تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق #قسمت_بیست_و_ششم وارد اتاقم شدم گوشیمو برداشتم شماره خانم قاجاری گرفتم تو دیدار از خا
#علمدار_عشق
#قسمت_بیست_و_هفتم
اسم برادر زادتون آوردم تا بچه ها فکر دیگه نکند
- اشکال نداره
•• خانم موسوی اگه من دارم از دانشگاه دور میشم، فقط برای اینکه با نگاهی شاید یه بار دست خودم نباشه آزارتون ندم و اینکه تحمل ندارم ببینم فردا پس فردا دست تو دست دیگری جلوی من هستید، ازتون میخوام حلالم کنید
ان شاالله موفق و مؤید باشید
یاعلی
ترم سوم دانشگاه هم تموم شد
سه روز بعداز اتمام ترم بسیج دانشگاه همه اعضای شورای خواهران و برادران جمع کرد
گویا برنامه ای مهمی در پیش بود
حالا من جانشین فرمانده بسیج خواهران دانشگاه بودم
مسئول کل بسیج دانشجویی استان قزوین، مسئول جلسه بودن
بسم الله الرحمن الرحیم
پیرامون نامه ای چندروز پیش به بنده ابلاغ شد
خواهان حضور کلیه حضورمسئولین بسیج دانشگاه شدم
محتوای نامه دستور انجام یک جشن حجاب در ترم پاییز
همزمان با روز حجاب - عفاف در مهرماه شده
دراین جشن باید بانوی محجبه معرفی و ازشون تقدیر بشه
بنده یکی از خواهران درنظرم هست اما باز شما نظرتون بگید
یکی از دخترا که دانشجوی رشته حقوق بود
ببخشید بهترین شخص برای معرفی بانوی محجبه تو دانشگاه ما خواهرموسوی هستن
اتفاقا نظربنده رو ایشان بود
آیا همه موافقند، همه موافقت کردند
قرارشد دیگه سایر برنامه خودمون انجام بدیم
سه هفته از جلسه میگذره و همه بچه ها شدیدا مشغولند داشتم با یکی از خواهران صحبت میکردم
که مرتضی صدام کردم
خانم موسوی میشه یه چندلحظه وقتتون بگیرم
- بله بفرمایید
- من در خدمتم آقای کرمی
+ میشه بریم داخل محوطه دانشگاه صحبت کنیم؟
- بله بفرمایید
بافاصله ازهم قدم برداشتیم رفتیم داخل محوطه
+ بریم پیش شهدای گمنام؟
- بله
طوری کنار شهداء نشستیم
سرش انداخت پایین تسبیحش گرفت دستش
+ خانم موسوی
من
- شما چی
+ میخواستم اجازه بدید مادرم زنگ بزنن منزلتون برای امرخیر
- آقای کرمی اجازه بدید من فکرام بکنم با پدرم مشورت کنم
+ بله حتما اما تاچه زمانی
- آخرتابستان
مرتضی با صدای بزور درمیومد و
سراسراز شرم بود گفت: خانم موسوی زیاد نیست؟
-اجازه بدید فکرکنم
بااجازتون، یاعلی
+ یاعلی
وارد خونه شدم
هیچکس خونه نبود
با خودم إه عزیز و آقاجون کجا رفتن
شماره آقاجون گرفتم
سلام آقاجون من اومدم خونه کجایید؟
آقاجون: سلام باباجان با مادرت اومدیم یه سر به پدر و مادرمون بزنیم
داریم میایم خونه
گوشی قطع کردم آقاجون اینا رفته بودن بهشت زهرا
صدای زنگ در بلند شد
بعد از خوردن ناهار رفتم سمت آقاجون گفتم
-بابایی، بریم مزارشهدا
آقاجون گفت خدا به خیر کنه چی باز میخواد بگه
رفتیم مزارشهدا، خیلی خجالت میکشیدم
موضوع خواستگاری آقا کرمی بگم
آقاجون: نرگس بابا من منتظرم دخترم بگی
-خیلی خجالت میکشم
آقاجون: کسی ازت خواستگاری کرده
-پسر حاج کمیل
آقاجون: خوب به سلامتی
تو چی گفتی؟
-لپهام قرمز شد و سرم انداختم پایین
مبارکت باشه بابا
یهو هول شدم و گفتم نه آخر تابستان میخوام جواب بدم
یهو گفتم خاک بر سرم
آقاجون خندید گفت: باشه وروجک بابا
بچهها شدیدا مشغول کارهای مربوط به جشن بودن
تو آمفی تائتر همه جمع بودیم، بچهها داشتن تمرین تائتری درمورد مدافع حجاب میکردن
منو زهراهم داشتیم درمورد
دکور صحنه صحبت میکردیم
با صدای مرتضی و آقای صبوری همگی دست از کار کشیدیم
√ سلامممممم خدمت تمامی بسیجان امام خامنهای
همه با لبخند جوابش دادیم
+ خانم موسوی
یه سوپرایز براتون دارم
- برای من؟
+ بله
- خوب چی هست
+ بچهها همه بیاید
همه بچه ها دورم جمع شدن
فقط همتون آرامشتون حفظ کنید مخصوصا خانم موسوی
بسم تعالی
دخترم طی جلسه پیرامون حجاب ملی بانوی مسلمان ایرانی از جریان محجبه شدن شما باخبرشدم به داشتن فرزند نخبه و باایمانی چون شما افتخار میکنم
و برای حضرتعالی توفیقات روز افزون را از خداوندمتعال و بانوی بزرگ اسلام حضرت فاطمه زهرا خواستارم
سیدعلی حسینی خامنهای
خانم موسوی حضرت آقا همراه نامه هدیه هم براتون فرستادن چفیه خودشون و یه قواره چادرمشکی و یه انگشتر
سکوت تمام آمفی تائتر فرا گرفته بود
اشکام همینطوری میرخت
با لکنت زبان و صدای لرزان گفتم
- واقعا، این، نامه، برا، منه...
+ بله
یک ساعتی گذشت یه ذره از شوک نامه و هدیه در اومدم
اما صدام به شدت بغض آلود رفتم سمت مرتضی با صدای گرفته
- آقای کرمی، چطوری شده حضرت آقا از جریان محجبه شدنم باخبر هستن؟ من اصلا نمیتونم باور کنم
+خانم موسوی، حضرت آقا بیشتر از چیزی من و شما فکرش میکنیم حواسشون به کشور هست
همین الان ببینید بزرگترین کشورهای جنگ درگیر داعش هستن ولی ما تو کشورمون امنیت کامله
با اونکه همسایهای نزدیک ما همه تو آتش جنگ با داعش هستن
#ادامه دارد...
