جاتون خالی🌷
سبز🍃
این دره که اسمشو نمیدونم اطراف شهرستان آبادهس.
اگه از مسیر جدید شیراز اصفهان که آزادراه افتتاح نشده هست تشریف ببرید میتونید ببینیدش😍
#م_خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
💠⚜💠
ذیحجّه بعد از این همه اتفاق زیبا فقط آمدن تو را کم دارد.
تو بیایی و از این به بعد، ذیحجّه را نه فقط به خاطر غدیر
نه تنها برای مباهله
نه فقط برای نازل شدن «هَل اتی» و...
بلکه برای آمدن تو نیز جشن بگیریم
بگذار قشنگترین حُسن ختامِ این سال قمری، آمدن تو باشد🍃
💠 اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللهِالاَعظَم 🌤
💠 اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🍃آنهایی که میخواهند به امام زمان ارواحنافداه برسند، تا در آتش عشق امام حسین علیهالسّلام نسوزند، نمیرسند.
🏴یکی از خصوصیات اشک بر امام حسین علیهالصّلاةوالسّلام این است که انسان را در این عشق، آتش میزند.
💠این آتش عشق، بعضی از صفات را پاک میکند. آنوقت انسان شایسته و لایق میشود که آثار به جا مانده از این سوختن، فرش زیر پای مولایش شود.
✍🏻 حاجآقا زعفریزاده
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
مردی از دیوانهای پرسید: اسم اعظم خدا را میدانی؟
دیوانه گفت: نام اعظم خدا «نان» است اما این را جایی نمیتوان گفت!
مرد گفت: نادان شرم کن، چگونه نام اعظم خدا نان است؟
دیوانه گفت: در مدتی که قحطی نیشابور چهل شبانه روز طول کشید، من میگشتم، دیگر نه هیچ جایی صدای اذان شنیدم و نه درب هیچ مسجدی را باز دیدم، از آنجا بود که دانستم نام اعظم خدا و بنیاد دین و مایه اتحاد مردم نان است!
📚عطار نیشابوری
✍🏻مصیبتنامه
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
حاتم طایی را گفتند: از تو بزرگهمتتر در جهان دیدهای یا شنیدهای؟
گفت: بلی روزی چهل شتر قربان کرده بودم امرای عرب را. پس به گوشه صحرایی به حاجتی برون رفته بودم، خارکنی را دیدم پشته فراهم آورده. گفتمش به مهمانی حاتم چرا نروی که خلقی بر سماط* او گرد آمدهاند؟
گفت:
هر که نان از عمل خویش خورد
منت حاتم طائى نبرد
من او را به همت و جوانمردی از خود برتر دیدم.
*سماط: سفره
📚گلستان
✍🏻سعدی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
هدایت شده از RadioMighat | رادیو میقات
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎧 داستان کوتاه ( فقط تا درب مسجد )
پیرمرد: خدا خیرت بده جوان،به موقع رسیدیم مسجد،بیا بریم الان نماز برگزار میشه
مرد جوان: اما من… من نمیتونم بیام …
پیر مرد: یعنی چی؟! من را تا مسجد رسوندی، بعد خودت نمیای؟!
صداپیشگان: مسعود صفری - کامران شریفی - مسعود عباسی - احسان فرامرزی
نویسنده و کارگردان: علیرضا عبدی
پخش روزهای یک شنبه ازکانال رادیو میقات پخش تخصصی داستانهای صوتی
@radiomighat
🦋🦋🦋🦋🦋
🍃🍃🍃🍃
🦋🦋🦋
🍃🍃
🦋
الههی نستوه
#م_خلیلی
#برگ۷
با لاله از سرویس پیاده شدیم. آفتاب جان نداشت. روبهروی نمایندگی ایرانخوردو منتظر تاکسی بودیم. گفتم: بریم هیئت؟
سر بالا انداخت: داداشم خوشش نمیاد.
با چشم و ابرو سمت نمایندگی اشاره کرد: این پسر قدبلنده رو میشناسی؟ اسمش مسعوده.
زیرچشمی نگاه کردم. مردی پشت در شیشهای خیرهمان بود. میشناختمش: داداش سعیدهس.
پشت چشم نازک کرد: چش سفید شمارهمو پیدا کرده.
با اخم نگاهش کردم. لاله ادامه داد: زن داره.
جوری ایستادم که نگاه هیز مردک روی صورتم نباشد: زنشو دیدم. یه بار اومده بود هیئت. با پاچهکوتاه.
تاکسی جلویمان ترمز زد. حرفمان قطع شد. نشستم کنار لاله. شیشه را پایین دادم. هوای تازهی پاییز آمد تو. کنار گوش لاله گفتم: مسدودش کن.
شانه بالا انداخت: وقتایی که حوصلهم سر میره خوبه. بهتر از بیکاریه.
خندید. چشمهایم گرد شد. نمیفهمیدش: گناه میکنی. بعدم اون زن داره.
