تنهامسیرآرامش 💞
#نکات_تربیتی_خانواده 134 🔸 البته دقت کنید که «لذت بردن توی دوران جوانی با لذت بردن توی دوران پیری ی
🏡 #نکات_تربیتی_خانواده 135
خیلی مهم!
✅ طبیعتا آدم باید طوری زندگی کنه که وقتی پیر شد بازم بتونه از زندگی و احساساتش نهایت لذت رو ببره.
🚬❌ جوانی که از بدن خودش بد استفاده میکنه، وقتی به سن میانسالی و پیری رسید دیگه توانی برای لذت بردن نداره.
💢 وقتی پیر شد، چشماش دیگه نمیتونه به خوبی ببینه...
💢 فراموشی میگیره و دیگه حتی اسم خودشم یادش نمیاد!
💢قدرت شنواییش از بین میره...
اما...!
👈⭕️ اما هنوز یه هوای نفس سرکش و قدرتمند داره...😒
این آدم نابود خواهد شد...
🔺 برای همین آمار خودکشی توی سنین بالا در برخی کشورها خصوصا کشورهایی که توشون هرزگی بیشتره، زیاد هست...
🌺 @IslamLifeStyles
🔷 خیلی از اعضای محترم پیام میدن و میگن که ما دوست داریم مبارزه با نفس کنیم ولی واقعا نمیشه.
👈 چیکار کنیم که بندگی و زندگیمون آسون تر بشه.😥
✅یه سخنرانی هست از استاد بزرگوار، حاج آقا پناهیان، خیلی میتونه نگاه آدمو تغییر بده.
خیلی موثره در رشد انسان. تقدیمتون میکنم. همه اعضای محترم گوش بدن. واقعا یه هدیه الهی هست... 🌹👇
961127-Panahian-EhsasNiazBeKhoda-HeiatSarallah-01-18k.mp3
6.61M
🌺 #احساس_نیاز_به_خدا
جلسه اول: حس طغیانگری انسان
۹۶.۱۱.۲۸
🌄 @IslamLifeStyles
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚠️ تاثیرات واردات برنج و چای و دیگر محصولات خارجی را ببینید👆
@IslamLifeStyles
تنهامسیرآرامش 💞
🔸🌺🔻🔹 #دختر_شینا 8 🗓 روزها پشت سر هم می آمدند و می رفتند. گاهی "صمد" تندتند به سراغم می آمد و گاهی
🔹🌺🔹🌹
#دختر_شینا 9
قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود...
_/\|/\❤️
🌷 صمد که صدایم را شنیده بود، از وسطِ دریچه خم شد توی اتاق.
صورتش را دیدم. با تعجب داشت نگاهم می کرد
💓 تصویرِ آن نگاه و آن چهره مهربان تپش قلبم را بیشتر کرد....
اشاره کردم به بقچه. خندید و با شادی بقچه را بالا کشید.
🎊🎉 دوستانِ صمد روی پشت بام دست می زدند و پا می کوبیدند. بعد هم پایین آمدند و رفتند توی آن یکی اتاق که مردها نشسته بودند.
بعد از شام، خانواده ها درباره مراسمِ عقد و عروسی صحبت کردند.💍
🌺 فردای آن روز مادرِ صمد به خانه ما آمد و ما را برای ناهار دعوت کرد. مادرم مرا صدا کرد و گفت: «قدم جان! برو و به خواهرها و زن داداش هایت بگو فردا گَلین خانم همه شان را دعوت کرده.»
🔹چادرم را سرکردم و به طرفِ خانه خواهرم راه افتادم. سرِ کوچه "صمد" را دیدم. یک سبد روی دوشش بود. تا من را دید، انگار دنیا را به او داده باشند، خندید و ایستاد و سبد را زمین گذاشت و گفت: «سلام.» 😊✋
💥 برای اولین بار جوابِ سلامش را دادم؛ اما انگار گناهِ بزرگی انجام داده بودم، تمامِ تنم می لرزید. مثل همیشه پا گذاشتم به فرار...
🔹 خواهرم توی حیاط بود. پیغام را به او دادم و گفتم: «به خواهرها و زن داداش ها هم بگو.»
🔶 بعد دو تا پا داشتم و دو تا هم قرض کردم و دویدم. می دانستم "صمد" الان توی کوچه ها دنبالم می گردد. می خواستم تا پیدایم نکرده، یک جوری گم و گور شوم.
❇️ بین راه دایی ام را دیدم. اشاره کردم نگه دارد. بنده خدا ایستاد و گفت: «چی شده قدم؟! چرا رنگت پریده؟!»
