eitaa logo
تنها‌مسیری‌های‌استان‌فارس💕
1.8هزار دنبال‌کننده
5.5هزار عکس
4.3هزار ویدیو
36 فایل
#کپی_مطالب_آزاد 🙂 ارتباط بامشاورین تنهامسیری @MoshaverTM پیشنهادات وانتقادات ونظرات 💫لینک کانال اصلی تنهامسیرآرامش http://eitaa.com/joinchat/63963136Ca672116ed5
مشاهده در ایتا
دانلود
5.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌤 نکته‌ای در سلام به امام مهربان ❤️ *پیشنهاد_دانلود* 👤 دولتی 🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿🌿 هر روز صبح سه مرتبه بگو: ❤️صَلّي اللّهُ عَلَيكَ يا صاحِبَ الزَّمانِ وَ رَحمَةُ اللّهِ وَ بَرَكاتُهُ ألحَمدُلِلّهِ الَّذي أحْياني بِوِلايَتِكَ وَ وِلايَةِ آبائِكَ الطّاهِرينَ. 🌸🍃🌼🍃🌸🍃🌼 🌺 @IslamLifeStyles_fars
ختم نهج البلاغه در ۱۹۲ روز ..mp3
3.01M
🔈 ختم گویای نهج البلاغه‌ در ۱۹۲ روز. 🌷تقدیم به روح پاک و مطهر شهید حاج قاسم سلیمانی و شهید ابومهدی المهندس 🔷 سهم روز صد و چهل و چهارم : خطبه ۱۳۱ تا خطبه ۱۲۹ ┄┄┅┅✿🌷❀🌷✿┅┅┄┄
•| |• 🌿 ✍ تا می توانید معلومات خود را نسبت به و به طور کلی بالا ببرید، از آن مهمتر اینکه بر دانسته های خود جامه بپوشانید ...  سعی کنیدتمام امور زندگی خود را در پوشش نظام در آورید. 🕊 ‌@Islamlifestyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها‌مسیری‌های‌استان‌فارس💕
⇦سلسله مباحث #تنها_مسیر :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) #جلسه_بیست_و_یکم #بخش_1 ✨ آخرین شب از شب
⇦سلسله مباحث :(راهبرد اصلی در نظام تربیت دینی) 🌷 امام صادق علیه السلام میفرمایند در اصول کافی ✨ ذَلِّلْ نَفْسَکَ بِاحْتِمَالِ مَنْ خَالَفَکَ مِمَّنْ هُوَ فَوْقَکَ وَ مَنْ لَهُ الْفَضْلُ عَلَیْکَ فَإِنَّمَا أَقْرَرْتَ بِفَضْلِهِ لِئَلَّا تُخَالِفَهُ 👈🏻 نفس خودت رو ذلیل کن، فروتن کن با تحمل فرمان کسی که داره با تو مخالفت می‌کنه به عنوان مافوق تو. 🏭 برو در پادگان، اشکالی نداره، من نمی‌دونم! 🏚برو تو خونه بگو مامانمِ، بابامِ نمی‌دونم! 🏢 برو تو اِداره، محیطِ کار ✨ ذَلِّلْ نَفْسَکَ ✅ نَفسِت رو ذلیل کن با تحمل امر کسی که مافوق توست داره باهات مخالفت می‌کنه. ✨ وَ مَنْ لَهُ الْفَضْلُ عَلَیْکَ فَإِنَّمَا أَقْرَرْتَ بِفَضْلِهِ لِئَلَّا تُخَالِفَهُ 👈🏻 و کسی که بر تو برتری داره نسبت به تو، تو اقرار کردی به فضل او، برای اینکه با او مخالفت نکنی❌ ✨ این کلام حضرت، یک کلامی است که می‌شه به عنوانِ یه عبارت فلسفه اخلاقی او رو تلقی کرد، نه یک گزاره دینی، چون در آن از خدا و امام حرف نزده.🚫
🔖نفس انسان برای اینکه به همه جا برسه، به اون جایی که باید برسه، باید اول ذلیل بشه. 👈🏻 ذلیل بخوای بشی، باید خودت رو باهاش مخالفت کنی، باید مبارزه با هوای نفس کنی مبارزه به هوای نفس بکنی باید فرمان مافوق باشه.☺️ 💠 ما در این چند شب می گفتیم تنها مسیر اینه که انسانی که مجبور است به مبارزه با هوای نفس. حتی اگر زشت‌ترین هرزگی‌ها رو بکنه، حتی اگر بدترین زندگی‌ها رو داشته باشه، انسان مجبور است به مبارزه با هوای نفس نمی‌شه کاریش کرد!