eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
245 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌻 عشق یعنے : همان لحظھ اے ڪه نگاهت ࢪا 👀 از نامحرمی میگیرے تا 🚫 مهدی فاطمھ نگاهت ڪند ...😇 مراقب دݪ آقا باشیم ... @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 زیارت حضرت ولی عصر(عج) در روز جمعه چند دقیقه وقت بذاریم برای زیارت امام زمان (عج)💗 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 @Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_پنجاه_و_دو_ناحله🌹 سوزن و به زور نخ کردم خدا رو شکر نخش به اندازه ی کافی ضخیم بود اخرین دونه
🌹 دلم میخاست به ریحانه و شمیم بگم دنبالم نیان ولی میترسیدم ناراحت شن طبق گفتشون اومده بودیم هفت تپه یخورده از مسیر و که رفتیم به تپه ی بلندی رسیدیم دورتا دورِ منطقه رو سیم خاردار کشیده بودن و رو تابلویی نوشته بودن "خطر انفجار مین" کنار یکی از سیم خاردارا تنهایی نشستم اطراف و نگاه میکردم و ناخوداگاه اشکام جاری میشد یخورده که گذشت پاشدم و سمت بچه های گروه رفتم همشون دور یه تابوت جمع شده بودن ریحانه نشست و با خودکار یه چیزی روی پرچمِ روی تابوت نوشت‌. پشتش محمد رفت و بعدشم به ترتیب بقیه! دلم میخاست بدونم محمد چی نوشته‌ که ریحانه بازوم رو هول داد و +برو توهم یه چیزی بنویس دیگه _چی بنویسم؟ +حاجتت و _حاجت؟ چند ثانیه نگاش کردم و بعد رفتم سمت تابوت یه گوشه ی خالی پیدا کردم و با خودکار نوشتم "ای که مرآ خوانده ای ...راه نشانم بده" زیرشم امضا کردم و نوشتم "فآطمه موحد" از جام پاشدم و رفتم سمت ریحانه اینا که گفت +چقد لفتش میدی بیا دیگه!! سال تحویل باید شلمچه باشیم بدون اینکه چیزی بگم دنبالش رفتم تو راه راوی ها از شلمچه خیلی تعریف میکردن‌ دلم از گرسنگی ضعف میرفت ولی اشتهای چیزی و نداشتم‌ بعدِ چهل و پنج دقیقه رسیدیم شلمچه ریحانه خواست دنبالم بیاد که با صدای محمد ازم دور شد. .منم از نبودش استفاده کردم و سعی کردم خودم رو لابه لای جمعیت پنهون کنم به ورودی یادمان که رسیدیم کلی کفش دم در دیدم یه خورده دقت کردم دیدم همه دارن کفش هاشون رو در میارن منم کفشامو در اوردمو تو دستم گرفتمشون‌ تا وارد شدیم یه مداحی پلی شد اولین بار بود که میشندیم بعد چند ثانیه اهنگ شروع کرد به خوندن.. (دل میزنم به دریا پا میزارم تو جاده راهی میشم دوباره با پاهای پیاده به پاهای برهنم نگاه که کردم دوباره گریم گرفت ولی این دفعه دلیلشو میدونستم‌‌ من به حال خودم گریه میکردم به حال خودم که انقدر دور بودم از شهدا از خدا از این همه آدمِ خوب من ۱۹ سال از زندگیمو تباه کرده بودم. اگه این زندگیه پس کاری که من میکردم چی بود! حالم خیلی خوب بود‌ خیلی بهتر از خیلی یخورده جلوتر که رفتیم حاج آقا گفت پیش بقیه بشینین رو خاک. اکثرا قرآن دستشون بود‌ انگار منتظر چیزی بودن. مفاتیح گوشیم رو باز کردم و مشغول خوندن دعای توسل بودم که باصدای صلوات سرم رو اوردم بالا و دیدم همه پاشدن منم از جام بلند شدم و ایستادم. یه چند ثانیه بعد یه اقایی با لباس خاکی اومد و ایستاد رو به رومون یه لبخند قشنگی رو لبش بود دقت که کردم دیدم جانبازه یکی از چشماش درست و حسابی نبود با بقیه دوباره نشستیم رو خاک کنجکاو بودم بدونم کیه ک انقد براش احترام قائل بودن به جوونایی که دورش حلقه زده بودن نگاه میکردم که چشم افتاد به محمد دستش تو موهاش بود و با لبخند به اون اقا نگاه میکرد تسبیحی که براش خریده بودم تو دستش بود. چقد خوب که نرفت ننداختش سطل اشغال چشمم رو از روش برداشتم و دوباره مشغول دعا شدم‌ که یکی شروع کرد به حرف زدن سرمو اوردم بالا که دیدم همون اقا داره حرف میزنه همه رو به روش دو زانو نشسته بودن و گوش میدادن منم گوشیم رو خاموش کردم و با دقت به حرفاش گوش میدادم اول از موقعیت جغرافیایی و موقعیت طبیعی منطقه گفت! مشغول گوشیم شدم که دوباره با شنیدن صداش سرمو بالا اوردم."