برخیز و ببین
که آفتاب زیبائیاش را
به چشمهای بیدار
شادباش می گوید!
امروز
شاخههایِ روزی
پر هستند از سیبهای سرخ،
و به تمنا نشستهاند
تلاش دستانت را...
@Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 😇
برای سلامتی کادر درمانی 💚
#قرآن 303
@Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۲۷ آبان ۱۳۹۹
میلادی: Tuesday - 17 November 2020
قمری: الثلاثاء، 1 ربيع ثاني 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
- یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
- یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹شهادت امام باقر علیه السلام (بنابرروایتی)
🔹قیام توابین، 65ه-ق
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️7 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️9 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️12 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز)
▪️34 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
✅ @Jameeyemahdavi313
العِلمُ أفضَلُ الأَنيسَينِ
دانش، بهترين همدم است
#امام_علی_علیه_السلام
#غررالحكم_حدیث1654
@Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ نترس؛ روزی دست خداست ...
#یک_دقیقه
@Jameeyemahdavi313
ترفند #تمیز_کردن_مبل با نمک
مبلمان چند سال بیشتر دوام می آورند؛ مخصوصاً اگر در نگهداری از آن ها از نمک استفاده کنید.
استفاده از براش :
براش مخصوص مبلمان را بردارید و آن را آغشته به آب نمک کنید و سپس با استفاده از آن روی قسمت های که روی آن لک افتاده بکشید و آن را اسکراب کنید و سپس اجازه دهید که در معرض نور آفتاب خشک شود.
@Jameeyemahdavi313
🔆💠🔅💠﷽💠🔅
💠🔅💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅
🔅
✅جلوگیری از سفیدی زودرس موی سر
❓ پرسش: برادری دارم که از سن ۱۳-۱۲ سالگی موهایش شروع به سفید شدن کرد و الان که ۲۵ سال دارد حدود ۴۰ درصد موهایش سفید شده. آیا راه درمان و یا پیشگیری وجود دارد. ضمناً خود من و برادر دیگرم هم زیر ۲۰ سالگی موهایمان شروع به سفید شدن کردند. چه کار کنم که فرزندانم نیز دچار سفیدی موی زودرس نشوند؟
✍پاسخ : سفیدی مو ناشی از سردی مغز است.
از غذاهای سرد و مرطوب یا بلغم زا مثل ماست و دوغ و کاهو و خیار و کدو کمتر میل کنید. هر روز صبح ناشتا یک نخود کندر به مدت نیم ساعت بجوید. از چوب مسواک استفاده کنید. روزانه ۲۱ عدد مویز بی دانه میل کنید.از فکر و خیال و اندوه به شدت بپرهیزید. آب لوله کشی به علت وجود کلر نیز موها را زود سفید میکند.
📚کتاب پرسش و پاسخ دکتر روازاده
#طب_اسلامی
@Jameeyemahdavi313🌿
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠🔅
"🧡"
𝓼𝓽𝓸𝓹 𝓬𝓸𝓶𝓹𝓪𝓻𝓲𝓷𝓰 𝔂𝓸𝓾𝓻 𝓳𝓸𝓾𝓻𝓷𝓮𝔂 𝔀𝓲𝓽𝓱 𝓼𝓸𝓶𝓮𝓫𝓸𝓭𝔂 𝓮𝓵𝓼𝓮'𝓼 𝓷𝓸𝓽 𝓪𝓵𝓵 𝓯𝓵𝓸𝔀𝓮𝓻𝓼 𝓫𝓵𝓸𝓼𝓼𝓸𝓶 𝓪𝓽 𝓽𝓱𝓮 𝓼𝓪𝓶𝓮 𝓽𝓲𝓶𝓮♥️
سفرِ زندگىِ خودت رو با هيچكس مقايسه نكن همهى گلها در يک زمان مشابه شكوفه نميدن🌸🌱
#انگیزشے🐣☘🌙•
[✨♥️]
@Jameeyemahdavi313
#بیو •|🌙|•
یَعْني مِیشَوَدروزي سَرمَزارَم بِنوِیسَندشَہِیـدِه.....:)💔
#شهیدانه •|🌙|•
『 #دختران_چادری 』
🍃○|•.•|○🍃
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_هفتاد_و_شش_ناحله🌹 کلافه به ساعت رو مچم نگاه کردم _اه چرا نمیاد پس؟ مامان گفت +چرا انقدر تو غر
#پارت_هفتاد_و_هفت_ناحله🌹
محمد من راحت نرسیدم بهت بغضم شکست :
_فقط خوده خدا میدونه چقدر تو رو ازش خواستم
چقدر گریه نتونستم ادامه بدم زدم زیر گریه
_محمد من از نداشتنت میترسم از نبودنت میترسم گریه ام به هق هق تبدیل شده بود که گفت :
+از کجا میاری اینهمه اشک زو ؟
با پشت دستش اشکام و پاک کرد و زل زد به چشمام
چند دقیقه با لبخند زل زد بهم و گفت :
+من معذرت میخوام ولی چیزی نگفتم که انقدر آبغوره گرفتی لوسِ من
سبک شده بودم خیلی وقت بود میخواستم حرف بزنم و وقت نمیشد دستم و محکم تو دستش گرفت
یه نفس عمیق کشیدم که با خنده گفت :
+گشنم شد چیزی گذاشتی واسه من یا همشو خوردی ؟
با صدای ضعیفی گفتم :
_نخوردم چیزی
+خب پس بریم ساعت ۱۲ شب شام بخوریم
خندیدم و همراهش رفتم.
