حجابی که در مسیر خودنمایی باشه نه تنها با فلسفه حجاب در تعارض است، بلکه اساساً ضد حجاب است.
در یك کلام:
📌حیا را که نفهمی چادر سیاه هم محجبهات نمیکند...
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_هشتاد_و_پنج_ناحله🌹 یه روزایی شاد بودم و یه روزایی بدون اینکه بخوام اعصابم خورد میشد و محمد رو
#پارت_هشتاد_و_شش_ناحله🌹
+حلقه ات و هم فروختی؟
_نه بابا حلقه ام و چرا بفروشم!؟ تو کمده
از لبخندی که زد دلم گرم شد گونه اش و بوسیدم و گفتم :دیگه همنگاهت و از من نگیر هلاک میشما در ضمن خونه ی بابا هم نمیرم ساختگی اخم کرد و گفت:قبلا روحرفم حرف نمی آوردی !اینطوری من نگران میشم. یه چند روز بمون قول میدم زود برگردم خب؟
به ناچار قبول کردم. پیشونیم و بوسید و گفت: ببخش که تنهات میزارم راستی برات نوبت سونوگرافی گرفتم متاسفانه هفته دیگه است و نیستم که باهات بیام.
_با مامان میرم اشکالی نداره
شونه ام و از روی میز برداشت نشست پشت سرم موهام و که اطرافم پخش بود جمع کردو شونه میزد.
+فاطمه خیلی بیشتر از قبل مراقب خودت باش خب؟تحت هیچ شرایطی نزار چیزی حالت و بد کنه.
_چشم
+فاطمه اگه بچه امون دختر بود دلم میخواد مثل خودت بشه میخوام زهرایی تربیتش کنی خیلی مراقبش باش راه درست و نشونش بده نزار کج بره. از همون نوزادیش به چیزای درست عادتش بده. اگه پسر بود مثل اون شخصیت هایی که کتاباشون و میخونی تربیتش کن.
_تو هستی دیگه خودت تربیتش میکنی اه چرا اینجوری حرف میزنی اصلا نمیخوام بری.
چیزی نگفت قبلا بهش یاد داده بودم چجوری مو و ببافه موهام و بافت و با کش موی گل گلیم تهش و بست. هنوز گیسم و ندیده بودم
+راستی فاطمه اگه دختر بود موهاش و کوتاه نکن.چله ترک گناهمون و هم یادت نره
_حواسم هست
کار موهام که تموم شد اومد رو به روم نشست و بهمزل زد
+خیلی نورانی شدی
زدم زیر خنده که گفت: چرا میخندی؟ میگم هر بار میبینمت خوشگل تر از قبلی باورت نمیشه که! حالا اینبار هم خوشگل تر شدی و هم نورانی.
یهو عجیب نگاه کرد و به صورتم دست کشید و گفت :عه نکنه چیز زدی چی میگن بهش؟میزنن صورت و سفید میکنه؟ پنتِک؟پنکِت؟
بلند خندیدم وگفتم :نه عشقم پنتک نزدم پنکک هم نزدم
+نخندا حالا خیلی همفرق نمیکرد.
با خنده گفتم :بله بله کاملا حق با شماست.
رفت پشت سرم موهام و که بافته شده بود دستش گرفت و گفت:این چرا اینجوری شد؟
_چجوری شد؟
+حس میکنم عجیب شد ولی مدلش جدیده. برو حالش و ببر با تعجب موهام و آوردم جلو تا نگام بهش خورد بلند خندیدم از خنده شکمم درد گرفته بود نمیدونست چیشد با تعجب گفت :چرا میخندی؟
_محمد جان مگه گفتم فرش ببافی؟ این تار موعه عشقم،مو دوباره خندم گرفت و نتونستمادامه بدم
+خب چیشد مگه؟
_چیزی نشد ولی اینجوری که تو بافتیش، گیس نشد فرش شد از موهام که به شکل های عجیب و غریب بهم گره اش زده بود عکس گرفتم و گفتم :این شاهکارت و باید ثبت کنم بعد نشون بچه ات بدم ببینه باباش چقدر هنرمنده تا دوساعت بعد تا نگاهم به موهام میافتاد میزدم زیر خنده دلمم نمیومد بازش کنم نبودش اوایل زندگی خیلی سخت بود با اینکه عادت کردم به رفتن یهوییش هنوز هم سخت و مشکل بود وقتایی که محمد نیست انقدر خودم و مشغول میکنم که از شدت خستگی نای فکر کردن نداشته باشم ولی نمیدونستم اینبار باید چیکار کنم که نبود زندگیم و کنارم حس نکنم.