#علمدار_عشق
#قسمت_بیست_و_هشتم
این آرامش و امنیت مدیون رهبری سیدعلی خامنه ای هستیم
اما مسئله حجاب شما چند هفته پیش بنده و سایر دوستان توفیق زیارت حضرت آقا داشتیم اونجا مطرح شد
بعداز ماجرای حضرت آقا احترامم تو دانشگاه دوچندان شده بود
۱۰روز مونده بود به آخر تابستان
تواین سه ماه خیلی به خواستگاری مرتضی فکر کردم
میخوام فردا بهش جواب مثبت بدم
به نظرم میتونم تو سراسر زندگی بهش تکیه کنم
ساعت ۷ باید دانشگاه باشم
قراره امروز یه بار برنامه اجرا کنیم
هرقسمتی که اشکالی داشت رفع کنیم
سوار ماشینم شدم و به سمت دانشگاه حرکت کردم
بعداز یه مسیری متوجه شدم یه موتوری پشت سرمه
با خودم گفتم شاید هم مسیره هستیم
رسیدم دانشگاه ماشین پارک کردم
کیفم برداشتم
اومدم حرکت که کنم همون موتوریه با یه چاقو به سمتم اومد
پارکینگ دانشگاه یه جای کاملا پرت بود
شروع کردم به دویدن که بهم رسید چاقو گرفت سمتم گذاشت رو بازوم
و گفت کیفت بده عمو ببینه
گوشیم تو کیفم بود پربود از عکسای بی حجاب شروع کردم به کشیدن کیفم از دست
من بکش اون بکش آستین چادرم پاره شد
تو همین مرتضی رسید و ماشینش پارک کرد، انگار فرشته نجاتمو دیدم
داد زدم
- کـــــــــمــــــــک
مرتضی سریع رسید
دزده در برابر مرتضی جوجه بود
وقتی دید نمیتونه کاری پیش ببره کیفم ول کرد
اما چاقو فرو کرد کف دست مرتضی فرار کرد
- وای خاک تو سرم، آقای کرمی چی شد
داره از دستتون خون میاد
باید بریم بیمارستان
+ آروم باشید، چیزی نشده
- توروخدا سواربشید
داشت از دستش خون میرفت الان همه لباسش خونی میشه
یادم افتاد دیروز یه شال سفید خریدم
دستم بردم سمت داشبورد شال درآوردم
یه دقیقه ماشین پارک کردم
- دستون بدید اینو ببندم بهش
دستش بستم
چندقطره از خون روی چادر و شلوار لی منم ریخته شد، رسیدیم بیمارستان
پرستاره گفت کجا اینطوری شده؟
چه نسبتی باهم دارید؟
داشت دست مرتضی بخیه میزد
گفتم نامزدمه با دزد کیفم درگیرشد
گوشی مرتضی دست من بود
گوشی مرتضی زنگ خورد
شماره زهرا بود جواب دادم
- الو سلام زهرا
* نرگس سادات توی
- آره
* گوشی داداشم دست تو چیکار میکنه
- بیاید بیمارستان
* باشه الان میایم
پرستار صدام کرد خانم بیا سرم همسرت تموم شد، برو صندوق حساب کن
یه آبمیوه برای خودت بخر، معلومه خیلی دوسش داری، رنگ به روت نمونده
- باشه ممنون
با رسیدن زهرا اینا مرتضی مرخص کردن
اما من ازش خجالت میکشیدم
چرا گفتم نامزدمه
حرف پرستارم شنیده
اونروز کار کنسل شد
قرارشد آقای صبوری بره ماشین مرتضی ببره خونشون
منم زهرا و مرتضی بردم خونشون رسوندم
رسیدم خونه
تا واردشدم
عزیزجون منو دید هول کرد گفت
خاک توسرم نرگس کجا بودی
چرا آستین چادرت پاره شده؟ چرا شلوارت خونیه؟ چه بلای سرت اومده؟
همه چیز برای عزیزجون و آقاجون تعریف کردم
آقاجون: خداشکر آقامرتضی رسیده و اگرنه معلوم نبود چی میشد، باباجان تایم رفتنتون تغییر بدید
- آره تغییر میدیم
عزیزجون: حاج آقا شما پاشو یه زنگ بزن خونشون ازش تشکرکن بعدهم بگو شب یه سر میریم دیدنش
آقاجون: باشه چشم حاج خانم
رفتم تو اتاق، از زهرا یه پیام داشتم
پیامو باز کردم
نرگس سادات آجی
از فردا ساعت ۱۰ بیا دانشگاه
- باشه چشم خواهری
زهرا: شب میاید خونه ما
- آره
زهرا: برو استراحت، خیلی ترسیدی امروز
عزیزجون: نرگس دخترم بده چادرت بندازم بیرون از امروز به بعد
چادرمهندسی تو سر کن
- باشه
شام خوردیم به سمت خونه مرتضی اینا حرکت کردیم
پدرم سرراه براش چندتا آبمیوه خرید
چشمای مرتضی خیلی خوشحال بود
یه ساعتی نشستیم بعد اومدیم خونه
ساعت ۹ صبح بود
چادر مدل مهندسی از داخل کمد برداشتم، لباسام پوشیدم به سمت دانشگاه راه افتادم، رسیدم دانشگاه
اومدم برم سمت بسیج دانشگاه
که صدای مرتضی مانع از ادامه حرکتم شد
+ خانم موسوی
برگشتم سمت صداش
- سلام آقای کرمی
بابت دیروز واقعا شرمندام
+ دشمنتون شرمنده، وظیفهام بود
- ممنونم
+ خانم موسوی، دیروز یه حرفی
تو بیمارستان زدید منظورتون این بود
که پاسختون مثبته؟
سرم انداختم پایین
-آقای کرمی من خیلی کاردارم
با اجازتون میگم مادرم امشب
با حاج خانم تماس بگیرن
رفتم سمت بسیج دانشجویی
برنامه انجام دادیم وتا ساعت ۶ غروب طول کشید، رسیدم خونه
عزیزجون: سلام دخترگلم
- سلام عزیزجون خسته نباشید
عزیزجون: برو لباستو عوض کن بیا باهات حرف دارم
- بفرمایید من درخدمتم
عزیزجون: نرگس سادات امروز همسر حاج کمیل زنگ زده بود اینجا
خوب به سلامتی
عزیزجون: زنگ زده بود تو برای آقامرتضی خواستگاری کنه
نظرتو چیه نرگس سادات؟
عزیز من درس دارم
عزیزجون: مادر فدای شرم و حیات بشه
پس مبارکه
#ادامه دارد...
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق #قسمت_بیست_و_هشتم این آرامش و امنیت مدیون رهبری سیدعلی خامنه ای هستیم اما مسئله حجاب
#علمدار_عشق
#قسمت_بیست_و_نهم
قراره ساعت ۶ غروب مرتضی اینا بیان خونمون
یه کت و شلوار مجلسی کرم رنگ پوشیدم با یه روسری بلند سفید طلاکوب
روسریم مدل لبنانی سرم کردم
چادر سفید رنگ سرکردم اومدم تو پذیرایی
عزیزجون: مادر فدات بشه ک مثل فرشتهها شدی
ساعت ۶ بود صدای زنگ در بلند شد
آقاجون در بازکرد
سلام حاج کمیل خوش اومدی
همه نشسته بودند
عزیزجون: نرگس دخترم چای بیار
اول چای جلو حاج کمیل و خانمش گرفتم بعد مامان و بابام، زهرا
به مرتضی رسیدم
یک کت و شلوار مشکی با پیراهن سفید پوشیده بود
حاج کمیل: حاجی اگه اجازه میدید این دوتا جوان برن حرفاشون باهم بزنن
بابا: حاجی صاحب اختیاری
نرگس بابا، با آقامرتضی برید حیاط حرفاتون بزنید
جلوتر از مرتضی رفتم توحیاط
+چه حیاط خوشگلی دارید
- ممنونم
+ خانم موسوی اینا ادعا نیست
خودتون ۳ ترم بامن هم دانشگاهید
زندگیم فدای حضرت علی و بچههاش
از لحاظ مالی هم خودتون میدونید که مشکلی ندارم
یه ۴۵ دقیقه حرف زدیم
وارد اتاق شدیم
مادر مرتضی: دخترم دهنمون شیرین کنیم
- هرچی آقاجونم بگه
آقاجون: مبارک باشه
حاج کمیل: حاجی محرمشون کنیم تا عقد تو محیط دانشگاه راحت باشند
آقاجون: بله
ان شاالله آزمایشهاشون انجام بدن
مبعث آقارسول الله صیغه شون کنیم
که میشه ۵ روز دیگه
حاج کمیل: تاریخش عالیه
زندگیشون ان شاءالله سیره رسول الله باشه
مرتضی اینا که رفتن دیدم گوشیم داره ویبره میره
اس مس بود
باز کردم از طرف زهرا بود
زنداداش جونم، داداشم میگه
فردا ساعت ۸ حاضرباش خانم بیایم دنبالت بریم آزمایشگاه
- چشم خواهرشوهر جان
از خواب بیدارشدم
- مامان، مامان... من کدوم مانتو و روسریم بپوشم
عزیزجون: الان میام کمکت، چی شده نرگس جان
- مامان الان میان، من چـــــــــــی بپوشم
عزیزجون: اون مانتو صورتی آستین سه ربع با شلوار دمپا مشکی با ساق دست سفید و روسری سفید
داشتم حاضر میشدم
صدای زنگ دراومد
عزیزجون: پسرم بیاید بالا
+ ممنونم مادرجان
به نرگس خانم میگید بیان
یهو رفتم بیرون باخجالت گفتم من حاضرم
قرار بود زهرا و همسرشم باما بیان
آزمایش دادیم، گفتن فردا جواب حاضره
قرارشد مرتضی بره جواب بگیره اگه مشکلی نبود با بچهها بیان دنبالم بریم برای خرید حلقه
خیلی استرس داشتم، گوشی گرفته بودم دستم بهش زل زده بودم
شماره زهرا نمایان شد.
