مرگِ هم میهن شودهر روز،بیش
خویش اَندازیم اَندر دام خویش
با چنین رفتار دور از انتطار
روزهایی سخت تر داریم، پیش
آمل-نیک نژادنیاکی۱۳۹۹/۹/۱
🇮🇷 #پایگاه مقاومت بسیج امام سجادع نیاک
لینک کانال در ایتا 👇👇
https://eitaa.com/InsightCulturalNiak
لینک کانال در واتساپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/Hl3ciYoYKGf7OCZnOfHZpT
تن،گرفتار تب و بی خوابی است
لیک جان اَندر تب وبی تابی است
شوق تدریس معلم شد گواه
آسمان علم ، دائم آبی است
عهد و ایثار وخلوص و حسِ ناب
را نمادش *مریم اَربابی* است
*خاطرش سرمدی*
آمل-نیک نژادنیاکی۱۳۹۹/۸/۲۳
🇮🇷 #پایگاه مقاومت بسیج امام سجادع نیاک
لینک کانال در ایتا 👇👇
https://eitaa.com/InsightCulturalNiak
لینک کانال در واتساپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/Hl3ciYoYKGf7OCZnOfHZpT
نه اسب امام زمان دیدیم
نه برای حورالعین جنگیدیم
⚘⚘⚘
ما کهنه سربازان جنگ، شاید اکنون *پریشان* باشیم اما *پشیمان* نیستیم.
همان *رزمندگان پیادهایم* که *سواری* نیاموخته و به *وسوسهی کسب مال و قدرت* نرفته بودیم.
سن ما کم بود ولی هدفی بزرگ داشتیم.
*تعداد ما* در همه هشت سال جنگ، تنها *۳/۵ درصد* جمعیت کشور بود ولی بار دفاع را تا آخر بر دوش داشتیم و *مردانگی را تنها نگذاشتیم*
ما *غارت* را آموزش ندیدیم. رفتیم تا *غیرت* را تجربه کنیم.
اکنون نیز *فریاد* میزنیم که:
این *حرامیان ریش دار قافلهی اختلاس* از ما نیستند...
این *گرگهای مال مردم خور* و
این *خوارج خرافه پسند* از ما و وصله ی شهیدان ما نیستند.
*ما* نه اسب امام زمان دیدیم و نه به عشق حورالعین رفتیم ولی با ذکر سالار شهیدان، جنگیدیم.
اما امروز *استخوان در گلو* و *خار در چشم*، از حال و روز امروز مردم خوبمان *شرمندهایم*
شرمنده ایم، با صورتی سرخ.
شرمنده ایم، با دستانی که در فکه و شلمچه و مجنون و دهلران و ارتفاعات غرب جا مانده است
ای همه ی آنانی که *احساس پاک* را می شناسید!
*ما*، اگر به جبهه نمیرفتیم، با دشمنی که به تلافی قادسیه، برای هلاک مردم و میهن مان، آمده بود، چه می کردیم؟
پس بچههای ما را *به درستی قضاوت* کنید و
حساب اندکی از ما که *آلوده* شدند و *شرافت* خود را فروختند، به پای همه ما ننویسید.
⚘⚘⚘
*سربازم و هرگز نکنم پشت به میدان*
*گر سر برود من نروم از سر پیمان*
*فاسد بود آن خون که به پای تو نریزد*
*ای خاک مقدس که بود نام تو ایران*
⚘⚘⚘
تقدیم به خانواده های محترم شهدا و جانبازان و ایثارگران هشت سال دفاع مقدس که مرد و مردانه از وجب به وجب این خاک حراست نمودند.
ای جاماندگان از قافله دوران دفاع مقدس برشما درود و سلام
🍃شهر باید بزند عکس تو را بر همه جا
تو شدی چشم و چراغ من و این مردم شهر🍃
#سردار_دلها
#حاج_قاسم
قهرمان من ؛
این ابر مَردها هستند
که کار غیرقانونی میکردند!