چندتا ادم اینجا خوابیده بچه ها؟یکی؟دوتا؟هزارتا؟ده هزارتا؟ بیست هزارتا؟سی هزارتا؟من حرف از جوونا میزنما حرف از عزیز دردونه ی مامانا میزنما من حرف از بچه ها و جوونای رعنا و بلند قدو قامت میزنما بچه ها امروز چرا ما رو اوردن اینجا؟گفت میرم مادر... (امشب کربلا میخوانَدَم...) امروز کی تو رو خونده؟ کسی تو رو خونده؟ کسی تو رو دعوت کرده؟ ادبیات اینجا چه ادبیاتیه؟ اینجا نه رزقه نه قسمته! بچه هااا فقط دعوته!!! بهت بگم کارته دعوت هم به دلته..." واقعا به دل بود؟واقعا دعوتم کرده بودن؟منه بی لیاقت؟یه آه از ته دل کشیدم و دوباره با دقت گوش دادم به حرفاش قشنگ میگفت انگار از جونش حرف میزد از وجودش حرفاش قلقلکم میداد به نحو عجیبی حالمو خوب میکرد راس میگفت.به دعوته!وگرنه کی فکرشو میکرد بابای من راضی بشه!؟ یدالله فوق ایدیهم یه دستی امروز تو شلمچه میاد میخوره پسِ کَلَت! بین اون همه دخترا و بین اون همه پسرا تو بیا بریم!تو بیا بریم! حالا نمیدونم چرا از تو خوششون اومده تو کی ازشون خوشت اومد؟ اصلا الکی هم خوشت اومد الکی یا با دلت الکی الکی شدی مثل شب عملیات!چقدر مث غواصا شدی! چقدر این خانوما مث غواصان با اون چادرِ مشکیشون!" کلمه به کلمه ی حرفاش مث یه جوونه بود که کاشته میشد تو مغز و روحم! یه خورده حرف زد‌.به ساعتم نگاه کردم تقریبا دوی بعدظهر بود چند دقیقه دیگه مونده بود به سال تحویل‌ همه پاشدیم و ایستادیم رو به قبله! "امروز مهمونیه اینجا مهمونیه!
اینجا شلمچس بچه ها چرا اوردنتون این گوشه نشوندنتون؟اینجا کوچه ی تنگ آشتی کنون دلا با خداستا‌ کوچه تنگه اینجاست امشب شهدا با چوب پر خوشگلشون اومدن اتاق تکونی دلت رو کنن. دیدی سال تحویلِ دلتو جلو انداختن؟ دیدی؟ امروز میخای بگی یا مقلب القلوب امروز میخای بگی حول حالنا الی احسن الحال اره؟ احسن الحال وقتی میشه امام زمان بیادا آقا نگات کنه ها! همه بخاین که اول سالی اقا نگامون کنه" یه چند دیقه سکوت پابرجا شد حالم عوض شده بود. برای چندمین بار خدا رو شکر کردم از اینکه الان اینجام. ازینکه شهیدا با دستای خودشون دعوت نامه ی منو امضا کرده بودن‌ واقعا من کجا ازشون خوشم اومده بود! یه آهی کشیدم و با پشت دستم اشکامو کنار زدم همه دستاشونو برده بودن بالا و دعا میکردن دستایِ خالیمو بردم سمت اسمون و گفتم: _خدایا امسالمو بآ نگاه آقا امام زمانم شروع کن خدایا سالِ نگاهِ آقا باشه امسال خدایا من همه چیو سپردم دست خودت من ب خاطر تو از بنده هات دل میکنم توعم حواست به من باشه یا مقلب القلوبِ والابصار یا محول الحول والاحوال یا مدبر الیل و النهار حول حآلنا الی احسنِ الحآل چند ثانیه گذشت و سال تحویل شد. از پشت میکروفون سال نو رو تبریک گفت چند ثانیه هم نگذشت که دوباره همه حلقه زدن دورشو بغلش کردن یه نفس عمیق کشیدم‌ کفشم و تو دستام گرفتم و راه افتادم تو صحرایِ شلمچه بعدِ صحبت با مامان و بابا و تبریک سال نو بهشون،تلفن و قطع کردم ساعت ۶غروب بود تازه نماز خونده بودیم و سمت اردوگاه حرکت کردیم ریحانه به خاطر اینکه ازش جدا شده بودم دلخور بود از اتوبوس پیاده شدیم. فردا اخرین روزی بودی که اینجا بودیم‌ دلم برا حال و هوای عجیبش تنگ میشد شاید به قول اون اقا که ریحانه گفت اسمش اقایِ یکتاست دیگه بهم دعوتنامه ندن دلم خیلی گرفته بود دلکندن ازینجا سخت بود. به هر سختی که بود واسه برگشتن آماده شدیم .وسایل و تو اتوبوس گذاشتیم و به سمت شمال حرکت کردیم تقریبا دوساعت از حرکتمون گذشته بود هندزفری تو گوشم و نگام به بیرون پنجره بود. ریحانه ازم دلخور بود و سعی میکرد کمتر باهام حرف بزنه اینکه نتونی چیزی بگی و از خودت دفاع کنی تا درکت کنن جز بدترین حسای ممکن بود گوشیم زنگ خورد اسم مامان رو صفحه گوشی نقش بست جواب دادم _سلام خوبی مامان ؟ +سلام عزیزدلم خوبم تو چطوری ؟کجایین؟ _خداروشکر بد نیستم سه چهارساعته حرکت کردیم فک کنم فردا غروب ساری باشیم . +اها به سلامتی بیاین ایشالله راسی فاطمه برات خبر دارم _چیشده ؟ +برات خاستگار اومده چون فرداشب نبودی گذاشتیم پس فردا _چیی خاستگار چیه؟ +باید بگی خاستگار کیه خوشگلم ، نه چیه .پسر بزرگه آقای توسلی همون که قبلا راجبش بهت گفته بودم _مامان شوخی میکنی دیگه ؟ +برو بچه من با تو چه شوخی دارم دستم و روچشمام گرفتم و تو دلم گفتم فقط همینو کم داشتم _مگه من باشما حرف نزدم چند روز پیش؟مامان جان مگه من به شما نگفتم دردم چیه ؟مگه... +فاطمه انقدر مگه مگه نکن کاریه که شده نمیشد راشون ندیم که حالا بزار بیان _مامان توروخدا زنگ بزن کنسلش کن +خب من برم بابات کارم داره خداحافظ عزیزم نگاه با تعجبم و به تماسی که قطع شده بود دوختم بی اراده اشکی از گوشه چشام رو گونه ام ریخت یعنی قرار بود ته قصه ام به اینجا برسه ؟ چه سرانجام غمناکی ولی از خدا گلایه ای ندارم،خودم همچی و بهش سپردم باید تا آخرش پای عهدم وایستم ریحانه متوجه اشکام شد دستش و گذاشت تو دستم و نگران گفت :چیشده ؟ بهش لبخند زدم و گفتم :حتی وقتی دلخوری ،چیزی از مهربونیت کم نمیشه اونم لبخند زد و :باز چیشده آبغوره گرفتی؟ بهش گفتم تعجب واز چشماش میخوندم حس میکردم میخواد چیزی بگه ولی نمیتونه سکوتش و شکست و گفت :فاطمه تو از ازدواج کردن بدت میاد ؟ _نه چرا بدم بیاد؟ +اگه بدت نمیاد چرا تا واست خاستگار پیدا میشه واکنشت اینطوریه ؟ سوال سختی پرسیده بود در جوابش چی باید میگفتم؟ فقط تونستم بگم : خب به طور کلی از ازدواج بدم نمیاد ولی به خیلی چیزا بستگی داره یجورایی دوست دارم قلب و مغزم باهم یکی و بپذیرن جواب سوالش و نگرفته بود و منتظر بود ادامه بدم که بحث و عوض کردم و گفتم :دعا کن این اتفاق نیافته بتونم یه ایرادی ازش بگیرم ریحانه یه سوال سخت تر پرسید: فاطمه تو چجوری مصطفی و راضی کردی بیخیالت شه؟ مگه نگفتی عاشقت بود؟ چجوری ساده گذشت ؟ اصلا تو چرا ردش کردی؟ نمیدونستم چی بهش بگم داشتم نگاهش میکردم از سکوتم کلافه شد سرش و چرخوند و گفت :ببخش که پرسیدم اگه به من ربط داشت خیلی وقت پیش میگفتی دستم و گذاشتم رو دستش و لپش و بوسیدم.. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰ ⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است ✍نویسنده : فاطمه زهرادرزی و غزاله میرزاپور @Jameeyemahdavi313
❤️ سرِ صـ🌞ـبحی کــــــه هـــمــــــــه مستِ نَــ🍃ــمِ گلــــبَرگند؛ من به روی تــ✨ـــو از این دور "سلامـے" دارم…🥰 سلام‌ آقاجانم✋ 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 @Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 😇 برای سلامتی و ظهور آقا ❤️💚 280 @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: شنبه - ۰۳ آبان ۱۳۹۹ میلادی: Saturday - 24 October 2020 قمری: السبت، 7 ربيع أول 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم 💠 اذکار روز: - یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه) - یا حی یا قیوم (1000 مرتبه) - يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️1 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️2 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج ▪️10 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام ▪️27 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️31 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ✅ @Jameeyemahdavi313
مَنْ جَاءَ بِالْحَسَنَةِ فَلَهُ عَشْرُ أَمْثَالِهَا. هر کس کار نیکی انجام دهد، خداوند ده برابر به او پاداش دهد @jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا