#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_دهم
سمانه
ــ سلام خسته نباشید من دیروز سفارش ۹۰ تا cd دادم که...
پسر جوان اجازه نداد که سمانه ادامه دهد و سریع پاکتی را به سمتش گرفت
ــ بله،بله بفرمایید آماده هستند،اگر مایلید یکی رو امتحان کنید!
ــ بله ،ممنون میشم
تا پسرجوان خواست فایل صوتی را پخش کند ، صدای گوشی سمانه در فضا پیچید
،سمانه عذرخواهی کرد و دکمه اتصال را زد:
ــ جانم مامان
ــ کجایی
ــ دانشگام
ــ هوا تاریک شد کی میای
ــ الان میام دیگه
ــزود بیا خونه خاله سمیه خونمونه
ــ چه خوب،چشم اومدم
گوشی را در کیف گذاشت و سریع مبلغ را حساب کرد
ــ خونه چک میکنم،الان عجله دارم
پسر جوان سریع پاکت را طرف سمانه گرفت،سمانه تشکر کرد و از آنجا خارج شد که
دوباره گوشیش زنگ خورد،سریع گوشی را از کیف دراوردکه با دیدن اسم کمیل
تعجب کرد،دکمه اتصال را لمس کرد و گفت:
ــ الو
ــ سلام
ــ سلام آقا کمیل ،چیزی شده؟ـ
ــ باید چیزی شده باشه؟
ــ نه آخه زنگ زدید ،نگران شدم گفتم شاید چیزی شده
ــ نخیر چیزی نشده،شما کجایید؟؟
سمانه ابروانش از تعجب بالا رفتن،و با خود گفت"از کی کمیل آمار منو میگرفت؟"
ــ دانشگاه
ــ امشب خونه شماییم،الانم نزدیک دانشگاتون هستم،بیاید دم در دانشگاه باهم
برمیگردیم خونه
ــ نه ممنون خودم میرم
ــ این چه کاریه،من نزدیکم ،خداحافظ
سمانه فقط توانست خداحافظی بگوید،کمیل هیچوقت به او زنگ نمی زد ،و تنها به
دنبال او نیامده بود ، همیشه وقتی صغری بود به دنبال آن ها می آمد ولی امروز که
صغری کلاس ندارد،یا شاید هم فکر می کرد که صغری کلاس دارد.
بیخیال شانه ای بالا انداخت و به طرف دانشگاه رفت ،که ماشین مشکی کمیل را
دید،آرام در را باز کرد و سوار شد،همیشه روی صندلی عقب می نشست ولی الان
دیگر دور از ادب بود که بر صندلی عقب بشیند مگر کمیل راننده شخصی او بود؟؟
ــ سلام ،ممنون زحمت کشیدید
ــ علیک السلام ،نه چه زحمتی
سمانه دیگر حرفی نزد ،و منتظر ماند تا سامان سراغ صغری را بگیرید اما کمیل بدون
هیچ سوالی حرکت کرد،پس می دانست صغری کالس ندارد،
سمانه در دل گفت"این کمیل چند روزه خیلی مشکوک میزنه"
با صدای کمیل به خودش آمد؛
ــ بله چیزی گفتید؟
ــ چیزی شده که رفتید تو فکر که حتی صدای منو نمیشنوید؟
ــ نه نه فقط کمی خستم
ــ خب بهاتون حرفی داشتم الان که خسته اید میزارم یه روز دیگه
ــ نه ،نه بگید،چیزی شده؟
کمیل کلافی دستی در موهایش کشید و گفت:
ــ چرا همش به این فکر میکنید وقتی زنگ میزنم یا میخوام حرفی بزنم اتفاقی
افتاده؟
سمانه شرمنده سرش را پایین انداخت و گفت:
ــ معذرت میخوام دست خودم نیست،آخه چطور بگم ،تا الان زنگ نزدید برای همین
گفتم شاید برای کسی اتفاقی افتاده
ــ آره قراره اتفاقی بیفته
نگاهی به چهره نگران سمانه انداخت و ادامه داد:
ــ اما نه برای آدمای اطرافمون
سمانه با صدای لرزانی پرسید:
ــ پس برای کی؟
ــ برای ما
ــ ما؟؟
ــ من و شما
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_یازدهم
ــ چه اتفاقی قراره برای من وشما بیفته؟؟
کمیل کلافه دستی به صورتش کشید و ماشین را کنار جاده نگه داشت.
