فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 تجربه شیرینِ عشق
🔻مگه بهت بد میگذره کم میای؟
#حسین_آرام_جانم
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_شصت_و_سوم_او_را🌹 -آره خب.مگه چشه؟! سرم رو خاروندم و تازه یادم افتاد که هنوز باکس گل رو به زهر
#پارت_شصت_و_چهارم_او_را 🌹
-پس با این تعریف ها،مامان بابای من و مرجان اول از این رنج استقبال کردن،ولی بعدش از زیر بارش در رفتن.
چی بگم.بیخیال. مغز من فعلا دیگه گنجایش چیزای عجیب و غریب نداره!
موقع ناهار دوتایی برگشتیم آشپزخونه .زهرا رفت کمک مامانش و باهم میز رو چیدن.
تمام مدت با لذت به کارهاشون و شوخی هایی که باهم میکردن خیره شده بودم و به رنجی فکرمیکردم که تو زندگی خانوادگیم ،مجبور بودم باهاش کنار بیام!
دستم رو زدم زیر چونم و سعی کردم با یادآوری نوشته های سجاد، دلم رو آروم کنم. اما فایده ای نداشت!
میدونستم با وجود اینهمه تمرین،بازم یه جای کارم لنگ میزنه و حتی شاید میدونستم کجاش!اما نمیخواستم به این راحتی تسلیم همه ی عقاید سجاد بشم!
با صدای زهرا به خودم اومدم.
-ترنم چرا نمیخوری؟نکنه از این غذا خوشت نمیاد؟!
-نه!نه!ببخشید.حواسم نبود.میخورم.ممنون.
حال و هوای خونه ی زهرا،برام خیلی آشنا بود.
من حتی تو خونه ی خودم هم این آرامش و راحتی رو نداشتم و این دومین جایی بود که احساس میکردم میشه توش زندگی کرد !با این فکر،غم عجیبی به دلم هجوم آورد.
غم کسی که هیچوقت نفهمیدم چرا اینقدر ناگهانی من رو گذاشت و برای همیشه رفت!
این بار مامان زهرا با همون لبخندی که از ابتدای ورودم شاهدش بودم،من رو از عالم خودم بیرون کشید.
-ترنم جان، بازم برات غذا بکشم؟
-نه. ممنونم. دستتون درد نکنه. خیلی خوشمزه بود!
-نوش جونت گلم!البته دستپخت زهرا خانوم بود.
با ناباوری زهرا رو نگاه کردم!
-واقعا؟خیلی عالی بود !دیگه کم کم داره بهت حسودیم میشه ها زهرا!
زهرا با شیرینی خندید
-نوش جونت!چه کنیم دیگه. بالاخره حاصل چنین مادری،چنین دختریه دیگه!😉
نگاهم به روی مامانش برگشت.واقعا همینطور بود.احساس میکردم منشاء تک تک اخلاق و رفتارهای زهرا،تو وجود مامانشه. جوری باهام رفتار میکرد که انگار سالهاست من رو میشناسه !اهل حسادت نبودم ولی واقعا داشت به زهرا حسودیم میشد! تو همین فکر بودم که انگار نتیجه گیری هام از نوشته های سجاد،خورد پس کلَم!
« حسادت،یک رنج بده!رنج بد رنجیه که هیچ فایده ای نداره،بلکه ممکنه به روح و جسمت هم آسیب بزنه.
برو سراغ رنج های خوب،تا رنج بد به سراغت نیاد! »
شاید رنج خوب من قبول شرایط غیرقابل تغییرم،به همین وضعی که هست،بود.
و تلاش برای تغییر شرایط قابل تغییرم.!
زهرا با نگاه به ساعت،مثل فنر از جا پرید.
-وای بدو ترنم!دیرمون شد!
برای حاضر شدن،به اتاق زهرا برگشتیم.آماده شدم و رو تختش نشستم و حاضر شدنش رو نگاه میکردم و خوشگلی لباس های خونگیش رو با سادگی لباس های بیرونش مقایسه میکردم.هرچند که در عین سادگی،خیلی تمیز و شیک و مرتب بود.
از مامانش خداحافظی کردیم و بیرون اومدیم.زهرا بدون توجه به ماشین هردومون که توی پارکینگ بودن،به طرف در رفت.
-عه!کجا میری؟؟ماشینا تو پارکینگنا!
دستم رو گرفت واز در بیرون برد.