با یه دست جلوی چادرم رو نگه داشتم و با دست دیگه ام ظرف اسفند رو برداشتم. ذوق زده بودم و دل تو دلم نبود. بهمن بود و فقط یک ماه از ازدواجم با محمد میگذشت. با اینکه جنوب بودیم شب ها هوا سرد بود. قدم برداشتم و با بقیه خادم ها ورودی اردوگاه ایستادم. همون اردوگاهی که سال قبل با شمیم و ریحانه توش کلی خاطره ساخته بودیم ،جایی که پارسال روی تخت یکی از اتاقاش بخاطر نداشتن محمد کلی گریه کرده بودم، امسال دوباره اومدم، ولی این بار با همسرم ،به عنوان خادم شاید اگه به گذشته برمیگشتم هیچ وقت حتی تصور نمیکردم زندگیم اینجوری ورق بخوره خیلی خوشحال بودم که خدا دوستم داشت ومن رو به آرزو هام رسوند. من هر چی که داشتم رو از شهدا داشتم...
خادمی که سهل بود باید نوکریشون رو میکردم.
قرار بود کاروان دخترهاچند دقیقه دیگه برسه و تو اردوگاه ساکن شن خادمی برام خیلی تجربه ی قشنگی بود جمع دوستانه و شاد خادم ها رو دوست داشتم داشتیم حرف میزدیم که صدای بوق اتوبوس به گوشمون رسید دوتا اتوبوس به ورودی اردوگاه نزدیک میشدن چون زمان اردوی دخترها بود تعداد آقایون خادم کم بود داشتم به حال خوب این روز هام فکر میکردم که یکی از کنارم به سرعت رد شد.سرم رو بالا گرفتم و محمدرو دیدم که با لباس خاکی خادمی و چفیه دور گردنش من رو تو کلی خاطره غرق میکرد نمیدونستم فرق این لباس با لباس های دیگه چیه که انقدر به محمد میومد و چهره اش و از همیشه قشنگ تر نشون میداد دویید طرف راننده ی اتوبوسی که به ما نزدیک شده بود یخورده صحبت کردن که در اتوبوس باز شد و دختر ها پیاده شدن یه گروه از دخترها که چفیه های هم رنگ دور گردنشون بسته بودن به محض پیاده شدن از اتوبوس با هم سرود میخوندن و به سمت داخل اردوگاه قدم برمیداشتن اشتیاق تو نگاه بعضی هاشون برام جالب و قابل درک بود به گرمی ازشون استقبال کردیم و بهشون خوش آمد گفتیم بعضی هابا تعجب نگامون میکردن نگاهشون برام آشنا بود یادمه رفتار یه سری از خادم ها اونقدر گرم و صمیمی بودکه آدم فکر میکرد قبلا جایی دیدتشون و یا شاید مدت زیادیه که هم رومیشناسن به هرکدوم از بچه ها یه شاخه گل دادیم و وسط اردوگاه جمع شدن. ظرف اسفندرو دست یکی از خادم ها دادم و به سمت سرپرست گروه ها رفتم.
ازشون امار گرفتم و تو یه اتاق بزرگ اسکانشون دادم.
کار اسکان تمام گروه ها یک ساعت و نیم زمان برد.وقتی تو نماز خونه نماز جماعتمون رو خوندیم،بچه ها رو برای ناهار به سالن غذاخوری فرستادیم یک ساعت پخش غذاها طول کشید وقتی کارمون تموم شد یه گوشه نشستم و سرم رو روی میز گذاشتم سالن غذاخوری تقریبا خالی شده بود یکی از بچه های خادمگفت:
+فاطمه جان چرا غذات رو نگرفتی؟
بعد هم یه دوغ و یه ظرف کنارم گذاشت.
لبخند زدمو ازش تشکر کردم واسه تنها غذا خوردن اشتها نداشتم با خودم گفتم لابد تا الان محمد غذاش رو خورده دیگه نمیشه برم پیشش بی حوصله به ناخن هام خیره بودم که موبایلم تو جیبم لرزید از جیب مانتوم برداشتمش که دیدم محمد تماس گرفته. تا چشمم به اسمش افتاد با خوشحالی ایستادم و به تماسش جواب دادم
_الو
+سلام خانوم خانوما
_به به سلام حال شما؟
+عالی!توخوبی؟ناهار خوردی؟
_خوبم نه هنوز نخوردم.