نفس عمیقی کشید و گفت:
ــ من میدونستم دانشگاه بودید،یعنی مادرم و خاله گفتن،و اینو هم گفتن که بیام
دنبالتون تا با شما صحبت کنم.
سمانه با تعجب به کمیل نگاهی انداخت:
ــ الان همه تو خونه منتظر منو شما هستن تا بیایم و جواب شما رو به اونا بدیم.
ــ آقا کمیل من الان واقعین گیج شدم،متوجه صحبتاتون نمیشم،برای چی
منتظرن؟من باید چه جوابی بدم ؟
ــ جواب مثبت به خواستگاری بنده
سمانه با تعجب سرش را به طرف کمیل سوق داد و شوکه به او خیره شد!!
کمیل نگاهی به سمانه انداخت و با دیدن چهره ی متعجب او ،دستانش را دور فرمون
مشت کرد.ــ میدونم تعجب کردید ولی حرفایی بود که باید گفته می شد،مادرم و صغری مدتی
هستش که به من گیر دادن که بیام خواستگاری شما ، الان هم که خواستگاری پسر
آقای محبی پیش کشیده شد اصرارشون بیشتر شده،و من از این فشاری که چند روز
روی من هست اذیتم.
کمیل نگاهی به سمانه که سربه زیر که مشغول بند کیفش بود انداخت،از اینکه نمی
توانست عکس العملش به صحبت هایش را از چهره اش متوجه شود،کلافه شد و ادامه
داد:
ــ ولی من نمیتونم ، چطور بگم،شما چیزی کم ندارید اما اعتقاداتمون اصلا باهم جور
درنمیاد و همین کافیه که یه خونه به میدون جنگ تبدیل بشه،منم واقعیتش نمیتونم
از عقایدم دست بکشم.
لبان خشکش را با زبان تر کرد و ادامه داد:
ــ اما شما بتونید از این حجاب و عقایدتون بگذرید ،میشه در مورد ازدواج فکر کرد.
تا برگشت به سمانه نگاهی بیندازد در باز شد و سمانه سریع پیاده شد،کمیل که از
عکس العمل سمانه شوکه شده بود سریع پیاده شد و به دنبال سمانه دوید اما سمانه
سریع دستی برای تاکسی تکان داد ،ماشینی کمی جلوتر ایستاد ، و بدون توجه به
اینکه تاکسی نیست سریع به سمت ماشین رفت و توجه ای به صدا زدن های کمیل
نکرد،ماشین سریع حرکت کرد کمیل چند قدمی به دنبالش دوید و سمانه را صدا زد،
اما هر لحظه ماشین از او دور می شود.
سریع سوار ماشین شد و حرکت کرد،در این ساعت از شب ترافیک سنگین بود،و
ماشین کمیل در ترافیک گیر کرد،کمیل عصبی مشت محکمی بر روی فرمون زد و
فریاد زد:
ــ لعنتی،لعنتی
بازم تند رفته بود،اما چاره ای نداشت باید این کار را می کرد.
راه باز شد ،پایش را تا جایی که می توانست بر روی گاز فشرد ،ماشینی که سمانه
سوار شده بود را گم کرده بود و همین موضوع نگرانش کرده بود.این وقت شب، یک دختر تنها سوار ماشین شخصی شود که راننده اش جوان باشد
خیلی خطرناک بود و،فکر کردن به اینکه الان سمانه دقیقا در این شرایط است ،خشم
کل وجودش را فرا گرفت.