گفتم: «چیزی نیست. عجله دارم، می خواهم بروم خانه.»
دایی خم شد و درِ ماشین را باز کرد و گفت: «پس بیا برسانمت.»
🚗 از خدا خواسته ام شد و سوار شدم. از پیچِ کوچه که گذشتیم، از توی آینه بغل ماشین، "صمد" را دیدم که سرِ کوچه ایستاده و با تعجب به ما نگاه می کرد‼️
مهمان بازی های بین دو خانواده شروع شده بود.
🌟 چند ماه بعد، پدرم گوسفندی خرید. نذری داشت که می خواست ادا کند. مادرم خانواده صمد را هم دعوت کرد.
🚎 صبحِ زود سوارِ مینی بوسی شدیم، که پدرم کرایه کرده بود، گوسفند را توی صندوق عقبِ مینی بوس گذاشتیم تا برویم امامزاده ای که کمی دورتر، بالای کوه بود. 🐑
ماشین به کُندی از سینه کشِ کوه بالا می رفت.
راننده گفت: «ماشین نمی کِشد. بهتر است چند نفر پیاده شوند.»
🔷 من و خواهرها و زن برادر هایم پیاده شدیم. صمد هم پشت سرِ ما دوید. خیلی دوست داشت در این فرصت با من حرف بزند، امّا من یا جلو می افتادم و یا می رفتم وسطِ خواهرهایم می ایستادم و با زن برادرهایم صحبت می کردم. 🚫
آه از نهادِ صمد درآمده بود...
بالاخره به امامزاده رسیدیم. گوسفند را قربانی کردند و چندنفری گوشتش را جدا و بین مردمی که آن حوالی بودند تقسیم کردند.
قسمتی را هم برداشتند برای ناهار، و آبگوشتی بار گذاشتند.🍜
🌳 نزدیکِ امامزاده، باغِ کوچکی بود که وقف شده بود. چندنفری رفتیم توی باغ. با دیدن آلبالوهای قرمز روی درخت ها با خوشحالی گفتم: «آخ جون، آلبالو!» صمد رفت و مشغولِ چیدنِ آلبالو شد.🍒
🔸 چند بار صدایم کرد بروم کمکش؛ امّا هر بار خودم را سرگرمِ کاری کردم. خواهر و زن برادرم که این وضع را دیدند، رفتند به کمکش.
💝 صمد مقداری آلبالو چیده بود و داده بود به خواهرم و گفته بود: «این ها را بده به قدم. او که از من فرار می کند. این ها را برای او چیدم. خودش گفت خیلی آلبالو دوست دارد.»
⭕️ تا عصر یک بار هم خودم را نزدیکِ صمد آفتابی نکردم.
🔹 بعد از آن، صمد کمتر به مرخصی می آمد. مادرش می گفت: «مرخصی هایش تمام شده.» گاهی پنج شنبه و جمعه می آمد و سری هم به خانه ما می زد.
🎁 امّا برادرش، ستار، خیلی تندتند به سراغ ما می آمد. هر بار هم چیزی هدیه می آورد.
یک بار یک جفت گوشواره طلا برایم آورد. خیلی قشنگ بود و بعدها معلوم شد پولِ زیادی بابتش داده. 💵
⌚️یک بار هم یک ساعت مچی آورد.
پدرم وقتی ساعت را دید، گفت: «دستش درد نکند. مواظبش باش. ساعتِ گران قیمتی است. اصلِ ژاپن است.»
🖋 ادامه دارد....
نویسنده؛ #بهناز_ضرابی_زاده
در مسیر آرامش...
💞 @IslamLifeStyles
💢 برجام موشکی 💢
✅ یکی از مهم ترین رسالت های ما اینه که از زحمات رهبری دفاع کنیم.
رهبری برای برجام خیلی هزینه دادن
" اونم فقط برای اینکه مردم ما آگاه بشن"
❌ ولی دشمنان ما دارن توی جامعه خیلی زیرکانه عنوان میکنن که "رهبری باید اجازه مذاکرات برجام منطقه ای رو بده"😒❌
🚫🚫🚫 در حالی که مذاکرات منطقه ای یعنی خلع سلاح موشکی ایران و حمله اتمی اسرائیل به جمهوری اسلامی
و اینو اصلاح طلبا و غربگراهای کثیف و اصولگرایان احمق یا جاهلانه یا خائنانه دارن به پیش میبرن.
🔷✅ 📡 حتما باید یه کار گسترده تشکیلاتی و کمپین های بزرگ تشکیل بشه و مدام خسارت های برجام به مردم گفته بشه.