دست میبردند در شناسنامهشان و
برای پیکار با دشمن سراز پا نمیشناختند
#نوجوانان
#دفاع_مقدس
#بزرگ_مردان_کوچک
بیگانهها از ما تعریف کنند، اشکالی در کار است
از این ترس نداشته باشیم که فلان رادیو چه میگوید. از ما تعریف کنند معلوم میشود در ما اشکالی پیدا شده است، آنها باید فحش دهند و ما هم باید محکم کارمان را انجام دهیم.
#امام_خمینی
📚صحیفه نور، جلد ١٨،صفحه ١٧٩
🌷اللهم عجل لولیک الفرج🌷
•┈••✾••┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک روز یقهتان را خواهند گرفت که بخاطر رها کردن فضای مجازی شما مسئول انحراف میلیونها کودک و نوجوان و متلاشی شدن هزاران خانوادهاید...
#فضای_مجازی
https://digipostal.ir/hfateme
لطفا روی لینک فوق کلیک کنید.
اجرتان با فاطمه زهرا(س)
#فاطمیه
#فاطمیه
مگیر از سرم سایه ی #چادرت را
پناهی از این #خیمه بهتر ندارم
#حضرت_زهرا (س)
#حاج_قاسم #مرد_میدان
🥀🥀🥀🥀🥀
☘ محمدم و شال سبزش ...
چندماہ بعد عقدمون من ومحمدم
رفتیم بازار من دوتا شال خریدم.
یڪیش شال سبز بود ڪہ چندبار هم
پوشیدمش و یہ روز محمد بہ من گفت:
اون شال سبزت و میدیش بہ من؟
حس خوبی بہ من میده ...
شما سیدی و وقتی این شال سبزت
هـمراهمہ قوت قلب مے گیرم ...
خودش هـم دوردوزش ڪرد
و شد شال گردنش ڪہ هر ماموریتی
ڪہ میرفت یا بہ سرش مے بست
یا دور گردنش مے انداخت ...
و در ماموریت آخرش هـم
هـمون شال دور گردنش بود
ڪہ بعد شهادتش برام آوردن ...
✍ بہ روایت همسر شهید
💠شادی روح پرفتوح #پاسدار_مدافع_حـرم
#محمدتقی_سالخورده_صلوات
💚فاطمیه با روضه💚
|⇦•یه حرفی بزن منم حسنت..
#روضه و توسل به حضرت صدیقۀ طاهره زهرایِ مرضیه سلام الله علیها _ حاج میثم مطیعی•✾•
∞═┄༻↷↭↶༺┄═∞
【توجه】:
جهت استفاده ، متون حتماً به همراه صوت در اختیار دیگران قرار گیرد.
∞═┄༻↷↭↶༺┄═∞
یه حرفی بزن منم حسنت
پاشو کسی نیست بزنه باز لگد به تنت
*مادر بلند شو .. مادر بلند شو ..*
قسم به همین چشایِ پر آب
دیگه نمیذارم بسوزوننت ..
بگو چی شده؟!
آخه چرا سرده همه بدنت
مادر ..
اگه میشه یه بارِ دیگه برگرد
چه جوری میشه بی تو زندگی کرد؟!
بی خداحافظی رفتی و هر روز
می میرم از این درد ..
*آره زهرا بی خداحافظی رفت .. روز آخر کار خونه کرده بود .. موهای زینبش رو شونه کرده بود .. به زحمت تو خونه راه می رفت ، جارو میکرد .. بچه ها خوشحال بودن مادر از جا بلند شد ..
وقتی فاطمه زهرا به شهادت رسید ، کسی منزل نبود بچه هاش بیرون بودن فقط اسما بود امیرالمومنین هم که مسجد بود.. تنهایی جان داد ..
بچه هاش اومدن گفتن اسماء مادر ما این ساعت نمیخوابه.. یه مرتبه عرضه داشت :"یَابْنَیْ رسول الله لَیسَت اُمُّکُما نائمَه..." مادر که نخوابیده.. "قد فارقَتِ الدُّنیا...."مادرتون از دنیا رفته..*
من بی تو نمی مونم
من رازِ مگو دارم ، پریشونم..