هرچقدر کتاب میخوندم که صبرم بیشتر و وابستگیم کمتر شه هیچ فایده ای نداشت فقط به ترسی که تو وجودم شکل گرفته بود دامن میزدم از اینجور حرفا زیاد میزد از نبودش زیاد میگفت ولی اونقدر برام تحملش سخت بود که نمیزاشتم ادامه بده و سریع فراموش میکردم
شب اول محرم بود خیلی منتظر موندم محمد برگرده و با هم بریم هیئت ،ولی خبری ازش نبود وقت هایی که نبود حوصله هیچ کاری و نداشتم و همش تو اتاقم مینشستم اینبار خیلی کمصداش و شنیده بودم. دفعه های قبلی که ماموریت میرفت خیلی بیشتر زنگ میزد.
خیلی گرفته و ناراحت بودم دلممیخواست خودم پیراهن سیاهش و براش بپوشم مامانم برای صدمین بار صدام زد. به ناچار لباس مشکی هام و پوشیدم وهمراهشون رفتم نگاهم به صفحه گوشی بود تا اگه زنگ زد متوجه شم رفتیم مسجدشون کنار ریحانه و نرگس نشستم اوناهم میدونستن که وقتی محمد نیست فاطمه حتی حوصله ی حرف زدن و هم نداره واسه همین فقط یه احوال پرسی مختصر کردیم و دیگه چیزی نپرسیدن چند دقیقه مونده بود مراسم شروع شه که یکی از دختر بچه های هیئت که من و میشناخت اومد
کنارم و در گوشم گفت: یکی اون بیرون منتظر شماست.گفت خیلی واجبه حتما همین الان برین.
بعد تموم شدن حرفش رفت و نشد چیزی بپرسم. با تعجب از جام بلند شدم که ریحانه گفت :چی میخوای آجی بلند نشو بگو بیارم برات.
_چیزی نمیخوام باید برم بیرون میام میگم بهت
رفتم بیرون برام سوال شد کیه که با من کار واجبی داره یخورده تو حیاط مسجد گشتم هرچی به اطراف
نگاه کردم آشنایی و ندیدم که منتظر من باشه. گفتم لابد اون دختره من و با یکی دیگه اشتباه گرفته با این حال از حیاط مسجد بیرون رفتم و به اطراف نگاه کردم. تقریبا شلوغ بود یخورده ایستادم و وقتی کسی و ندیدم داشتم بر میگشتم که یکی صدام زد :خانم دهقان فرد
صدای محمد بود با ذوق برگشتم عقب و دیدم پشت سرم ایستاده لباس چریکیش تنش بود و با چهره ای خندون و چشمایی خسته نگام میکرد.
بدون اینکه چیزی بگم و چیزی بگه دستم و گرفت و تند تند به سمت ماشینش که تو کوچه پارک شده بود قدم برداشت با نگاه کردن به چهره اش تازه عمق دلتنگیم و درک کرده بودم نشستیم تو ماشین و گفت :سلام مامان خوشگله خوبی دورت بگردم؟
+سلام تاج سرم قربون چشمای خسته ات برم کی رسیدی؟
ماشین و روشن کرد و همونطور که به سمت خونه حرکت میکرد گفت : همین الان.
_الهی فدات شم پس چرا اومدی اینجا ؟
+خدانکنه اومدم عشقم و ببینم خب نمیدونی چقدر دلم تنگ شد برات تا برسیم به خونه چشم ازش برنداشتم. حس میکردم اونقدر دلتنگم که هرچی نگاش کنم سیر نمیشم رفتیم خونه تا دوش بگیره لباس مشکیش و براش اتو زدم و تو دستم گرفتم خوشحال بودم که مثل همیشه سر حرفش مونده خیلی زود اومد بیرون تا زودتر به مراسم برسیم
+ببخش کشوندمت خونه نزاشتم از مراسم استفاده کنی.
_نگران نباش اون زمان که اومدی هنوز شروع نشده بود میرسم.