+عه خب پس بدو غذات و بگیر بیا بیرون.
بدون اینکه چیزی بپرسم چشمی گفتم و غذام رو برداشتم و رفتم بیرون یه خورده از سالن غذاخوری فاصله گرفتم که محمد رو دیدم که به دیوار تکیه داده بود و با لبخند نگام میکرد رفتم طرفش و دوباره سلام کردم که جوابم رو داد رفتیم ته حیاط اردوگاه تقریبا همه برای استراحت رفته بودن و کسی تو حیاط نبود.
بی توجه به خاکی شدن لباس هامون روی زمین نشستیم داشتیم غذا میخوردیم که گفت:
+چه خوشگل تر شدی!!
خندیدم و گفتم:
_محمد جانم نمیدونم باور میکنی یا نه ولی من از آخرین دفعه ای که دیدیم هیچ تغییری به خودم ندادما!
لبخند زد و گفت:
+میدونم
_خب پس چرا هر بار که من رو میبینیو این جمله رو میگی؟
+شرمنده این رو دیگه نمیتونم توضیح بدم
خندیدم که گفت:
+شاید خدا هر دفعه خوشگل ترت میکنه!
با خنده گفتم:
+آها اره شاید یخورده از برنج تو ظرف روخوردم و از غذا خوردن دست کشیدم دستم رو زیر صورتم گذاشتم و به محمد زل زدم با اینکه این چندماه خیلی نگاش کرده بودم ولی هنوز حس میکردم از تماشا کردن بهش سیر نشدم موهاش رو با گوشه انگشتم از پیشونیش کنار زدم.
+چرا نخوردی غذاتو؟
_نمیتونم دیگه.
+خب پس نگهش دار بعد بخور.
_چشم.
غذاش رو تموم کرد و مثل خودم بهم زل زد لپم رو کشید و گفت:
!چرا اینطوری نگاه میکنی؟
_چون هنوز باورم نشده وقتی به گذشته فکر میکنم حس میکنم دارم خواب میبینم.
چیزی نگفت و با لبخند نگاهش رو بین چشم هام چرخوند.
+لطف خداست دیگه شامل حال من شده
چیزی نگفتم که ادامه داد:
+خدارو شکر که همه چی به خیر گذشت.پ پدرت خیلی
کمکمون کرد
_چون الان دیگه تو رو از من بیشتر دوست داره.
+لطف دارن به من.
_میدونی محمد الان ها خیلی دلم میخواد دوباره برگردم عقب و از اول عاشقت شم حس میکنم زمان داره خیلی تند میگذره با اینکه روز های سخت و پر استرسی بود ولی حتی سختیشم قشنگ بود.
+ولی من دلم نمیخواد برگردم عقب میخوام کلی خاطره های جدید بسازیم باهم میخواست ادامه بده که موبایلش زنگ خورد
+سلام،جانم؟
+باشه باشه میام چند دقیقه دیگه تماس و قطع کرد و گفت:
+فاطمه جان ببخشید کارم دارن من باید برم شب میبینمت
_برو عزیزم مراقب خودت باش
+چشم خداحافظ
محمد رفت و من چند دقیقه دیگه همونجا نشستم و بعد به اتاق خادم ها رفتم ساعت یک شب بود و کارام تازه تموم شده بود از صبح ایستاده بودم
محوطه خیلی خلوت بود یه سنگری وسط حیاط با گل درست کرده بودن رفتم و به دیواره اش تکیه دادم روی این سنگر هم با خط خوش نوشته بودن دورکعت نماز عشق، دورش هم چندتا فانوس گذاشته بودن مفاتیح رو برداشتم و زیارت عاشورا رو باز کردم دلممیخواست به محمد بگم بیاد پیشم ولی میترسیدمخوابیده باشه مطمئنا اگه بیدار بود به من میگفت.داشتم آروم زیارت عاشورا رو زمزمه میکردم که یکی کنارم نشست
برگشتم و محمد رو دیدم که با لبخند گفت:
+سلام خانوم
_عه سلام فکر کردم خوابیدی!
+اومدم دنبالت بهت پیام دادم جواب ندادی فکر کردم خوابی داشتم میرفتم که دیدمت چه خبرا؟مزاحم خلوتت نشدم که؟
_نه خیلی خوب شدی اومدی بیا اینو بخون
مفاتیح رو دادم بهش
+نخوندی خودت؟
_یخورده اش رو خوندم.
+خب حالا چرا من بخونم بقیه اشو؟
_چون صدات قشنگه
لبخندی زد و شروع کرد به خوندن سرم رو به شونه اش تکیه دادم و نگاهم رو به صفحه مفاتیح دوختم.