❌ 🔖 آنجایی که دنیا می‌پیچوندت، اونجایی که خدا بلا سرت میزاره دست شما نیست. آنجا که مشکلات عدیده در زندگی پیش می‌آید که دیگه در اختیار شما نیست. آنجایی که می‌خوای خوشی بکنی، برای رسیدنِ به خوشی ۱۰۰۰ تا باید مبارزه با هوای نفس بکنی. اصلا فرق نمی‌کنه، چه دینی داشته باشی! 👤 انسانی که مجبوره به مبازره با هوای نفس، مجبوره به رنج. 🌹 خدا بهش میگه: خودت بیا یه برنامه برای مبارزه با هوای نفس بریز که فعالانه مبارزه با هوای نفس بکنی نه منفعلانه.❌ ✅مؤثر باشه برات. 🤔 مبارزه با هوای نفس بکنم برای چی؟ 👈🏻 برای اینکه ذلیل بِشی. 🤔 چرا باید ذلیل بشم ؟ 👈🏻 برای اینکه رسیدن به خدا توسط یه آدم ِ متکبر امکان نداره.❌ ادامه دارد... @IslamLifeStyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
تنها‌مسیری‌های‌استان‌فارس💕
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت چهل و هشتم دست و صورتمو شستم و لباسمو پوشیدم برم پای
*✧✾🦋✾ « ﷽ » ✾🦋✾✧* ✨نگاه خدا 📃قسمت چهل و نهم رفتیم از خانواده‌ها خداحافظی کردیم تو چشمای بابا بغضو میشد دید رفتم جلو بغلش کردمو صورتشو بوسیدم: بابا جون عاشقتم بابا رضا: سارا جان مواظب خودتون باشین - چشم خدا حافظی کردیم و سوار ماشین شدیم رفتم خونه خودمون خونه منو امیر.. تصمیم گرفتیم بعد دوروز بریم دانشگاه.... یه هفته‌ای مونده بود به محرم، امیرم هر شب می‌رفت به هیئت سر کوچمون کمکشون می‌کرد یه شب که امیر داشت می‌رفت هیئت ازش خواستم که منو هم ببره همراهش امیرم قبول کرد یه مانتوی مشکی بلند پوشیدم با یه شال مشکی، می‌دونستم امیر دوست نداره موهام پیدا باشه رسیدیم دم هیئت حال و هوای خیلی خوبی داشت همه مشغول یه کاری میشن بعضی‌ها هم زیر لب مداحی زمزمه میکردن.. دیدم محسن و ساحره هم هستن خوشحال شدم که تنها نیستم همه خانوما چادر مشکی داشتن به سرشون داشتن کارا رو انجام میدادن یه بار از یه خانمی که اسمش طاهره بود پرسیدم - طاهره خانم طا هره خانم: جانم - سختتون نیست با چادر کارارو انجام میدین؟ چرا درش نمیارین طاهره خانم: عزیزم به خاطر این چادر، چه خونهایی که ریخته نشد، این چادر ارثیه حضرت زهراست باید عاشقش باشی سرت کنی وگرنه زود خسته میشی (حرفاش خیلی قشنگ بود، خیلی ذهنمو مشغول کرده بود من به خاطر امیر خیلی تغییر کرده بودم بابت حجاب ولی چادر چیزی بود که به قول طاهره خانم باید عاشقش میشدم) سه روز مونده بود به محرم و من هنوز عاشق چادر نشده بودم شبی که امیر می‌خواست بره هیئت بهش گفتم حالم خوب نیست نمی‌تونم بیام خودت برو. امیر که رفت، رفتم سراغ چادری که مادر جون بابت کادوی دانشگاه بهم داده بود برش داشتم و نگاهش کردم گذاشتمش روی سرم، یاد حرف طاهره خانم افتادم، چه خون ها که ریخته نشد بابت این چادر... آماده شدم چادرمو گذاشتم سرم که برم هیئت، ببینم امیر با دیدنم چه عکس العملی نشون میده نزدیکای هیئت شدم که دیدم امیر داره سر دره هیئت و سیاه پوش می‌کنه. من این سمت