eitaa logo
به وقت بهشت 🌱
6.5هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
1.4هزار ویدیو
2 فایل
💠وَأُفَوِّضُ أَمْرِ‌ی إِلَی‌اللَّه إِنَّ‌اللهَ بَصِیرٌ‌ بِالْعِبَاد 🚫کپی یا انتشار حتی با ذکر نام نویسنده حرام است🚫 تبلیغات ارزان https://eitaa.com/tablighattarzan عضو انجمن رمان آنلاین ایتا🌱
مشاهده در ایتا
دانلود
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۵ صدای شرشر آب آمد. چشم‌هایم بسته بود. بالش را کشید
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه از آن روزهای زمهریر بود. باد شاخه‌های لخت را این‌ور آن‌ور می‌کشید. الحمدلله متین مدرسه نداشت. توی آن باد و بوران دلم دلم را می‌خورد تا برگردد. رفتم حیاط. برگ‌های خیس‌خورده تل شده‌بودند وسط باغچه. کنار زیتون‌ها رد شدم. رسیدم پای انجیر. حیاط تمیزکاری اساسی می‌خواست. دل و دماغ نداشتم. از خیر هواخوری گذشتم. رعدوبرق زد. هوا گرفته‌تر شد. انگار تمام ابرهای سیاه جمع شد روی حیاط ما. باران گرفت. از آن رگباری‌ها. کلاه پالتو را کشیدم سرم. قدم‌های مانده را تند برداشتم. خودم را انداختم تو سالن. تلفن خانه زنگ می‌خورد. در را بستم. دویدم سمت تلفن. شماره‌ی نستوه افتاده بود. گوشی را گذاشتم سر جایش. متین از اتاق بیرون آمد: کیه مامان؟ رفتم سمت اتاق. لباس‌هایم را سبک کنم. تلفن دوباره زنگ خورد. متین جواب داد: سلام ... خوبی بابا... تازه بیدار شدم... گوشی به دست آمد در اتاق: مامان! بابا میگه چی لازمه واسه خونه؟ روتختی را کشیدم روی تخت: تره‌باری. گوشه‌هایش را مرتب کردم. دوباره گفت: بابا میگه چی لازم داری؟ گوشی را گرفت طرفم. نگرفتم: بگو می‌نویسم زنگ می‌زنم. به یخچال نگاه انداختم.‌ خرده‌ریزهای لازم را نوشتم. کاغذ را دادم دست متین: زنگ بزن به بابات بگو اینا رو بخره. چشم‌هایش را گرد کرد: پیام نمیدی بهش؟ پشت کردم بهش: برم داداشت‌و بیدار کنم. سفره صبحانه را جمع کردیم. تلفن باز زنگ خورد. حدس زدم نستوه باشد. تو خانه محل نمی‌گذاشت. حالا گُر و گُر زنگ می‌زد. رفتم آشپزخانه. متین رفت اتاقشان. راستین جواب داد: سلام... خوبم خاله... برگشتم توی هال. حتما اسما بود. گوشی را از راستین گرفتم. اسما حال و احوال‌پرسی کرد. دلم برای دیدنش پر می‌کشید. پرسید تنهایی. گفتم: خودم و بچه‌هام. مکث کرد: اشکال نداره بیام اونجا؟ غصه‌ام گرفت: چه حرفیه! قدمت بر چشم. کپی یا انتشار به هر شکل حرام است❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان صوتی ( تو میدونی مسئولیت یعنی چی؟ ) (به یاد مسیح کردستان شهید محمد بروجردی) محمد بروجردی: داداش جون مشهد یک روز رفت،یک روز زیارت،یک روز هم برگشت...اون 3 روز دیگه را کجا بودی؟!! مگه نمی بینی جنگه!! صداپیشگان: علی حاجیپور - مسعود عباسی - کامران شریفی نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای پنج شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
