•••
بزرگم میگه ↓
| هُوَ رَبُّــ المُستَحِیل
و أنتــ تبكي على الممكن...|
او خداوندِ ناممکنهاستــ
درحالیکه تــو بر ممکنها گریه میکنی
#توجهكردین :)
@Jameeyemahdavi313
••●❥🍃🌸✦🌸🍃❥●••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#جمـعیازبچـهانقلابۍهــ🍃ــا
--------°○✦ ❃✦ ○°--------
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_چهل_و_نهم_ناحله🌹 نشستم سرجام پالتوو از تنم در آوردم و انداختم رو ریحانه که وقتی بیدار شد بد
#پارت_پنجاه_ناحله🌹
یه لبخند زدمو پتو رو ازش گرفتم یه قسمتم بالش افتاده بود. پشت ریحانه رفتم یه بالشم برداشتم دلم میخاست گریه کنم واقعا شهدای ما اینجور چیزا رو تحمل میکردن؟خدایاااا به من صبر بده
یه نفس عمیق کشیدم و گوشه ی سوله بعد از شمیم و ریحانه پتو پهن کردم بالشت رو گذاشتم رو پتو.
رفتم از سوله بیرون و کولم رو با خودم اوردم.
درش رو باز کردم .یکی از شالامو گرفتم و دورِ بالش پیچیدم شمیم و ریحانه با دیدن من غش غش میخندیدن منم یه لبخند مصنوعی بهشون زدم و دوباره مشغول کارم شدم ریحانه تو سه سوت بساطش رو پهن کردو دراز کشید و گفت میخواد بخوابه.
به ساعت نگاه کردم تقریبا ۱۰ بود مسواکم رو گرفتم و خواستم برم بیرون ک شمیم صدام کرد.
+بایست منم میام منتظر موندم تا بیاد ریحانه دیگه هفت تا پادشاهو خواب میدید کفشامونو پوشیدیم و تا دستشویی دوییدیم من مسواک زدمو شمیم رفت دسشویی یه خورده صبر کردمتا اومد داشتیم برمیگشتیم که تلفن شمیم زنگ خورد آقا محسن بود.
یه چیزی به شمیم گفت که شمیم در جوابش گفت باشه.
تلفن رو که قطع کرد گفت:
+باید بریم شام.
_عه این وقت شب؟
+اره
_من ک مسواک کردم که ریحانه همخوابه
+نمیدونم اقا محسن اصرار کرد همه بیان دوباره تا سوله دوییدیم روسریو چادرمون رو سر کردیم
قرار بود تو حسینیه جمع شیم ریحانه رو بیدار کردم
یه لگد زد تو کمرم و گفت
+نمیام غذامو برام بیار شمیم به بقیه خانوم ها اطلاع داد و خودمون جلو راه اوفتادیم چراغ قوه ی موبایلم رو روشن کردم و داشتیم فضا رو نگاه میکردیم.
ماکت بعضی شهدا رو تو خاک و سنگ گذاشته بودن و دورشو با گونی های خاکی محکم کرده بودن.
از یه راه دراز و مستقیم عبور کردیم و رسیدیم به یه حسینیه با بقیه خانوما وارد شدیم بعضیا که نماز نخونده بودن مشغول نماز شدن من و شبنم هم منتظر یه گوشه نشستیم و پچ پچ میکردیم یه خورده که گذشت از پشت پرده ای که خانوما رو از آقایون جدا میکرد یه آقایی چندتا نایلون از ظرفای غذا گذاشت.