جاده بودم امیر اون سمت جاده چند بار صداش زدم به خاطر رفت و آمد ماشینا وسط جاده صدامو نشنید گوشیمو درآوردم و بهش زنگ‌زدم اخرای بوق بود که جواب داد امیر: جانم سارا جان - امیر جان میشه این ور خیابونو نگاه کنی (امیر روشو سمت من کرد) امیر: وایی که چقدر ماه شدی با چادر صبر کن الان میام پیشت گوشیو قطع کردم داشتم به اومدنش نگاه می‌کردم که یه ماشین با سرعت زد به امیر - یا حسین نفمیدم چه جوری خودمو رسوندم به امیر، همه از هیئت اومدن بیرون یکی زنگ زد به آمبولانس، صورت امیر پر خون بود جیغ میزدمو تکونش میدادم - امییییر بیدار شو امیر چشماتو باز کن منو ببین واییی خدااایاااا ساحره منو بغل کرد و می‌گفت آروم باش آمبولانس اومد و سوار ماشین شدیم توی راه دستای امیرو گرفتم و می‌بوسیدم امیر من چشماتو باز کن، امیر سارا می‌میره بدون تو امییییر? رسیدیم بیمارستان بردنش اتاق عمل واااییی خدااا باز بیمارستان باز انتظار پشت در نشستمو فقط گریه می‌کردم بابا رضا و مریم و بابا، مامان امیر هم اومدن، ناهید جون هی میزد تو سرو صورتش و می‌گفت واااییی پسرم مریم جونم اومد پیش من: چی شده سارا، چه اتفاقی افتاده؟ (نگاهی به چادر سرم کردم هنوز سرم بود) مریم و بغل کردم گریه می‌کردم: همش تقصیر من بود، ای کاش نمی‌رفتم هیئت ای کاش صداش نمی‌کردم دارد.. 🌸 @IslamLifeStyles_fars
بعد چهار ساعت دکتر از اتاق عمل اومد بیرون رفتم سمتش اقای دکتر چی شده؟ حالش خوبه؟ دکتر: ضربه‌ای که به سرشون وارد شده باعث ایجاد لخته تو مغزش شده ما لخته خونو درآوردیم ولی متاسفانه سطح هوشیاریشون پایین اومده اگه ادامه پیدا کنه میرن تو کما - یا فاطمه زهرا... پاهام جون راه رفتن نداشت رفتم پشت در سی سی یو ناهیدجون نشسته بود روصندلی و گریه می‌کرد بابا رضا و بابا حمید هم رفته بودن نماز خونه از پشت شیشه می‌تونستم ببینم امیرو، اینقدر به پرستارا التماس کردم که برم داخل بالأخره راضی شدن بزارن برم داخل لباس آبی پوشیدم، یاد مادر افتاده بودم نکنه امیرم .. رفتم بالا سر امیر صداش کردم. امیر نمی‌خوای چشماتو باز کنی؟ پاشو ببین چادرمو، تو که خوب منو ندیدی باچادر، پاشو بریم هنوز کارای هیئت تمام نشده، مگه منتظر محرم نبودی؟ فردا اول محرمه هااا پاشو باهم بریم پیش بچه‌ها کمکشون کنیم، امیر... جان سارا چشماتو باز کن، خدایا به من رحم کن، خدایا به دل پر دردم رحم کن، امیرو برگردون (پرستار اومد و منو از اتاق بیرون برد) حالم اصلا خوب نبود صدای اذان و شنیدم وضو گرفتم رفتم نماز خونه اولین بار بود می‌خواستم نماز بخونم، یادم می‌اومد بچه بودم همش کنار بابا نماز می‌خوندم نمی‌دونم از کی دیگه نخوندم و از خدا دور شدم. نمازمو خوندم و سرمو به سجده گذاشتم «معبود من، می‌دونم یه عمر راه و اشتباه رفتم، می‌دونم هر کاری کردی که خودتو نشونم بدی ولی من باز چشمامو بستمو باز به سمت پلیدی رفتم، ولی تو که بزرگی، تو که رحیمی، تو منو ببخش، خدایا منو با عزیزانم امتحانم نکن» فردا دکتر گفت، که امیر خدارو رو شکر سطح