نگاهی بکن با مهر چشات
حسینِ با گریه گذاشته سر کفِ پات
*اسما میگه نگاه کردم دیدم رفته پایین پای مادر صورت گذاشته کف پای مادر ..*
یه چیزی بگو با مِهرِ صدات
یه حرفی بزن تا حسین نمرده برات
تو رو جون من بمون پیشمون
ای حسین به فدات ..
مادر. ..
می بینه زینب با گریه من رو
توو بغلش داره سه تا کفن رو
میگه بهش دادی یادگاری، یه پیرُهن رو
الان کف پاتم اما..
توو قصّه ی عاشورا
رو دامن تو میشه سرِ من جدا..
*صدای مادر پهلو شکسته بلند شد: بُنَیَّ ... بُنَیَّ ...
اجازه بدید روضه م رو اینجوری بگم .. تو گودیِ قتلگاه اون حول و حوش چندتا صدا شنیده شد؛ اول صدای اون ملعون بود صدا زد:"ما تَنتَظِرونَ مِن رَجُل.."
منتظر چی هستید ؟ برید راحتش کنید ..
یه صدا ، صدای خواهرش بود ، از خیمه ها بیرون آمد .. می دوید ، می نشست ، می افتاد ، بلند میشد ، دوباره با صورت به زمین می افتاد .. شروع کرد با پیغمبر حرف زدن .. یه هم صدا ، صدایِ منادی بود از آسمان صدا زد : "قُتِلَ الحُسَین بالحَجَرِ والعصا والخَشَبِ والسَّنان.." یه صدا هم صدای مادرش بود .. صدا میزد:
"بُنَیَّ..." یه صدایی هم از حلقوم بریده بلند میشد. .. صدا میزد :"اُخَیَّ .. اِلیَّ .. " بیا .. بیا ..
یه صدای دیگه هم بلند شد .. فرماندۀ لشگر صدا زد : اسب سوارا بیاید .. اونا که اسبشون رو نعل تازه زدن بیان .. امونش ندید .. زینب از قتلگاه برو بیرون ..*
نغمه پرداز: اکبر شیخی
شاعر: سید مهدی سرخان
↫『بابُ الْحَرَم پایگاهِ متنِ روضه』
#حاج_میثم_مطیعی
#روضه_حضرت_زهرا_سلام_الله_علیها
#فاطمیه
┅═┄⊰༻↭༺⊱┄═┅
🇮🇷#پایگاه مقاومت بسیج امام سجادع نیاک
لینک کانال در ایتا 👇👇
https://eitaa.com/InsightCulturalNiak
لینک کانال در واتساپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/JHBLSXlUTwl7GGgX3evqxy
👇👇👇👇صوت روضه فوق
4_6001591826878826765.mp3
7.86M
🇮🇷#پایگاه مقاومت بسیج امام سجادع نیاک
لینک کانال در ایتا 👇👇
https://eitaa.com/InsightCulturalNiak
لینک کانال در واتساپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/JHBLSXlUTwl7GGgX3evqxy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
✨ استورے ✨
[ پاے انقلاب وایسیم✌️🇮🇷 ]
▪️به جمع ما بپیوندید 👇
🇮🇷#پایگاه مقاومت بسیج امام سجادع نیاک
لینک کانال در ایتا 👇👇
https://eitaa.com/InsightCulturalNiak
لینک کانال در واتساپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/JHBLSXlUTwl7GGgX3evqxy
مقام عرشی حضرت زهرا_3.mp3
13.1M
🔸#مقام_عرشی_حضرت_زهرا "س"
✦ الگوگیری؛ اساس و پایهی هر حرکتی است!
بدون الگوی صحیح، هیچ حرکتی نه درست، آغاز میشود، نه به سرانجامِ درست میرسد!
✨حضرت زهرا سلامالله علیها، کاملترین الگوست برای یک زندگی موفق که نتیجهی آن، تکامل باطن انسانی ماست!
الگویی برای همه... نه فقط بانوان ❌
#استاد_شجاعی
🇮🇷#پایگاه مقاومت بسیج امام سجادع نیاک
لینک کانال در ایتا 👇👇
https://eitaa.com/InsightCulturalNiak
لینک کانال در واتساپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/JHBLSXlUTwl7GGgX3evqxy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌷 بهترین روزهای عمر حاج قاسم
🔹 حاج قاسم در جمع رزمندگان مدافع حرم در خط مقدم نبرد برای فتح آخرین قلعه داعش (البوکمال)، از بهترین و در عین حال سختترین روزهای عمر خودشان میگویند...