حتی امام‌زاده‌ی آبادی هم حرم داره... اما حسن حسن حسن🥺 بقیع🥀 اللهم‌عجّل‌لولیّک‌الفرج امام‌زاده‌ سیدابراهیم روستای هفت‌خوان بیضا🌿 ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
تو سخت و دیر به دست آمدی مرا و عجب نیست نمی کنم اگر ای دوست! سهل و زود، رهایت ✍🏻حسین منزوی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۶ از آن روزهای زمهریر بود. باد شاخه‌های لخت را این‌
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه چای دم کشید. استکان‌ها را پر کردم. باران مرتب می‌بارید. حیاط از پشت شیشه دلم را می‌برد. بودن اسما هم حالم را بهتر می‌کرد. بچه‌ها توی اتاق سرگرم بودند. اسما شالش را زد سر جالباسی: بیو بیشین دَدِه¹. یه دیقه بیبینمت برم. سینی چای را گذاشتم روی میز: یه چایی چه قابلی داره! نشستم روی مبل کناری. آرام گفت: هنوز با هم حرف نمی‌زنین؟ سر بالا انداختم. ابروی کمانش را بالا برد: خوب طاقت میارید! نه من نه منصور، اصّاً تاب نمیاریم با هم حرف نزنیم. لم داد به دسته مبل: نهایت سه‌چار ساعت باهاش حرف نزنم. هر جور شده مجبورم می‌کنم آشتی کنم. چشم‌هایم را باریک کردم: منصور و نستوه‌و با هم مقایسه می‌کنی؟! دست گذاشت بغل صورت گردش: اووم... بی‌راهم نمیگی... هر که یه خلق‌وخویی داره. دست به سینه به اسما نگاه کردم: خدا زیباییا رو یا میده به دختر اولی یا آخری. اون وسط هر چندتا دختر باشه، شانس داشته باشن قابل تحملن فقط. خندید: چه حرفا! هر کی یه خوشگلی‌ی داره. پا روی پا انداخت: بچه‌ها چیکار می‌کنن؟ گناه دارن این وسط. چای را جلویش گذاشتم: کاری ندارن. پولکی گذاشتم پهلویش: ضایع‌بازی در نمیارم. اسما چای را دست گرفت: هه! از گوشه چشم نگاهم کرد. نگاهم را دزدیدم. بچه‌ها پشت سر هم از اتاق دویدند بیرون. راستین آخر از همه. بلوز حنا را کشید: قایم‌باشک! حنا ایستاد. رو کرد به هم: خاله! وای! خسته شدم. به راستین نگاه کردم: بیا یه چیزی بخورید. بعد با حنا بازی کن. حنا موهای تو صورتش را کنار زد. نشست پهلوی متین. پسرم خودش را کنار کشید. لبخند به لبم آمد. اسما بعد چای نماند. اصرار نکردم ولی تعارف زدم: بمون بیشتر. کاپشن حنا را تنش کرد. فرستادش بیرون. بچه‌ها مثل جوجه اردک پشت سر هم راه افتادند تو حیاط. باران بند آمده‌بود. نفس عمیقی کشیدم: بـــه! شهر شسته شدا. نیم‌پوت را پا کرد. دلم‌ نمی‌خواست برود. گفتم: کاش بیشتر می‌موندی؟ خندید: شوهرت که چِش دیدار ما رو نداره. بمونم بیاد وضع توام بدتر میشه. قلبم پر از درد شد. تکیه دادم به سنگ‌ سفید و سرد پشت سرم. چتر را ازم گرفت. صورتم را بوسید: درست میشه. حالا عصبانیه. بغلش کردم: این دفعه با همیشه فرق داره. بهم تهمت زده. سر تکان داد: خدا هدایتش کنه. (۱) خواهر کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
خیلی دوست دارم وقتی برگ جدید می‌فرستم برداشته از شخصیت‌ها رو حداقل بگی ☺️ https://eitaa.com/joinchat/2480472136C484dfe0c30 گروه تحلیل
تحلیل رسید🤭🤭
کاربر: z ani سلام اولا ممنون از خانم خلیلی عزیز با قلم شیواشون من بلد نیستم تحلیل کنم اما یه جورایی با الهه همزاد پنداری میکنم چون بعضی چیزا که میگه حسش کردم تهمتی که بهش زده شد بابت گوشی و فضای مجازی البته چون وسط داستان بود نمی‌دونم کی مقصره اما به نظرم تو زندگی مشترک اعتماد مهمترین چیزه و وقتی از بین بره همه چی کم کم نابود میشه بعد اونجا که الهه میگه بالاخره خسته میشه میاد سراغم آدم مخصوصا یه زن را داغون می‌کنه حس بدی داره که همسرت مرد زندگیت فقط یه جا بخوادت یکی دیگه اونجا که دوستش اسما اومده بود و گفت شوهرت اگه منا ببینه بدتر میشه خیلی بده که آدم نتونه آزادانه با دوستان و اقوامش رفت و آمد کنه و همش نگران باشه چون شوهرش بهش شک داره و قشقرق به پا می‌کنه البته این چیزاییه که من خودم درکش کردم امیدوارم جریان الهه و نستوه اینجور نباشه و من اشتباه برداشت کرده باشم
کاربر: عصمت‌السادات علوی ممنون بابت برگ جدید. اما به نظرم دل خرمی داره الهه که می‌گه ضایع‌بازی در نمیارم و بچه‌ها کاری ندارند. بیشتر به نظرم بچه‌ها هم دارند به سمت زندگی به عنوان هم‌خانه در خانه پدر و مادرشان عادت می‌کنند. خانه بیشتر حکم خانه دانشجویی را دارد که هر کس برای استراحت می‌آید و دانگ خودش از وظایف در خانه را انجام می‌دهد. دانگ نستوه پول در آوردن و انجام خرید بیرون خانه است، دانگ الهه پخت غذا و رسیدگی به امورات درون خانه، دانگ بچه‌ها انتقال پیام‌های ارتباطی بین الهه و نستوه! مسئله مشترکی این وسط نیست که اسمش زندگی مشترک باشد. البته ترک‌های این زندگی در حد ترک‌های خاک سله بسته است. با یک آبیاری درست می‌شود و برای جلوگیری باید یک شخم سطحی زد و مشکل را پیدا کرد. اما ادامه پیدا کردن این وضعیت گسل به وجود می‌آورد. اینکه خواهر الهه گفت نستوه از ما خوشش نمی‌آید یعنی فرضه دوم من، بددل بودن آقای نستوه و عادت به بستن دست و پای طرف مقابل داشتن، به واقعیت نزدیک‌تر است. خوب این آدم با این روحیات، ببخشید بیجا کرده زن توی هیئت و همایش دانشگاه انتخاب کرده! با این روحیات باید مامان را می‌فرستاد خواستگاری خانه‌ای که از در و همسایه شنیده است به جز چندتا پسرشان، یک تعداد دختر هم دارند که سالی یک بار در عید با آژانس همراه مادر می‌روند بازار خرید. بقیه مواقع کسی ترددشان را هم ندیده! اینجوری زندگی برای خودش و طرف مقابلش زهر نمی‌شد. باور کنید از این قبیل خانواده‌ها که مناسب اخلاق آقای نستوه باشند هم هست! چه کاریه که همکار ابلیس می‌شوند و آدم فعال و مذهبی و اهل معاشرت با خانواده را خانه‌نشین و منزوی می‌کنند؟!
هیچ وقت به خاطر اینکه همرنگ جماعت بشی .... نقاب به صورتت نزن شجاع باش... ! خاص باش... ! خودت باش..!   💞🍃 ✾࿐ᭂ༅•❥🌺❥•༅ᭂ࿐✾
فرقی میان طعنه و تعریف خلق نیست چون رود بگذر از همه‌‌ی سنگ‌ریزه‌ها ✍🏻 فاضل نظری ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
‏ غرض رفتن است نه رسیدن... زندگی کلاف سردرگمی است، به هیچ جا راه نمی‌برد، اما نباید ایستاد. با این که می‌دانیم نخواهیم رسید، نباید ایستاد. وقتی هم که مردیم؛ مردیم به درک...! ✍🏻صمد بهرنگی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هر كدام از ما چيزي را كه برايش با ارزش بوده از دست مي‌دهد. موقعيت‌هاي از دست رفته٬ احساساتي كه هرگز نمي‌توانيم دوباره به دست بياوريم. اين بخشي از آن چيزيست كه معني‌اش زنده بودن است. اما درون سرمان اتاق كوچكي است كه آن خاطرات را در آن نگه مي‌داريم. اتاقي شبيه قفسه‌هاي توي اين كتابخانه. و براي درك عملكرد قلبمان بايد مدام كارت‌هاي مرجع جديد درست كنيم. بايد هرچندوقت يكبار چيزها را گردگيري كنيم٬ آنها را هوا بدهيم٬ آب گلدان‌ها را عوض كنيم. تو براي ابد در كتابخانه‌ي خصوصي خودت زندگي مي‌كني... 📚کافکا در کرانه هاروکی موراکامی ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
من به هیأتِ « ما » زاده شدم به هیأتِ پُر شکوهِ انسان, تا در بهارِ گیاه به تماشایِ رنگین کمانِ پروانه بنشینم. غرورِ کوه را دریابم و هیبتِ دریا را بشنوم. تا شریطه یِ خود را بشناسم و جهان را به قدر همّتِ و فرصتِ خویش معنا دهم که کارستانی از این دست از توانِ درخت و پرنده و صخره و آبشار بیرون است. ✍🏻احمد شاملو ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
شايد دير شود ! به هر دليلِ ندانمی! شايد ، همين حالا كه يادش در تو می وزد ، دارد دير می شود... از كجا معلوم ، شايد قرارِ خدا به بردن آنهاييست كه زيادی دلواپسشان می شويم! شايد خدا دارد نگرانی ها را كم می كند! اما سهم ما چيست؟ شايد پرسيدن ها و ديدن ها و دوست داشتن ها ، شايد ما بايد خيالِ خدا را راحت كنيم كه جايی برای نگرانی نيست... ما اينجا حواسمان به هم هست! تو سايه كن تا ما در آن نفسی تازه كنيم... نميدانم شايد ! الهی نگران كسی نشوی ، نشوم، نشويم! ✍🏻صابر ابر ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( دوچرخه ی آلمانی ) سروان مولر: راستی بگو ببینم چرا تو اون سالها کیسه‌های شن رو با خودت از مرز رد می‌کردی؟! سروان شولز: هه اونم با دوچرخه! راستشو بخوای ما فکر میکردیم تو دیوانه‌ای صداپیشگان: مسعود عباسی - محمد حکمت - مسعود صفری - کامران شریفی بازنویسی و کارگردان: علیرضا عبدی پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی @radiomighat
کاربر: طلوع سپیده تهمت بدترین چیزه. وقتی دیوار اعتماد بین دونفر ترک می خوره خیلی سخته بخوای درستش کنی.مگه اینکه خود طرف یجورایی به اشتباهش پی ببره و عذرخواهی کنه یا حداقل تو رفتارش پشیمونی ش رو نشون بده. یا طرف مورد تهمت اینقدر باگذشت باشه که اونو ببخشه .ولی ممکنه تاآخر عمر زخمی که به روحش خورده جوش نخوره.