- جانم زهرا
√ حاضرباش میایم دنبالت
- باشه
وارد پاساژ شدیم
زهراگفت: علی جان من اینجا یه لباس دیدم بریم اون ببین
بعد رو به ما گفت شماهم برید حلقه بخرید
با مرتضی آروم و خجول به حلقهها نگاه میکردیم
+ نرگس خانم اگه از حلقه ای خوشتون اومد حتما بگید
- بریم داخل
دوتا رینگ ساده سفیدانتخاب کردیم
داشتم از مغازه میومدم بیرون
که مرتضی صدام کرد
+ نرگس خانم یه لحظه بیا
این انگشتر زمرد ببین
انگشتر گرفت سمتم
قشنگه خانم؟
- بله قشنگه
+ مبارکت باشه
-آخه این خیلی گرون آقای کرمی
+نرگس خانم دیگه از این به بعد شما سادات منی منم همسرت بانوجان
دیگه اون طوری صدام نکن
-چشم اما این گرونه
+ نه نیست مبارکت باشه
#ادامه دارد...
#علمدار_عشق
#قسمت_سیام
چندساعت دیگه منو مرتضی محرم میشیم، قرارمون این شد که یه صیغه ای موقت محرمیت بینمون خونده بشه
تا روزجشن حجاب خطبه عقدمون تو دانشگاه خونده بشه
همه مهمونا تو پذیرایی بودن
منم با لباس سرتاسر سفید تو اتاقم
مادر آقامرتضی که دیگه مادرجون صداش میکردم با زهرا اومدن تو اتاق
مادرجون: ماشاالله عروسم چقدر نازشده
عزیز مادر این چادر سرت کن، مرتضی بیرون منتظره
- چشم مادرجون
چادرم سر کردم چون آقایون هم شامل دامادمون بودن تو اتاق بودن من کت وشلوارسفید پوشیده بودم
دو صندلی کنار بود، یه سفره عقد روبرمون، یه طرف قرآن من گرفته بودم
یه طرفش مرتضی، عاقد واردشد، شروع کرد به خوندن خطبه عقد
منو زهرا از قبل هماهنگ کرده بودیم
زهرا بجای گل چیدن بگه عروس رفته کربلا گل بیاره
عاقد: عروس خانم
دوشیزه محترم مکرمه
خانم سیدنرگس موسوی
آیا وکیلم شما
عقدموقت به مدت ۲۵ روز
به عقد آقای مرتضی کرمی دربیاورم؟
زهرا: عروس رفته کربلا گل بیاره
عاقد: برای باردوم آیا وکیلم عروس خانم؟
زهرا: عروس رفته کربلا گلاب محمدی بیاره
عاقد: به سلامتی
برای بار آخر آیا وکیلم
- با استناد از حضرت صاحب الزمان و بااجازه پدر و مادرم و بزرگترا بله
عاقد: به پای هم پیر بشید
آقای مرتضی کرمی وکیلم؟
+ بله
عاقد مبارک باشه
مادرجون: پسرم انگشتر حلقه دست عروست کن
مرتضی دستمو گرفت تو دستش و حلقه تو دستم کرد
+ مبارکت باشه خانم گل
- ممنونم آقا مبارک شماهم باشه
و تک تک بهمون تبریک گفتن و بهمون هدیه دادن
هدایا تمام شد
مرتضی آروم زیر گوشم گفت: ساداتم برو چادرتو با چادرمشکی عوض کن
بریم امامزاده حسین و مزارشهدا
- چشم
چادرم تعویض کردم، سوارماشین شدیم
دست تو دست هم وارد مزارشهدایم
باهم سرمزار چندتا شهید رفتم
- مرتضی( برای اولین بار اسمش گفتم )
+ جانم ساداتم
- بریم سرمزار شهید ململی
+ بریم خانم گل
حدود ۱ ساعتی مزار شهدا بودیم
بعد رفتیم خونه
تو خونه پدرم اعلام کرد بچهها تصمیم گرفتن عقدشون تو دانشگاه به صورت ازدواج دانشجویی بگیرن
ساعت ۱ نصف شب بود مهمونا رفتن
همه رفته بودن فقط خودمون بودیم
مادرجون اینا بلندشدن برن
- خیلی خسته شدی آقا
+ نه عزیزم فردا میام دنبالت بریم دانشگاه
دوست دااااااارررررممممم
سرم انداختم پایین
+حرف من جواب نداشت خانم گل
- منم دوست دارم
#ادامه دارد...
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق #قسمت_سیام چندساعت دیگه منو مرتضی محرم میشیم، قرارمون این شد که یه صیغه ای موقت محرم
#علمدار_عشق
#قسمت_سی_و_یکم
مرتضی قراربود ۹ صبح بیاد، داشتم تو کمدم دنبال لباسی میگشتم که هم شیک باشه هم جلف نباشه
چونمرتضی به سبک و رنگ لباس خیلی حساس بود
رو گوشیم میس انداخت با هیجان از خونه خارج شدم، از ماشین پیاده شد
اومد سمتم یه شاخه گل رز قرمز گرفت سمتم
+ برای سادات قشنگم
- ممنون چرا زحمت کشیدی
به سمت دانشگاه حرکت کردیم
سرراهمون دوتا جعبه شیرینی خریدیم
- آقا اول این بریم این شیرینی بین بچهها پخش کنیم، بعدش بریم واحدفرهنگی برای ازدواج دانشجویی ثبت نام کنم
+ باشه چشم
وارد آمفی تائتر شدیم، باهم که وارد شدیم
صدای جیغ و کف و سوت بچهها بلند شد
همه شون میزدن روسن آمفی تائتر
شیرینی، شیرینی، شیرینی
منو مرتضی، همهمه بچهها
آقای کرمی هم قاطی مرغا شد
اخوی از همین روز اول بابا شروع نمیکردی زی زی بودن
شیرینی پخش کردیم
داشتم با یکی از خواهران حرف میزدیم
+ سادات جان یه لحظه
- جانم آقا
+ بریم واحد فرهنگی مشخصاتمون تو سیستم جامع ازدواج دانشجویی ثبت کنیم
-باشه
باهم رفتیم واحد فرهنگی، مسئول واحدفرهنگی یه آقای حدود ۵۵-۶۰ ساله بود به اسم آقای مددی
+سلام آقای مددی
آقای مددی: سلام پسرم، مبارکتون باشه
دوتا از بهترین بچههای دانشگاهمون باهم ازدواج کردن
+ ممنونم شمالطف دارید
تایم ناهار بود داشتیم وارد آمفی تائتر میشدیم مرتضی گفت: نرگس جان ناهار بریم بیرون
این حرف مرتضی برابرشد با لحظه ی ورود من به سالن
جانشین فرمانده برادران: کجا ان شاالله فرمانده امروز باید برای همه ما ناهار بخری
- ای بابا آقای اصغری ورشکسته میشیما
آقای اصغری: نترسید خواهرموسوی
۳ روز مونده به جشن حجاب یا عقدمون مونده بود، از مرتضی خواستم چفیه ای که چندسال پیش از آقا یادگاری گرفته بود بندازه گردنش
خودمم اون چفیه که آقا با نامه فرستاده بودن بعنوان روسری سرم کردم
فاطمه و زهرا خواهرای آقامرتضی توحسینه منتظر بودن سخنرانیم تموم شد برم چادر عقدمو سر کنم
برنامه با تلاوت چند آیه از سوره نور شروع شد بعدپخش سرودملی
مجری شروع کرد به صحبت
بسم الله الرحمن الرحیم
امروز دورهم جمع شدیم تا از بانوی محجبه و نخبه دانشگاهمون تقدیرکنیم
با گفتن این حرف مرتضی دستم فشار داد گفت بهت افتخار میکنم ساداتم
تائتر و سرود برگزار شد
مجری: دعوت میکنم از مهمان ویژه برنامه مون خواهربسیجی سرکارخانم
نرگس سادات موسوی با یه صلوات ایشان دعوت کنید تشریف بیارن بالا
-بسم الله الرحمن الرحیم
ای زن از فاطمه اینگونه خطاب است
ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب
سلام خدمت همه بزرگواران
امروز که تو این جایگاه قرارگرفتم تااز عشقم به والاترین پوشش جهان چادر بگم خواهرای عزیزم یه روزی حتی فکرشم نمیکردم عاشق چادربشم
اما باعنایت شهدا همه چیز بدست آوردم
بعدازشهدا باید خواهری تشکر کنم که منو تو این راه قرارداد خانم زهرا کرمی
من امروز از عنایت شهدا علاوه بر نخبه بودن محجبه هم هستم
امیدوارم یک روزی تمام بانوان سرزمینم حجاب فاطمی برسر بذارند
ممنونم که به حرفام گوش دادید
مجری: خواهر موسوی خیلی ممنونم ازتون
بایه صلوات محمدی بدرقه شون کنید
اما حالا یه برنامه خیــــــــــــلی ویژه داریم
#ادامه دارد...