جوری میخوند که بی اختیار گریم میگرفت انگار که وقتی زیارت عاشورا و میخوند ، تو دنیای دیگه ای بود.
گریه اش به گریه ام شدت میداد نمیدونم چقدر گذشت که خوندش تمومشد کنارگوشم اروم گفت:
+فکر کنم اون خانوم ها میخوان بیان اینجا من میرم که بتونن بیان برو بخواب فردا باید زود بیدار شی شبت بخیر عزیزم
ازجاش بلند شد مثه خودش آروم گفتم : شب بخیر...
بچه ها از شلمچه برمیگشتن میخواستن برن رزمایش.
از تو گروهشون با سه تا دختر دوم دبیرستانی به نام زهرا مبینا و مریم دوست شده بودم قرار بود گروه های جدید هم بیان اردوگاه از چهره ی محمد که چوب پر خادمی تو دستاش بود و با لبخند خیره به اتوبوس بود دست کشیدم و به بچه هایی که از اتوبوس پیاده میشدن خیره شدم با چشم هام دنبال زهرا و مبینا ومریم میگشتم با لب های خندون و چشم های پف کرده از اتوبوس پیاده شدن تا چشمشون به من خورد حرکت کردن سمت من. من این سه تا دوست رو جدا از هم ندیدم همیشه باهم بودن.
باهم غذا میخوردن
باهم میخوابیدن
باهم نماز میخوندن
باهم مسواک میزدن رابطشون برام خیلی جذاب بود
بهشون سلام کردم مبینا که از اون دو نفر شیطون تر به نظر میرسید بغلم کرد و منو بوسید و با لبخندی که ارتودنسی دندوناش رو به رخ میکشید بهم سلام کرد.
منم گرم جواب سلامش رو دادم بقیه بچه ها میرفتن سمت اتاقشون ولی این سه نفر بر خلاف اونا راهی دستشویی شدن.
خندیدمو یواش گفتم:
+عاشقتونم یعنی.
هر سه تاشون باهم خندیدن و کفشاشونو با دمپایی دستشویی عوض کردن صحبت کردن باهاشون بهم حس خوبی رو القا میکرد با فاصله ی چند دقیقه اتوبوسای جدید اومدن به همه خوشامد گفتیم و تو یه اتاق اسکانشون دادیم بچه ها بعد از خوندن نماز باید میرفتن رزمایش وقتی خبری ازشون نشد به محمد اس ام اس دادم:
_چرا سرو صدا نمیاد؟
کنسله رزمایش؟
بعد از چند دقیقه جواب داد:
+اره چون بچه های جدید اومدن.
امشب بساط روضه تو حیاط برپاست از حرفش خوشحال شدم رفتم سمت آسایشگاه بچه هایی که باهاشون دوست شده بودم تا بهشون اطلاع بدم.
ولی بلافاصله بعداز اینکه در آسایشگاه رو باز کردم با صدای گریه مواجه شدم به خودم گفتم چیشده که با صورت اشک الود مریم مواجه شدم بقیه بچه ها هم با تعجب بهش خیره بودن زهرا و مبینا بی توجه به گریه مریم بلند بلند
میخندیدن عجیب بود برام زهرا با دیدنم اومد سمتم که بهش اشاره زدم
_چیشده
با خنده بهم چشمک زد و گفت
+هیچی رد کرده هیس من که تازه فهمیده بودم قضیه از چه قراره ترجیح دادم سکوت کنم و از آسایشگاه خارج شم رفتم سمت بقیه خادم ها زمان شام بچه ها بود
باید غذاهاشونو آماده میکردیم تا بیان طاهره یکی از خادما رفت تا به بچه ها خبر بده من و بقیه هم مشغول سفره انداختن رومیز ها شدیم چند دقیقه بعد بچه ها وارد شدن مبینا و زهرا یه گوشه نشستن ولی مریم باهاشون نبود با لبخند رفتم سمتشون و گفتم
_مریم نمیاد؟
مبینا گفت:
+نه گفت نمیخورم
_عه اینجوری نمیشه که
پس غذاشو براش ببرید
چشمی گفتنو مشغول سلفی گرفتن با گوشیاشون شدن
سخنرانی به آخراش رسیده بود قرار بود محمد زیارت عاشورا بخونه رفتم روی یه کنده درخت نشستم و منتظر خیره شدم به رو به روم تا بیاد محمد شروع کرد به خوندن هنوز چند دقیقه از شروعش نمیگذشت که صدای خنده ی چندتا دختر بچه توجه منو به خودش جلب کرد سرم رو برگردوندم ببینم کیه که با قیافه های ژولیده ی زهرا و زینب مواجه شدم با دمپایی دستشویی و بدون چادر جلوی در ورودی قسمت خانوم ها ایستاده بودن با هم یه چیزایی میگفتن و غش غش میخندیدن.