-میدونم.مگه قراره آدم همه جا با ماشین بره؟
با تعجب،سرجام میخ شدم و غر زدم:
-وا!میخوای پیاده بری؟
دوباره دستم رو گرفت و کشید
-مگه من گفتم پیاده بریم؟
چشم هام گرد شد و صدام از حد معمول بلندتر...
-مترو؟؟؟وای زهرا بیخیال!من اصلا عادت به اینجور کارا ندارم.
مسمم رو به روم ایستاد و یه ابروش رو انداخت بالا!
-تنبل خانوم!بیا بریم.مگه باید عادت داشته باشی؟
-زهرا جون ترنم ول کن!این یکی رو دیگه نمیتونم .بیا عین آدم سوار ماشین بشیم بریم.
-ترنم به جون خودت من از تو تنبل تر و راحت طلب ترم. ولی تا این تنبلی رو کنار نذارم بیخیال نمیشم .بیا بریم تا منم بیشتر از این وسوسه نشدم.
دستم رو گرفت و من رو که هنوز در حال غر زدن بودم،کشون کشون به دنبال خودش برد!
از شلوغی مترو طاقتم تموم شده بود و دلم میخواست بشینم و گریه کنم .ولی حتی جایی برای نشستن هم نبود.
-آخه من از دست تو چیکارکنم؟عجب غلطی کردم با تو دوست شدما!
-هیسسس...دلتم بخواد !وایسا غر نزن!
تن صدام رو پایین آوردم و تو چشماش که ده سانت بیشتر از چشمای خودم فاصله نداشت زل زدم
-غر نزنم؟؟زهرااااا...غر نزنم؟؟کلَت تو حلق منه !بعد میگی غر نزن؟!
لبخند دلنشینی رو لب هاش ظاهرشد.
-اولشه! درست میشی...منم اوایلش همین احساسو داشتم .کلی از خودم فحش خوردم تا تونستم!
چشمام رو ریز کردم و با حرص نفسم رو بیرون دادم.
صدای دست فروشی که از وسط اون جمعیت چمدون بزرگش رو میکشید و گوشاش سعی میکرد بد و بیراه مردم رو نشنیده بگیره،حتی از لبخند زهرا هم برام زجرآورتر بود!
نگاهم رو تو واگن چرخوندم. به جز زهرا و یه پیرزن،هیچکس چادری نبود! هرکسی با تیپ و قیافش سعی داشت بهتر از بغل دستیش به نظر بیاد.
#پارت_شصت_و_پنجم_او_را🌹
این رو از نگاه های چپ چپشون به همدیگه یا سلفی های چند دقیقه یه بار و بررسی تمیزی زیرچشمشون تو آینه میشد فهمید!
ناخودآگاه دستی به بافت موهام کشیدم و از تو آینه به صورتی که حالا چندوقتی میشد سعی میکرد رو پای زیبایی خودش وایسه و به لوازم آرایش متوسل نشه،نگاه کردم. دلم میخواست لوازم آرایشم پیشم بود تا به همشون ثابت کنم هیچکدوم نمیتونن حتی به گرد پام برسن!و با این فکر شدیدا حرصم گرفت.
اعصابم خیلی خورد شده بود.نگاهم رو صورت هاشون میچرخید و خودم رو واسه ظاهری که برای خودم درست کرده بودم،سرزنش میکردم.
تو اون لحظه اصلا دلم نمیخواست یاد آموخته ها و هدف جدیدم بیفتم. فقط دلم میخواست منم مثل بقیه تو این دور رقابتی شرکت کنم و دست همه رو از پشت ببندم!
تو همین فکرا بودم که زهرا دستم رو گرفت و به سمت در کشید.از قطار که پیاده شدم با غرغر رفتم یه گوشه ی خلوت و مشغول مرتب کردن شالم شدم. زهرا با لبخند ملایمی،نگاهم میکرد و چیزی نمیگفت.
فکرهای چنددقیقه پیشم باعث شده بود دپرس و بی حوصله بشم. زهرا هم که اینو از چهرم خونده بود، خیلی به پر و پام نپیچید .کلافه و ناراحت به دنبالش راه افتاده بودم و سعی میکردم سرم رو پایین بگیرم که کسی قیافم رو نبینه!
