خلاصه تا سالیان سال شعرهای زیادی در وصف اهل بیت علیهم السلام سرودند....
دیدند چهرش سیاه شد و پسرش خیلی ناراحت شد پیش خودش گفت پدرم آدم خوبی بود چرا اینطوری جان داد....
از پدرش پرسید نه به اینجا و نه به موقعه جان دادنتون....
پدرش گفت بله من در دوران جوانی طبع شعر داشتم و برای رقاصه ها شعر میگفتم و شرب خمر میکرد.....
تا اینکه یک شب در یک باغی بودم در حین برگشت دلم گرفته بود گفتم من که الان پای آواز بودم پس چرا این حالم ....
که یکی در بین راه بهم گفت تو چرا اینجا بودی مگه نمیدونی محرم
دعبل که گفت من دین نداشتم و برام مهم نبود اما عجیب ناراحت شدم و از اون حرفش خجالت کشیدم ....
شب در خواب دیدم یه آقایی روی منبر نشستند و گفتن پیامبر ص هستند و بهم گفتن دعبل تو انگار ذوق شعر داری چرا برای ما شعر نمیگی سرم را انداختم پایین و سکوت کردم ....