🇮🇷#پایگاه مقاومت بسیج امام سجادع نیاک
لینک کانال در ایتا 👇👇
https://eitaa.com/InsightCulturalNiak
لینک کانال در واتساپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/JHBLSXlUTwl7GGgX3evqxy
به مناسبت نزدیک شدن به سالگرد شهادت #سردار_سلیمانی
تو این یکسال چند بار از ذهنم عبور کرده که حاج قاسم چه کار مخصوصی کرده که شده #سردار_دلها ؟!
البته که کارهای زیادی کرده اما با خوندن رمان #تنها_میان_داعش فقط به یه گوشه از کارهای سردار پی بردم...
📚داستان #تنها_میان_داعش برگرفته از حوادث حقیقی خرداد تا شهریور سال ۱۳۹۳ در شهر آمرلی عراق که با خوشه چینی از خاطرات مردم مقاوم و رزمندگان دلاور این شهر، به ویژه فرماندهی بینظیر سپهبد شهید #قاسم_سلیمانی در قالب داستانی عاشقانه روایت می شود♥️
🌹پیشکش به روح مطهر همه شهدای مدافع حرم🌷 شهدای شهر آمرلی و شهید عزیزمان #حاج_قاسم_سلیمانی
📌آمرلی به زبان ترکمن یعنی امیری علی؛ #امیر_من_علی است!
🌹🍃🌹🍃
با بصیرت فرهنگی همراه شوید
🇮🇷#پایگاه مقاومت بسیج امام سجادع نیاک
لینک کانال در ایتا 👇👇
https://eitaa.com/InsightCulturalNiak
لینک کانال در واتساپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/JHBLSXlUTwl7GGgX3evqxy
❣﷽❣
📚 #رمان_و_داستان
💥 #تنها_میان_داعش
1⃣ #قسمت_اول
💠 وسعت سرسبز باغ در گرمای دلچسب غروب، تماشاخانهای بود که هر چشمی را نوازش میداد. خورشید پس از یک روز آتشبازی در این روزهای گرم آخر #بهار، رخساره در بستر آسمان کشیده و خستگی یک روز بلند بهاری را خمیازه میکشید.
💢دست خودم نبود که این روزها در قاب این صحنه سِحرانگیز، تنها صورت زیبای او را میدیدم! حتی بادی که از میان برگ سبز درختان و شاخه های نخل ها رد میشد، عطر #عشق او را در هوا رها میکرد و همین عطر، هر غروب دلتنگم میکرد!
💠 دلتنگ لحن گرمش، نگاه عاشقش، صدای مهربان و خنده های شیرینش! چقدر این لحظات تنگ غروب سخت میگذشت تا شب شود و او برگردد و انگار همین باد، نغمه دلتنگیام را به گوشش رسانده بود که زنگ موبایلم به صدا درآمد.
💢همانطور که روی حصیر کف ایوان نشسته بودم، دست دراز کردم و گوشی را از گوشه حصیر برداشتم. بعد از یک دنیا عاشقی، دیگر میدانستم اوست که خانه قلبم را دقّالباب میکند و بیآنکه شماره را ببینم، دلبرانه پاسخ دادم :«بله؟»
💠 با نگاهم همچنان در پهنه سبز و زیبای باغ میچرخیدم و در برابر چشمانم، چشمانش را تجسم میکردم تا پاسخم را بدهد که صدایی خشن، خماری عشق را از سرم پراند :«الو...»
💢هر آنچه در خانه خیالم ساخته بودم، شکست. نگاهم به نقطهای خیره ماند، خودم را جمع کردم و این بار با صدایی محکم پرسیدم :«بله؟»
💠 تا فرصتی که بخواهد پاسخ بدهد، به سرعت گوشی را از کنار صورتم پایین آورده و شماره را چک کردم، ناشناس بود. دوباره گوشی را کنار گوشم بردم و شنیدم با همان صدای زمخت و لحن خشن تکرار میکند :«الو... الو...»