#علمدار_عشق
#قسمت_سی_و_دوم
مجری : خب یه نیم ساعتی ما این پرده ها بندازیم
تا سن برای برنامه ویژه مون حاضر بشه
پشت سن یه اتاق فرمان بود که به سن باز میشه
بچه ها سفره عقد پهن کردن وسط سن
عاقدهم اومدن بالا
مرتضی تو اتاق بود
منو که با چفیه دید
گفت : چه خوشگل شدی ساداتم
- میدونستی مرتضی ۳ دقیقه دیگه
عقدموقتمون تموم میشه
بهت نامحرم میشیم
+ ساداتم چه شیطون شده
بجاش ۵ دقیقه دیگه تا ابد محرمم میشی
مجری اومدگفت : بچه ها بیاید بشین
بعد پرده ها جمع کنیم
رفتیم بالا
به سفره عقدم نگاه کردم از چفیه بود
پرده ها که جمع شد
همه حاضرین تو سالن
جیغ ،دست،سوت زدن
مجری : اینم برنامه ویژه مون
به افتخارشون یه دست خوشگل بزنید
ساعت نشون مرتضی دادم
- ۳ دقیقه تموم شد
+۲ دقیقه یعنی مونده
عاقد بعداز خوندن متن عربی خطبه عقد دائم گفت : سرکارخانم
نرگس سادات موسوی
آیا وکیلم شما را با مهریه ۵ سکه بهار آزادی
یک دست آینه و شمعدان
و یک سفر کربلای معلی
عقد دائم آقای مرتضی کرمی دربیاورم ؟
- با استناد از آقا صاحب الزمان و با اجازه پدر و مادرم و بزرگترها بله
عاقد : به میمنت و مبارکی
آقای مرتضی کرمی وکیلم ؟
+ بله
تا بله گفتم دخترا هلهله کردن
پسرا سوت میزدن
مبارکتون باشه
+ هول بار اول بله گفتی
- خودتی
گل خشکیده و نقل بود که از هر طرف سرم کشیده میشود
مجری: لطفا این میکروفون بدید دست آقای داماد
خب آقای داماد مبارک باشه
الان با عروس خانم کجا میرید
+ مزارشهدای گمنام دانشگاه
باهم رفتم سرمزارشهدای گمنام
ترم چهارم دانشگاه با محرمیت ما شروع شد
دوهفته از شروع ترم میگذره
تو ماشین مرتضی بودیم داشتیم
میرفتیم خونشون
گوشیم زنگ خورد
فاطمه صالحی بود
بچه تهران بود
اما دانشجوی دانشگاه ما
از بچه های بسیج
گوشی جواب دادم
- الو سلام فاطمه جان خوبی؟
- مبارکت باشه
ان شاالله به پای هم پیر بشید
- واقعا چه جای قشنگی
من تا حالا نرفتم
خوش به سعادتون
رفتی دعا کن
منم یه بار برم
حسرت به دل نمونم
- بزرگیت میرسونم
- یاعلی
خداحافظ
مکالمه ام که تموم شد رفتم تو فکر
ای بابا نکردیم ماهم میرفتیم خطبه عقدمون اونجا
+ نرگس سادات چی شد رفتی تو فکر
- دوستم بود
+ متوجه شدم
اما کجا خیلی دوست داری بری؟
- کهف الشهدای تهران
میترسم حسرت به دل بمونم
+ نرگس
توکهف الشهدا دوست داری بری
به من نگفته بودی؟
- روم نشد
+ خانم گلم
عزیزم
من و شما
الان
ازهمه بهم نزدیکتریم
هروقت چیزی خاستی بگو
یا میتونم همون موقعه انجام میدم برات
یانه میمونه برای بعد
اما نذار حرف تودلت بمونه
- باشه چشم
من خیلی دوست دارم برم کهف الشهدا
+ امشب میام خونتون با حاج باباحرف میزنم
فردا پس فردا بریم
- آخجون
+ اوج هیجانت با آخجون خالی میکنی یعنی ؟
- پس چیکارکنم
+ تشکرات همسری
- یعنی چی؟
دیدم لپشو آورد جلو
گفت تشکر کن
منم هنگ موندم
از خجالت داشتم آب میشدم
+نرگس تا تشکر نکنی
نمیریما
هیچی نگفتم
نیم ساعت گذشته بود
اما مرتضی نمیرفت
- آقا دیرشدا
مادرجون نگران میشن
+ تشکر کن بریم
لب به دندون گرفتم
خیلی سریع و کوتاه تشکر کردم
صدای خنده اش فضای ماشین برداشت
کی فکرش میکنه
پسر محجوب و سر به زیر دانشگاه
انقدر شیطون باشه
#ادامه دارد...
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق #قسمت_سی_و_دوم مجری : خب یه نیم ساعتی ما این پرده ها بندازیم تا سن برای برنامه ویژه م
#علمدار_عشق
#قسمت_سی_و_سوم
تو اتاقم مشغول بررسی یه تحقیق درسی بودم که گوشیم لرزید قفلش باز کردم
دیدم مرتضی است
+سلام خانم گل زنگ زدم خونه
مادرجون گفت حاج بابا نیستن
برای شب هماهنگ کردم بیام با حاج بابا حرف بزنم
جوابش دادم: ممنون دستت درد نکنه
شام منتظریم
+ باشه چشم فقط تو حرفی نزن
بذار خودم میگم
- چشم
+ دوست دارم ساداتم
- منم دوست دارم آقایی، شب میبینمت
یاعلی
+یاعلی
عزیزجون صدام کرد نرگس مادر بیا کارت دارم
- جانم عزیزجون
عزیزجون: آقامرتضی زنگ زده بود گفت شب میاد با آقاجون کار داره
- خب بیاد مگه مرتضی لوله خُرخُرست مامان
عزیزجون: نرگس باهم دعواتون شده
- مامان ۱ ماه عقد کردیما کدوم دعوا
حتما یه کاری داره دیگه
عزیزجون: گفتم شام بیاد
پس من برم حاضر شم
ساعت ۷ بود آقاجون از بیرون اومد
مادر: حاج آقا بشین برات چای بیارم
مرتضی داره میاد اینجا گفت با شما کار داره
ساعت ۸ شب بود که صدای آیفون بلند شد
بدوبدو رفتم سمت آیفون
من باز میکنم
عزیزجون: مادر آروم
از پله ها با دو رفتم پایین درکوچه باز کردم
- سلام آقایی خوش اومدی
+ ممنون خانم گل
این گل مال شماست
- مرسی بریم بالا
+ سلام مادرجان خوب هستید
عزیز: سلام ممنون پسرم بیا داخل
+ حاج بابا هستن؟
عزیز: آره پسرم بیا داخل
شام خوردیم
+ حاج بابا میخواستم اجازه نرگس سادات بگیرم دو روز باهم بریم تهران
حاج بابا: پسرم اجازه نمیخواد
زنته باباجان هرجا میخواید برید صاحب اختیارید
+ ممنون شما بزرگوارید پس ما فردا صبح راه میافتیم اگه اجازه میدید
امشب نرگس ببرم خونمون
صبح از همونجا راه بیفتیم
حاج بابا: نرگس بابا برو حاضرشو
با شوهرت برو
صبح ساعت ۸ صبح رفتیم سمت تهران
ساعت ۱۰ بود که رسیدیم مرقد امام خمینی، هم زیارت کردیم هم صبحونه خوردیم
مرتضی تو راه گفت: ناهار بریم دربند
- کجاست من تاحالا نرفتم
+ یه جای گردشی، بعدش میرم موزه عبرت
- اونجا کجاست؟
+ یه زندان که برای دوران شاهه
کمیته ضد خرابکاری، خیلی ازشهدا و سران کشور تو اون زندان شنکجه شدن
- واقعا؟
+ آره، حالا میریم خودت میبنی
تا برسیم موزه عبرت ۱ ساعتی طول کشید
وای پس از گذشت سالها هنوز
زندان بوی خون میداد
شب رفتیم هتل، صبح ب سمت کهف الشهدا رفتیم
- مرتضی کهف الشهدا چه شکلی؟
+ ساداتم انقدر بی تابی نکن، صبرکن خانم گل، خودت میبنی
کهف الشهدا تو منطقه ولنجک تهران بود
تا یه منطقه ای از کهف الشهدا با ماشین رفتیم، اما از یه جای به بعد باید پیاده میشدیم
ماشین پارک کردیم و پیاده شدیم
یه غاری که ۵ تاشهیدگمنام دفن شده بودن
به مزارشهدا نگاه کردم
- مرتضی یکی از شهدا که بالای مزارش عکس بالاسرشه
شهید مجید ابوطالبی
ماجراش چیه ؟
+ خانم گلم چندماه پیش این شهید میره خواب مادرش، آدرس مزارش به مادرش میده
پیگیری ها که انجام میشه
میبینند واقعا درسته
بعداز چند ثانیه شروع کرد برام یه شعر زمزمه کردن
..
