eitaa logo
حجاب من ۲
107 دنبال‌کننده
26.1هزار عکس
11.9هزار ویدیو
586 فایل
بسم الله الرحمن الرحیم 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 حجاب من 🇮🇷🇮🇷 اللهم عجل لولیک الفرج 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻🤲🏻
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از بنرای اصلی 2
سلآم‌علیڪم ببخشی‌مزآحم‌شدم! رآستش‌میخوآستم‌بگم‌کہ‌اگر‌دوست‌دآید‌آمآر‌کآنآلتون‌برھ‌بآلآ‌این‌کنــالـ هــارا﴿دنـــــــــ✧ـــــــبالـ کنـید﴾⇩ در اینــ کـانالی کـــه منـ میـخوامــ بــهــتـونـ معــرفیـــــ کنمــــ -سلیقہ‌🐣💛 -لوگو!🌿 -ادیت^^💕 -هشتگ🦋 -و....! مثلا: •|👑🌻|• •|🐾💛|• •|🌸✨|• •|💔🥀|• •|♥️🖇|• •|🌿🕊|• •|🎤🍃|• •|💕🐣|• تـــو کانـــــال قرار میدن این کانال رو دنبال کنید و راه ســـــردار سلیمانی را ادامــــه بدین راستی👇 ☆کپی آزاد هستش☆ و شما میتوانید پیام های کانال مارا بفرستین تو کانالتون🙂 شــــعـــــــار ما❀من ســـلیــمــانی امــ❀ ✧ https://eitaa.com/Haj_qasem_girls/717 ♡لینک کانال♡ 👆👆 نامـ کانالـ ✦دخترانــ حاجـ قاسمـ✦
هدایت شده از 『‌ اینجا همه مدیرن 』
گاندو۳.attheme
حجم: 57.6K
شــروع سـریالهاے خانگي: و هــر روز ڪلی فیلمهای دانلودمستقیم در بزرگترین ڪانال فیــلم ایــتا👇👇👇👇👇👇 http://eitaa.com/joinchat/2441216032C538ac152cd
بسم رب العشـ❤️ـق رمان عاشقی ژانر پارت#۱ صبح باصدای آلارم گوشیم ازخواب بیدارشدم.ساعت ونگاه کردم شیش ونیم صبح بود.ازتخت پایین اومدم وبه سمت دستشوئی اتاقم رفتم.بعدارکارهای لازم اومدم بیرون ولباس خواب موبایه تیشرت استین سه ربع مشکی وشلوارسنبادی عوض کردم.موهاموشونه زدم وبستم.رفتم پایین.مامان داشت صبحونه آماده میکرد.باباهم نشسته بودصبحانه میخورد. من:سلام صبح به خیر.😊 بابا:سلام دخترنازم.بیابشین عزیزم.☺️ رفتم روی صندلی کناربابانشستم.دریاوآرین هم اومدن پایین. صبحانه رودرآرامش خوردیم.رفتم بالاتاحاضرشم برم دانشگاه. یه مانتومشکی تازیرزانو.شلوارکتان مشکی.مقنعه مشکی هم سرکردم.یه رژلب زدم وریملم به مژه هام کشیدم.ساعتموانداختم.گوشیموباکیف ازروی صندلی برداشتم ورفتم پایین.آرین بابابارفته بود.بعضی روزهابابامیرسوندش مدرسه.کلاس یازدهم بود.دریاهم سال اول دانشگاه بودوتجربی میخوندو۱۹سالش بود.منم ریاضی فیزیک میخوندم وسال سوم دانشگاه بودم. کفشاپوشیدم وبادریا به سمت پارکینگ رفتیم تاماشینوبردارم. دویست وشیش آلبالویی موازپارکینگ درآوردم وبه سمت خونه الهام رفتیم.انگارشده بودم راننده اتوبوس که بایدبه هرمقصدی که میرسه ایست کنه تامسافرسواربشه.😅تک انداختم تابیادپایبن. برای خواندن ادامه رمان توی این کانال عضوبشید😍 @fi_sabile_allah
بسم رب العشـ❤️ـق رمان عاشقی ژانر پارت#۱ صبح باصدای آلارم گوشیم ازخواب بیدارشدم.ساعت ونگاه کردم شیش ونیم صبح بود.ازتخت پایین اومدم وبه سمت دستشوئی اتاقم رفتم.بعدارکارهای لازم اومدم بیرون ولباس خواب موبایه تیشرت استین سه ربع مشکی وشلوارسنبادی عوض کردم.موهاموشونه زدم وبستم.رفتم پایین.مامان داشت صبحونه آماده میکرد.باباهم نشسته بودصبحانه میخورد. من:سلام صبح به خیر.😊 بابا:سلام دخترنازم.بیابشین عزیزم.☺️ رفتم روی صندلی کناربابانشستم.دریاوآرین هم اومدن پایین. صبحانه رودرآرامش خوردیم.رفتم بالاتاحاضرشم برم دانشگاه. یه مانتومشکی تازیرزانو.شلوارکتان مشکی.مقنعه مشکی هم سرکردم.یه رژلب زدم وریملم به مژه هام کشیدم.ساعتموانداختم.گوشیموباکیف ازروی صندلی برداشتم ورفتم پایین.آرین بابابارفته بود.بعضی روزهابابامیرسوندش مدرسه.کلاس یازدهم بود.دریاهم سال اول دانشگاه بودوتجربی میخوندو۱۹سالش بود.