eitaa logo
حجاب من ۲
118 دنبال‌کننده
26.1هزار عکس
11.9هزار ویدیو
586 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 حجاب من 🇮🇷🇮🇷 اللهم عجل لولیک الفرج 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
💚 حجاب‌↻ مانندِاولین‌ خاكریزجبھہ‌است كہ‌دشمن‌براۍ تصرف‌سرزمینـے حتماًباید اول‌آن‌رابگیرد 🌸 [چادرم‌یادگارمادرم‌زهراست✨] ﴿اَللّھُمَّ؏َـجِّل‌لِوَلیِّڪَ‌الفَࢪَج﴾
⎛👭🏻👬🏻⎠°• . • رفاقت‌اینجوریش‌قشنگھ وقتۍشروع‌شد، تموم‌نشھ؛ تاتھش‌باهم‌باشیم :))✌️🏽 رفاقت‌قشنگھ‌اینجوی‌باشھ... مثلاختمِ‌بھ‌'شھادت‌'بشھ!
~🕊 ^'💜' [طرحِ جالبِ یڪ¹ شَـهـید درخانہ براے ٺرڪ گناه💌] یہ صندوق درسٺ ڪرد و گذاشٺ ٺوے خونہ بعد همـہ رو جمع ڪرد و از گنـاه بودنِ دروغ و غیبٺ گفـٺ! مبلغے رو هم به عنوانِ جریمه ٺعـیین ڪرد💰 عهد بسٺـند هر ڪسی از این به بعد دروغ بگه یا غیبٺ کنہ ، اون مبلغ ࢪو به عنوانِ جریمه بندازه ٺوے صندوق… قـرارشد پولـهای صندوق هم صرف ڪمڪ به جبهہ و رزمنده ها ڪنن. طࢪح خیلے جالبے بود ..👌🏻🙂 باعث شد ٺمام اعضاے خـانواده خودشون رو از این گناه‌ها دوࢪ ڪنن؛👨🏻‍🦯 اگہ هم موردے بود ، به هم ٺذڪࢪ مے دادند🌸 "خاطره‌هایے  از زندگے شهــید علے اصـغر ڪلاٺہ سیفرے📜 "
🕊 نشست کنارم و گفت: "طاهره جان…❤ ازم راضے هستے...؟"" گفتم : "چرا نباشم…!؟ تو اونقد خوبے ڪه باورم نمیشه...❤ این آرامشے که ڪنارت دارم...💕 من واقعا کنار تو خوشبختم...💕" سرشو انداخت پایین و... با حالت شرمندگے گفت: "منو ببخش…😔 نتونستم همیشه ڪنارت باشم...💕 وقتایے که نبودم تنها بودے... توے شهر غریب... تو خونه... نتونستم زندگے اے رو که دوست دارے... برات درست ڪنم...😔" دستاشو گرفتم و گفتم: "این چه حرفیه میزنے…؟!❤ من همیشه تو رو همینجورے خواستم... وجودت مایه آرامشمه...💕 که با دنیا عوضش نمیکنم..." مکثے ڪردم و... زل زدم به چشاش و گفتم: "تو چے…؟! ازم راضے هستے…؟😢" سرمو گرفت و... محڪم بوسید...😘 گفت: "من راضےِ راضے ام...💕 خدا هم ازت راضے باشه..." صبح طبق عادت نون گرفت... مثه همیشه که وقتے میدید خوابم... سماورو روشن میڪرد... چایے و سفره رو آماده میڪرد... اون روزم سنگ تموم گذاشت...💚 🌸🔗
🖐🏻‼️ افسر‌جنگ‌نرم‌زیرِ‌"هجده‌سال"؟! بچه بیابرومشقات‌روبنویس ... ازچرت‌وپرتای‌یه‌عده‌دلخور‌نشیدها ... عب‌نداره صدام‌هم‌به‌امثال‌شهید‌فهمیده‌میگفت ‌بچه((: که‌خب‌جا‌داره‌بگیم‌‌شما‌به‌اینا ‌میگی‌بچه؟! اگه‌همین‌بچه‌ها‌نبودن‌که‌مملکت‌رو‌هوا‌بود:| ... !!