من دو کوهه را ندیدهام
عشق را کنارجزیره مجنون حس نکردهام
روی خاکهای معطرطلائیه راه نرفتهام
من فکه را ندیدهام
داستان آن دلیر مردان خدایی را از راوی شنیدهام
اما تا دلتان بخواهد کهف_الشهدا رفتهام و در کتابها خواندهام
شنیدهام ک کهف حال و هوای فکه وطلائیه دارد.
دلم میخواهد بروم از این شهر شلوغ پر دود
بروم شلمچه هویزه طلائیه فکه...
بروم و غبار روبی کنم این دل پژمرده را .
کاش شهدا بخرند این دل خسته را .
چ_میجویی_عشق_اینجاست.
دوای درد مرا هیچکس نمیداند..
فقط بگو ب شهیدان دعا کنند مرا ..
تا تقریبا اذان ظهر تو کهف الشهدا بودیم
نماز ظهر خوندیم
با صدای گرفته گفتم: آقا
+ جانم
-میشه بریم مزارشهدا بعد بریم قزوین
+ آره حتما عزیزم فقط شهید خاصی مدنظرته
- آره شهید علی خلیلی و ابراهیم هادی
#ادامہ_دارد
#علمدار_عشق
#قسمت_سی_و_چهارم
- مرتضی تو شهیدعلی خلیلی چقدر میشناسی:
+ خیلی اطلاعات درموردش ندارم
فقط میدونم به شهید امرو به معروف شهرت داره
خودت چی چیزی ازش میدونی؟
- یه ذره بیشتر از تو
+ إه بگو برام خوب
- من از زبان سایرین شنیدم، نمیدونم درسته یانه
+ حالا اشکال نداره بگو
- گویا شب نیمه شعبان داشته چندتا از بچهها که سنشون پایین بوده تا یه مسیری همراهی میکرده، که صدای جیغ یه خانمی توجه اش جلب میکنه
میره جلو مانع بشه که خودش به شدت مجروح میشه
+ خب بقیه اش
-بعد از جانبازیش خیلیها بهش زخم زبان میزنن که بتوچه مگه تو مسئول بودی، خودت دخالت دادی
شهید هم یه نامه به حضرت آقا مینوسه
و تمام ماجرای جانبازیش میگه
+ حضرت آقا پاسخ نامه میدن؟
- بله داده بودن
+ نرگس لب تاپ از صندلی عقب بیار
یه سرچ تو گوگل کن
نامه شهید علی خلیلی و رهبر معظم انقلاب، بعد برام بخونش
- باشه الان لب تاپ میارم
رمز لب تاپ چنده؟
+ سال تولدت به اضافه سالی که جواب مثبت بهم دادی
مرتضی داد
+خب بسم الله بخون ببینم
متن نامه شهید علی خلیلی به رهبر معظم انقلاب
سلام
نامه شهید علی خلیلی به رهبر معظم انقلاب ۱۵ روز قبل از شهادت
اگر از احوالات این سرباز کوچکتان خواستار باشید، خوبم؛ دوستانم خیلی شلوغش میکنند.
یعنی در برابر جانبازی هایی که مدافعان این آب و خاک کردهاند، شاهرگ و حنجره و روده و معده
من عددی نیست که بخواهد ناز کند…
هر چند که دکترها بگویند جراحی لازم دارد و خطرناک است و ممکن است چیزی از من نماند…
من نگران مسائل خطرناک تر هستم…
من میترسم از ایمان چیزی نماند. آخر شنیده ام که پیامبر(ص)فرمودند:
اگر امر به معروف و نهی از منکر ترک شود، خداوند دعاها را نمی شنود و بلا نازل میکند.
من خواستم جلوی بلا را بگیرم. اما اینجا بعضیها میگویند کار بدی کردهام.
بعضیها برای اینکه زورشان میآمد برای خرج بیمارستان کمک کنند .
میگفتند به تو چه ربطی داشت؟!! مملکت قانون و نیروی انتظامی دارد!
ولی آن شب اگر من جلو نمی رفتم، ناموس شیعه به تاراج میرفت ونیروی انتظامی خیلی دیر میرسید. شاید هم اصلا نمیرسید…
یک آقای ریشوی تسبیح بدست وقتی فهمید من چکار کردهام گفت:
پسرم تو چرا دخالت کردی؟ قطعا رهبر مملکت هم راضی نبود خودت را به خطر بیندازی!
من از دوستانم خواهش کردم که از او برای خرج بیمارستان کمک نگیرند،
ولی این سئوال در ذهنم بوجود آمد که آقاجان واقعا شما راضی نیستید؟؟
آخر خودتان فرمودید: امر به معروف و نهی از منکر مثل نماز شب واجب است.
آقاجان! بخدا دردهایی که میکشم به اندازه ی این درد که نکند کاری بر خلاف رضایت شما انجام داده باشم مرا اذیت نمیکند. مگر خودتان بارها علت قیام امام حسین(ع) را امر به معروف و از منکر تشریح نفرمودید؟ مگر خودتان بارها نفرمودید که بهترین راه اصلاح جامعه تذکر لسانی است؟
یعنی تمام کسانی که مرا توبیخ کردند و ادعای انقلابی گری دارند حرف شمارا نمی فهمند؟؟
یعنی شما اینقدر بین ما غریب هستید؟؟
رهبرم!جان من و هزاران چون من فدای غربتت. بخدا که دردهای خودم در برابر دردهای شما فراموشم میشود که چگونه مرگ غیرت و جوانمردی را به سوگ مینشینید.
آقا جان! من و هزاران من در برابر درد های شما ساکت نمی نشینیم و اگر بارها شاهرگمان را بزنند و هیچ ارگانی خرج مداوایمان را ندهد بازهم نمی گذاریم رگ غیرت و ایمان در کوچه های شهرمان بخشکد.