💢از حالت تهاجمی صدایش، کمی ترسیدم و خواستم پاسخی بدهم که خودش با عصبانیت پرسید :«منو میشناسی؟؟؟»
💠ذهنم را متمرکز کردم، اما واقعاً صدایش برایم آشنا نبود که مردّد پاسخ دادم :«نه!» و او بلافاصه و با صدایی بلندتر پرسید: «مگه تو نرجس نیستی؟؟؟»
💢از اینکه اسمم را میدانست، حدس زدم از آشنایان است اما چرا انقدر عصبانی بود که دوباره با حالتی معصومانه پاسخ دادم :«بله، من نرجسم، اما شما رو نمی شناسم!» که صدایش از آسمان خراش خشونت به زیر آمد و با خندهای نمکین نجوا کرد :«ولی من که تو رو خیلی خوب میشناسم عزیزم!» و دوباره همان خندههای شیرینش گوشم را پُر کرد.
💠 دوباره مثل روزهای اول مَحرم شدنمان دلم لرزید که او در لرزاندن دل من بهشدت مهارت داشت.
💢چشمانم را نمیدید، اما از همین پشت تلفن برایش پشت چشم نازک کردم و با لحنی غرق ناز پاسخ دادم :«از همون اول که گوشی زنگ خورد، فهمیدم تویی!» با شیطنت به میان حرفم آمد و گفت :«اما بعد گول خوردی!» و فرصت نداد از رکب #عاشقانهای که خورده بودم دفاع کنم و دوباره با خنده سر به سرم گذاشت :«من همیشه تو رو گول میزنم! همون روز اولم گولت زدم که عاشقم شدی!» و همین حال و هوای عاشقیمان در گرمای #عراق، مثل شربت بود؛ شیرین و خنک!
💠 خبر داد سر کوچه رسیده و تا لحظاتی دیگر به خانه می آید که با دستپاچگی گوشی را قطع کردم تا برای دیدارش مهیا شوم.
💢از همان روی ایوان وارد اتاق شدم و او دستبردار نبود که دوباره پیامگیر گوشی به صدا درآمد. در لحظات نزدیک مغرب نور چندانی به داخل نمی تابید و در همان تاریکی، قفل گوشی را باز کردم که دیدم باز هم شماره غریبه است.
💠 دیگر فریب شیطنتش را نمیخوردم که با خندهای که صورتم را پُر کرده بود پیامش را باز کردم و دیدم نوشته است :«من هنوز دوستت دارم، فقط کافیه بهم بگی تو هم دوستم داری! اونوقت اگه عمو و پسرعموت تو آسمونا هم قایمت کنن، میام و با خودم میبرمت! ـ عَدنان ـ »
💢برای لحظاتی احساس کردم در خلائی در حال خفگی هستم که حالا من شوهر داشتم و نمیدانستم عدنان از جانم چه می خواهد؟...
#ادامه_دارد ...
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
با بصیرت فرهنگی همراه شوید
🇮🇷#پایگاه مقاومت بسیج امام سجادع نیاک
لینک کانال در ایتا 👇👇
https://eitaa.com/InsightCulturalNiak
لینک کانال در واتساپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/JHBLSXlUTwl7GGgX3evqxy
❣﷽❣
📚 #رمان_و_داستان
💥 #تنها_میان_داعش
2⃣#قسمت_دوم
💠 در تاریکی و تنهایی اتاق، خشکم زده و خیره به نام عدنان، هرآنچه از او در خاطرم مانده بود، روی سرم خراب شد.
حدود یک ماه پیش، در همین باغ، در همین خانه برای نخستین بار بود که او را میدیدم.
💢 وقتی از همین اتاق قدم به ایوان گذاشتم تا برای میهمان عمو چای ببرم که نگاه خیره و ناپاکش چشمانم را پُر کرد، طوری که نگاهم از #خجالت پشت پلکهایم پنهان شد. کنار عمو ایستاده و پول پیش خرید بار انگور را حساب میکرد.
💠عمو همیشه از روستاهای اطراف #آمرلی مشتری داشت و مرتب در باغ رفت و آمد میکردند اما این جوان را تا آن روز ندیده بودم.