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
#رمان_پلاک_پنهان
#قسمت_دوازدهم
سمانه
سمانه با عصبانیت بند کیف را در دستانش فشرد،هضم حرف های کمیل برایش خیلی
سخت بود و پیاده شدن از ماشینش تنها عکس العملی بود که در آن لحظه میتوانست
داشته باشد،بغض بدی گلویش را گرفته بود،باورش نمی شد پسرخاله اش به او
پیشنهاد داده بود که بیخیال حجابش شود تا بتواند به ازدواج با او فکر کند ،او
هیچوقت به ازدواج با کمیل فکر نمی کرد،با عقایدی که آن ها داشتند ازدواجشان
غیر ممکن بود اما حرف های کمیل،او را نابود کرده بود ،با اینکه عقاید کمیل با او
زمین تا آسمان متفاوت بود اما همیشه او را یک مرد با ایمان و مذهبی و باغیرت می
دانست اما الان ذهنش از صفات خوب کمیل تهی شده بود.
با احساس سنگینی نگاهی سرش را بالا آورد که متوجه نگاه خیره راننده جوان شد،و
خودش را لعنت کرد که توجه نکرده بود که سوار ماشین شخصی شده، سرش را
پایین انداخت.
نزدیک خانه بود سر خیابان به راننده گفت که بایستد سریع کرایه را حساب کرد و از
ماشین پیاده شد.
از سر آسودگی نفس عمیقی کشید، و"خدایا شکرت" زیر لب زمزمه کرد و به طرف
خانه رفت تا می خواست در را باز کند صدای ماشین در خیابان پیچید و بلافاصله صدای بلند بستن در و قدم های کسی به گوش سمانه رسید با صدای کمیل سمانه
عصبی به سمت او چرخید:
ــ یعنی اینقدر بی فکرید،که تو این ساعت از شب پیاده میشید و سوار ماشین
شخصی میشید، اصلا میدونید با چه سرعتی دنبالتون بودم تا خدایی نکرده گمتون
نکنم
عصبی صدایش را بالا برد و گفت:
ــ حواستون هست داری چیکار میکنید
سمانه که لحظه به لحظه به عصبانیتش افزوده می شود با تموم شد حرف های کمیل
با عصبانیت و اخم به کمیل خیره شد و گفت:
ــ اتفاقا این سوالو باید از شما بپرسم آقای محترم،شما معلومه داری چیکار
میکنید؟؟
اومدید کلی حرف زدید و شرط و شروط میزارید که چی؟
فکر کردید من رفتم تو گوش خاله و صغری خوندم ؟؟
نه آقا کمیل من تا الان به همچین چیزی فکر نمیکردم ،خاله هم اگه زحمت میکشید
و نظر منو میپرسید مطمئن باشید جواب من منفی بود.
با یادآوری حرف های کمیل بغض بدی در گلویش نشست و نم اشک را در چشمانش
احساس می کرد با صدای لرزانی که سعی می کرد جلوی لرزشش را بگیرد گفت:
ــ اما بدونید با حرف هایی که زدید و اون شرط مزخرف همه چیزو خراب
کردید،دیگه حتی نمیتونم به چشم یک پسرخاله به شما نگاه کنم،دیگه برای من اون
آقا کمیل که تا اسمش میاد همه مردانگی و غیرتش را مدح میکردند ،نیستید ،الان
فقط برای من یه آدم...
سکوت می کند چشمانش را محکم بر روی فشار می دهد، برایش سخت بود این
حرف را بگوید اما باید می گفت با صدای کمیل چشمانش را باز کرد؛
ــ یه آدم چی؟
ــ یه آدم بی غیرت
سریع در را باز می کند و وارد خانه شود و ندید که چطور مردی که پشت در ماند ،با
این حرفش شکست،ندید که چطور قلبش را به درد آورد.
به قَلَــــم فاطمه امیری زاده
امروز حاکمیت شهدا بر دلها❤️ آغاز شده است.
شهدا خاطرخواه ما بودند💔 که برای سلامتی، امنیت و آرامش ما شهید شدند...