🔌💢 باید کاری کنیم که کسی جرات نکنه اسم برجام موشکی رو بیاره
📲 هر کاری که میتونید انجام بدید. پوستر بسازید. تجمع کنید، توی کانال ها با روش های مختلف بگید. توی فامیل و آشنایان و محل کار برای بقیه توضیح بدید و...
🔺این پیام رو برای همه منتشر کنید
💯 @IslamLifeStyles
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلام
صبحتون بخیر
💞روز پدر مبارك💞
@IslamLifeStyles
⚜💚⚜💚⚜💚⚜
⚜مولای ما نمونه ی دیگر نداشته است
⚜اعجاز خلقت است و برابر نداشته است
⚜وقت طواف دور حرم فکر می کنم
⚜این خانه بی دلیل ترک برنداشته است
⚜دیدیم در غدیر که دنیا به جز علی
⚜آیینه ای برای پیمبر نداشته است
⚜سوگند می خورم که نبی شهر علم بود
⚜شهری که جز علی در دیگر نداشته است
⚜طوری ز چارچوب در قلعه کنده است
⚜انگار قلعه هیچ زمان در نداشته است
⚜یا غیر لافتی صفتی در خورش نبود
⚜یا جبرِِییل واژهء بهتر نداشته است
@IslamLifeStyles
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعر فوق العاده حمیدرضا_برقعی در مدح امیر المومنین، علی علیه السلام
👏👏👏👏
❤️در مسیر آرامش...
@IslamLifeStyles
🔷 بعضی از عزیزان بهمون گفتن که یه مطلبی در مورد اعتکاف قرار بدیم.
🌹 یه کتابی هست به نام "سفیران الهی" که در مورد اعمال ماه رجب و ایام اعتکاف هست.
✅ احکام و مطالب و نکات زیبایی توی این کتاب وجود داره که حتما مورد استفادتون قرار میگیره.
نویسنده کتاب، پدر بزرگوار بنده هست.😌💞
از همینجا از زحمات فراوان پدرم تشکر میکنم😊❤️
این کتاب رو میتونید رایگان دریافت کنید:👇
Etekaf.pdf
4.06M
🌹 سفیران الهی 🌹
اعمال ماه رجب و احکام اعتکاف
✅ اختصاصی تنهامسیر آرامش
🔷 @IslamLifeStyles
مژده!!! 💖💥 مژده!!!
برای اولین بار در ایتاء 👏👏👏
👌 بالاخره یه کانال عالی و کامل برای تربیت دینی صحیح پیدا شد!✔️😊😍
✅ زیر نظر مستقیم حاج آقا حسینی
موضوعات مورد بحث:
✔️تربیت دینی و "روانشناسی کودکان"
✔️رابطه صحیح زن و شوهر ها
✔️راهکارهای عالی برای رفع آسیب های اجتماعی، (اعتیاد و طلاق و بیکاری)
✔️مبارزه با هوای نفس و "برنامه ی ترک گناه" عالی!
👈در کانال تخصصی تنها مسیر آرامش ....💕
"زیر نظر طلبه حوزه علمیه اصفهان"👏🌺👆
http://eitaa.com/joinchat/63963136C91e5c60dda
📲 بیش از 5 سال سابقه فعالیت در فضای مجازی 🕹
اعضای محترم بنر بالا رو توی همه گروه ها و کانالاشون قرار بدن
برای مخاطبینتون هم بفرستید. ✅👆🏼👆🏼👆🏼
هدایت شده از تنهامسیرآرامش 💞
961127-Panahian-EhsasNiazBeKhoda-HeiatSarallah-01-18k.mp3
6.61M
🌺 #احساس_نیاز_به_خدا
جلسه اول: حس طغیانگری انسان
۹۶.۱۱.۲۸
🌄 @IslamLifeStyles
تنهامسیرآرامش 💞
🔹🌺🔹🌹 #دختر_شینا 9 قلبم تالاپ تلوپ می کرد و نفسم بند آمده بود... _/\|/\❤️ 🌷 صمد که صدایم را شنیده
🔹🌺🔸🌹
#دختر_شینا 10
🌺 کم کم حرفِ عقد و عروسی پیش آمد. شب ها بزرگ ترهای دو خانواده می نشستند و تصمیم می گرفتند چطور مراسم را برگزار کنند؛
⭕️ امّا من و صمد هنوز دو کلمه درست و حسابی با هم حرف نزده بودیم...
🌌 یک شب خدیجه من را به خانه شان دعوت کرد. زن برادرهای دیگرم هم بودند. برادرهایم به آبیاری رفته بودند و زن ها هم فرصت را غنیمت شمرده بودند برای شب نشینی. 😊
موقع خواب یکی از زن برادرهایم گفت: «قدم! برو رختخواب ها را بیاور.»