💢مردی لاغر و قدبلند، با صورتی بهشدت سبزه که زیر خط باریکی از ریش و سبیل، تیرهتر به نظر میرسید. چشمان گودرفتهاش مثل دو تیلّه کوچک سیاه برق میزد و احساس میکردم با همین نگاه شرّش برایم چشمک میزند.
💠از #شرمی که همه وجودم را پوشانده بود، چند قدمی عقبتر ایستادم و سینی را جلو بردم تا عمو از دستم بگیرد. سرم همچنان پایین بود، اما سنگینی حضورش آزارم میداد که هنوز عمو سینی را از دستم نگرفته، از تله نگاه تیزش گریختم.
💠 از چهارسالگی که پدر و مادرم به جرم #تشیع و به اتهام شرکت در تظاهراتی علیه #صدام اعدام شدند، من و برادرم عباس در این خانه بزرگ شده و عمو و زنعمو برایمان عین پدر و مادر بودند. روی همین حساب بود که تا به اتاق برگشتم، زنعمو مادرانه نگاهم کرد و حرف دلم را خواند :«چیه نور چشمم؟ چرا رنگت پریده؟»
💢رنگ صورتم را نمیدیدم اما از پنجه چشمانی که لحظاتی پیش پرده صورتم را پاره کرده بود، خوب میفهمیدم حالم به هم ریخته است. زن عمو همچنان منتظر پاسخی نگاهم میکرد که چند قدمی جلوتر رفتم. کنارش نشستم و با صدایی گرفته اعتراض کردم :«این کیه امروز اومده؟»
💠 زنعمو همانطورکه به پشتی تکیه زده بود، گردن کشید تا از پنجرههای قدی اتاق، داخل حیاط را ببیند و همزمان پاسخ داد :«پسر ابوسیفِ، مث اینکه باباش مریض شده این میاد واسه حساب کتاب.» و فهمید علت حال خرابم در همین پاسخ پنهان شده که با هوشمندی پیشنهاد داد :«نهار رو خودم براشون میبرم عزیزم!»
💢خجالت میکشیدم اعتراف کنم که در سکوتم فرو رفتم اما خوب میدانستم زیبایی این دختر #ترکمن شیعه، افسار چشمانش را آن هم مقابل عمویم، اینچنین پاره کرده است.
💠 تلخی نگاه تندش تا شب با من بود تا چند روز بعد که دوباره به سراغم آمد. صبح زود برای جمع کردن لباسها به حیاط پشتی رفتم، در وزش شدید باد و گرد و خاکی که تقریباً چشمم را بسته بود، لباسها را در بغلم گرفتم و بهسرعت به سمت ساختمان برگشتم که مقابلم ظاهر شد.
💢لب پله ایوان به ظاهر به انتظار عمو نشسته بود و تا مرا دید با نگاهی که نمیتوانست کنترلش کند، بلند شد. شال کوچکم سر و صورتم را به درستی نمیپوشاند که من اصلاً انتظار دیدن #نامحرمی را در این صبح زود در حیاطمان نداشتم.
💠 دستانی که پر از لباس بود، بادی که شالم را بیشتر به هم میزد و چشمان هیزی که فرصت تماشایم را لحظه ای از دست نمیداد.
💢با لبخندی زشت سلام کرد و من فقط به دنبال حفظ حیا و #حجابم بودم که با یک دست تلاش میکردم خودم را پشت لباسهای در آغوشم پنهان کنم و با دست دیگر شالم را از هر طرف میکشیدم تا سر و صورتم را بیشتر بپوشاند.
💠 آشکارا مقابل پله ایوان ایستاده بود تا راهم را سد کرده و معطلم کند و بیپروا براندازم میکرد. در خانه خودمان اسیر هرزگی این مرد #اجنبی شده بودم، نه میتوانستم کنارش بزنم نه رویش را داشتم که صدایم را بلند کنم.
💢دیگر چارهای نداشتم، به سرعت چرخیدم و با قدمهایی که از هم پیشی میگرفتند تا حیاط پشتی تقریباً دویدم و باورم نمیشد دنبالم بیاید!