+ نرگس جان لطفا پاسخ حضرت آقا هم بخون
- چشم
مرتضی خیلی هستش، من فقط اون قسمتش که خیلی مهمه برات میخونم
+ باشه عزیزم
متن نامه ای رهبری به شهید علی خلیلی
ایشان فرمودهاند: دشمن از راه اشاعهى فرهنگ غلط فرهنگ فساد و فحشا سعى مىکند جوانهاى ما را از ما بگیرد. کارى که دشمن از لحاظ فرهنگى مىکند، یک "تهاجم فرهنگى" بلکه باید گفت یک «شبیخون فرهنگى»یک«غارت فرهنگى» و یک«قتل عام فرهنگى» است. امروز دشمن این کار را با ما مىکند. چه کسى مىتواند از این فضیلتها دفاع کند؟ آن جوان مؤمنى که دل به دنیا نبسته، دل به منافع شخصى نبسته و مىتواند بایستد و از فضیلتها دفاع کند. کسى که خودش آلوده و گرفتار است که نمىتواند از فضیلتها دفاع کند! این جوان بااخلاص مىتواند دفاع کند. این جوان، از انقلاب، از اسلام، از فضایل و ارزشهاى اسلامى مىتواند دفاع کند. لذا، چندى پیش گفتم: «همه امر به معروف و نهى از منکر کنند.» الآن هم عرض مىکنم: نهى از منکر کنید. این، واجب است. این، مسئولیت شرعى شماست. امروز مسئولیت انقلابى و سیاسى شما هم هست.
#ادامہ_دارد
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق #قسمت_سی_و_چهارم - مرتضی تو شهیدعلی خلیلی چقدر میشناسی: + خیلی اطلاعات درموردش ندار
#علمدار_عشق
قسمت 5⃣3⃣
به من نامه مىنویسند؛ بعضى هم تلفن مىکنند و مىگویند: «ما نهى از منکر مىکنیم. اما مأمورین رسمى، طرف ما را نمىگیرند. طرف مقابل را مىگیرند!» من عرض مىکنم که مأمورین رسمى چه مأمورین انتظامى و چه مأمورین قضائی حق ندارند از مجرم دفاع کنند. باید از آمر و ناهى شرعى دفاع کنند. همهى دستگاه حکومت ما باید از آمر به معروف و نهى از منکر دفاع کند. این، وظیفه است. اگر کسى نماز بخواند و کس دیگرى به نمازگزار حمله کند، دستگاههاى ما از کدامیک باید دفاع کنند؟ از نمازگزار یا از آن کسى که سجاده را از زیر پاى نمازگزار مىکشد؟ امر به معروف و نهى از منکر نیز همینطور است. امر به معروف هم مثل نماز، واجب است.
- اینم پاسخ حضرت آقا
+ خوشا به سعادتش که به همچین مقامی رسیده
نرگس سادات آدرس مزارشو بلدی؟
- آره
قطعه 24 ردیف 66 شماره 34
+ خب پس اول بریم سر مزار شهید علی خلیلی بعد شهید ابراهیم هادی
رسیدیم بهشت زهرا ماشین تو پارکینگ پارک کردیم
سرراهمون دوتا شیشه گلاب خریدیم
با دوتا شاخه گل رز قرمز
رسیدیم سر مزارشهید علی خلیلی
در گلاب باز کردم
+ نرگس سادات خانم گل لطفا
شما گلاب بریز من مزار میشورم
یه وقتی نامحرمی میاد شایسته نیست
- چشم آقایی، مرتضی جان
+جانم
تو کهف الشهدا تو برام از شهدای اونجا شعر خوندی اینجا من برات شعر بخونم؟
- آره عزیزم حتما
«بههوش باش و از این دست دوستی بگذر
بههوش باش که از پشت میزند خنجر
بههوش باش مبادا که سحرمان بکنند
عجوزههای هوس، مطربان خُنیاگر
چنان مکن که کَسان را خیال بردارد
که بازهم شده این خانه بیدر و پیکر
بدا به ما که بیاید از آن سر دنیا
بهقصد مصلحت دین مصطفی کافر
به این خیال که مرصاد تیر آخر بود
مباد این که بنشینیم گوشه سنگر
که از جهاد فقط چند واژه فهمیدیم
چفیه، قمقمه، پوتین، پلاک، انگشتر
بدا به من که اگر ذوالفقار برگردد
در آن رکاب نباشم سیاهی لشکر
بدا به حال من و خوش به حال آن که شدست
شهید امر به معروف و نهی از منکر
چنین شود که کسی را به آسمان ببرند
چنین شود که بگوید به فاطمه مادر
قصیده نام تو را برد و اشک شوق آمد
که بیوضو نتوان خواند سوره کوثر
زبان وحی، تو را پاره تن خود خواند
زبان ما چه بگوید به مدحتان دیگر؟
چه شاعرانه خداوند آفریده تو را
تو را بهکوری چشمان آن هو الابتر
خدا به خواجه لولاک داده بود ایکاش
هزار مرتبه دختر، اگر تویی دختر
چه عاشقانه، چه زیبا، چه دلنشین وقتی
تو را به دست خدا میسپرد پیغمبر
علیست دست خدا و علیست نفس نبی
علی قیام و قیامت علی علی محشر
نفسنفس کلماتم دوباره مست شدند
همین که قافیه این قصیده شد حیدر
عروسی پدرِ خاک بود و مادرِ آب
نشستهاند دو دریا کنار یکدیگر
شکوهِ عاطفهات پیرهن به سائل داد
چنانکه همسر تو در رکوع انگشتر
همیشه فقر برای تو فخر بوده و هست
چنانکه وصله چادر برای تو زیور
یهودیانِ مسلمان ندیدهاند آری
از این سیاهیِ چادر دلیل روشنتر
حجاب روی زمین طفل بیپناهی بود
تو مادرانه گرفتیش تا ابد در بر
میان کوچه که افتاد دشمنت از پا
در آن جهاد نیفتاد چادرت از سر
میان آتشی از کینه، پایمردی تو
نشاند خصم علی را به خاک و خاکستر
کنون به تیرگی ابرها خبر برسد
که زیر سایه آن چادر است این کشور
رسیده است قصیده به بیت حسن ختام
امید فاطمه از راه میرسد آخر
+ خیلی قشنگ بود خانم گل
نرگس جانم بریم سر مزار آقا ابراهیم
- بریم آقایی
- مرتضی
+ جانم
- چرا باید یه دختر با بی حجابیش باعث شهادت یه جوان مذهبی بشه
+ نرگس تو اینو میگی
علی آقا شهید شده از مقام اخروی
برخوردار شده اما من تو رفقام دیدم
یه دختر با بی حجابیش باعث شده
اون پسر کلا جهنمی شده
- وای خدا
+ نرگس میدونی چرا عاشقت شدم ؟
- چرا
+ چون تنها دختری بودی که با اینکه مانتویی بودی عفیف و محجبه بودی
نگاه حرام یه پسر روت حس نکردم
برای همین خواستم برای من بشی
- مرتضی تو رو شهید ململی گذاشت
سرراهم واقعا هم ازش ممنونم
+ نرگس جان یادت باشه از اینجا بریم کتاب سلام برادر ابراهیم هم برات بخرم
- درموردچیه؟
+ درمورد شهید ابراهیم هادی
- من چیز زیادی درموردش نمیدونم
+ خودم برات توضیح میدم درموردش
خیلی شخصیت بزرگی بوده
یه سری من ازش مطلب میدونم برات تعریف میکنم بقیه اشم ان شاالله از کتاب خودت میخونی
- باشه دستت دردنکنه مرتضی جان
#ادامہ_دارد
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق قسمت 5⃣3⃣ به من نامه مىنویسند؛ بعضى هم تلفن مىکنند و مىگویند: «ما نهى از منکر مىکن
#علمدار_عشق
قسمت 6⃣3⃣
به سمت مزارشهیدهادی راه افتادیم
+ نرگسم گفتی چیز زیادی از شهید ابراهیم هادی نمیدونی
- اوهوم تقریباهیچی نمیدونم
+ شهید ابراهیم هادی به علمدار کمیل شهرت داره گمنام هستش
یه بار یکی از راویان جنگ تعریف میکرد
درمورد مرام ورزشکاری شهید هادی
صدای بلندگو دو کشتی گیر را برای برگزاری فینال مسابقات کشوری به تشک می خواند.
ابراهیم هادی با دوبنده ی ... .
محمود.ک با دوبنده ی ... .
از سوی تماشاچیا ابراهیم را می دیدم.
همهی حدس ها بر این باور بود که ابراهیم هادی با یک ضربه فنی حریف را شکست خواهد داد.
ولی سرانجام ابراهیم شکست خورد.
در حین بازی انگار نه انگار، داد و بیداد مربی اش را میشنود.
با عصبانیت خودم را به ابراهیم رساندم و هر چه نق نق کردم با آرامی گوش میداد و دست آخر هم گفت: غصه نخور ولباس هایش را پوشید و رفت.
با مشت و لگد عقده هایم را بر در و دیوار ورزشگاه خالی کردم، خسته شدم نیم ساعتی نشستم تا آرام شدم و بعد از ورزشگاه زدم بیرون.
بیرون ورزشگاه محمود.ک حریف ابراهیم را دید که تعدادی از آشنایان و مادرش نیز دوره اش کرده بودند.
حریف ابراهیم بادیدن من صدایم کرد: ببخشید شما رفیق آقا ابراهیم هستید؟
با اعصبانیت گفتم: فرمایش .
گفت: آقا عجب رفیق با مرامی دارید، من قبل از مسابقه به آقا ابراهیم عرض کردم من شکی ندارم از شما میخورم ولی واقعا هوای ما را داشته باش. مادر و برادرم اون بالا نشستهاند و ما رو جلوی مادرمون خیلی ضایع نکن.
حریف ابراهیم زیر گریه زد و اینجوری ادامه داد: من تازه ازدواج کردم و به جایزه نقدی این مسابقه خیلی نیاز داشتم...
سرم رو پائین انداختم و رفتم.
یاد تمرینهای سختی که ابراهیم در این مدت کشیده بود افتادم و به یاد لبخند اون پیرزن و اون جوون، خلاصه گریه ام گرفت.
عجب آدمیه ابراهیم... این کلمه مرتضی برابر شد با رسیدنمون به یادمان شهید هادی
بازهم من گلاب ریختم و مرتضی شروع کرد به زمزمه این شعر
تنها کسانی شهید می شوند! که شهید باشند...
باید قتلگاهی رقم زد؛ باید کشت!!
منیت را، تکبر را، دلبستگی را، غرور را، غفلت را، آرزوهای دراز را، حسد را، حرص را، ترس را، هوس را، شهوت را، حب_دنیا را....
باید از خود گذشت! باید کشت نفس را...
شهادت درد دارد! دردش کشتن لذت هاست....
به یاد قتلگاه کربلا... به یاد قتلگاه شلمچه و طلاییه و فکه...
الهی، قتلگاهی...
باید کشته شویم، تا شهید شویم!!
بايد اقتدا كرد به ابراهيم_هادی
+ نرگس جان خانم بلند شو عزیزم
بریم کتاب بخریم، بعد به سمت خونه حرکت کنیم
- باشه چشم
نزدیک یادمان شهدای مکه یه واحد فرهنگی بود با مرتضی وارد واحد فرهنگی شدیم
+ سلام بردار خداقوت ببخشید یه نسخه
کتاب سلام بر ابراهیم میخواستم
* سلام بله یه چند لحظه صبر کنید
بفرمایید اینم کتاب
+ خیلی ممنونم
این کارت لطف کنید بکشید
* قابل نداره برادر
+ ممنونم اخوی
سوار ماشین شدیم
- دستت دردنکنه آقا
کتاب باز کردم
- إه مرتضی صفحه اول کتاب
یه شعر هست
+ بلند بخون لطفا منم گوش بدم
- باشه چشم
بسم الله الرحمن الرحیم
سلام حضرت ساقی سلام ابراهیم
سلام کرده ز لطفت جواب میخواهیم
سحررسید و نسیم آمد و شبم طی شده
به شوق باده ی تو ما هنوز در راهیم
تیر به دست بیا که دوباره بت شده ایم
طناب و دلو بیاور که در چاهیم
هزار مرتبه از خودگذشتی و رفتی
هزار مرتبه غرق خودیم و می کاهیم
تو از میانه عرش خدا به ما آگاهی
و ما که از سر غفلت ز خویش ناآگاهیم
تو مثل نور نشستی میان قلب همه
دمی نظر به رهت کن چون پر کاهیم
زبان ماکه به وصف تو لال می ماند
ببین که خیر سرم شاعریم و مداحیم
صدای صوت اذان تو ،هست مارابرد
وگرنه ما از سر شب غرق ناله و آهیم
تمام عمر جوانی ما تباهی شد
امیدوار به رحمت و عفو اللهیم
خداکند شامل شفاعتت شویم ابراهیم
سراینده اکبرشیخی، از روابط عمومی مجتمع صنایع شهید ابراهیم هادی
تا برسیم قزوین تقریبا نصف کتاب خوندم، رسیدیم قزوین
- دستت دردنکنه خیلی این دو روز به زحمت افتادی
+ وظیفه ام بود خانم گل
- میای بریم خونه ما؟
+ نه عزیزم تورو میرسونم خونه
از حاج بابا تشکر کنم
بعد میرم خونه
#ادامہ_دارد
تنهامسیریهایاستانفارس💕
#علمدار_عشق قسمت 6⃣3⃣ به سمت مزارشهیدهادی راه افتادیم + نرگسم گفتی چیز زیادی از شهید ابراهیم هادی
#علمدار_عشق
قسمت 7⃣3⃣
مرتضی اینا برای یه پروژه از طرف دانشگاه برده بودن نیروگاه هستهای اهواز
زهرا هم شدیدا مشغول کارهای عروسیش بود
برای همین مسئولیت بسیج خواهران فعلا با من بود. داشتم پرونده یکی از خواهران کنترل میکردم که آقای اصغری جانشین مرتضی صدام کرد
خواهر موسوی
- بله آقای اصغری
این لیست خواهرانی که مجاز به شرکت در طرح ولایت کشوری شدن خدمت شما باهشون هماهنگ کنید. دوره ۵ دیگه شروع میشه
- بله حتما آقای اصغری
یه سوال
بله بفرمایید
- آقای کریمی مجاز شدن؟
بله هم آقای کریمی هم آقای صبوری
اسامی نگاه کردم
من و زهرا هم مجاز شده بودیم
اما فکر نکنم ما بتونیم بریم
با تک تک خواهران تماس گرفتم
و گزارش دوره بهشون دادم
من بخاطر امتحانام، زهرا بخاطر کارای عروسیش
دوره نرفتیم، دوره تو مشهد بود
تو فرودگاه داشتیم بچهها را بدرقه میکردیم
- مرتضی خیلی مراقب خورد و خوراکت باش
+ چشم
- رسیدی به من زنگ بزن
+چشم
- رفتی حرم منم خییییلی دعا کن
+ چشم
- مرتضی مراقب خودت باشیا
+ نرگس چقدر سفارش میکنی، بخدا من بچه نیستما، ۲۶-۲۷ سالمه، انقدر که تو داری سفارش میکنی، مامان سفارش نمیکنه
- آخه اولین بار دارم ازت دور میشم خوب نگرانتم
+ من فدات بشم، من گزارش دقیقه ای به شما میدم
- ممنون
تو خونه داشتم کتاب میخوندم
زهرا زنگ زد
- الو سلام آجی خانم
سلام داشتی چیکار میکردی عروس جان؟
- زهرا بیکاری؟
آره
چطورمگه؟
- میای بریم بدیم خیاطت برام چادر حسنا بدوزه
مطمئنی چادر حسنا میخوای؟
- آره مرتضی هربار تو چادر حسنا سر میکنی خیلی خوشگل نگات میکنه
وا؟
- والا
حالا میخام بدوزم خیلی خوشش میاد
باشه حاضر شو میام دنبالت
رفتیم خیاطی
- خانمی لطفا طوری بدوزید که تا پس فردا حاضربشه سه روز دیگه از مشهد میاد
میخوام با این چادر برم بدرقهاش
باشه حتما خانم موسوی
- ممنونم
تو فرودگاه منتظر بودیم پرواز بچهها بشینه
زهرا با شیطنت گفت: مامان آمبولانس خبر کنیم، داداشم الان نرگس با چادر حسنا ببینه غش میکنه