خودمم میدونستم حتی بدون آرایش خوشگلم،اما اون لحظه شدیدا اعتماد به نفسم پایین رفته بود.۹
بعد از چند دقیقه وارد یه حیاط پر درخت بزرگ شدیم .انتهای حیاط،یه راهرو بود که با راهنمایی زهرا به همون سمت رفتیم. کلی کفش بیرون راهرو بود و سر و صدا از داخل میومد .سردر راهرو یه پرچم نصب شده بود با جمله ی "به هیئت منتظران موعود خوش آمدید."
با همون جمله وارفتم!
-زهرا؟منو آوردی هیئت؟!
کفشاش رو درآورد وبا لبخند نگاهم کرد.
-مگه اون هیئتی که هرهفته میومدی،بده؟
با ابروهای درهم،از گوشه ی چشمم به پرچم نگاه کردم
-خب حالا به فرض اون یه دونه استثنا بود! بعدم خودت که میدونی من فقط بخاطر حرف های اون حاج آقاهه میومدم .اونم چون حرفاش به نظرم جالب و متفاوت بود .وگرنه من اصلا از آخوندجماعت و هیئت و غیره خوشم نمیاد!
لبخندش پررنگ تر شد
-امروز نمیدونم از کدوم دنده بلند شدی که اینقدر غر میزنی! بیا بریم تو. امروز هیئت نداریم .فقط با بچه ها دور هم جمع شدیم یکم صحبت و برنامه ریزی کنیم .یکمم گپ بزنیم .همین!
نگاه دیگه ای به پرچم انداختم و بعد از یکم این پا و اون پا کردن ،ناچارا کفشام رو دراوردم .زهرا یه قدم رفت جلو ودوباره برگشت
-ترنم میدونم که امروز بهت بد نمیگذره .ولی اگر حتی یه لحظه احساس ناراحتی کردی، سریع بهم بگو تا برگردیم خونه!
با لبخند سرم رو تکون دادم و سعی کردم کلافگیم رو نشون ندم.
از در که وارد شدیم، تزئینات راهرو نظرم رو جلب کرد .راهروی کم نوری با دیوارهای کاهگلی که چند تا فانوس ازشون آویزون بود.و چند شاخه گل نرگس تو گلدونی که کنار در انتهای راهرو گذاشته شده بود و از بالای در، نور سبز رنگی به روش تابیده میشد و پرنور ترین قسمت این مکان بود، فضای آروم و دلنشینی درست کرده بود.
اینقدر خوشگل بود که گوشیم و درآوردم و چندتا عکس گرفتم. زهرا یه گوشه وایساده بود و به حرکات من میخندید.
-قشنگه! نه؟
-از عکسایی که میگیرم ،معلوم نیست؟!
-چرا. واقعا نازه! کار گروه فضا سازیمونه .انصافا خیلی هنرمندن.
-گروه فضاسازی ؟مگه تئاتره؟!
این بار با صدای بلندتری خندید
-نه. هیئته! هیئت منتظران!
-جالبه!خوبه سیاهپوشش نکردین!
-هرچیزی به وقتش! محرم سیاهپوشش میکنیم .البته به همین خوبی که میبینی.
پشت سر زهرا به طرف در رفتم و وارد یه سالن بزرگ شدیم .با دیدن جمعیت بیست سی نفری چادری که هرچندنفرشون یه گوشه دور هم نشسته بودن،چشمام سیاهی رفت .واقعا حوصله ی نگاه های مسخره و خیره رو نداشتم .پشیمون از همراهی زهرا به ساعت مچیم نگاه کردم .ولی متاسفانه هنوز اونقدری دیر نبود که بهونه بگیرم و برگردم!
با سلام بلند زهرا،همه ی نگاه ها به طرف ما چرخید!
چند نفر از میون جمعیت بلند شدن و با لبخند به سمت ما اومدن. زهرا رو بغل کردن و باهاش خوش و بش کردن و بعدهم با همون لبخند دوستانه به طرف من اومدن و همونقدر صمیمی بهم خوش آمد گفتن و حتی چندتاشون بغلم کردن!چشم هام میخواست از حدقه بیرون بزنه!
برعکس اونا من از شدت تعجب ،با یه سلام و ممنون خشک و خالی سر و ته قضیه رو هم آوردم .جلوتر که رفتیم،بقیه ی جمعیت هم بلند شدن و با همون مهربونی بهم سلام دادن. جوری رفتار میکردن که با خودم شک کردم که واقعا شاید قبلا هم همدیگه رو دیدیم!!