شمیم رفت و از اون پشت نایلون هارو گرفت من رو صدا زد که برمکمکش جز بچه های اتوبوس ما کسی تو حسینیه نبود غذا ها رو پخش کردیم که محمد از اون پشت یا الله گفت و جعبه ی ماست و نایلون قاشق چنگال و بعدش هم سفره و بطری آب و لیوان هم گذاشت بقیه خانوماهم تو پخششون کمک کردن تقریبا فقط دو با سه نفر مسن بودن و بقیه جوون شاممون رو خوردیم و کمک کردیم که جمع کنن میخواستیم بریم دور بزنیم که شمیم گفت نمیاد و خستس ازش خداحافظی کردم و چراغ قوه ی گوشیم رو روشن کردم
داشتم دور و اطراف رو نگاه میکردم دقت کردم زیارت عاشورا بود خیلی قشنگ میخوند رفتم پشت سنگر
بلند بلند میخوند و گریه میکرد پشت سنگر یه قایق آبی رنگ بود رفتم پشت قایق نشستم با اینکه میترسیدم با اون صدا آروم شدم هوا خیلی تاریک بود فقط یه تیر برق بود که روش یه چراغ کم نور داشت صداش خیلی آشنا بود دیگه رسیده بود به سجده ی زیارت عاشورا.
منم سجده کردم به همون سمتی که نوشته بود قبله و تو دلم خوندم منتظر شدم بیاد بیرون ببینمکیه پشت قایق موندم و از جام تکون نخوردم یه چند دقیقه گذشت که محمد اومد بیرون به اطراف نگاه کرد وبعدش کفشش رو پوشید با دست هاش رو چشم هاشو مالوند و از سنگر دور شد تا رفت پشت سرش رفتم تو سنگر نوشته بود(دو رکعت نماز عشق) وضو نداشتم
خیلی ناراحت شدم به اطراف نگاه کردم که دیدم یه بطری آب افتاده حتما محمد گذاشته بود درش رو باز کردم و باهاش وضو گرفتم بلند شدم که نمازم رو ببندم که یه صدای قدم شنیدم اولش ترسیدم بعدش تو دلم صلوات فرستادم صدای قدم ها نزدیک تر میشد دلمنمیخواست از سنگر برم بیرون یه خورده که گذشت صدا زد
+ببخشید...
چیزی نگفتم صدای محمد بود.
دوباره گفت
+یا الله!
از سنگر اومدم بیرون!
بهش نگاه نکردم سرم رو انداختم پایین که گفت:
_خیلی عذر میخام
فکر کنم من تسبیحم رو اونجا جا گذاشتم
میشه یه لطفی کنید ؟
رفتم تو سنگرچراغ قوه گوشیم رو گرفتم و چرخوندمش که چشمم خورد به تسبیحش گرفتمشو دوباره رفتم بیرون
+اینه؟
_بله دست شما درد نکنه دراز کردم سمتش که ازم گرفت.
دوباره قلبم به تپش افتاده بودحس کردم گرمم شده
یه نفس عمیق کشیدم و رفتم تو سنگر.
نمازمو بستمو مشغول شدم به ساعت نگاه کردم.
تقریبا ۱۲ بود تقریبا یگ ساعت و نیم نشسته بودم تو سنگر کلی نماز خوندم و دعا کردم کلی گریه کردم و برای بار هزارم ازخدا خواستم که مهر منو بندازه به دلش زیادی معنوی شده بودم همش حس میکردم یکی داره نگام میکنه،دحواسش بهم هست خیلی میترسیدم
کفشم رو پوشیدم و از سنگر رفتم بیرون دوباره راه سوله روگرفتم و رفتم سمتش کفشم رو در اوردمو در رو باز کردم چراغ ها خاموش بود و همه خوابیده بودن
منم رفتم سمت قسمتی که پتو پهن کرده بودم
دراز کشیدم دیگه احساس چندش نداشتم
انگار واسم عادی شده بود حس عجیب و غریبی بهم دست داده بود.
چشم هام رو بستمو سعی کردم به چیزی فکر نکنم
با تکونای ریحانه از خواب بیدار شدم
شمیم گفت:
+فاطمه جون پاشو بعد نماز حرکت میکنیم
از جام بلند شدم شالم رو روی سرم انداختم
مسواک و از کیفم برداشتم همراهشون رفتم دستشویی
مسواک زدیم و وضو گرفتیم و برگشتیم روسری قواره بلند مشکیم رو برداشتم و همونجوری که شمیم گفته بود سرم کردم دوتا از گیره های شمیم رو هم ازش قرض گرفته بودم.