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۷ چای دم کشید. استکان‌ها را پر کردم. باران مرتب می
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه نشستیم روی چمن‌ها. پشت به آفتاب. گُرده‌مان را گرم می‌کرد. لاله پاها را دراز کرد: دیروز باز پسره زنگ زد. صورتش پر از خنده شد: مسعود‌و میگم. دوروبر را نگاه کردم: سعیده نباشه. لبخند هنوز روی لب‌های لاله بود: اتفاقا گفتم سعیده رو می‌شناسم. گف آره یه ماشین انداختیم زیر پاش بره حال کنه. کیف را مثل کوسن گذاشت زیر دست. ته محوطه را نگاه کرد: خونوادتن دنبال عشق و حالن. رد نگاهش را گرفتم: ماندم روی کلاغ‌هایی که سر شاخه‌های افرا کز کرده‌بودند: ته این حرفا چیه؟ پوست لب‌هایش را کند: مسعود فقط سرگرمیه. کلاغ‌ها تک و توک بالا پایین می‌پریدند. جیغ می‌زدند. صدایشان انگار گرفته بود. سر جا دعوایشان بود. بارانی‌م را روی زانوها پهن کردم: سرگرمی واسه شیطون. اون دور واستاده داره از خنده روده‌بر میشه. زیرزیرکی به لاله نگاه کردم: دلم برات می‌سوزه. این چه مرد بی‌خودیه! شست‌هایش را دور هم چرخاند: از خونه زنگ می‌زنه. بیش‌تر عصرا. ازش می‌پرسم زنت کجاس؟ میگه رفته گردش. مقنعه را عقب کشید و باز مرتب کرد. بند کیف را گرفت توی دست. گفتم: چیزی می‌خوای بگی؟ سر کرد توی کیف. کتاب‌هایش را پس و پیش کرد. چانه‌اش را گرفتم: لاله؟ کیف را ول کرد. صورت را عقب کشید: شماره‌ت‌و می‌خواد. چشم‌هایم را بستم. دندان‌هایم چفت شد. دنیا دور سرم چرخید. غارغار کلاغ‌ها بالا گرفت. نفسم مثل خرناس آزاد شد. تازه فهمیدم نفسم حبس بوده. دلم می‌خواست لاله را بزنم. دستم را مشت کردم: نشستی انقد باهاش وِر وِر کردی. انقد پرروش کردی که به خودش اجازه داده پا تو حریم من بذاره؟ غلط کرد حرف زد. رنگ لاله پرید. چشم‌هایش گرد شد. بازویش را گرفتم: تو چه مرضی داری که می‌شینی باهاش دل میدی قلوه می‌گیری؟ دستم را گرفت: به خدا حالا فهمیدم اون از اولم دنبال تو بود. من فقط پلم براش. دستش را فشار دادم. هل دادم طرف خودش: تو من‌و نمی‌شناسی؟ آب دهان را قورت داد: من که شماره‌بده نیسم. فقط خواستم بدونی... دویدم میان کلامش: برام اهمیتی نداره که یه هیز دلش بخواد باهام حرف بزنه. مرده‌شورش رو ببرن. بلند شدم. بارانی را روی دست انداختم. لاله پایین چادرم را گرفت. از دستش بیرون کشیدم. راه افتادم سمت ساختمان دانشگاه. ماریا و سعیده روی نیمکت نشسته بودند. داغ دلم تازه شد. سعیده مانتو را بالا زده و نشسته‌بود. مخم سوت کشید. رفتم طرفشان. ماریا گل از گلش شکفت: چطوری روزبهان؟ دست درازشده‌اش را گرفتم. کشیدم توی بغلش. از سرشانه‌اش سعیده پیدا بود. پلک‌هایم را فشار بستم و باز کردم. او هم همین کار را کرد. لب زدم: کمرت پیداس. اخم کرد: هوم! دوباره لب زدم: کمرت. نگاهم رفت دورتر. شبانی داشت کافه میکس را هم می‌زد.‌ دستش کار می‌کرد و چشم‌هایش مانده بود روی من. کپی یا انتشار به هر شکل حرام❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به وقت بهشت 🌱
🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸 سلام خدمت دوستان همیشه همراه خیریه ریحانه النبی 🍃🌸 عزیزان قصد داریم برای مادری که نی نی ش
✨🍃 تهیه سیسمونی برای خانواده نیازمند به ارزش چهار میلیون و ششصد هزار تومان 🌸🍃 ان شاالله اجر همه بانیان با حضرت زهرا سلام الله علیها 🤲
کاربر: رضایی سلام ونور. قبلا که خانم خلیلی گفتند:اسم قصه بعدی الهه نستوه هست، ذهنم رفت به الهه ها وخدایان ایران باستان اما وقتی فهمیدم الهه و نستوه بینشون شکرابه گفتم شاید خیلی رابطه عمیق خوبی بوده اما یه اتفاق باعث شده نه الهه ،الهه نستوه باشه نه نستوه قابل ستایش😵‍💫 واینگونه بود که ما یک دفعه پرت شدیم وسط دعوای زن و شوهری که هرچی پیش می‌ره بهتر متوجه میشیم پایه ش با بی اعتمادی و یه طرفه قاضی رفتن شاید درست شده. چاره کار هم هرچی باشه،شکستن گوشی نسیت،ناسلامتی دوتا آدم عاقل وبالغید،دانشگاه رفته😒 شاید این مشکل ناشی از بدبینی مزمن نستوه باشه که ریشه در مشکلات روانی داره یا نه ریشه در رفتار و اتفاقات گذشته ای که براشون پیش اومده داشته باشه،ولی هرچی هست نباید مانع دیدار الهه وخانواده ش بشه، از نستوه که توقعی نیست،بنظرم الهه باید زودتر دنبال چاره می‌بودقبل اینکه قهرشون منجر به هم خونگی شدنشون ویه جورایی طلاق عاطفی بشه و حتی کار بجایی برسه که خانواده ش و خواهرش هم بدونن بینشون چی میگذره. اینکه الهه سابقه فعالیت فرهنگی و اجرایی دوران دانشجویی داره و الان یه جورایی خونه نشین خیلی ملموس و خوب روایت شده اما اون سوابق باید یه جایی بکار بیاد اگه الان بدرد نخوره پس کی ؟ روایت های دانشگاه و فعالیت های دانشجویی خیلی زنده و خوب بود ونوستالژی هامون زنده کرد. یه نکته ای که پررنگ بود اینکه تا دختری خودش نخواد پسری بخودش جرأت نمیده به حریمش وارد بشه. جالبتر هم حال مسعودی هست که همسرشو میپچونه وبقول لاله پل میزنه تا به یک دختر مجرد برسه،شاید هدفش فقط آسیب زدن به کسی که خیلی بولد شده تو دانشگاه باشه شایدم قلبش مریض باشه و ترمینال اما فکر کنم امتحان سخت الهه از همین جا شروع شده. موفق و منصور باشید خانم خلیلی عزیز
گاهی به آسمان بنگرید. آسمان، نان روزانه‌ی چشم است. ✍🏻رالف والدو امرسون ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
کاربر: سبیکه بعضی ها دنبال جذب مخالف خودشان هستند .میخواهند طرف مقابلشان آنچنان باشد که خودشان نیستند .نستوه هم ازدواجش اینگونه است . غافلند که تحمل این تفاوت ها را در سالهای زندگی ندارند و کم کم سعی میکنند طرف را شبیه خودشان کنند .حتی اگر به او آسیب بزنند . البته که هنوز مشخص نیست اول نستوه جذب الهه شده یا برعکس بوده . ولی در مورد مردها این فکر غلط هست که بعدها درستش میکنم .
به وقت بهشت 🌱
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه #م_خلیلی #برگ۱۸ نشستیم روی چمن‌ها. پشت به آفتاب. گُرده‌مان را گرم
🦋🦋🦋🦋🦋 🍃🍃🍃🍃 🦋🦋🦋 🍃🍃 🦋 الهه‌ی نستوه الهه‌ی نستوه ۱۹ کلاس مدیریت داشتیم. استادش رئیس دانشگاه بود. ردیف دوم اولین جای خالی نشستم. لاله هم آمد. خودم را به ندیدن زدم. از جلویم رد شد. بغل دستم نشست: خیلی‌ خب حالا. ماریا و سعیده از کنارم رد شدند. پشت سرم نشستند. لاله با آرنج زد تو بازویم: قهری؟ یکی شانه‌ام را فشار داد. برگشتم. ماریا چشمک زد. خندیدم. استاد آمد. حضور و غیاب کرد. شروع کرد درس پرسیدن. لای کتاب را باز نکرده‌بودم. جلسه قبل هم که غیبت داشتم. تا خواستم صمُّ بکمُُ عمیُُ بخوانم، گفت: روزبهان! بلند شدم: میشه از من نپرسید؟ چشم از کتاب برداشت: چرو؟ یکی زد به در. سر کرد تو. دور تا دور کلاس را نگاه کرد. آخرسر به استاد ببخشید گفت و رفت. استاد خودنویس را روی تریبون گذاشت: روزبهان چت بوده درس نخوندی؟ در کلاس باز شد. شبانی بود. نگاهش به من افتاد. به استاد نگاه کردم. استاد گفت: بفرما. شبانی ببخشید گفت. در را بست. نفس بلندی کشیدم: فک نمی‌کردم بخواید بپرسید. آمد که حرف بزند ولی باز در کلاس را زدند. به در نگاه کرد. پسری آمد تو: اِ آقای احمدی شمایید؟ احمدی عاقل اندر سفیه نگاهش کرد. پسر یک قدم عقب رفت: معذرت می‌خوام. در کلاس بسته شد. احمدی دست‌ها را توی هم قلاب کرد: کلاس ما اُموم‌زاده‌س¹. هر کی رد میشه یه دست روش می‌کشه. لبخند به لب‌هایم آمد. رو کرد به من: خب. بگو نقش چیه؟ _تعیین‌کننده‌ی وظیفه هر شخص در سازمان. چندتا سوال دیگر پرسید. جواب دادم. مثبت گذاشت جلوی اسمم: گفتی نخوندم! _یه کتاب تابستون مطالعه کردم. بر اساس اون جواب دادم. سر تکان داد: بشین. لاله در گوشم گفت: تابستونم کتاب دس می‌گیری؟ مصیبت! خرمن معرفت را بستم. به چهره‌ی‌ آیت‌الله شوشتری روی جلد دست کشیدم. متین آمد کنارم: مامان... شب کباب درست می‌کنی؟ دست گذاشتم تو کمرش: گوشت کبابی نداریم. دست کشید روی کتاب: به بابا بگو. می‌خره. دراز کشیدم: زنگ بزن. تلفن را آورد: بگم چی؟ _ بگو گوشت بگیر برای کباب. شال مبل را کشیدم. انداختم رویم. راستین روبه‌رویم تو اتاق بود. ریل قطاربازی‌ش را سرهم می‌کرد. متین صورتش را جلو آورد: بابا می‌گه دیگه چیزی نمی‌خواید؟ شال را بالاتر کشیدم: نه. متین سر گذاشت روی بالشم: مامان! دست گذاشتم زیر سر: جان. خودش را چسباند بهم: وسایل جمع نمی‌کنیم؟ خمیازه کشیدم: وسایل چی؟ دست گذاشت روی صورتم: مگه قرار نبود بریم شمال؟ دست گذاشتم روی صورتش: فعلا که بابا سرش شلوغه. نگاهش ماند روی عکس‌های بالای شومینه: کاش بشه بریم. راستین داشت واگن‌ها را به هم‌ وصل می‌کرد. صورت متین را نوازش کردم: نمی‌خوای بازی کنی؟ _ دلم می‌خواد تو بغلت باشم. دست بردم لای موهایش. من هم نگاهم رفت بالای شومینه. نستوه با عینک آفتابی به روبه رو نگاه می‌کرد. نیم‌رخش رو به دوربین بود. خورشید سرخ آن سر دریا داشت بالا می‌آمد. قطار راستین راه افتاد. نگاهم نشست روی قطار. رفت لابه‌لای درخت‌های دو طرف ریل. (۱): امام ‌زاده کپی یا انتشار به هر شکل حرام ❌ ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮     @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠 تعجیل کن به خاطر صدها هزار چشم ای پاسخ گرامی اَمَّن‌یُجیب‌ ها . . .🪴 💠 اَلسَّلامُ‌عَلَیکَ‌یابَقیَّه‌اللهِ‌الاَعظَم 💠 اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّکَ‌الفَرَج 💠 اَینَ‌المُنتَقَم؟! ╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮    @In_heaventime  ╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