بعدش هم خیلی عادی همه به همون جایی که نشسته بودن برگشتن و منم با زهرا به یکی از اون دورهمی ها ملحق شدم.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت 21:00
📚 نویسنده : محدثه افشاری
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
@Jameeyemahdavi313
• #ما_ملت_امام_حسینیم یعتی؛
حسین متنِ واقعیت ماست و هرچه غیر حسین است ، حاشیه!
محرم ماه غلبهی متن بر حاشیه هاست...
آدرس صفحه:
• http://twitter.com/mahdirasuli_ir
#محرم_مسئولانه
#توییتر
@Jameeyemahdavi313
من اشک رابه خاطرگرمیش،
ناله رابه خاطرنوایش، عباس رابرای وفایش،
محرم رابرای حسينش وحسین را به خاطر خدایش و تورابه خاطر قلب مهربانت که عاشق حسین است دوست دارم_درمیان نجوای سبزیاحسینت دعایم کن كه محتاجم.
@Jameeyemahdavi313
زيباترين صبح دنيا
در چشم آدمهايى طلوع میكند
كه دست اميد را میگيرند
و پا به پاى تلاش و مهربانى،
هدفهايشان را دنبال میكنند...
💛 سلام صبحتون بخیر💛
@Jameeyemahdavi313
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۳۰ مرداد ۱۳۹۹
میلادی: Thursday - 20 August 2020
قمری: الخميس، 30 ذیالحجه1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه)
- یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه)
- یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹آغاز ماه محرم الحرام
🔹محاصره شعب ابیطالب
🔹غزوه ذات الرقاع، 4ه-ق
🔹حدیث معروف امام رضا علیه السلام به ریان بن شبیب
🔹جمع آوری اولین زکات در اسلام به دستور حضرت رسول
📆 روزشمار:
▪️10روز تا عاشورای حسینی
▪️24 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️34 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️49 روز تا اربعین حسینی
▪️57 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
✅ @Jameeyemahdavi313
☀️ #نسیم_حدیث ☀️
💎امیرالمومنین امام علی علیه السلام فرمودند:
✨مهریه زنان را سنگین نگیرید که موجب کدورت و دشمنی گردد.
📚وسائل الشیعه جلد ۱۵،صفحه ۱
@Jameeyemahdavi313
زندگي آسانتر نمي شود!
تو فقط بايد قويتر شوي! #دكتر_خوشنويسان
💟 @Jameeyemahdavi313
✍ وقتی رهبری بصراحت میگوید نظر من همان نظر ستاد مبارزه با کروناست و بعد این آخوندهای #متحجر #بی_سواد #ضد_ولایت برخلاف آن عمل میکنند ...
آیا تردیدی میماند که اینها همان آخوندهای انگلیسی هستند؟ یا عقب مانده ی ذهنی و علمی ....!؟!؟
رهبر ایران با چنین موجوداتی مواجه است ...
خدا صبرشون بده ...
از یک طرف نولیبرالهای رانتی-آمریکایی و از طرف دیگر #متحجرین #حوزوی_انگلیسی!
@Jameeyemahdavi313
#آشپزی تک
#تهچین_قابلمه_ای
🌟🌟🌟🌟🌟
برنج 3 پیمانه
سینه مرغ یک عدد
پیاز یک عدد
ماست چکیده یک لیوان
روغن مایع نصف لیوان
زرده تخم مرغ سه عدد و یک عدد تخم مرغ کامل
زعفران سه قاشق سوپخوری
گلاب یک قاشق
زرشک و خلال بادام و خلال پسته به میزان
دلخواه
نمک و فلفل به میزان لازم
.
مرغ رو با پیاز و نمک و فلفل و کمی زعفران و یه قاشق آبلیمو مزه دار میکنیم یک ساعت میذاریم تو یخچال بعد نصف استکان آب میریزیم میذاریم رو شعله کم، تا خودش کم کم بپزه
.
برنج رو از چند ساعت قبل میشوریم و میخیسونیم و کمی زنده تر از حد معمول آبکش میکنیم میذاریم ولرم بشه
.
زرشک رو با کمی کره و شکر تفت میدیم، اگر دوست نداشتید تفت ندید یا شکر نریزید .
تخم مرغ زعفران گلاب ماست رو باهم مخلوط میکنیم با همزن دستی میزنیم.
روغن مایع رو میریزیم مخلوط که شد برنج رو اضافه میکنیم
.