مادرجون: عروسم اذیت نکن
دسته گل گرفتم جلو صورتم طوری که معلوم نباشه منم
مرتضی وقتی منو دید فقط با ذوق نگاه میکرد
امتحانای ترم چهارم من تموم شد
جشن فارغ التحصیلی مرتضی اینا هم برگزارشد ومرتضی با معدل A دانشجویی نخبه اعلام شد
و از یک ماه دیگه برابر با ترم ۵ من
توی نیروگاه هستهای نطنز شروع به کار میکرد
قراربود همزمان هم تو سپاه ناحیه قزوین شروع به کار کنه
تو خونه خودمون داشتم تحقیقم تایپ میکردم که گوشیم زنگ خورد، یه نگاه ب اسم مخاطب کردم عروس داییم مائده سادات بود، دکمه اتصال مکالمه زدم
- الو سلام مائده جان
•• سلام عزیزم خوبی؟
آقامرتضی خوبه؟ حاج آقا و عمه جان خوبن؟
- ممنون همه خوبن شما چیکار میکنی؟
پیداتون نیست ؟ این پسردایی ما کجاست؟ پیدایش نیست
•• برای همین زنگ زدم عزیزم فرداشب بیاید خونه ما با عمه اینا همه رو دعوت کردم
- ان شاالله خیره
•• آره عزیزم خیره
سید رسول داره میره سوریه خواستم شب قبل از رفتنش یه مهمونی بگیرم
- مائده جان پسردایی، برای چی میره سوریه؟
•• بعنوان مدافع حرم میره عزیزم
- توام موافقت کردی مائده؟
•• آره عزیزم
نمیخوام مانع رسیدنش به معشوق باشم
- خدا چه درجه صبری بهت داده مائده
ان شاالله به سلامتی بره برگرده
•• ممنون ان شاالله
با آقا مرتضی بیاید منتظرتونم
- باشه چشم
•• به عمه جان سلام برسون
یاعلی
شماره مرتضی گرفتم
- سلام علیکم حاجی فاتح قلوب
+ علیکم سلام تاج سر
-خداقوت عزیزم
+ ممنون
- مرتضی
+جانم ساداتم
- فرداشب یه مهمونی دعوتیم
+ مهمونی رفتن ناراحتی داره مگه؟
- آره این مهمانی داره سیدرسول پسرداییم داره میره سوریه
+ خوشابه سعادتش
خدا نصیب همه آرزومنداش کنه
- ان شاالله
+پس فرداشب میام دنبالت باهم بریم
- آره دستت دردنکنه
+ قربونت کاری نداره خانمی؟
- مراقب خودت باش
#ادامہ_دارد
#علمدار_عشق
قسمت 8⃣3⃣
به سمت خونهی پسرداییم راه افتادیم
سیدرسول سه سال بود با مائده سادات ازدواج کرده بود، یه دختر یک ساله و نیم داشتن
مهمونی خیلی شلوغ بود، یه سری از اقوام گریه میکردن
اما عجب رفتار مائده سادات بود خیلی آروم بود
زینب سادات دخترشون یه دقیقه هم از پدرش جدا نمیشد
رسول هم میگفت: دخترم میدونه
روزای آخری که پیششم، داره لوس میشه
- نگو پسردایی ان شاالله به سلامت میری و میای
رو به مرتضی گفت: پر پروازت آمادست؟
تقریبا
دعاکن حاجی جان
سید رسول: ان شاالله میپری برادر
تا ساعت ۱۲ شب خونه پسرداییم اینا بودیم
انقدر خسته بودم، یادم رفت از مرتضی معنی حرفشو بپرسم
۱۵ روز از رفتن پسرداییم میگذشت
ترم ۵ دانشگاه شروع شده بود
مرتضی ۵ روزی بود تو نیروگاه نطنز شروع به کار کرده بود، حجم کاریش خیلی زیاد بود
سعی میکردم بیشتر پیشش باشم
تا خستگی کار روح و روانشو خسته نکنه
رسیدم خونمون دم در خونه ماشین مرتضی بود
چندمتر اونطرف تر هم ماشین سیدهادی و سیدمحسن بود
باخودم گفتم آخجون نرجس از قم اومده!
در و با کلید باز کردم رفتم تو تا وارد خونه شدم دیدم، همه سیاه پوشیدن
خیلی ترسیده بودم
- سلام چی شده، چراهمه مشکی پوشیدید !
مامان چرا گریه میکنه، چی شده؟
مرتضی اومد سمتم: نترس عزیزم
هیچی نشده بیا بریم تو حیاط خودم بهت میگم
- چی شده مرتضی
نترس عزیزم سید رسول مجروح شده
- برای مجروحیت همتون سیاه پوش شدید؟ برای مجروحیت مامان گریه میکنه؟ سید رسول شهید شده، مگه نه؟
سرش انداخت پایین و حرفی نزد
- یاامام حسین
رفتیم خونه پسرداییم
مائده سادات خیلی با آرامش بود
وقتی جنازه آوردن داخل خونه
در تابوت باز کرد، زینب سادات هم گرفت بغلش
•• ببین آقایی، هم من هم دخترت مدافع حجاب هستیم نگران نباشی حجاب یه سانتم ازسرمون عقب نمیره
بعد سرشو گذاشت رو سینه سیدرسول شروع کرد به گریه کردن
وای چه صحنه ای بود وقتی میخواستن سیدرسول بذارن تو مزار
زینب سادات دختر کوچلوش بابا... بابا
میکرد
خیلی سخت بود
من که فکر نکنم یه درجه از صبر مائده سادات داشته باشم
هفتمین روز شهادت سید رسول بود
مرتضی داشت منو میبرد خونه خودشون
نمیدونم چرا تواین هفت روز انقدر آروم شده بودم انگار میخواد چیزی بهم بگه
اما نمیتونه
ما زودتر از مادرجون اینا به سمت خونه راه افتادیم
با اتمام نمازمون صدای در اومد یعنی مادرجون اینا اومدم
جانمازمون گذاشتم سر جاشون
نشستم روبروی مرتضی
- مرتضی
+ جانم
- چیزی شده؟
+ نه چطور مگه؟
- احساس میکنم میخوای یه چیزی بهم بگی، اما نمیتونی
+ آره سادات نمیتونم، از واکنش تو میترسم
- از واکنش من؟
+ آره اگه قول بدی آروم باشی بهت میگم
- داری منو میترسونی، بگو ببینم چی شده
+ نرگس من قبل از اینکه عاشق تو باشم
عاشق اهل بیتم، خیلی وقت دنبال کارای رفتنم اما سپاه اجازه نمیداد، بخاطر رشته دانشگاهیم، الان یک هفته است با اعزامم موافقت کردن
- با اعزامت به کجا؟
+ سوریه
فقط ازت میخوام با رفتنم موافقت کنی
- یعنی چی مرتضی؟ تو میخوای بری سوریه؟
+ نرگس آروم باش خانم
دست خودم نبود صحنه ی وداع مائده اومد جلوی چشمم، با صدای بلند و لرزانی که بخاطر گریه لرزش داشت گفتم
من نمیذارم بری، فهمیدی، نمیذارم
من طاقت مائده سادات و ندارم
من همش ۲۳ سالمه الان بیوه شوهر جوونم بشم.... من نمیذارم بری
+ نرگس آروم باش خانم گل
- خانم گل.... خانم گل
رفتم سمت چادر مشکیم
+ نرگس چیکار داری میکنی؟
- بین منو سوریه باید یکی انتخاب کنی فهمیدی
+ نرگس زشته، بیا حرف میزنیم
- آقای کرمی تو حرفاتو زدی، من نمیذارم بری
از اتاق رفتم بیرون، دیدم فقط آقامجتبی هست
- آقا مجتبی منو میرسونی خونمون
٬٬ زنداداش چی شده؟ مگه داداش نیست؟
- هست اما من نمیخوام باهاش برم
مرتضی وارد اتاق شد
+ نرگس میشه آروم باشی
- نه نمیشه
اومد گوشه چادرم گرفت دستشو رو به مجتبی گفت داداش تو برو، خودمون حلش میکنیم
رفتم سمت در ورودی کوچه، اومدم در باز کنم که از هوش رفتم
#ادامہ_دارد