❤️^^ __________________ از غوره نارسیده حلوا شده‌ایم در زشتیِ محضیم، چه زیبا شده‌ایم برسینه ی ما مدال نوکر زده شد از نوکری حسین چه آقا شده‌ایم
💖🖇 ____________________ خواستم که بُغـض را خجل ڪنم خنده را به گریه متصل ڪنم واژه را دوبـاره مشتعل ڪنم خواستم که با تو دَرد دل ڪنم گریه ام ولی امان نداد...
☺️👤 ■ 🌱🧡 ________________________ تا مےتوانید؛ عکس'' آقا ''را در فضاے مجازے مُنتشر کنید! تا بدست همه عالم برسد ؛ انسان‌هاے پاک طینت؛ گاهے با دیدن چھره‌ےِاولیاءاللـه مُنقلب مےشوند
(:" ________________ دلتنگم و دیگر نفسم نیست، خوبان همه رفتند...!
🌱🧕🏻 ____________________ ترس دشمن از حجاب زینب است حفظ چادر انقلاب زیـنب است
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دایی رضا وقتی خبر خواستگاری را به مریم خانم داد، منتظر عکس العمل او بود اما برایش جالب بود که مریم خانم چیزی نگفت. فقط سکوت کرد اما نمی دانست که در همین سکوت چه راز بزرگی نهفته است. مریم خانم به داخل آشپز خانه رفت و با خود فکر کرد. که اگر حورا به خواستگارش جواب مثبت بدهد جهیزیه حورا به عهده شوهرش است. آن ها هم که همه ی ارثیه حورا را خرج کرده بودند. پس... چیزی از حقوق کمشان هم برایشان نمی ماند. تصمیم گرفت کاری کند ک حورا جواب منفی بدهد یا خانواده ی امیر مهدی از خواستگاری حورا پشیمان شوند. خلاصه شب شد و حورا زودتر از مهمان ها رسید و بعد از سلام احوال پرسی کوتاهی به اتاق مارال رفت. _وای حورا جون سلام. حورا، مارال را تنگ در آغوش گرفت و گفت:سلام عروسک. چطوری؟ _ الان که دیدمت عالیم. _ آخ که من فدات بشم مهربون. چه خبرا؟ درسات چطوره؟ _ از وقتی رفتی افتضاح شده. _ عه عه شدی بچه تنبل؟ _ نه نه حورا جون اما خب باز کسی نیست کمکم کنه. راستی حورایی قراره ازدواج کنی نه؟؟ _اگه خدا بخواد. مارال با شیطنت گفت:پسره خوشگله؟؟ حورا لپش را کشید و گفت: ای شیطون این حرفا به تو نیومده تو بشین درستو بخون. راستی... مهرزاد کجاست؟ قلب حورا شروع کرد به تپیدن. چقدر از او دور شده بود. اصلا او را فراموش کرده بود. چطور یکهو نامش بر زبانش جاری شد؟؟ نکند همین جا باشد و بخواهد الم شنگه ای به پا کند؟! وای مارال زودتر بگو قلب من جنبه ندارد بهم میریزد. _داداش مهرزاد نزدیک یه هفته اس که رفته مسافرت. حورا نفس راحتی کشید و گفت: کجا؟ _نمی دونم مامان گفت رفته جنوب. خیلیم ازش عصبانی بودا. مگه جنوب چیه حورا جون؟؟ حورا ناگهان فکرش پر کشید سمت طلائیه، شلمچه... نکند او واقعا به این سفر رفته باشد؟ اما مگر می شود؟ مهرزاد اهل نماز خواندن هم نبود. حال به دیدن مناطق عملیاتی برود؟؟ نه محال بود. چیزی او را سرزنش کرد. هیچ چیز محال نیست تا دست پروردگار بر این جهان مسلط است. او می تواند مهرزاد را تغییر دهد. او می تواند زندگیش را دگرگون کند. شهدا نیز می توانند. همان هایی که همه فکر می کنند دستشان از این دنیا کوتاه است می توانند هر کار محالی را انجام دهند. با صدای زنگ در، حورا از جا پرید و به خود افتاد. بهترین لباس هایش را پوشیده بود. نفس عمیقی کشید و به آشپزخانه رفت. سینی را پر از استکان های کمر باریک کرد و گوشه ای از سینی را نعلبکی گذاشت. چای های خوش رنگی ریخت و منتظر ماند تا دایی رضا صدایش کند. ادامہ دارد... یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"