هوشیاریش خوب شده ولی نمیدونه چرا هنوز چشماشو باز نکرده پرستارا گفته بودن که فقط یه نفر می‌تونه بمونه منم گفتم که خودم میمونم دوستای امیرم همه اومده بودن بیمارستان و من از همه شون می‌خواستم که برای امیر دعا کنن از تو بیمارستان صدای دسته‌ها و زنجیر زدناشونو می‌شنیدم، شب تاسوعا بود بابام با مریم جون برام غذا آورده بودن مریم: سارا جان من امشب میمونم تو برو خونه یه کم استراحت کن - نه مریم جون هستم خودم بابا رضا: سارا بابا بیا بریم خونه یه کم استراحت کن باز هر موقع خواستی بیای بیمارستان من خودم میارمت با اصرار بابا قبول کردم به بابا رضا گفتم که منو ببره خونه خودمون رسیدیم خونه بابا رضا: سارا جان من میرم بیمارستان هر موقع خواستی بیای بگو بیام دنبالت - چشم بابا جون در خونه رو باز کردم بوی امیر کل خونه رو پر کرده بود نشستم یه گوشه چشمم به عبای قهوه ای امیر افتاد(هر موقع امیر می‌خواست نماز بخونه این عبا رو میزاشت رو دوشش) رفتم عبا رو برداشتم وگذاشتم رو صورتمو شروع کردم به گریه کردن، ده دقیقه نگذشت که دلم می‌خواست برگردم بیمارستان ،نمی‌تونستم به بابا زنگ بزنم می‌دونستم نمیاد چادرمو برداشتم و سرم کردم که برم سر کوچه ماشین بگیرم خیابونا شلوغ بود، دسته پشت دسته رسیدم سر کوچه که چشمم به هیئت خورد رفتم داخل هیئت، ساحره منو دید اومد سمتم(بغلم کرد) ساحره: سارا جان خوبی؟ امیر بهتر شد؟ (نگاهش کردمو اشک از چشمام سرازیر می‌شد) انشاءالله که خوب میشه ساحره منو برد سمت زنونه همه جا شلوغ بود منم رفتم یه گوشه نشستم مداح شروع کرد به روضه عباس خوندن پشت سرم یه پارچه بزرگ سیاه بود که روش نوشته بود یا فاطمه زهرا سرمو گذاشتم زیر پارچه سیاه شروع کردم به گریه کردن صدای گریه همه بلند شده بود انگار همه‌ی این آدمها خواسته‌ای دارن از صاحب امشب... منم شروع کردم به زمزمه کردن«یاحضرت عباس، امشب شب توعه، تو ناامید شدی از بردن مشک به خیمه هاا، تو از رقیه و علی اصغر شرمنده شدی، تو از رباب شرمنده شدی، تو رو به نا امیدیت قسم منو نا امید نکن، تو رو به مادرت زهرا قسم ناامیدم ‌نکن... ادامه دارد... 🌸 @IslamLifeStyles_fars
166 ✨ آدم برای خودش کار می‌کنه، حالش خوب نمیشه.☹️ 👈🏻 آدم برای دیگران یه خدمتی می‌کنه، حالش خوب هست.☺️ 👿 ای ابلیس رجیم، ای ابلیس لعین، لعنت خدا بر تو باد. تا میای برای کسی خرج کنی، میگه ببین! پس خودت چی؟ 👈🏻 می‌خواد حالت بد بشه، اون که به نفع تو نیستش که. ابلیس به نفع تو یه کلمه هم حرف نمی‌زنه تو عمرش.😒 👤 استاد پناهیان 🎬 سلسله مباحث حالِ خوب 🌱 @IslamLifeStyles_fars
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🔅 صفحه 207 🌷هدیه به 14 معصوم علیهم‌السلام و ثواب آن برسد به جمیع مؤمنین و مؤمنات ان‌شاءالله. 〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰〰 🔅 امیرالمؤمنین امام علی علیه‌السلام: ❇️ هر كه انديشه نكند، سَبُک شود و هر كه سبک گشت، مورد احترام قرار نگيرد. 📚 غررالحكم حدیث ۷۹۲۷ 🌷 @IslamLifeStyles_fars