|#پروفـایـل📱|
|یـا مـن اسمہُ دوا و ذِکـرُهُ شِـفا..🍀|
.
#ماه_رمضان
#عشقیعنےایستادگے
:::
@ISTA_ISTA
#نوشته
مردم مدافع حرم میخواهند ..
تا حریم دلشان قرص شود ..
🔥مناسب پست اینستاگرام
پ.ن.
ساخت مدیر ..
بدون تگ پیجم راضی به کپی نیستم ..
@reihane.istaism813
@ista_ista
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته🔻
#قسمتــ_سیوپنجم۳۵
👈این داستان⇦دلم به تو گرم است
ـ☆★☆★☆★☆★☆★☆★☆
💠بلند شدم و سوئی شرتم رو در آوردم ... و بدون یه لحظه مکث دویدم دنبالش ... اون تنها تیکه لباس نویی بود که بعد از مدت ها واسم خریده بود🏃
- مادرجان ... یه لحظه صبر کنید ...
ایستاد ... با احترام سوئی شرت رو گرفتم طرفش ...
- بفرمایید ... قابل شما رو نداره ...
سرش رو انداخت پایین ...
- اما این نوئه پسرم ... الان تن خودت بود😕
- مگه چیز کهنه رو هم هدیه میدن؟😥
گریه اش گرفت😭 ... لبخند زدم و گرفتمش جلوتر ...
- ان شاء الله تن پسرتون نو نمونه 😊
اون خانم از من دور شد ... و مادرم بهم نزدیک ...
- پدرت می کشتت مهران ...😳
چرخیدم سمت مادرم ...
- مامان ... همین یه دست چادرمشکی رو با خودت آوردی؟...
با تعجب بهم نگاه کرد ...
- خاله برای تولدت یه دست چادری بهت داده بود ... اگر اون یکی چادرت رو بدم به این خانم ... بلایی که قراره سر من بیاد که سرت نمیاد؟ ...😐
حالت نگاهش عوض شد ...
- قواره ای که خالت داد ... توی یه پلاستیک ته ساکه ... آورده بودم معصومه برام بدوزه ...😒
سریع از ته ساک درش آوردم ... پولی رو هم که برای خرید اصول کافی جمع کرده بودم ... گذاشتم لای پارچه و دویدم دنبالش ... ده دقیقه ای طول کشید تا پیداش کردم و برگشتم ...
سفره رو جمع کرده بودن ... من فقط چند لقمه خورده بودم... مادرم برام یه ساندویچ درست کرده بود🌯 ... توی راه بخورم... تا اومد بده دستم ... پدرم با عصبانیت از دستش چنگ زد... و پرت کرد روی چمن ها ...
- تو کوفت بخور ... آدمی که قدر پول رو نمی دونه بهتره از گرسنگی بمیره😠
و بعد شروع کرد به غر زدن سر مادرم که ...☹️
- اگر به خاطر اصرار تو نبود ... اون سوئی شرت به این معرکه ای رو واسه این قدر نشناس نمی خریدم ... لیاقتش همون لباس های کهنه است ... محاله دیگه حتی یه تیکه واسش بخرم ...😣
چهره مادرم خیلی ناراحت و گرفته بود ... با غصه بهم نگاه می کرد☹️ ... و سعید هم ... هی می رفت و می اومد در طرفداری از بابا بهم تیکه های اساسی می انداخت ...😦
رفتم سمت مادرم و آروم در گوشش گفتم ...
- نگران من نباش ... می دونستم این اتفاق ها می افته ... پوستم کلفت تر از این حرف هاست ...😊😉
و سوار ماشین شدم ...🚙
و اون سوئی شرت ... واقعا آخرین لباسی بود که پدرم پولش رو داد ... واقعا سر حرفش موند ...
گاهی دلم می لرزید ... اما این چیزها و این حرف ها ... من رو نمی ترسوند ... دلم گرم بود به #خدایی_که_...🙄😊
- " و از جایی که گمانش را ندارد روزی اش می دهد و #هر_که_برخدا_توکل_کند ،، خدا او را کافی است خدا کار خود را به اجرا می رساند و هر چیز را اندازه ای قرار داده است " ...👌
.
ـ🔺✨🔺✨🔺✨🔺✨🔺
#ادامــــــہ_دارد....🍃
#ادمین_نوشتـــــ
#داستان_دنباله_دار_نسل_سوخته👇
#قسمتــــ_سیوششم۳۶🔻🔻
👈 این داستان⇦《با من سخن بگو》
❣✨اوایل به حس ها و چیزهایی که به دلم می افتاد بی اعتنا بودم ... اما کم کم حواسم بهشون جمع شد ... دقیق تر از چیزی بودن که بشه روشون چشم بست ... و بهشون توجه نکرد ... گیج می خوردم و نمی فهمیدم یعنی چی؟ ... با هر کسی هم که صحبت می کردم بی نتیجه بود ... اگر مسخره ام نمی کرد ... جواب درستی هم به دستم نمی رسید ...