از جام پاشدم و رفتم سمتشون ببینم چه خبره..
با لبخند بهشون نزدیک شدم ..
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است
✍نویسنده : فاطمه زهرادرزی و غزاله میرزاپور
@Jameeyemahdavi313
#شهیدانه 4
*قورباغه هایی که مامور خدا بودند!*
🌹هنگام عبور از اروند رود به دلیل تلاطم شدید آب، عده ای از غواصان، دهان و گلویشان پر از آب شده بود و در آستانه ی خفه شدن قرار داشتند. در چنین حالتی بی آنکه خود بخواهند، دچار وضعیتی شده بودند که ناچار به سرفه کردن بودند اما چون می دانستند که با یک سرفه ی کوچک هم عملیات لو رفته و نیرو ها به قربانگاه می روند، با تمام توان تلاش می کردند تا سرفه نکنند. چون وضعیت اضطراری شد، ماجرا را با سردارقربانی در میان گذاشتیم ایشان پیغام داد: اگر شده خود را خفه کنید اما سرفه نکنید، چون یک لشکر را نابود خواهید کرد. ما که از انتقال این پیام به خود می لرزیدیم ناگزیر آن را ابلاغ کردیم. در پی این ابلاغ چنان صحنه های تکان دهنده ای را می دیدیم که به راستی بازگو کردن آنها نیز برایم سخت و دشوار است.🌹
🌹عزیزانی که دچار سرفه شده بودند، بار ها و بار ها خود را زیر آب فرو می بردند اما باز موفق به اجرای فرمان نمی شدند. در شرایط سخت و غیر قابل توصیفی قرار داشتیم. این بار دستور رسید: از فرد کنار دست خود کمک بگیرید تا زیر آب بمانید و بی صدا شهید شوید تا جان دیگران به خطر نیفتد.🌹
🌹می دانستیم که صدور چنین دستوری برای فرمانده چقدر دشوار است. اما این را هم می دانستیم که موضوع هستی و نیستی یک لشکر و پیروزی یک عملیات در میان است.🌹
🌹اما با این همه نفس در سینه های ما حبس شده بود و مدام از خود می پرسیدیم که کدامیک از ما قادر به انجام چنین کاری است. این در حالی بود که خوددوستان عزیزی که دچار سرفه ی شدید شده بودند با خواهش و تمنا از ما می خواستند تا با آنها کمک کنیم که زیر آب بمانند و خفه شوند!🌹
🌹می دانم که بازگو کردن این حقایق چقدر تلخ و غم انگیز است اما این را نیز می دانم که برای ثبت در تاریخ و نشان دادن عظمت یک نسل و روح بلند رزمندگانی که برای دفاع از جان و مال و آبرو و آرمان یک ملت از هیچ مجاهدتی دریغ نمی ورزیدند ناگزیر به بیان این وقایع هستیم.🌹
🌹به هر تقدیر همه در تکاپو بودیم تا راهی برای گریز از این مهلکه پیدا کنیم که در یک چشم بر هم زدن تمام اروند رود و همه ی ساحل ما و دشمن پر از صدای قورباغه هایی شد که نمی گذاشتند صدای سرفه ی نیرو ها ی ما به گوش کسی برسد.
🌹شگفت انگیز بود و باور نکردنی زیرا در جایی و حالی که شاید در طول یک سال هم نتوان صدای یک قورباغه راشنید، آن شب و آن جا مالامال از صدای قورباغه هایی شد که تردید ندارم به یاری ابراهیم ها و اسماعیل هایی شتافته بودند که برای یاری الله در برابر آن فرمان سر تعظیم فرو آورده و حاضر شده بودندتا قدم به قربانگاه خود بگذارند همان لحظه بود که اعجاز توسل به بی بی فاطمه زهرا(س) و تبرک جستن از پرچم بارگاه امام رضا(ع) را در یافتیم و بار دیگر خدای را سپاس گفتیم که ما را در صف عاشقان خاندان عصمت و طهارت قرار داد.🌹
🌹راوی: شهید سرهنگ رمضان قاسمی
🌺 رفاقت با شهدا تا قیامت 🌺
🕊 یاد شهدا با ذکر صلوات 🕊
✨یا صاحب الزمان:
یادِ تو؛ابر بهاریست!
ڪہ بر چشمانم مےبارد...
و هر قطره اش...
قلبم را پر از شڪوفہ مےڪند!
آرے با تو...از قلب پاییزےام؛
نغمہ ےِ بهار مےآید!
وقتے بیایے...فصلِ دنیا؛
همیشہ بهار مےشود!