_گفتم بهش مگه زن نداری؟ گف او برای خودش خوشه. من برای خودم. از تو هم خوشم اومده.
چندشم شد. نمیدانم لاله از چشمهایم چه دید. رو برگرداند: خب حالا. مگه چی کار میکنیم. فقط حرف میزنیم. من که واسه حوصلهم سرنره جوابشو میدم.
صورتش را نزدیک آورد. چشمک زد: مسعود یه بار میگف دوسِت از تو بلندتره اما لاغرتره.
گر گرفتم. دندانهام چفت شد. دلم میخواست با پشت دست بزنم توی صورت لاله. صدای نفسهام بلند شد: غلط کرده کثافت. مردهشور هیز الدنگو ببرن.
به بیرون نگاه کرد: خیل خب. من که ندادم شمارتو.
ابروهام توی هم رفت: مگه میخواست؟
ریز خندید: آره.
فکم لرزید: حق نداری باهاش حرف بزنی. اصلا شمارهی تو رو از کجا آورد؟
_میگه رفیقش همسایه ماست. اون براش جور کرده.
دست گذاشتم روی پیشانی. سرم درد گرفتهبود. چادرم را سفتتر گرفتم. انگار او نزدیکم بود و داشت نگاهم میکرد.
سر کوچهی هیئت بیخداحافظی پیاده شدم. لاله داشت صدایم میزد. رفتم توی کوچه. یکدست پرچمهای سیاه سهگوش زده بودند. زمزمهی "المنتُ لله" سلحشور توی کوچه پیچید. حالم منقلب شد.
تو دنیای خودم راه میرفتم. زیر سایهی سرد ساختمانهای یکور کوچه. باد از روبهرو میآمد. برگها را جمع میکرد و ته کوچه میبرد.چادرم میچسبید بهم. کیفم را چرخاندم جلویم. چندتا پسر جلوی در مردانهی حسینیه بودند. چادر را با فاصله گرفتم. اندامم پیدا نباشد. رسیدم زیر پنجرههای حسینیه. سلحشور هنوز داشت میخواند: سینهی هر سینهزنی پر شده از سوز غمت. از روضههای ماتمت...
صدای بلندی شنیدم. بالاسرم را نگاه کردم. یکی داد زد: برو عقب خانم. برو کنار.
قدم برداشتم عقب بروم. یک چوب بلند کنار سرم آمد پایین. خوردم به دیوار. پارچهی سیاهی رویم افتاد. انگار زمین و زمان از حرکت ایستاد. باد هم. یکدفعه کوچه ساکت شد. صدای مردی آمد: طوریتون شد خانم؟ یا خدا! صدامو میشنوی؟
پارچه را از صورتم کشیدم. پرچم بود روی یک چوب. سمت صدا نگاه کردم. پسری از پشتبام خم شده بود توی کوچه: خانم تو رو خدا حرف بزن! طوریتون شد.
نستوه بود، داداش نرگس. دست تکان دادم تا خیالش راحت شود. شانهام تیر کشید. دست کشیدم رویش. انگار چوب خورده بود. نا نداشتم ولی خجالت کشیدم بشینم. بیرق را کنار دیوار گذاشتم. مقنعهام را چک کردم. خیالم راحت شد مرتب است. راهم را گرفتم و رفتم. صدای نستوه آمد: معذرت میخوام.
لحظهای ایستادم. حرفی نزدم و باز راه افتادم. سنگینی نگاهش را پشت سرم احساس میکردم.
حسینیه رنگ و روی محرم داشت. خانمها دور خانم حسینی حلقه زدهبودند. داشت احکام اقتدا به امام جماعت را میگفت. بیرون حلقه گوشهای نشستم. خانم حسینی جلسه را سپرد به یکی از دخترها. به طرفم آمد. بلند شدم باهام دست داد: برادرا هم جلسه دارن. ولی حاجآقا برات یه تایم گذاشته. برو ببین چیکار میتونی بکنی.
خانهشان یک درش توی حیاط حسینیه باز میشد. سالن خانه پر بود. با هم به اتاق اول راهرو رفتیم. حاجآقا بالای اتاق نشستهبود. خانم حسینی دست توی کمرم گذاشت و فرستادم تو اتاق: برم سروقت مادرشوهرم. یه ساعتی هست نرفتم سراغش.
سلام کردم. خواستم در اتاق را ببندم که حاجآقا گفت: بذارید باز باشه.
مکث کردم و بالاخره نشستم.
کپی یا انتشار به هر شکل حرام است❌
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
12-Salahshoor - Moharam 90 - Shabe 05 - 08 [www.RASEKHOON.net].mp3
2.42M
المنة لله که دلم افتاده زیر قدمت
مداحی برگ امشب💠
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
امشب با خونواده شام رو اومدیم بوستان محلهمون.
