eitaa logo
حجاب من ۲
117 دنبال‌کننده
26.1هزار عکس
11.9هزار ویدیو
586 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 حجاب من 🇮🇷🇮🇷 اللهم عجل لولیک الفرج 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
دوستان عذر میخوایم که این موقع داریم صبح بخیر میزاریم😂 خواب بودیم😬
⸀💛🌻˼ ولی‌یه‌چی‌بگم‌صرفا‌جهت‌اینکه‌ بهمون‌بربخوره!! برا،نیومدن‌یوسف‌زهرا‌خیلی‌کار‌ کردیم‌نگو‌نه!! خب؟!🥀 چون‌همون‌گناهۍ‌کہ‌میکنیم همون‌دعاۍ‌که‌نمیخونیم‌ این‌کارااومدنشونوبه‌تعویق میندازه!💔 |✨|
[♥️] هر زمان... (عج) رازمزمه‌کند... همزمان‌ (عج)‌ دست‌های مبارکشان رابه سوی‌آسمان‌بلندمی‌کنندو‌ برای‌آن ‌جوان‌ میفرمایند؛🤲🏼 چه‌خوش‌سعادتندکسانی‌که‌ حداقل‌روزی‌یک‌بار را زمزمه می‌کنند...:)❤️
خیلے‌یهویے‌... یادی‌کنیم‌از‌صاحب‌قلوب‌بے‌قرارمون؛ یادی‌کنیم‌از‌مولای‌عزیز‌تر‌از‌جانمون✋🏻" [یہ‌آیت‌الکرسے‌‌‌برای‌سلامتے‌وظهور‌ امام‌زمان‌عج‌الله‌بخونید‌رفقا🌸💕^^]
چجوری‌دل‌تون‌میاد عکس‌یه‌خواننده‌وبازیگررو میذاریدتوپروفایل‌وپست‌واستوریتون...😐 بعدمی‌نویسید دیوونه‌ی‌چشماتم‌دلبر...😒 ازقدیم‌الایام‌گفتن برای‌کسی‌بمیرکه‌برات‌تب‌کنه!🤒 به‌خداکه‌حیفه ‌احساسات‌لطیف‌تون‌رو خرج‌این‌سلبریتی‌هایی‌می‌کنیدکه...💔🚶🏻‍♂ ؟!...😊 |🎙|⇠ ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
[🔔] بچہ‌ها مادریڪ‌دوره‌‌ۍخاصے ازتاریخ‌هستیم‌... هرڪدومتون‌بریددنبال‌اینکہ:↯ بفهمیدمأموریت‌خاصِتون دردوران‌قبل‌ازظهورچیه‌؟! شماالان‌وسط‌معرکہ‌اید‌‌...! وسط‌میدون‌مین‌هستید بچه‌ها! ازهمین‌نوجوانے خودتونوبراۍ:↯ حضرت‌مهدۍ؏ـج💚 آمادھ‌ڪنید😇(:" 🍁 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
واییی😐 ساعت6صبح خوابیدیم خب😂😂😂 ببخشید دوستان این چندروز داره کم کاری میشه🙏
بازهم‌جمعهـ...✨ خداکند‌بیایی:) •• بازهم‌جمعهـ...🍂 یعنی‌میشود‌بیایی؟!🙂 •• بازهم‌جمعهـ...☘ وشروع‌دلتنگیهای‌دل‌بیقرارمون💔 •• بازهم‌جمعهـ... و‌تصور‌امدنت‌چقد‌زیباست:)
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⋱⸾😯✨⸾ ⋱⸾🎬✨⸾ -به‌خدا‌قسم‌نجات‌پیدا‌نمیکنه‌ -از‌گناه‌مگر‌کسی‌که‌اقرار‌کنه🖇((: 🎤!