شهدا لباس تقوا پوشیدند و
مهدی حضرت زهرا سلامالله علیها به آنها نگاه کرده و
نظرکرده شدهاند.🌼🕊
#حاج_حسین_یکتا 🌱
••💚🍃''↯
ازتوگـفتن،ڪاࢪ هرڪسنیسٺ
ا؎زیـبـآغـزݪ ...
مـטּبࢪاےگفتنتبایدڪہمولاناشوم😌♥️
#میلادتمباࢪڪباشہسیدمھربون🎊🎉
#سایهاتمستداماقاجـــان💓🌸
#صـافوبےریـابگـم!✋..
.•°|🌱💡|°•.
.
.
رفـقا شـهدا رفـیق و برادر و خواهـر و بچـه و خواهـر زادهـ نمیخوانـ کـه بهشـون میگیـم داداشـ رفـیق! پدرمـ عمومـ...
اونـا فقـط یهـ رهرو میخوانـ کـهـ
راهشـون و ادامـه بدهـ تا رسـالت اونـ ها رو تا روز ظهور..
بهـ پایان برسـونهـ✌️!
نـه اینکـه فقـط از راهـ شهدا پروفایلـش و پس زمیـنه گوشـیـش شهدایے باشـه ها!
لازمـ به ذکـر بگمـ خیلے خوبهـ بکـ گرانـد گوشـی عکسـ یه شهیدـه امـا بیاید اخلاقمونمـ مثل اونـ کنیمـ تا هروقـت گوشیمونـ و روشـن کردیمـ شرمندهـ نشیـم!🚶🏻♂!
.
#آقـــــای_مــــن😍
💎او تولد یافت جانبازے ڪند
میهنم ایران سرافرازے ڪند💎
💎او تولد یافت تا رهبر شود
ما همه عشاق ، او دلبر شود💎
💎او تولد یافت گردد نور عین
برترین آقا پس از پیر خمین💎
💎ما همه عمار ، او باشد ولی
جان ما قربان تو #سید_علی💎
#اقاجانم_تولدتون_مبارڪمون_باشه♥️#آقـــــای_مــــن😍
💎او تولد یافت جانبازے ڪند
میهنم ایران سرافرازے ڪند💎
💎او تولد یافت تا رهبر شود
ما همه عشاق ، او دلبر شود💎
💎او تولد یافت گردد نور عین
برترین آقا پس از پیر خمین💎
💎ما همه عمار ، او باشد ولی
جان ما قربان تو #سید_علی💎
#اقاجانم_تولدتون_مبارڪمون_باشه♥️
اگـه ما بفهمیـم امامـ ما حاضـر اسـت و میـبینه یهـ سـیر سعودے و به رو بهـ پیشرفتـ و جامـعه مـا خواهـد داشـت!
رفـقا،
خواهـرا،
اصـل قضـیه اینـه،
باور قلبی داشته باشیـم
که امامـ زمانـ مارو میـبینهـ
و هر روز ایشون و یاد کنیـم تا محبتـ ایشون تمامـ وجودمون و فـرا بگیـره!-!💕✨
وقتی درکـ کنیمـ آقا دارنـ میبیـنن گنـاه هاے مارو..
مـا شرمنده میـشیم جلوشـون گنـاه کنیـم..
••💚🍃''↯
ازتوگـفتن،ڪاࢪ هرڪسنیسٺ
ا؎زیـبـآغـزݪ ...
مـטּبࢪاےگفتنتبایدڪہمولاناشوم😌♥️
#میلادتمباࢪڪباشہسیدمھربون🎊🎉
#سایهاتمستداماقاجـــان💓🌸
#تـولدداریـم!😎✋!
—–—–—🔗—–—–—
•
•
مـنخلـقشدمتاکـههوادارتـوباشمـآقـا🤭💕...
ولادتـباسعادتـسیـدعلےخامـنهاے....
روزبهدنـیاآمدنـمـاهزمـینےروتبریـڪمیگـم😉✌️🌱!
•
•
—–—–—🔗–—–—–