#داستان_کوتاه
روزی یکی از پادشاهان به سیر و سیاحت رفت، تا این که به روستایی رسید، کمی در آنجا توقف کرد، تا قدری استراحت کند.
پادشاه به همراهان خود گفت: بساط طعام را آماده کنید کمی توقف می کنیم و سپس به راه خود ادامه می دهیم.
پادشاه گفت: آن پیرمرد هم که در حال کار کردن هست را بگویید تا بیاید (و با تعجب با خود زیر لب می گفت: چگونه این شخص با این کهولت سن هنوز سر پاست)
پیر مرد جلو امد و گفت: بله ،با من کاری بود! پادشاه گفت: ببینم تو چند سال از عمرت سپری شده؟
پیر مرد گفت: یکصد و بیست سال،
پادشاه: و هنوزسر پا هستی و کار می کنی.
پیر مرد: بله.
پادشاه: ما با داشتن وسایل عیش و نوش و استراحت، نصف عمر شما را هم نداریم! شما دهاتی ها که وسایل عیش و نوش به قدر ما ندارید، چطور این همه عمر می کنید؟
پیرمرد در جواب پادشاه گفت: هر یک از انسانها سهم مشخصی از اطعام را دارند. هیچکس در این دنیا بیشتر از اندازه خود نمی تواند مصرف کند. شما در عرض چند سال با پر خوری و زیاده روی ،سهم خود را مصرف می کنید.
بنا بر این و قتی که تمام شد ۀدیگر سهمی ندارید و می میرید، ولی ما چون سهم خود را کم کم مصرف می کنیم. بیشتر از شما عمر می کنیم، قربان!