یه تیشرت مشکی که روش با خط قرمز (عشق علیه السلام) نوشته شده بود تنش کرد و پیراهنش و روش پوشید دوست داشت یه پیراهن بخره که روش یاحسین نوشته باشه ولی بعد گفت که چون سینه میزنه و روی نوشته اش ضربه میخورده درست نیست واسه همین به جاش این و خریده بود دکمه هاش و براش بستم و یقه اش و درست کردم پیشونیم و بوسید و برگشتیم تو ماشین که بریم هیئت یهو یاد ریحانه افتادم و موبایل و از جیبم در اوردم که دیدم ده تا تماس بی پاسخ از مامان پونزده تا از ریحانه و سه تا از نرگس دارم زدم رو صورتم و گفتم : ای وای محمد یادم رفت بهشون اطلاع بدم بیست و هشت بار زنگ زدن شماره ی ریحانه رو گرفتم که با عصبانیت جواب داد: هیچ معلوم هست تو کجایی؟چرا به گوشیت جواب نمیدی؟ زهرمون ترکید. فاطمه ی بیشعور مگه با تو نیستم؟ کجایی؟گفتم لابد مردی داشتیم فکر میکردیم چجوری جواب محمد و بدیم با تصور قیافه اش خندم گرفته بود.
محمد که بخاطر صدای بلند ریحانه متوجه حرفاش شده بود موبایل و ازم گرفت و کنار گوشش گذاشت وبه شوخی گفت : ای دختر بی تربیت. این چه طرز حرف زدن با خانوم منه؟من نیستم اینجوری مراقبشی؟
+سلام عزیزم. اره برگشتم داریم میایم هیئت.خواهرکم من الان پشت فرمونم اومدم خبرت میکنم افتخار میدم بهت بیای من و ببینی.
نمیدونم ریحانه چی گفت ولی محمد یه لبخند زد و گوشی و داد به من رفتار همه عجیب بود. محمد خیلی وقت ها بهش ماموریت میخورد و چند روز پیشمون نبود اینبار بیست و پنج روز نبود مدت زیادی بود همه حق داشتن براش دلتنگ باشن ولی بازم حس میکردم رفتارشون عجیبه. مامانم محمد و که دید چند دقیقه بغلش کرد و چندین بار صورتش و بوسیدریحانه هم با دیدن برادرش یه نفس عمیق کشید و مثل مامان چند دقیقه رفت بغلش گریه اش گرفته بود. با اینکه خیلی تعجب کرده بودم چیزی نگفتم.از محمد جدا شدیم و رفتیم داخل مسجد
مراسم تموم شده بود نشستیم تو ماشین و داشتیم بر میگشتیم خونه به حرف محمد گوش کردم و وقتایی که نبود رفتم خونه ی بابام ولی هر یک روز در میون میومدم خونه و نیم ساعت میموندم وقتایی که خونه خودم بودم دلتنگیم برای محمد کمتر میشد نگاهم افتاد به دستش که روی فرمون بود.یه تسبیح خوشرنگ با دونه های ظریف داشت اون تسبیح و همیشه دور مچش میبست ولی الان دستش نبود
_تسبیحت کو؟
+یکی از رفقا ازش خوشش اومد دادم بهش
_چرا؟دوستش داشتی که؟
+تسبیح هدیه دادن خیلی خوبه تو هم اگه خواستی یه وقتی تسبیح هدیه کنی به طرف بگو که تسبیح و میدم به تو ولی هرچی ذکر گفتی باهاش، ثوابش باید به منم برسه منم اینطوری هدیه کردم.
نگاهش به جاده بود.
_به چی فکر میکنی؟
+یه پسر شونزده هفده ساله ای از آشناهامون برگشت بهم گفت چرا شما فقط دنبال گریه و غمین؟مردم افسرده میشن چرا شادی و تبلیغ نمیکنید؟ سر حرفش درباره ی محرم و هیئت های مذهبی بود خلاصه کلی حرف زدیم و گفتم که این مراسمات از سر غم وغصه یا افسردگی نیست ولی خب مدام حرف های خودش و تکرار میکرد حرفمون که تموم شد رفتم عکس های صفحه اش و چک کردمفاطمه همه ی پروفایل هاش راجب خودکشی و بی وفایی و تنهایی و خسته شدن از دنیا و خیانت و از این چیزا بود بعد واقعا برام سوال شد گفتم تو که باید آدم شادی باشی این فاز منفی تو پروفایلهات چیکار میکنه؟ هیئت و روضه اهل بیت محل تربیت آدم هاست و نه فقط تخلیه احساسات...امیدوارم قانع شده باشه ولی خیلی عجیب بود برام،امشبم یکی یه چیزی گفت دوباره یادمافتاد
_تصور خیلی از آدما نسبت به آدمایی مثل ماها اشتباهه حیف که نمیشه به تک تکشون توضیح داد که باور کنن اونجوری که فکر میکنن نیستیم راستش چون خودم هم یه همچین تصوراتی داشتم الان خیلی خوب درک میکنم.