کف قابلمه رو با روغن نیمه جامد یا مایع چرب میکنیم نصف برنج رو میریزیم فشرده میکنیم بعد مرغ و زرشک و خلال بادام و پسته میریزیم خوب فشرده میکنیم وگرنه تهچین دولایه میشه دوباره بقیه برنج رو میریزیم
روی برنج چند تکه کره میریزیم دمکنی میذاریم اولش پنج دقیقه حرارت رو یکم زیاد کنید خودشو بگیره بعد کم کنید مثل دم کردن برنج یکساعت نیم میپزیم
.
برنج طلایی و سرخ شد پخته ست برمیگردونیم تو دیس به دلخواه تزیین میکنیم
.
اگر خواستید تو فر درست کنید روی قالبتون فویل بکشید با چنگال سوراخ کنید تو فر 200 درجه به مدت یکساعت بپزید
.
نکات مهم👇
.
میتونید مرغ رو بپزید ریش ریش کنید
.
میتونید به جای مرغ و زرشک، از بادمجون، اسفناج، گوشت استفاده کنید
.
برای اینکه بوی تخم مرغ نده زعفران رو اول به تخم مرغ اضافه کنید و با ماست مخلوط کنید چون روغن از اول بریزید نمیذاره زعفران رنگ باز کنه
.
لایه مرغ رو با فاصله دو سانتی از دیواره ها بریزید چون موقع پخت میریزه بیرون میسوزه
.
برنج تهچین باید یکم خوش نمک باشه موقع آبکش بین دوتا انگشت که فشار میدیم یکم مغز داشته باشه مثل برنج معمولی که آبکش میکنیم نرم نباشه
.
برنج باید ولرم باشه، اگه سرد باشه مواد خوب باهم مخلوط و جذب نمیشه، اگرم داغ باشه هم بوی تخم مرغ میگیره هم باعث میشه تخم مرغ و ماست آب بندازه تهچین مون شفته میشه
سعی کنید قابلمه رو پر نکنید یک دو سانت سر قابلمه خالی بمونه چون روغن سرریز میشه
┏━━━🍃💞🍂━━━┓
@Jameeyemahdavi313
┗━━━🍂💞🍃━━━┛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 توصیۀ علیرضا پناهیان به ستاد کرونا:
🔻ما پروتکلها را هرچه باشد رعایت خواهیم کرد، اما شما هم ایرادهای پروتکلها را برطرف کنید
🔻چرا دستۀ عزاداری و طبل و سنج ممنوع شده؟!
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_شصت_و_پنجم_او_را🌹 این رو از نگاه های چپ چپشون به همدیگه یا سلفی های چند دقیقه یه بار و بررسی
#پارت_شصت_و_ششم_او_را🌹
سن و سالشون از حدودای چهارده سال بود تا بیست و هفت،هشت سال .با یه لیوان شربت و چندتا میوه پذیرایی شدیم و دوباره مشغول حرف زدن شدن!
-زهرا یکم دیر کردی !ما چنددقیقست جلسه رو شروع کردیم. بچه ها از برنامه هاشون گفتن .تو چیکار کردی؟برنامت چیه؟
زهرا به طرف دختر تپل و بانمکی که خطاب قرارش داده بود نگاه کرد.
-معذرت میخوام واقعا!منم یه فکرایی دارم. نمیدونم بچه ها چیا گفتن اما من فکرمیکنم واسه داخل مجموعه، وقتشه یه اردوی تربیتی دو سه روزه ببریم.و لازمه یه جلسه هم با بچه های گروه تبلیغات و جذب داشته باشیم تا یه برنامه ی خوب واسه ورودی های جدید ترتیب بدیم.
-خیلی خوبه .موافقم .خیلی وقته جذب نداشتیم. دیگه وقتشه ورودی جدید بگیریم.
یکی دیگشون گفت
-اره عالیه.منم یه پیشنهاد دارم.میتونیم روزهای جلسات ورودی های جدید رو از بچه های قدیمی جدا کنیم.اینجوری قدم به قدم میرن بالا.
دختری که کنار من نشسته بود با صدای نازک و قشنگی گفت
-نه بنظر من باهم باشن بهتره.بچه های قدیمی روشون تاثیر میذارن برای رشد بهتر.
نظرات مخالف و موافق پشت سر هم گفته میشد.من که چیزی از ماجرا نمیدونستم و مثل خنگ ها سرم رو بینشون میچرخوندم،خودم رو مشغول محیط اطراف کردم.