سلام؛زیباترین بهار!💚
@Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 😇
برای سلامتی آقا امام زمان
#قرآن 304
@Jameeyemahdavi313
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۲۸ آبان ۱۳۹۹
میلادی: Wednesday - 18 November 2020
قمری: الأربعاء، 2 ربيع ثاني 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه)
- حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه)
- یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام
▪️6 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام
▪️8 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️11 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز)
▪️33 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
@Jameeyemahdavi313
@dars_akhlaq.mp3
1.02M
🔊 كليپ صوتی
🎙🌸استادآيت الله #مشکینی (ره)
🔵 موضوع:توفیق انجام عبادات
✅ خیلی تأثیر گذار 👌👌
بسیار شنیدنی حتما گوش کنید
📩 #درس_اخلاق ✍ #عبادت
🍃🍃🍃➖➖➖🍃🍃🍃
@Jameeyemahdavi313
👀 نگاه کردن به عکس بی حجاب بازیگران
#احکام
✨🌹✨🌸✨
@Jameeyemahdavi313
••🌿💔
نگرانمپسازمردن
منبرگــــردی...!🚶🏿♂️
| #اینصاحبنا📻
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_هفتاد_و_هفت_ناحله🌹 محمد من راحت نرسیدم بهت بغضم شکست : _فقط خوده خدا میدونه چقدر تو رو ازش خو
#پارت_هفتاد_و_هشت_ناحله🌹
گفتم
_هیسس بچه ها یواش ترچیشده؟چرا اینجایین بدون چادر؟
زهرا اروم گفت:
+تقصیره این دلبر موخوشگله ی زینب جانه
زینب از بازوش یه نیشگون گرفت و با خنده گفت :
_عهه زهرا زشته
گیج سرم رو تکون دادم و گفتم
_متوجه نشدم.
زهرا گفت:
+عه!!همینی که داره میخونه دیگه.
گیج تر از قبل گفتم
_ها؟این چی؟
زهرا ادامه داد:
والا زینب خانوم وقتی صداشون رو شنیدن نزدیک بود مضطراه رو رو سرمون خراب کنن.
همینجوری با دمپایی دستشویی ما رو کشوند اینجا ببینتش با حرفش لبخند رو لبم ماسید.
چیزی نگفتم که ادامه داد:
+حالا نفهمیدیم زن داره یا نه .
پشت سرش زینب با لحن خنده داری گفت:
+د لامصب بگیر بالا دست چپتو
به حلقه ی تو دستم شک کردم.
داشتم تو انگشتم براندازش میکردم که گوشیم که تو دستم بود زنگ خورد و صفحش روشن شد تماس خیلی کوتاه بودتا اراده کردم جواب بدم قطع شد
عکس محمد که تصویر زمینه ی گوشیم بود رو صفحه نمایان شد به عکسش خیره مونده بودم
میدونستم اگه الان بهشون بگم محمد همسر منه خجالت میکشن و شرمنده میشن برای همین با اینکه خیلی برام گرون تموم شد ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگفتم...
اصلا دلم یه جوری شده بود به خودم هم شک کرده بودم سرم رو اوردم بالا بحث رو عوض کنم که دیدم زهرا و زینب که به صفحه گوشیم خیره بودن باهم کلشونو اوردن بالا و بهم خیره شدن.
زهرا یه ببخشید گفت و دست زینب رو کشید و باهم دوییدن سمت اتاقشون با اینکه از حرف هاشون ناراحت شده بودم ولی از کارشون خندم گرفت. اینو گذاشتم پای محمد و گفتم که به حسابش میرسم!
یه دور دیگه وسایل تو کوله و چمدونمون رو چک کردم که چیزی جا نذاشته باشیم چادرمو سر کردم و با یه کوله رفتم بیرون با محمد تماس گرفتم که بیاد کوله هامونو بزاره تو اتوبوس باید جامون رو با خادمای جدید عوض میکردیم هم من هم محمد دلمون گرفته بود دوباره همون حال و هوای اسپند و مداحی ....
از اردوگاه اومدم بیرون محمد رو دیدم که هنوز همون لباسا تنش بود دستش رو بلند کرد ک رفتم سمتش
بدون هیچ حرفی کوله رو دادم دستش برگشتم که چمدون بعدی رو بیارم با محمد تو اتوبوس کنار هم نشستیم هیچ کدوم حال خوشی نداشتیم میدونستم محمد از من بیشتر دلش تنگ میشه سرش رو تکیه داده بود به صندلی و چشم هاش رو بسته بود دستم رو گذاشتم رو دستش که رو پاش بود چشم هاش رو باز کرد و با لبخند بهم خیره شد.
گفتم :
_آخیش ! دلم تنگ شده بود واست.
لبخندش عمیق تر شد
+اوهوم منم
_وای محمد !
+جانم؟
_فردا ظهر دانشگاه کلاس دارم
+خب میرسیم تا فردا صبح نگران نباش.
_خستم بابا نگران چیه
+خب الان بخواب دیگه
_سختمه
+ای بابا
_راستی آقا محمد
+جان دل؟
دستمو گذاشتم رو گوششو آروم پیچوندمش
+آیی !!چیکار میکنی ؟
_تو چرا همه رو عاشق خودت میکنی ؟
+وا
_این بچه دبیرستانیایی که اومده بودن !
+خب ؟
_عاشقت شدن !
+خب بس که دختر کشم.
_عه ؟ باشه اقا محمد باشه دارم برات حالا که اینطوریه دیگه نه من نه تو ! رومو برگردوندم سمت پنجره و گفتم :
_هه مظلوم گیر اورده هی هیچی نمیگم...!
دوباره برگشتم سمتش و :
_میبینی دوستت دارم اینجوری میکنی؟
اه محمد! اعصابمو خورد کردی شونش رو انداخت بالا
برگشتم سمت پنجره که دم گوشم گفت :
+تو حرص خوردنتم ملسه اخه دوستت دارمم!!
لبخند زدم و چیزی نگفتم دستمو محکم گرفت تو دستش نفهمیدم برای چندمیم بار خدارو شکر کردم به خاطر وجودش.
دو روز از برگشتمون میگذشت بعد از اینکه کلاس هام تو دانشگاه تموم شد برگشتم خونه خیلی سریع لباس هام رو عوض کردم و یه آبی به دست و صورتم زدم.
به ساعت نگاه کردم خب یک و چهل دقیقه،هنوز وقت داشتم از خورش هایی که مامان بهم یاد داده بود،فقط میتونستم آلو رو خوب بپزم برخلاف میل باطنیم هر کاری کردم غذای مورد علاقه محمد رو یاد بگیرم نشد.
هر دفعه یا جا نیافتاد یا لعاب ننداخت یا لوبیاش نپخت
یا به جای سبزیِ قورمه،سبزیِ مرغ ترش ریختم.
سریع پیازپوست کندم و مشغول تفت دادن شدم.
انقدر که خسته بودم هر آن نزدیک بود ولو شم.
برنج رو آب کش کردم و آلو رو بار گذاشتم.
رو مبل مشغول با گوشیم نشستم و منتظر شدم تا بپزه.
چند دقیقه بعد صدای آیفون اومد به ساعت نگاه کردم.
تازه ساعت دو و نیم بود چرا انقدر زود اومده؟ در رو براش باز گذاشتم و منتظر شدم تا بیاد بالا.
تو چهارچوب در خیره به آسانسور منتظرش ایستادم.
یک دو سه (طبقه ی سوم خوش آمدید دینگ دینگ ...)
در بازشد و محمد با چندتا نایلون تو دستش از آسانسور اومد بیرون.
_سلام آقا.چقدر زود اومدی؟
+علیک سلام
فاطمه خانم؟ من به شما نگفته بودم بدون حجاب دم در نایستین؟
_چرا گیر میدی کسی نیست که خب!
+گیر چیه خانومِ من ؟ یه وقت کسی عجله داشته باشه از
پله ها بخواد بیاد بالا به شما اطلاع میده ؟ یا یا الله میگه؟ نباید اینطوری ببینتت کسی که! عه!
+حواسم هست دیگه ولی به روی چشم، دیگه اینجوری نمیام ببخشید حالا بفرمایید داخل
لبخند زد و گفت :
_قربون چشمات
وارد شد دلم واسش قنج رفت.
خندیدم و گفتم:
_این نایلون ها چیه دستت؟
+کتابه
_کتاب؟ کتابه چی؟
+کتاب کتابه دیگه عزیزم.
خریدم با هم بخونیم.
_منظورم اینه موضوعیتش چیه؟
+میبینیم باهم دیگه.
_اها.
+خوبی؟
_شما خوب باشی بله!
نایلون ها رو از دستش گرفتم و گذاشتم زمین
رفت تو اتاق
بلند پرسیدم:
_گشنته؟
+اره
_بمیرم الهی غذا هنوز حاضر نشد
چرا نگفتی زودتر میای؟
+خدانکنه هیچی دیگه یهویی شد.
_کتابا رو کی خریدی؟
+صبح!
نمایشگاه زده بودن هیچی دیگه منم کتابایی رو که دنبالشون میگشتم خریدم.
_اها
خسته نباشید بیا بشین واست یه چیزی بیارم بخوری.
هنوز تو اتاق بود در یخچال رو باز کردم تا یه چیزی توش پیدا کنم فقط دوتا سیب تو یخچال بود
دیگه هیچی!
به ناچار همون دوتا رو برداشتم و گذاشتم تو پیش دستی صداش زدم
_آقا محمدم ؟!
از اتاق اومد بیرون و با لبخند گفت:
+جان دل محمد؟
_من میمیرم برات که چیزی نداریم تو یخچال کاش خرید میکردی.