رسیدیم خونه از چشماش خستگی موج میزد.
گفتم :دعا کردی واسه من ؟
+امکان داره دعا نکنم؟
شب پنجم محرم بود از هیات اومدم بیرون تا با ریحانه بریم آشپزخونه مسجد تازه سخنرانی تموم شده بود محمد و دیدم که از در مسجد خارج شد سوار ماشینش شد و رفت برام سوال شد ولی چیزی نگفتم دو شب دیگه هم محمد و دیدم که داره بعد از سخنرانی از مسجد میره وقتی اومد دنبالم تا بریم خونه بلاخره ازش بپرسیدم
_شب ها مسجد نیستی؟
+هستم ولی نه تا پایان مراسم
_اشکالی داره بپرسم کجا میری؟
+میرم یه مسجد دیگه.
_نمیپرسم چرا چون اگه میخواستی بگی خودت بهم میگفتی ولی منم میام باهات هر جا که میری
+باشه
دلم میخواست برام توضیح بده خیلی کنجکاو بودم. سکوتش ناراحتم کرد ولی سعی کردم زود قضاوت نکنم.
شبِ بعد به گفته ی من محمد اومد دنبالم و رفتیم جایی که شب ها بدون اینکه به کسی بگه میرفت.
مسیر طولانی و گذروندیم و به آخر شهر رسیدیم.
+این مسجد و افراد این محل به کمک یه خیّر تازه ساختن یکی از رفقا ازم کمک خواست و خواهش کرد که این چند شب که مراسم دارن بیام اینجا چیزی نگفتم. وقتی دید نمیخوام سوالی بپرسم از ماشین پیاده شد. منم پیاده شدم و همراهش رفتم داشتم میرفتم طرف خانوم ها که محمد گفت: دلخور که نیستی از من ؟
لبخندی زدم و گفتم :نه بابا دلخور برای چی؟واسه منم دعا کن اینو از ته دلمگفته بودم من هیچ وقت نمیتونستم بیشتر از چند ثانیه از محمد دلخور باشم
یخورده که گذشت جمعیت تو مسجد تازه ساخت بیشتر شد بعد از سخنرانی بیشتر چراغ هارو خاموش کردن.
از کیفم دستمال برداشتم و به دستام خیره شدم که صدای محمد از بلندگو ها به گوشمرسید اولش شک کردم ولی وقتی با دقت بیشتر گوش کردممطمئن شدم که این صدای محمد منه!
لبخندی روی لبم نشست خوشحال شدم از اینکه یکی از کار های پنهونی محمد و کشف کردم.
روضه خوند و بی صدا اشک ریختم بعد از اتمام مراسم رفتم سمت خانومی که دم مسجد ایستاده بود و خادمی میکرد
_ببخشید خانوم میخواستم بپرسم اسم این مداحتون چیه ؟
خندید و گفت :شما الان چندمین نفری هستین که از شب اول این سوال وازمن میپرسه. بنده اطلاعی ندارم. ایشون خودشون و معرفی نکرده. کسی هم که میشناستشون چیزی از ایشون نمیگه. ولی شنیدم که خیلی به مسجد کمک کردن مردم اینجاهم دوستش دارن جمعیتم که میبینید به لطفشون از شب های قبل بیشتر شده چطور شد که پرسیدین ؟
_هیچی همینطوری برام سوال شده بود. به هر حال ممنونم از شما،قبول باشه ان شالله. خدانگهدار
دلم میخواست کل روز و دنبالش برم وببینم وقتایی که کنارش نیستم روزش و چطور میگذرونه،دوست داشتم یواشکی از کارای پنهونیش الگو بگیرم.
به طرف ماشینمون رفتم منتظر ایستاده بود نگام کرد. فکر میکرد چیزی میگم ولی فقط لبخند زدم و گفتم :قبول باشه
با لبخند من لبخندی زد و: از شما هم قبول باشه
صندوق ماشین و باز کرد و چند تا کتاب تو دستش گرفت رفتم کمکش و چندتا رو از دستش گرفتم که فهمیدم قرآن و مفاتیحه این هارو برای مسجد خریده بود یکی از دوست هاش و صدا زد و گفت که قرآن هارو ببره داخل نشستیم تو ماشین.فهمیدم راهی که میریم راه خونه نیست.