بلند شدم تا دور سالن یه چرخی بزنم.البته جذابی اون محیط من رو به این کار وادار میکرد.
هرچهار طرف سالن،با گلدون های کوچیک و خوشگل دیواری تزئین و فاصله ی بین اونها هم با تورهای رنگی اکلیلی پر شده بود.روی دو تا از دیوارها،پوسترهای جالبی کار شده بود که روی هر کدوم چندتا متن نوشته شده بود.خیلی حوصله ی خوندن متن ها رو نداشتم!
یه گوشه از سالن خیلی خوشگل به نظر میرسید.رفتم جلو.
یه در نیمه باز چوبی بود که از پشتش نورسبزی بیرون میومد و شاخه های بلند گل نرگس از میون در بیرون زده بود!
روبه روش یه حوض کوچیک آبی با فواره ی کوچیکی گذاشته شده بود و صدای قشنگ شر شر آبش،گوشم رو ناز میکرد.
یه بنر با طراحی دلنشینی کنار در بود،که بالاش نوشته شده بود "هل مِن ناصر ینصرنی؟"
زیر این جمله نوشته ی دیگه ای بود "خودم یاریت ام میکنم آقا!"
و زیرش پر بود از امضا
رد پاهای مقوایی که از چندمتر قبل از در،روی زمین چسبونده شده بود،نظرم رو جلب کرد. رد پاهایی که روی هر کدوم یه کلمه نوشته شده بود مثل دروغ،غیبت،تهمت،غرور،خودبزرگ بینی،خودخواهی،رابطه ی نامشروع،بدحجابی و...که برای رد شدن از اون قسمت و جلو رفتن،ناچار بودم روشون پا بذارم!
گیج شده بودم!باید از همه ی اینها میگذشتم تا به اون در قشنگ و فضای رویایی و اون بنر میرسیدم.
چنددقیقه ای ماتم برده بود که با صدای زهرا به خودم اومدم
-چیشده آبجی ما محو عهدنامه شده؟
با تعجب نگاهش کردم!
-عهدنامه؟
-لبیک به یاری امام زمان رو میگم
-امام زمان؟
-وا!ترنم خوبی؟!امام زمان دیگه!حضرت مهدی
-میدونم.اینقدرا هم خنگ نیستم!
-خب خداروشکر.
-ولی نمیفهمم این کارا یعنی چی!
زهرا نیم نگاهی به من کرد و روش رو به طرف در چرخوند.
-به قول آقا،انتظار سکون نیست؛انتظار رها کردن و نشستن برای این که کار به خودی خود صورت بگیرد نیست.انتظار حرکت است!
گیج نگاهش کردم!متوجه منظورش نمیشدم.
-اونوقت الان شما میخواید چه حرکتی بکنید مثلا؟
-خب هرکسی در حد و اندازه ی خودش کار انجام میده. ما هم تو این تشکیلات،هر کدوممون یه گوشه ی کار رو دست گرفتیم!
گیج تر از قبل،شونه هام رو بالا انداختم.
-راستش رو بخوای من نفهمیدم اینجا شما دارید چیکار میکنید!
با لبخند به جمعیت نگاه کرد.
-ما اینجا استعدادهامون رو میریزیم وسط و هر کدوممون هر کاری که بتونیم انجام میدیم .مثلا اون گروه برای فضاسازی هستن،اون گروه برای کارهای رسانه ای و کلیپ و پادکست و پوستر،اون گروه تبلیغ و جذب رو بعهده دارن،گروه ما کارهای فرهنگی و برنامه ریزی رو بعهده داره و بقیه گروه ها هم هرکدوم مسئولیتی دارن
-جالبه!اونوقت برای چی؟که چی بشه؟
دوباره به طرف بنری که بهش میگفت عهدنامه نگاه کرد.
-برای ظهور!برای امام زمان
نفس عمیقی کشیدم و گفتم
-یعنی شما باور دارید که میاد؟!و منتظرشید؟
-تو باور نداری؟
-نمیدونم اگرم بیاد تنها کارش با من،زدن گردنمه
زهرا با چشم های گرد نگاهم کرد
-وای نگو تو رو خدا دل آقا با این حرف ها میشکنه!آقا خیلی ماها رو دوست دارن.