منم ریاضی فیزیک میخوندم وسال سوم دانشگاه بودم. کفشاپوشیدم وبادریا به سمت پارکینگ رفتیم تاماشینوبردارم. دویست وشیش آلبالویی موازپارکینگ درآوردم وبه سمت خونه الهام رفتیم.انگارشده بودم راننده اتوبوس که بایدبه هرمقصدی که میرسه ایست کنه تامسافرسواربشه.😅تک انداختم تابیادپایبن. رسیدیم دم دانشگاه.پیاده شدیم.دریابعدازخداحافظی به سمت کلاسش رفت.منم ماشینوقفل کردم تاخواستم برم یه ماشین جلوم پیچیدکه زهرترک شدم.نزدیک بودله بشم زیرماشینه.الهام جیغ بنفشی کشید.ازترس ضربان قلبم به شماره افتاده بود.الهام سریع منوبغل کردوکنارکشید. نگاهی کردم تاببینم راننده کیه که...... به قلم خانم فاطمه مددی ادمینـ
بسم رب العشـ❤️ـق رمان عاشقی ژانر پارت#۱ صبح باصدای آلارم گوشیم ازخواب بیدارشدم.ساعت ونگاه کردم شیش ونیم صبح بود.ازتخت پایین اومدم وبه سمت دستشوئی اتاقم رفتم.بعدارکارهای لازم اومدم بیرون ولباس خواب موبایه تیشرت استین سه ربع مشکی وشلوارسنبادی عوض کردم.موهاموشونه زدم وبستم.رفتم پایین.مامان داشت صبحونه آماده میکرد.باباهم نشسته بودصبحانه میخورد. من:سلام صبح به خیر.😊 بابا:سلام دخترنازم.بیابشین عزیزم.☺️ رفتم روی صندلی کناربابانشستم.دریاوآرین هم اومدن پایین. صبحانه رودرآرامش خوردیم.رفتم بالاتاحاضرشم برم دانشگاه. یه مانتومشکی تازیرزانو.شلوارکتان مشکی.مقنعه مشکی هم سرکردم.یه رژلب زدم وریملم به مژه هام کشیدم.ساعتموانداختم.گوشیموباکیف ازروی صندلی برداشتم ورفتم پایین.آرین بابابارفته بود.بعضی روزهابابامیرسوندش مدرسه.کلاس یازدهم بود.دریاهم سال اول دانشگاه بودوتجربی میخوندو۱۹سالش بود.منم ریاضی فیزیک میخوندم وسال سوم دانشگاه بودم. کفشاپوشیدم وبادریا به سمت پارکینگ رفتیم تاماشینوبردارم. دویست وشیش آلبالویی موازپارکینگ درآوردم وبه سمت خونه الهام رفتیم.انگارشده بودم راننده اتوبوس که بایدبه هرمقصدی که میرسه ایست کنه تامسافرسواربشه.😅تک انداختم تابیادپایبن. برای خواندن ادامه رمان توی این کانال عضوبشید😍 @fi_sabile_allah
هدایت شده از  پوشاک ستاره✨
💌 🔹مجازات شیرین 🔸به قلم: الف.م.ج 🔹ژانر: 💠خلاصه: رمان درباره دوشخصیت شیرین وبهداد هست شیرین دختری ازخانواده ی مذهبی است که به دلیل محدویت ازطرف خانواده نیاز مبرم به یک دوست احساس میکنه ودراین بین درچت روم به صورت اتفاقی بابهداد آشنا میشودبهداد پسری است ازیک خانواده متوسط که همراه مادرش زندگی میکند... ┄┅┅✿☕️•📚•🍂✿┅┅┄ @AlaChigh_Roman ┄┅┅✿☕️•📚•🍂✿┅┅┄
هدایت شده از 「جهان رمان」
رمان نامزد من ژانر: نویسنده: ironside تعداد صفحات: 134 خلاصه: زندگی پرفراز و نشیب اروین کاشانی یه پسرخوشگذران بی خیال که تویه خانواده متعصب و مذهبی رشد کرده رو به نمایش میکشونم هدف های بی هدفی و ارمانهای اروین با خانوادش خیلی فرق داره همین هم باعث میشه...
هدایت شده از رفیقانه🍃🌸
±یه‌ استاد‌‌ باحال‌ داشتیم، یه‌ روز یکی‌ از پسرا‌‌ سوال‌ کرد‌ ازش: "چطور‌ بهش‌ بگم‌ دوسش‌ دارم...؟" جواب‌ داد:" چشم‌ها فریاد میزنن... اگه‌ از چشات‌ نفهمید، یا‌ چشمای‌ تو مشکل‌ داره‌ یا‌ طرفت‌ خیلی‌ گاوه.." کلاس‌ از خنده‌ رفت‌ رو هَـوا.. پسره‌ از جاش‌ بلند شد‌ و روبه‌روی‌‌‌ دختره‌ وایستاد‌ و گفت: "خوب‌به‌چشمام‌نگاه‌کن‌رَهـا :) این‌جفت‌تیله‌های‌مشکی‌دادنمیزنن‌که ‌جونمم‌برات‌میدم‌..! :))👀🍂 @pahlevanebrahim
هدایت شده از 💛بوے گݪ نرگس💛
باخدا خدابااون‌عظمتش‌میگه: "أنَاجَلیٖسُ،مَنْ جٰالَسَنِیٖ" من‌همنشین‌اون‌ڪسی‌هستم‌ ڪه‌با من‌بشینه! انگارخدادارہ،دنبال‌یه‌رفیقِ‌ناب‌میگردہ، یارفیقَ‌من‌لارفیق له!😍❤️ چقدرمنِ‌حقیرروتحویل‌میگیرے؟!😢 ⤴️حاج حسین یکتا جونم🌷