💠 دسته لباسها را روی طناب ریختم و همانطور که پشتم به صورت نحسش بود، خودم را با بند رخت و لباسها مشغول کردم بلکه دست از سرم بردارد، اما دستبردار نبود که صدای چندشآورش را شنیدم :«من عدنان هستم، پسر ابوسیف. تو دختر ابوعلی هستی؟»
💢دلم میخواست با همین دستانم که از عصبانیت گُر گرفته بود، آتشش بزنم و نمیتوانستم که همه خشمم را با مچاله کردن لباسهای روی طناب خالی میکردم و او همچنان زبان میریخت :«امروز که داشتم میومدم اینجا، همش تو فکرت بودم! آخه دیشب خوابت رو می دیدم!»
💠 شدت طپش قلبم را دیگر نه در قفسه سینه که در همه بدنم احساس میکردم و این کابوس تمامی نداشت که با نجاستی که از چاه دهانش بیرون میریخت، حالم را به هم زد :«دیشب تو خوابم خیلی قشنگ بودی، اما امروز که دوباره دیدمت، از تو خوابم قشنگتری!»
نزدیک شدنش را از پشت سر بهوضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌹🍃🌹🍃
با بصیرت فرهنگی همراه شوید
🇮🇷#پایگاه مقاومت بسیج امام سجادع نیاک
❣﷽❣
📚 #رمان_و_داستان
💥 #تنها_میان_داعش
3⃣#قسمت_سوم
💠 نزدیک شدنش را از پشت سر به وضوح حس میکردم که نفسم در سینه بند آمد و فقط زیر لب #یاعلی میگفتم تا نجاتم دهد.
💢با هر نفسی که با وحشت از سینهام بیرون میآمد #امیرالمؤمنین (علیهالسلام) را صدا میزدم و دیگر میخواستم جیغ بزنم که با دستان #حیدریاش نجاتم داد!
💠 بهخدا امداد امیرالمؤمنین (علیهالسلام) بود که از حنجره حیدر سربرآورد! آوای مردانه و محکم حیدر بود که در این لحظات سخت تنهایی، پناهم داد :«چیکار داری اینجا؟»
💢از طنین #غیرتمندانه صدایش، چرخیدم و دیدم عدنان زودتر از من، رو به حیدر چرخیده و میخکوب حضورش تنها نگاهش میکند. حیدر با چشمانی که از عصبانیت سرخ و درشتتر از همیشه شده بود، دوباره بازخواستش کرد :«بهت میگم اینجا چیکار داری؟؟؟»
💠 تنها حضور پسرعموی مهربانم که از کودکی همچون برادر بزرگترم همیشه حمایتم میکرد، میتوانست دلم را اینطور قرص کند که دیگر نفسم بالا آمد و حالا نوبت عدنان بود که به لکنت بیفتد :«اومده بودم حاجی رو ببینم!»
💢حیدر قدمی به سمتش آمد، از بلندی قد هر دو مثل هم بودند، اما قامت چهارشانه حیدر طوری مقابلش را گرفته بود که اینبار راه گریز او بسته شد و #انتقام خوبی بابت بستن راه من بود!
💠 از کنار عدنان با نگرانی نگاهم کرد و دیدن چشمان معصوم و وحشتزدهام کافی بود تا حُکمش را اجرا کند که با کف دست به سینه عدنان کوبید و فریاد کشید :«همنیجا مثِ سگ میکُشمت!!!»
💢ضرب دستش به حّدی بود که عدنان قدمی عقب پرت شد. صورت سبزهاش از ترس و عصبانیت کبود شد و راه فراری نداشت که ذلیلانه دست به دامان #غیرت حیدر شد :«ما با شما یه عمر معامله کردیم! حالا چرا مهمونکُشی میکنی؟؟؟»
💠 حیدر با هر دو دستش، یقه پیراهن عربی عدنان را گرفت و طوری کشید که من خط فشار یقه لباس را از پشت میدیدم که انگار گردنش را میبُرید و همزمان بر سرش فریاد زد :«بیغیرت! تو مهمونی یا دزد #ناموس؟؟؟»
💢از آتش غیرت و غضبی که به جان پسرعمویم افتاده و نزدیک بود کاری دستش بدهد، ترسیده بودم که با دلواپسی صدایش زدم :«حیدر تو رو خدا!» و نمیدانستم همین نگرانی خواهرانه، بهانه به دست آن حرامی میدهد که با دستان لاغر و استخوانیاش به دستان حیدر چنگ زد و پای مرا وسط کشید :«ما فقط داشتیم با هم حرف میزدیم!»