پوزخندی زدم
-مگه دروغ میگم؟
-ایشون برای نجات دنیا میان. کسایی هم که گردن زده میشن کسایی هستن که یه عمره دارن وحشی گری میکنن و حقشونه که وجود نحسشون از زمین پاک شه
سرم رو تکون دادم و به اون در و گل های خوشگل نگاه کردم
-نمیدونم...در کل چیز زیادی در این مورد نمیدونم.
#پارت_شصت_و_هفتم_او_را🌹
. ولی عجیبه کسی اینهمه عمر کرده باشه و هنوز زنده باشه
زهرا لبخندی زد و با مهربونی نگاهم کرد
-کافیه خدا بخواد. اونوقت دیگه چیزی نشد نداره
به طرف جمعیتی که حالا جلسشون تموم شده بود و مشغول بگو و بخند بودن برگشتیم. جدیت چنددقیقه پیششون تو جلسه و شوخی های الانشون؛تیپ سنگین باحجاب و تو سر و کله زدن هاشون؛ بغض هاشون وقتی راجع به صاحب جلسشون حرف میزدن و از خنده غش کردن هاشون موقع شوخی،تضادهای جالبی ساخته بود که باعث میشد به جمعشون حسودی کنم
چنددقیقه بیشتر نگذشته بود که دیدم منم قاطی همون جمع شدم و بعد از مدت ها دارم از ته دل میخندم
بعد از حدود دو سه ساعت،در حالیکه چندتا دوست جدید پیدا کرده بودم و دلم نمیومد ازشون دل بکنم،به همراه زهرا از اونجا خارج شدیم .اینقدر شارژ شده بودم که یادم رفت با چه حالی اومده بودم
اتفاقاتی که افتاده بود رو مرور کردیم و من غش غش و زهرا خیلی آروم و درحالیکه سعی داشت من رو هم آروم کنه،میخندیدیم.
خیلی برام جالب بود که جوری رفتار میکردن که انگار نه انگار با هم فرقی داریم.
اینقدر حواسم پرت خوشی های اون چندساعت بود که تا وقتی دوباره تو فشار عجیب داخل واگن قرار نگرفته بودم،نفهمیدم که باز برگشتم تو مترو!
- این چه کاری بود آخه؟!خب با تاکسی میرفتیم دیگه!
-وای این دوباره شروع کرد! ترنم نمیدونی وقتی لب هات روی همه چقدر خوشگل تر به نظر میای!
خندیدم و تو همون شلوغی با کیفم کوبیدم تو سر زهرا که باعث شد خانوم سن بالایی که کنارم بود و از تکون های من احتمالا داشت له میشد،اعتراض کنه!
نخودی خندیدم و به زهرا که داشت با لبخند به جای من معذرت خواهی میکرد نگاه کردم.
دوباره وسط جمعی قرار گرفته بودم که بوی لوازم آرایش و اسپری هاشون،فضا رو پر کرده بود.دوست نداشتم بازهم اعصابم خورد بشه اما اون جو راه دیگه ای جلوی پام نمیذاشت!
تو فکر و خیالات غرق بودم که زهرا مثل یه غریق نجات،به دادم رسید!
-بهت خوش گذشت؟
خودم رو جمع و جور کردم و لبخند زدم
-خب راستش آره!دوستای جالبی داری!
-آره خیلی بچه های خوبی هستن.تنها جمعی که خیلی دوستشون دارم،همین جمعه!
-چطور؟مگه دوست دیگه ای نداری؟
-خب چرا.اما بچه های هیئت منتظران با همه فرق دارن!
-چرا؟!
-خب میدونی...همه کسایی که تو این جمع هستن،یه هدف دارن و با هم عهد بستن که برای این هدف تا پای جون،جلو برن.برای همین روی خودشون کار کردن. اخلاقشون،برخوردشون،تفکرشون،کاراشون،با همه متفاوته!بخاطر همون هدف،همدیگه رو خیلی دوست دارن .به هم احترام میذارن. برای هم مهم هستن. خلاصه خیلی ماهن!اگر بازم دلت بخواد که باهام بیای،کم کم خودت میفهمی!
-جالبه!اتفاقا چندنفرشون شمارم رو گرفتن که بیشتر با هم در ارتباط باشیم.
چشم هاش از خوشحالی درخشید.
-واقعا؟!میگم که خیلی ماهن!
اینقدر با زهرا گرم صحبت شدیم که نفهمیدم کی رسیدیم خونه. وارد حیاط خوشگلشون که شدیم وایسادم تا ازش خداحافظی کنم .اصرارش رو برای موندن قبول نکردم و با بغل محکمی،بخاطر روز خوبی که گذرونده بودم،ازش تشکر کردم.