دو تا دختر نوجوون هم بودن که بدون شال چندین بار تمام بوستان رو دور زدند حتی میرفتند اون سمت خیابون و توی فرعیها و باز برمیگشتن...
بارها از کنار اکیپهای پسرا با صدای بلند و خنده رد شدند...
اما هیچ پسری بهشون توجه نکرد😕
خواستم بگم عرضه که زیاد بشه تقاضا میاد پایین!
#م_خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
به نرگس گفتم دلم برات تنگ میشه. برای صدات. خنده هات. برای نوازش موهات...😔
تو فرودگاه حالش خراب بود. قیافش داد میزد از رفتنم چقد ناراحته. اشک تو چشاش نشسته بود ولی نمیذاشت پایین بریزه🥺
بلندگوی فرودگاه اعلام کرد مسافرا برای سوار شدن برن. با همه خدافظی کردم. آخرکار سرمو نزديک گوشش بردم و برای اولين بار بهش گفتم: عاشقتم...♥️
تو هواپيما از ناراحتی نميدونستم چيکار کنم. بسته ای که بهم داده بود رو باز کردم و چيزيو که ديدم چشمام باور نميکرد.
موهای بلند و بافته شدش بود. 💔
آخرين باری که نرگسو ديده بودم موهاش بلند بود. حتما شب که رفته بود خونه موهاشو قيچی کرده بود. يادمه نرگس هميشه ميگفت که از موی کوتاه خوشش نمياد. يه کاغذ هم توی جعبه بود و نرگس روش نوشته بود:
حالا ديگه تا دلت بخواد ميتونی موهامو نوازش کنی.🥺
سرمو بين دو تا دستام گرفته بودم و بيصدا اشک ميريختم.
https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc
اینا رو یه مرد داره میگه
باورتون میشه؟
کاملا واقعی واقعی واقعی
داستانی از آشنایی تا بهم رسیدن دختر و پسری که تو عشق صادق و وفادار بودن👏🏻
رفتید یا نِه؟
https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc
چقد بگم پستاش خوبه
داستانش عالیه😕
May 11
رفقا سلام سعی میکنم داستان امشب رو آماده کنم
کار داره هنوز
ولی منتظر نباشید چون ممکنه موفق نشم
نرگس خیلی اتفاقی تو دانشگاه امیر رو می بینه. امیر به هر ضرب و زوری که میتونه شمارش رو میده نرگس که شاید یه روز لازمت بشه😉
یه روز وقتی نرگس با باباش کار داشت اشتباهی ۰۹۱۱ رو نمیزنه و .............؟
و امیر جواب میده 😳😂
امیر😍😎
نرگس🤕😐
زنگ زده خونه امیر 🤦🏻♀🙋🏻♂
باورتون میشه؟!
کاملا واقعی 👍🏻
شروع ماجرایی پرپیچ و خم و چندسال انتظار اما حسسسسابی عاشقانه❤️🔥💞
https://eitaa.com/joinchat/583991680C8a8cae3fdc
خودم خوندم خیلی دوستش داشتم و ازش لذت بردم برای همین دارم پیشنهاد میکنم به شما🌷
داستان واقعی و از زبان پسر و دختر داستان
خیلی آموزنده هست
💠🪴💠
💠 اَلسَّلامُعَلَیکَیابَقیَّهاللهِالاَعظَم 🌤
💠 اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّکَالفَرَج♥️
💠 اَینَالمُنتَقَم؟!
بیدار شویم و ببینیم همهاش کابوسی هولناک بوده و تمام شده دیگر.
بعد پنجره را باز کنیم تا بوی برف پر شود توی اتاق، چای دم کنیم با چوب دارچین و گلسرخ و بگذاریم جادوی صدای بنان پاک کند خاطر را از تیرگی خواب تیرهگون.
بیدار شویم و ببینیم جهان در امن و امان است و همهی این تلخیها با طلوع آفتاب پر کشیده.
✍🏻فرشته نوبخت
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
نه پای رفتنم اکنون
...نه بال پروازست
از این چه سود که بر من در قفس باز است!
این شعر و این عکس رو سالهاست که دوست دارم
هر وقت این عکس رو میبینم دلم مچاله میشه
این شعر واقعا حرف دل این بیچارهس😔
#م_خلیلی
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سیاهپوش شدن حرم امیرالمومنین علیهالسلام🕯
🏴🏴🏴
#محرم
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام ای هلال ماه محرم 🌙
🏴🕯🍂🥀
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯
🌿🌿🌿
✨رو به ششگوشهترین قبلهی عالم، هر روز . . .
✨بردن نام حسینابنعلی میچسبد؛
💠السلامعلیالحسین
💠وعلیعلیابنالحسین
💠وعلیاولادالحسین
💠وعلیاصحابالحسین
#روز_و_روزگارتون_حسینی ♥️
╭━━⊰⚜⚜⊱━━╮
@In_heaventime
╰━━⊰⚜⚜⊱━━╯