+ای به چشم چرا زودتر نگفتی؟
_حواسم نبود حالا بیا یه سیب بخور تا غذا آماده شه.
پیش دستی رو دادم دستش سیب رو از توش برداشت و یا گاز ازش خورد رفت سمت کتابایی که خرید مشغولشون بود به غذا سر زدم پخته بود
ظرفا رو تند گذاشتم رو میز و غذا رو کشیدم و صداش زدم اومد نشست و مشغول شد
+به به چقدر خوشمزه شد
_نوش جانت عزیزم
+فاطمه خانوم
_جانم؟
+من بهم ماموریت خورده فردا باید برم
با این جمله انگار همه ی خستگیا به مغزم هجوم اورد
گفتم:
_اه محمد شورشو در اوردی اصلا خونه نیستی تازه دو روز هم نشده که از خرمشهر برگشتیم دوباره ماموریت چیه؟پس من کی ببینمت؟ ببین محمد من ادمم دل دارم
دلم برات تنگ میشه میفهمی؟ یا من کلاسم یا تو سرکاری یا ماموریت اشکم در اومده بود به زور خودم رو کنترل کردم
_دلم تنگ شده برات ! تنگگگگ
چشماش رو خوشگل کرد و گفت:
+منم دلم برات تنگ میشه ولی خب چه میشه کرد؟
میتونم نرم مگه؟
+کی برمیگردی؟
_یه هفتس فکر کنم حالا بازم نمیدونم شما برو خونه مامان اینا خونه نمون
_چشم.
فقط قول بده زخم و زیلی نکنی خودتو مواظب باش
خودتو الکی پرت نکن جلو تیر ترقه خندید و گت
+ای به چشم
_قربون چشات
+راستی؟
_جانم؟
+اون کتابا رو برات مرتب کردم به ترتیب اگه وقت داشتی یه نگاه بنداز.
_چشم
بقیه غذارو بدون حرف خوردیم منتظر بودم تموم شه جمع کنم بشورم که گفت:
+شما برو بخواب خسته ای.
من جمع میکنم از خدا خواسته بدون هیچ تعارفی رفتم تو اتاق و رو تخت ولو شدم وقتایی که ظرف میشست همه چی رو باهم تمیز میکرد گاز ، سینک، آشپزخونه.
خیلی خوشحال بودم از پیشنهادش نفهمیدم چقدر گذشت که خوابم برد
رو تخت تو اتاق خودم دراز کشیده بودم و کتاب میخوندم چقدر صبر داشتن همسرهای شهدا .
چقدر قبطه میخورم به این همه از خودگذشتگیشون.
دلم میخواست وقتی محمد برمیگرده بگم همه ی کتاباشو خوندم دلم خیلی گرفته بود شخصیتایی که شهید میشدن هیچکدوم بی شباهت به شخصیت محمد نبودن از شباهتشون ترسم میگرفت من نمیتونستم محمد رو از دست بدم حتی از فکر کردن به اینکه محمد شهید شه وجودم درد میگرفت چشم هام رو بستم خودم رو گذاشتم جای شخصیت داستان.
نمیتونستم ...اصلا ...نه واقعا نمیتونستم گریم گرفته بود
بدون صدا اشک میریختم از تخت پریدم پایین و یه هدفون گذاشتم گوشم و دوباره دراز کشیدم.
سعی کردم به چیزی فکر نکنم اصلا چه افکار احمقانه ای! الان مگه کسی میتونست شهیدشه؟ چقدر دیوونم من یه اهنگ تقریبا شاد پلی کردم بعد از ازدواجمون با اینکه محمد خودش با اهنگ مخالف بود ولی به من چیزی نمیگفت منم به احترامش جلوش اهنگ گوش نمیدادم هر از گاهی اگه دلم میگرفت میرفتم سراغ هدفون و این حرفا! به گوشیم رو گرفتم و زنگ زدم بهش جواب نداد چشمام رو بستم و حواسم رو دادم به موزیک با بالا پایین شدن تشک تختم چشم هام رو باز کردم محمد بود از جا پریدم و نشستم رو تخت
_اهههه کی اومدی؟
خندیدو
+اول که سلام علیکم.
دوما که حال شما خوبه؟
سوما که همین الان.
_سلام عشق من وای دلم برات تنگ شده بود.
+منم خیلی
بیا بریم خونه دیگه باید دوش بگیرم
_نه بابا گفت به محمد بگو بمونه کارش دارم
+اوه اوه نگفتن چیکار؟
_نه.
+هیچی پس توبیخی خوردیم.
_نمیدونم.
محمد تو با رسولی چیکار کردی؟
اینم عاشق خودت کردی مرد؟
لا اله الا الله.
هی هر روز میگه اقا محمد نیومد
اقا محمد کجاس هی فلان بهمان خستم کردن به خدا
بیا بریم پایین یه چیزی بدم بخوری
+من باید دوش بگیرم