ماشین رو از پارکینگ خارج کردم و به طرف خونه به راه افتادم. طبق معمول،آهنگی که گذاشته بودم به مغزم اجازه ی فعالیت درست رو نمیداد. خاموشش کردم. تفاوت بین آدم ها،فکرم رو مشغول کرده بود. اینکه چقدر دغدغه هاشون با هم فرق
داره،فکرهاشون،رفتارهاشون،مدل زندگیشون و...
یاد دورهمی هایی افتادم که بعد از بی وفایی سعید و سارا،دیگه توشون شرکت نکرده بودم .توی اون جمع ها هم کم شوخی و بگو بخند نداشتیم اما یه چیزی تو دورهمی امروز بود که هیچ جای دیگه شاهدش نبودم !نمیدونم. شاید به قول زهرا، هدفشون بود که اینقدر دوست داشتنی ترشون میکرد!
به خیابون شلوغ و پر سروصدای رو به روم نگاه کردم و زیر لب زمزمه کردم "هدف...!"
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت 21:00
📚 نویسنده : محدثه افشاری
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
@Jameeyemahdavi313
🏴🏴
پرچم غم بر سر کوچه و بازاره
گریه کردن بر حسین چه عالمی داره
نام حسین(ع) نقش بر سردر این خیمه هاست
بگید مریضا بیان که اینجا دارالشفاست
☀️شروع صبحی زیبا با ذکر سلام و صلوات بر محمد و آل مطهرش
السلام علیک یا محمد یا رســـول الله
السلام علیک یا مـولا امـیرالمؤمنین
السلام علیک یا فاطــمة الزهــــــرا
السلام علیک یا مـعزالمـومنین یا
حســــــــن ابن عـلی المـجتبـــی
السلام علیک یا اباعبدالله الحسین
السلام علیک یا علی موسـی الرضـا
السلام علیک یا ابا صـــالحَ المھــــــدی
@Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۳۱ مرداد ۱۳۹۹
میلادی: Friday - 21 August 2020
قمری: الجمعة، 1 #محرم 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه)
- یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه)
- یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹رسیدن امام حسین علیه السلام به کربلا، 61ه-ق
🔹ارسال نامه امام حسین علیه السلام به کوفه، 61ه-ق
📆 روزشمار:
▪️9 روز تا عاشورای حسینی
▪️23 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️33 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️48 روز تا اربعین حسینیu
▪️56 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
@Jameeyemahdavi313
☀️ #نسیم_حدیث ☀️
💎پيامبر اڪرم صلى الله عليه و آله:
💫هر كه بر پيشرفت علمی اش افزوده شود امّا بر بى رغبتى او به دنيا افزوده نگردد، جز بر دوريش از خدا افزوده نشود.
📚ميزان الحكمه، جلد٨ ،صفحه ١٠٢
@Jameeyemahdavi313
🌠☫﷽☫🌠
خواندن #نماز_اول_ماه و دادن #صدقه واسه بیمه کل ماه فراموشتون نشود🌹
🔻صدقه اول ماه به نیت سلامتی امام زمان(عج) و رفع بیماریها
🔸امام صادق(ع):
ثواب صدقه در شب و روز جمعه هزار برابر است.
🔻اَلصَّدَقَةُ لَيْلَةَ اَلْجُمُعَةِ بِأَلْفٍ وَ اَلصَّدَقَةُ يَوْمَ اَلْجُمُعَةِ بِأَلْفٍ.(مستدرک الوسائل، ج۶، ص۱۰۶)
🔸آیتالله بهجت:
📝 بلا، با صدقه رفع میشود؛ اگرچه محکمِ محکم شده باشد. نه اینکه فقط روایت است که صدقه، دافع بلیات است؛ نخیر، درایت هم هست. میدانیم که از لطف و احسان است که شارع فرموده: «إِسْتَنْزِلُوا الرِّزْقَ بِالصَّدَقَة»(یعنی روزی را با صدقه نازل کنید). (گوهرهای حکیمانه، ص١٣٧)
@Jameeyemahdavi313
#انگیزشی😎💪🏻
ايمـان داشتـه بـاش كـه خـدا چـاره سـاز اسـت♥️
•[ @Jameeyemahdavi313 ]•