_خونه نمیریم؟
+میریم ولی یه کاری دارم قبلش اگه خسته ای ببرمت خونه؟!
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است
✍نویسنده : فاطمه زهرادرزی و غزاله میرزاپور
@Jameeyemahdavi313
💚ایستگاهِ عاشقی💚
به وقت حضرت باران🤲🏻❤️
🌷هر زمان جوانی دعای فرجِ حضرت مهدی"عج الله تعالی فرجه الشریف" را زمزمه کند
همزَمان امام زمان"سلام الله علیه"
دستهای مبارکشون رو
سویِ آسمان بلند میکنند و
برای آن جوان دعا میفرمایند؛
😌🦋 *چه خوش سعادتند کسانیکه حداقل روزی یکبار دعآیِ فرج را زمزمه میکنند.* ❤️🌹
#سلاممولاجانم ❤️
💗سلام ای همه هَستیَم، تمام دلم
سلام ای که به نامت،سرشته آب و گلم
💛سلام حضرت دلبر، بیا و رحمی کن
به پاسخی بنوازی تو قلب مشتعلم..
💗امام خوب #زمانم هر کجا هستید
با هزاران عشق و ارادت سلام
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#صبحتون_مهدوی 🌤
#التماس_دعای_فرج 🤲
@Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۰۷ آذر ۱۳۹۹
میلادی: Friday - 27 November 2020
قمری: الجمعة، 11 ربيع ثاني 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه)
- یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه)
- یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز)
▪️24 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️32 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️52 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️62 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
@Jameeyemahdavi313
✅ امام علی علیهالسلام فرمودند:
📍 اِعلَمُوا أنَّ كَمالَ الدِّينِ طَلَبُ الْعِلمِ وَالْعَمَلُ بِهِ؛
📌 بدانيد كه كمال دين در طلب دانش و به كار بستن آن است.
📚 الكافي، ج۱، ص۳۰
@Jameeyemahdavi313
بسم الله المهدی عج💚
ختم 14000 مروارید 💎صلوات 💎
به نیت تعجیل در ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف 💛💚
به نیابت از هر کسی که میتونید بخونید
تعداد رو لطفا به خادم کانال اعلام بفرمایید
@In_the_name_of_Aallah
1_413473245.wav
5.32M
اذان با صدای مرحوم رحیم موذن زاده اردبیلی🍃
@Jameeyemahdavi313
نماز مهمترین برنامۀ تربیتی برای از بین بردن تکبردر مقابل خداست
با گفتن ؛ «خدایا دوستت دارم»
نمیتوان تکبر را از بین برد🍃
عاشقان وقت نمازاست اذان میگویند🌹
@Jameeyemahdavi313
#کتاب
🌺🌸
💚مِکیال المَکارِم فی فَوائد الدُّعاء لِلقائِم(ع)💚 معروف به مکیال المکارم،
📚نوشتۀ سید محمدتقی موسوی اصفهانی (متوفای ۱۳۴۸ق) درباره امام زمان(عج).
با اینکه نام کتاب درباره فوائد دعا برای امام زمان(عج) است؛ اما نویسنده به بحثهای دیگری درباره حضرت مهدی(عج) نیز پرداخته است.
این کتاب به زبان عربی نوشته شده و سید مهدی حائری قزوینی آن را به زبان فارسی ترجمه کرده است.
📌مؤلف این کتاب را با هدف شکر نعمت وجود حضرت مهدی(عج) نوشته است.
او در مقدمه کتاب، انگیزه خود را از تألیف آن، دستور امام زمان(عج) برای نگارش آن بیان میکند.
وی همچنین در مقدمه از دیدار خود با امام زمان(عج) در عالم رؤیا و دستور آن حضرت برای نوشتن کتاب سخن گفته است. نویسنده مدعی است حتی نام کتاب را آن حضرت انتخاب نموده است. او میگوید:
💜«او را در خواب دیدم که با بیانی روح انگیز چنین فرمود: این کتاب را بنویس و عربی هم بنویس و نام آن را بگذار: مکیال المکارم فی فوائد الدعا للقائم💜
تصمیم گرفتیم این کتاب را در قالب وبلاگ در بیاریم
ادرس وبلاگ تقدیم شما👇
انصار المهدی ، تاملی بر مکیال المکارم
http://ansarolmahdi.blogfa.com/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 زیارت حضرت ولی عصر(عج)
در روز جمعه
چند دقیقه وقت بذاریم برای زیارت
امام زمان (عج)💗
#کلیپ_مهدوی
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
@Jameeyemahdavi313
🌺 رسول اکرم صلى الله عليه و آله:
🌷 أكثِروا مِنَ الصَّلاةِ عَلَيَ يَومَ الجُمُعَةِ ؛ فَإِنَّهُ يَومٌ تُضاعَفُ فيهِ الأَعمالُ .