+ همتون فدای ✌️🏻:)♥️🌱
- 🌻🖇 نگاهش به سبزه عید که افتاد رفت توی فکر ...🌱 لحظاتی گذشت...🕓 وقتی سرشو بالا آورد و فهمید که دارم با تعجب نگاه می کنم، لبخند تلخی زد. گفتم: چیه مرد! توی سبزه ها چی دیدی که رفتی تو فکر؟!🤔 کمی سکوت کرد و گفت: به این دونه های سبز شده نگاه کن...چند روز آب و غذا و نور خورشید خوردند و رشد کردند... گفتم: خب! گفت: سیصد شصت و پنج روز از خدا عمر گرفتیم و آب و غذا و فلک در اختیارمون بود؛ می ترسم رشد که نکرده باشم هیچ؛ افت هم کرده باشم!😥 دونه ای که نخواد رشد کنه؛ هر چقدر آب و آفتاب بهش بدی فقط بیشتر می گنده...🥀😔 اللّهُم عَجِّل‌لِوَلیِّڪَ الفَرج❤️
بعد از خوردن ناهار مارال رفت که بخوابد و حورا هم به اتاقش برگشت و حاضر شد تا به کافی نت برود. لباس گرم پوشید و از خانه خارج شد. تا سر کوچه با لبخند داشت به حرف ها و کنجکاوی های مارال فکر می کرد. چقدر خوب بود که او این چنین مشناق دین و ایمان شده. و‌چقدر قشنگ دختری۱۰-۱۱ساله آنقدر قشنگ درباره نماز و ائمه فکر می کند. به کافی نت که رسید با هدی روبرو شد که داشت با کسی حرف میزد. خوب که دقت کرد امیر رضا را دید و جلو رفت. _سلام. _سلام دوستم خوبی؟ امیر رضا هم مودبانه پاسخ داد:سلام حورا خانم خوب هستین؟ _ ممنونم. شما اینجا چی کار می کنین؟ _راستش اومدم یه سری به مهرزاد بزنم اما گوشیشو جواب نداد منم برگشتم که تو مسیر خانم خالقی رو دیدم و گفتم دور از ادبه عرض ادب نکنم. حورا حسابی از ادب و تربیت این دو برادر خوشش آمده بود. با لبخند کوچکی گفت:آقا مهرزاد خونه هستن اما از جواب ندادنشون اطلاعی ندارم. _بله حق با شماست. بسیار خب مزاحمتون نمیشم امری ندارین؟ هدی گفت: نه خیلی خوشحال شدم آقای فخرایی. _ منم همینطور بااجازتون. _سلام برسونین. نمی دانست چرا این را گفته بود؟! حورا فوری جلوی دهانش را گرفت و با شرمندگی داخل کافی نت شد. اما امیر رضا لبخند معنا داری زد و از آنجا دور شد. سوار پراید کوچکش شد و به سمت مغازه حرکت کرد. او و برادرش مغازه کوچک انگشتر و عطر فروشی کنار حرم امام رضا داشتند. به مغازه که رسید پیاده شد و با صدای بلند گفت:سید؟ سید جان کجایی بابا؟ بیا که حروم شدی رفت پسرم. امیر مهدی گفت:چه خبرته برادر من چرا انقدر سرو صدا می کنی؟ زشته. _زشت تویی که از دل مردم بی خبری. _مردم؟ کدوم مردم؟ _اوف خنگی چقدر تو داداش. یه اتفاق جالب افتاد بگو چی؟ امیر مهدی کنار برادرش نشست و گفت:خب چی؟ _ شده تا حالا یه اتفاق در روز دوبار برات بیفته؟ _وای رضا جون بکن بگو دیگه. _هیچی بابا طرفم خاطرتو میخواد. _ طرف کیه؟ رضا مثل آدم حرف میزنی یا نه؟ _ای بابا یکم عقلتو به کار بنداز دختر عمه مهرزادو میگم. حورا خانم.. اونم تو رو میخواد. سپس چشمک زد و خندید. _بسه بسه بی نمک. حرف دز نیار واسه مردم. _‌چه حرفی برادر من؟ من مگه عصر که می خواستم برم دیدن مهرزاد یهو بی هوا نگفتی سلام برسون؟ _خب.. من منظورم..با مهرزاد بود. _عزیزم برادر خوشگل من.. رو دیشونیم چیزی نوشته؟ برادرتو احمق فرض کردی؟ امیر مهدی سکوت کرد و چیزی نگفت. _خانم مشاورم همینطوری به همون صورتی که شما سلام رسوندی بهتون سلام بسیار رسوندن..ما دیگه بریم یا علی.. "دوست دارم چادرت را دختر زیبای شهر با همین چادر که سر کردی معما میشوی آنقدر وصفِ تو را گفتند با چادر که من، دست و پا گم میکنم از بس ک زیبا میشوی!!" یڪ صلوات به نیت فرج اقا امام زماݩ الزامیست"