و در نهایت ... جوابم رو از میان صحبت های یه هادی دیگه پیدا کردم ... بدون اینکه سوال من رو بدونه ... داشت سخنرانی می کرد ...☺️
- اینطور نیست که خدا فقط با پیامبرش صحبت کنه 👌... نزول وحی و هم کلامی با فرشته وحی ... فقط مختص پیامبران و حضرت زهرا و حضرت مریم بوده ... اما قلب انسان جایگاه خداست ❤️... جایی که شیطان اجازه نزدیک شدن بهش رو نداره ... مگه اینکه خود انسان ... بهش اجازه ورود بده ... قلب جایگاه خداست ... و اگر شخصی سعی کنه وجودش رو برای خدا خالص کنه ... این جاده دو طرفه است ... خدا رو که در قلبت راه بدی ... این رابطه شروع بشه و به پیش بره... قلبت❤️ که لایق بشه ... اون وقت دیگه امر عجیبی نیست... خدا به قلبت الهام می کنه و #هدایتت می کنه ... و شیطان مثل قبل ... با خطواتش حمله می کنه ...
خیابان خلوت ... داشتم رد می شدم ... وسط گل کاری ... همین که اومدم پام رو بزارم طرف دیگه و از گل کاری خارج شم ... به قوی ترین شکل ممکن گفت ... بایست ...🌸🌼
💠از شوک و ناگهانی بودن این حالت ... ناخودآگاه پاهام خشک شد ... و ماشین با سرعت عجیبی ... مثل برق از کنارم رد شد ... به حدی نزدیک ... که آینه بغلش محکم خورد توی دست چپم ... و چند هفته رفت توی گچ ...😢
این آخرین باری بود که شک کردم ... بین توهم و واقعیت ... بین الهام و خطوات ... اما ترس اینکه روزی به جای الهام ... درگیر خطوات بشم ... هنوز هم با منه ... مرزهای باریک اونها... و گاهی درک تفاوتش به باریکی یک موست🌷
اما اون روز ... رسیدیم #مشهد ... مادبزرگم با همون لبخند همیشه اومد دم در ... بقیه جلوتر از من ... بهش که رسیدم... تمام ذوق و لبخندم کور شد ...
اون حس ... تلخ ترین کلام عمرم رو به زبان آورد ...💐✨
ــــــ~~ــــــ~~ــــــ~~ــــــ~~ــ
#ادامــــــــه_دارد....🌸
#ادمین_نوشتـــــ
سلام خدمت همه دوستان عزیز😍😍
یه چالش خیلی قشنگ داریم به مناسبت روز معلم😍😍😍
______
و چالش از این قراره:
هر کسی یک جمله برای کسی که تو زندگی معلمش بود بنویسه و بفرسته براشون و از همون برامون عکس بگیرید و به آیدی زیر بفرستید.
@Fateme8297161
*فقط تا فردا موقع اذان مغرب وقت دارید...
به نام خداوند بخشنده مهربان🌺
من به همه معلم های مدرسه و معلم های زندگیم روزشونو تبریک گفتم ولی فقط مونده آقای زمانی😍
آقای زمانی ممنون از شما که برای ما مثل یک استاد بودید و به ما درس زندگی و انقلابی بودن آموختید و به ما یاد دادید که در هر شرایطی باید از آرمان های انقلاب و میهنمون دفاع کنیم شما بهمون یاد دادید که روز به روز باید ولایی بودنمون رو رشد بدیم و جوری تربیت بشیم که هیچ مانعی نتونه از اهدافمون جلوگیری کنه❤️
یاد دادید که یک ایرانی باید حق حرف زدن داشته باشه تا بتونه آینده ساز کشورش باشه. و پرچم سه رنگ کشورشو به اوج آسمون ها بکشه😍😍😍
هر چی با خودم فکر کردم دیدم دلم راضی نمیشه که روز معلم روز به شما تبریک نگم. لحظه به لحظه این راه پر عشق به ایستاده بودن و ایستادگی بود؛ چه لحظه های تلخ و چه شیرین؛ و چه هنگام بودن هاتون و چه نبودن هاتون که همش پر درس بود تا ما جوونهای این انقلاب ایستاده و انقلابی تربیت بشیم.
روزتون مبارک معلم ایستاده ها😍🌺🌺
______________
پ.ن.
از طرف همه ایستاده ها😍😍😍
#روز_معلم
#حامد_زمانی
#ادمین_نوشتـــــ
@ISTA_ISTA