ریحانه گفت:
+عجله کنید به نماز جماعت برسیم
نگاهش که ب من افتاد گفت:
+چه ملوس شدی توو
خندیدم شلوارم رو با یه شلوار مشکی عوض کردم ولی مانتوم رو نه. چادرم رو گذاشتم رو سرم و همراهشون رفتم الان بیشتر از قبل بهشون شبیه شده بودم آسمون هنوز تاریک بود به نماز جماعت رسیدیم و نمازمون رو خوندیم پلک هام از خواب سنگین بودکفشم رو پوشیدم
و با بچه ها رفتیم بیرون بیشتر آدمای کاروانمون اومده بودن نماز نگاهم رو چر خوندم نگاهم به محمد افتاد که دست می کشید به موهاش و با محسن حرف میزد
انگار منتظر بودن محسن ، شمیم رو دید با محمد اومدن سمتمون سلام کردیم محمد به ریحانه گفت:
_به همه خانوما بگید وسایلشونو جمع کنن و برای صبحانه بیان همین جا پشت ریحانه و شمیم ایستاده بودم متوجه من نشده بودن جلوتر رفتم و کنار شمیم ایستادم محمد بهم نگاه کرد و حواسش از ریحانه که پرسید کی حرکت میکنیم پرت شد
محسن به جاش جواب داد:
+۷ دیگه باید تو اتوبوس باشیم با بچه ها برگشتیم سوله و به خانم هایی که از کاروان ما بودن خبر دادیم وسایلشون رو جمع کنن و برن حسینیه لبخندی رو صورتم نشست خوشحال بودم از پوششم خیلی بهم میومد وسایلم رو جمع کردم پتوم رو هم تا کردم و زودتر از بقیه رفتم بیرون بچه ها نیومده بودن تا اونا بیان وسایل رو گذاشتم تو حسینه و رفتم طرف قرفه ای که زده بودن داشتم به کتاب ها نگاه میکردم نمیدونستم کدوم رو انتخاب کنم به ناچار از پسر جوونی که پشت قرفه رو صندلی نشسته بود پرسیدم:
_آقا ببخشید از اینا کدومش جالب تره؟
+نمیدونم خانوم همش رو نخوندم
یکی اومد و سمت دیگه ی قرفه ایستاد
دیگه یاد گرفته بودم نگاهم رو کنترلم کنم
نگاهی بهش ننداختم و مشغول خوندن اسامی کتابا بودم یه کتابی بهم نزدیک شد و پشت بندش این صدارو شنیدم:
+پیشنهاد میکنم این کتاب رو بخونید!
سرم رو آوردم بالا نگاه محمد رو کتاب بود
کتاب رو ازش گرفتم که رفت اون سمت قرفه نزدیک پسره اسم رو کتاب رو خوندم: "سلام بر ابراهیم"
صفحه هاش رو ورق زدم رفتم نزدیک پسره وگفتم :
_چقده قیمتش؟
بدون اینکه نگام کنه گفت:
+اون آقا حساب کردن
رد نگاهش و گرفتم ورسیدم به محمد که جلو حسینیه ایستاده بود کتاب رو دستم گرفتم و رفتم طرف حسینه
ترجیح دادم فعلا چیزی نگم رفتم داخل و پیش بچه ها نشستم صبحانه رو خوردیم و برگشتیم طرف اتوبوس
وقت رفتنمون یادم افتاد آخرم نشد چند تا عکس بگیرم
ایستادم و برای اینکه تو خاطراتم بمونه از ورودیش عکس گرفتم
محمد:
از دیروز یه حال عجیبی دارم چیزی که فاطمه گفت و من هم ناخوداگاه در جوابش یه چیز گفتم خیلی ناراحتم کرده بود کل شب رو به این فکر کردم که چرا انقدر ارزش پیدا کرد و برام مهم شده حرفاش
و چرا وقتی بهش فکر میکنم آروم میشم از این حسای مسخره ای که افتاده بود به جونم عذاب وجدان گرفتم
داشتم فراموش میکردم که صبح دوباره دیدمش
خیلی خوب حجاب کرده بود و پشت اون حجاب خیلی معصوم شده بود سعی میکردم تو اتوبوس بیشتر کنار راننده و محسن بشینم دلم نمیخواست نگاهم حتی نا خواسته بهش بیافته سرم رو به صندلی تیکه دادم که محسن گفت:
+داداش چرا اینجا نشستی کمرت درد میگیره .برو رو صندلیت دیگه
_نه اشکالی نداره
چشمام رو بستم و یاد امروز صبح افتادم خیلی خوب بود که راجع به شهدا میخوند خوشحال شدم از اینکه هر روز با روز قبلش تفاوت داشت به خاطر اینکه از دلش در اورده باشم و حلالیت بخوام اون کتاب رو براش گرفتم چند دیقه گذشت و حاج آقا که راوی مون بود قرار شد برامون حرف بزنه رفتم و نشستم سر جام و با دقت به صحبتاشون گوش میکردم با اینکه بیشترش رو تو سفرایی که اومده بودم شنیدم
فاطمه:
محمد بالاخره اومد و نشست رو صندلیش حاج آقا برامون حرف میزد و راجع به مسیر اطلاعاتی رو میداد
از مظلومیت شهدای اروند بغضم گرفته بود حاج اقا گفته بود یه شهید تو آب پاداش دو تا شهید رو داره.
چه غریبانه به شهادت رسیده بودن الان خیلی بیشتر از همیشه میفهمیدمشون و دوسشون داشتم حاج آقا چندین بار گفت شما دعوت شده شهدایین اگه شهدا دعوتتون نمیکردن مطمئن باشین نمیتونستین بیاین..
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است
✍نویسنده : فاطمه زهرادرزی و غزاله میرزاپور
@Jameeyemahdavi313
#سلام_مولای_مهربانم❤️
خورشید من ٺویے و بے حضور ٺو
صبحم بخیرنمےشود
اے آفٺاب من
گر چهره را برون نڪنے از نقاب خود
صبحے دمیده نگردد بہ خواب من
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج🌼
☀️بسم الله الرحمن الرحیم☀️
🌸امروز چهارشنبه
30 مهر 1399 هجرے شمسی
4 ربیع الاول 1442 هجری قمرے
21 اکتبر 2020 ميلادى
ذکر روز چهارشنبه صد مرتبه:
#یاحی_یاقیوم🌷
🍀دعای برکت روز:
امام صادق(ع):وقتى صبح دمید بگو:
(الحَمدُللهِ فالِقِ الإِصباحِ،سُبحانَ رَبِّ
المَساءِ وَالصَّباحِ،اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ
بِبَرَکَةٍ وعافِیَةٍ، وسُرورٍ وقُرَّةِ عَینٍ.اللّهُمَّ
إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیلِ وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل
عَلَیِّ وعَلى أهلِ بَیتی مِن بَرَکَةِالسَّماواتِ
وَالأَرضِ رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی
بِهِ عَن جَمیعِ خَلقِک)َ.
📘بحار الأنوارج87/ص356
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
@Jameeyemahdavi313
▪️ ذکر صالحین ▪️
🍂🍃چـــرا دعـــایـم مســتجــاب نمــے شـــود؟؟
‼️سخـــن چیـنــے
🌸✨از جمله گناهانی که منجر به عدم اجابت دعا میشود؛سخن چینی در میان مردم است.
🍁✨روایت شده است که موسى(ع) براى بنى اسرائیل که دچار قحطى شده بودند، طلب باران کرد؛ امّا خداوند متعال به او وحى فرمود که:
🔰«با وجود سخن چینى که در میان شما هست و به سخن چینى اش ادامه مى دهد، نه دعاى تو و نه دعاى همراهانت را اجابت نمى کنم».
📚بحار الأنوار، ج ۷۵، ص ۲۶۸، ح ۱۹
@Jameeyemahdavi313
Clip-Panahian-EkhlasYaniChee-128k.mp3
4.34M
🔻اخلاص یعنی چی؟
👈🏼 اگر کاری رو به خاطر مزدش انجام بدیم، اخلاصش از بین میره؟
#کلیپ_صوتی
@Jameeyemahdavi313