🔹رختخواب ها توی اتاقِ تاریکی بود که چراغ نداشت؛ اما نورِ ضعیف اتاقِ کناری کمی آن را روشن می کرد. واردِ اتاق شدم و چادرشب را از روی رختخواب کنار زدم.
حس کردم یک نفر توی اتاق است. می خواستم همان جا سکته کنم؛ از بس که ترسیده بودم. با خودم فکر کردم: «حتماً خیالاتی شده ام.» 😇
چادرشب را برداشتم که صدای حرکتی را شنیدم. قلبم می خواست بایستد. گفتم: «کیه؟!» 😨
اتاق تاریک بود و هر چه می گشتم، چیزی نمی دیدم.
ـ منم. نترس، بگیر بنشین، می خواهم باهات حرف بزنم.
🌷 صمد بود.... می خواستم دوباره دربروم که با عصبانیت گفت: «باز می خواهی فرار کنی، گفتم بنشین.»😤
❇️ اولین باری بود که عصبانیتش را می دیدم.
گفتم: «تو را به خدا برو. خوب نیست. الان آبرویم می رود.»😥
می خواستم گریه کنم...
🔸 گفت: «مگر چه کار کرده ایم که آبرویمان برود. من که سرِ خود نیامدم. زن برادرهایت می دانند. خدیجه خانم دعوتم کرده. آمده ام با هم حرف بزنیم. ناسلامتی قرار است ماهِ بعد عروسی کنیم.
🔺 _ امّا تا الان یک کلمه هم حرف نزده ایم. من شده ام جن و تو بسم الله. امّا محال است قبل از این که حرف هایم را بزنم و حرفِ دلِ تو را بشنوم، پای عقد بیایم.»
خیلی ترسیده بودم...😰
گفتم: «الان برادرهایم می آیند.»
🌺 خیلی محکم جواب داد: «اگر برادرهایت آمدند، من خودم جوابشان را می دهم. فعلاً تو بنشین و بگو من را دوست داری یا نه؟!» ⁉️
🔷 از خجالت داشتم می مردم. آخر این چه سؤالی بود. توی دلم خدا را شکر می کردم. توی آن تاریکی درست و حسابی نمی دیدمش. جواب ندادم.
🌷 دوباره پرسید: «قدم! گفتم مرا دوست داری یا نه؟! اینکه نشد. هر وقت مرا می بینی، فرار کنی. بگو ببینم کس دیگری را دوست داری؟!»
ـ وای... نه... نه به خدا. این چه حرفیه. من کسی را دوست ندارم.
خنده اش گرفت. 😊
❤️ گفت: «ببین قدم جان! من تو را خیلی دوست دارم. امّا تو هم باید من را دوست داشته باشی. عشق و علاقه باید دوطرفه باشد. من نمی خواهم از روی اجبار زنِ من بشوی. 💞
اگر دوستم نداری، بگو. باور کن بدونِ اینکه مشکلی پیش بیاید، همه چیز را تمام می کنم...»
🔹همان طور سر پا ایستاده و تکیه ام را به رختخواب ها داده بودم. صمد روبه رویم بود. توی تاریکی محو می دیدمش.
✅ آهسته گفتم: «من هیچ کسی را دوست ندارم. فقطِ فقط از شما خجالت می کشم...»
🌹 نفسی کشید و گفت: «دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم.
💍 گفت: «می دانم دخترِ نجیبی هستی. من این نجابت و حیایت را دوست دارم. امّا اشکالی ندارد اگر با هم حرف بزنیم. اگر قسمت شود، می خواهیم یک عمر با هم زندگی کنیم. دوستم داری یا نه؟!»
جواب ندادم. گفت: «جانِ حاج آقایت جوابم را بده. دوستم داری؟!»
🔹 آهسته جواب دادم: «بله.»
✅💖 انگار منتظرِ همین یک کلمه بود. شروع کرد به اظهار علاقه کردن.
گفت: «به همین زودی سربازی ام تمام می شود. می خواهم کار کنم، زمین بخرم و خانه ای بسازم. قدم! به تو احتیاج دارم. تو باید تکیه گاهم باشی.»
🌺🌷 بعد هم از اعتقاداتش گفت و گفت از اینکه زنِ مؤمن و باحجابی مثل من گیرش افتاده خوشحال است.
قشنگ حرف می زد و حرف هایش برایم تازگی داشت.
🖋 ادامه دارد...
نویسنده؛ #بهناز_ضرابی_زاده
❤️ @IslamLifeStyles