💠 نگاه حیدر به سمت چشمانم چرخید و من #صادقانه شهادت دادم :«دروغ میگه پسرعمو! اون دست از سرم برنمیداشت...» و اجازه نداد حرفم تمام شود که فریاد بعدی را سر من کشید :«برو تو خونه!» اگر بگویم حیدر تا آن روز اینطور سرم فریاد نکشیده بود، دروغ نگفتهام که همه ترس و وحشتم شبیه بغضی مظلومانه در گلویم تهنشین شد و ساکت شدم.
💢مبهوت پسرعموی مهربانم که بیرحمانه تنبیهم کرده بود، لحظاتی نگاهش کردم تا لحظهای که روی چشمانم را پردهای از اشک گرفت. دیگر تصویر صورت زیبایش پیش چشمانم محو شد که سرم را پایین انداختم، با قدمهایی کُند و کوتاه از کنارشان رد شدم و به سمت ساختمان رفتم.
💠 احساس میکردم دلم زیر و رو شده است؛ وحشت رفتار زشت و زننده عدنان که هنوز به جانم مانده بود و از آن سختتر، #شکّی که در چشمان حیدر پیدا شد و فرصت نداد از خودم دفاع کنم.
💢حیدر بزرگترین فرزند عمو بود و تکیهگاهی محکم برای همه خانواده، اما حالا احساس میکردم این تکیهگاه زیر پایم لرزیده و دیگر به این خواهر کوچکترش اعتماد ندارد.
💠 چند روزی حال دل من همین بود، وحشتزده از نامردی که میخواست آزارم دهد و دلشکسته از مردی که باورم نکرد! انگار حال دل حیدر هم بهتر از من نبود که همچون من از روبرو شدنمان فراری بود و هر بار سر سفره که همه دور هم جمع میشدیم، نگاهش را از چشمانم میگرفت و دل من بیشتر میشکست.
💢انگار فراموشش هم نمیشد که هر بار با هم روبرو میشدیم، گونههایش بیشتر گل انداخته و نگاهش را بیشتر پنهان میکرد. من به کسی چیزی نگفتم و میدانستم او هم حرفی نزده که عمو هرازگاهی سراغ عدنان و حساب ابوسیف را میگرفت و حیدر به روی خودش نمیآورد از او چه دیده و با چه وضعی از خانه بیرونش کرده است.
💠 شب چهارمی بود که با این وضعیت دور یک سفره روی ایوان مینشستیم، من دیگر حتی در قلبم با او قهر کرده بودم که اصلا نگاهش نمیکردم و دست خودم نبود که دلم از #بیگناهیام همچنان میسوخت.
💢شام تقریباً تمام شده بود که حیدر از پشت پرده سکوت همه این شبها بیرون آمد و رو به عمو کرد :«بابا! عدنان دیگه اینجا نمیاد.» شنیدن نام عدنان، قلبم را به دیوار سینهام کوبید و بیاختیار سرم را بالا آورد. حیدر مستقیم به عمو نگاه میکرد و طوری مصمم حرف زد که فاتحه #آبرویم را خواندم. ظاهراً دیگر به نتیجه رسیده و میخواست قصه را فاش کند...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
لا تَکرَهوا الفِتنَه فِی الآخرالزمان...
در #آخر_الزمان
از #فتنه بدتان نیاید!
خاصیت خوبش این است،
که قرار است #منافقین را رُسوا کند...
کنز العمّال ۳۱۱۷۰
🇮🇷#پایگاه مقاومت بسیج امام سجادع نیاک
لینک کانال در ایتا 👇👇
https://eitaa.com/InsightCulturalNiak
لینک کانال در واتساپ👇👇
https://chat.whatsapp.com/JHBLSXlUTwl7GGgX3evqxy