمد: بشین اینجا پویا ببین. باشه؟
آمد توی اتاق. قلبم به تاپ تاپ افتاد. پاهایش را میدیدم. بقیهی لوگوها را جمع کردم. آمد نزدیک: سلام.
خیلی عجیب بود. داشت پا پیش میگذاشت. تو مخیلهام هم نمیگنجید. نگاهم مانده بود روی جورابهای سفیدش. شستهایش را با هم تکان داد. به خودم آمدم: سلام.
در سطل را بستم. روی کندهی زانو چرخیدم. سطل را گذاشتم تو کمد اسباببازی. آمد کنارم. چند شاخه گل نرگس گرفت جلویم. از بغل چشم گلها را نگاه کردم. چرا حرفی نمیزد؟ عین مترسک ایستاده بود. یعنی هیچ حرفی بلد نبود بزند؟!
اولین بار بود گل میخرید برای آشتی. دستم برای گرفتن جلو نرفت. شاید اگر حرفی میزد وضع عوض میشد. وقتی کلامی نمیگفت اصلاً گل گرفتنش به چه درد میخورد؟
بیحرف برگشت و رفت. نفس بلندی کشیدم. تکیه دادم به اسب چوبی. این چه کاری بود نستوه کرد! چه عجب! حاضر شد غرورش را بشکند. از او بعید بود.
بیشتر از هر چیز شوکه بودم. وقتی رفت پشیمان شدم. باید از دستش میگرفتم. تا همینجایش هم زیادهروی کرده بود. نستوه را چه به این کارها!
صدای راستین میآمد: برای مامانه؟
_مامانت که نخواستش.
دلم برایش سوخت. خل بودم دیگر. بلند شدم رفتم توی سالن. نستوه لم دادهبود پای صندلی عثمانی. زیرچشمی میپاییدم. گل را روی کانتر پیدا کردم. برداشتم، چندبار عطرشان را نفس کشیدم. گلدان آوردم. گذاشتمشان توی آب. باز هم بوییدم: چه عطری داره؟
راستین آمد کنارم: گل چیه؟
با لبخند به گلها نگاه کردم: نرگس.
توی دست چرخاندم: خیلی خوشگلن!
سنگینی نگاه نستوه هنوز رویم بود. دیگر عذاب وجدان نداشتم. گل را گذاشتم کنار سینک. رفتم اتاق خودمان. روی تخت دراز کشیدم. از پنجره بیرون را میدیدم. گربهی سفیدی پرید روی نردههای سنگی بالکن. پشت به من نشست. دم را مثل عصا پیچ داد.
نستوه آمد تو. در را با پا بست. نه خیر. انگار عزمش را جزم کرده بود. نشست کنارم. تکیه زد به شکمم. جایش درست نبود ولی عقب نکشیدم. دست را پشت زانوهایم ستون کرد: بپوش بریم بیرون.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
اینم لینک رواق بهشت برای عزیزانی که هنوز نظر ندادن و قلندارانه بیدارن
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
جونم براتون بگه که یه عده از اهل رواق میگن الهه اشتباه کرد گلو نگرفت....
و باید همینجا ختم غائله میشد.
واقعا بعد از اون تهمت، با چند شاخه گل باید سروته قضیه به هم بیاد؟
https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30
یا نه شما یه حرف دیگهای برامون داری؟👆🏻
یه چیزایی نوشتم ولی نمیشه اسم پارت روش گذاشت
دیگه دست شما و نیتتون رو میبوسه
یه ذکری بخونید حداقل قبل دوازده برسونم خدمتتون
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۳۳
نستوه سر جایش وول خورد. تکان نخوردم. چانهام را گرفت: الهه!
لب باز نکردم. نکند دلگرفتگیهایم بشوند اشک و راه باز کنند. رد نگاهم را گرفت: اون گربهه بهتر از منه؟
پوزخند زدم. روی دست چرخیدم تا نه نستوه را ببینم نه گربه. خم شد صورتم را بوسید: پاشو دیگه.
_من نمیام.
منتظر بودم بگوید ببخشید. عذرخواهی کند که راجع بهم بد فکر کرده. لااقل بگوید کارش اشتباه بود.
دست برد موهایم را پس زد. صورت روی صورتم گذاشت. کنار گوشم نفس میکشید. چشمهایم را بستم. دلتنگ عطر تنش بودم. به آغوشش محتاج. دلم لک زده بود سر بگذارم روی بازویش و خوابم ببرد.
اه! چقدر این لعنتی را دوست داشتم!
تهریش را روی گونهام کشید: پاشو یه هوایی بهت بخوره.
صورتم را کشیدم کنار: فقط میخوام برم پیش بابام.
هر چه خودداری کردم، شد برگ توی دست باد. اشکهایم راه افتاد. دست گذاشتم روی صورت. میان گریه گفتم: بذا به حال خودم بمیرم. دیگه خسه شدم. هر جور بات راه اومدم یه بهونه جدید پیدا کردی. حیثیتمو زیر سوال بردی...
احساس کردم جانم دارد بالا میآید: حالا میگی بیام هوا بخورم؟
شانههای لزرانم را گرفت: هی! الهه؟
دستم را کشید پایین. چشمهایش گرد شدهبود. قهوهای روشنش درماندگی را داد میزد. پرههای دماغ یونانیاش باز مانده بود.
شانهام درد گرفت. دستش را کشیدم. بیفایده بود. صدایم لرزید: ولم کن. خسته شدم نستوه. کاری بت ندارم. هیچی ازت نمیخوام... فقط باز شروع نکن. نمیخوام ده روز باهام گرم شی؟ به خوبیت عادت کنم. باز بحث راه بندازی. برسونیم به جایی که فک کنم هیچ نسبتی باهات ندارم!
مجبورم کرد بشینم. دست انداخت دور کمرم: هیس! بچهها میشنون.
_مگه تا الآن کر بودن؟ دور از جونشون کور بودن؟ نابودم کردی. میگی هیچی نگم؟ دو هفتهس تا پا میذاری تو خونه، میپان ببینن بحث خوابیده یا نه.
سرم را گذاشت روی شانهاش. زدم زیر گریه. اینبار بلند. قفسهی سینهاش بالا پایین میشد. دستش هم همینطور.
مشت زدم به شانهاش. رهایم نکرد. میخواستم و نمیخواستم توی بغلش باشم. درد و درمانم خودش بود. خود مغرور یککلامش.
پیراهنش خیس اشک بود. آرام که شدم، گفت: خوبی الهه خانوم؟ آروم شدی؟
دستها را باز کرد. سرم سر خورد روی بازویش. توی آینهی کنسول صورتش را میدیدم. نگاهش پایین بود: به بچهها گفتم میریم بیرون. تو ذوقشون نزن.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام🙏🏻
✍🏻 م خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