💐 «در روز #جمعه ، بسيار بر من صلوات بفرستيد؛ چرا كه جمعه، روزى است كه [ پاداش] كارها در آن، چند برابر مى شود.»
📚 بحار الأنوار : ج 89 ص 364 ح 56
@Jameeyemahdavi313
[ زیبایے ࢪا پیدا ڪݩ وشاد باش غمگیݩ بودݩ فایدھ اے جز حࢪص و جوش نداࢪد ☺️🍊✨]🌿•°
@Jameeyemahdavi313
#لذتبندگی
+یا ایُها الذینَ آمَنو؟....♡
-جانم؟💕
+و آنگاه کہ تنها شُدے🥀
و در جستجویِ تڪیہگاه
مطمئنے هستے
بر من توڪل کُن..💛🌿
@Jameeyemahdavi313
دانشمند هستهای کشورمان به شهادت رسید
🔹وزارت دفاع: بعدازظهر امروز جمعه عناصر تروریست مسلح خودرو حامل محسن فخری زاده رییس سازمان پژوهش و نوآوری وزارت دفاع را مورد حمله قرار دادند. در جریان درگیری تیم حفاظت ایشان با تروریستها آقای محسن فخری زاده به شدت مجروح شد و بیمارستان منتقل شد.
🔹متاسفانه تلاش تیم پزشکی برای احیاء ایشان موفق نبود و دقایقی قبل این مدیر خدوم و دانشمند پس از سالها تلاش و مجاهدت به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
#محسن_فخری_زاده
@Jameeyemahdavi313
----•✿•♥️•✿•----
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_هشتاد_و_شش_ناحله🌹 +حلقه ات و هم فروختی؟ _نه بابا حلقه ام و چرا بفروشم!؟ تو کمده از لبخندی که
#پارت_هشتاد_و_هفت_ناحله🌹
_نه خسته نشدم ولی تو این روزا زیادی مشکوک میزنی
خندید و چیزی نگفت چند دقیقه بعد رفتیم محلی که کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک داشت بیشتر خونه هاشم قدیمی بود جلوی یه کوچه نگه داشت و منتظر موند به ساعتش نگاهی انداخت یک دقیقه بعد یه پسر بچه ای در یکی از خونه ها رو باز کرد و اومد بیرون. محمد با دیدنش از ماشین پیاده شد و رفت سمتش. بغلش کرد و کلی باهاش گرم گرفت بعد اومد و از صندلی های پشت ماشین ظرف های غذای نذری و برداشت و داد دستش و نشست تو ماشین.
+دوتا بچه ان پدرشون فوت کرده مادرشون کار میکرد که الان به گفته ی امیر مریض شده و نمیتونه کاری کنه مسجد شام زیاد بود براشون آوردم گونه اش و بوسیدم و گفتم: قربون خود شیرینم برم
با تعجب پرسید: خدانکنه چرا خودشیرین حالا؟
_خودشیرینی میکنی پیش خدا دیگه دلبری میکنی از خدا هرکاری که انجام میدی میگی بخاطر خدا ما به اینجور آدما میگیم خود شیرین!حالا راستش و بگو چی میخوای ازش؟
نفس عمیق کشید و گفت:بزار این و بعد بهت بگم نمیدونی چقدر حالم خوبه !
_چیشده؟
+قراره فردا با چند تا از بچه های سپاه بریم حسینیه حضرت امام اگه خدا بخواد
_مراسمه؟
+آره
فردای اون روز وقتی از سرکار برگشت لباسایی که میخواست بپوشه رو اتو زد و روی تخت ردیف کرد.
با اینکه چندبار رفته بود دیدار رهبرش بازم هیجانش مشهود بود هرچی که برای سفر یک روزه اش لازم داشت و توی یه کیف کوچیک گذاشتم براش غذا و میوه گذاشتم که اگه گشنه اش شد تو راه بخوره.
پیراهن اتو شده اش و پشت ماشین روی صندلی پهن کرد که چروک نیفته و مرتب باشه و وقتی خواست برای مراسم بره بپوشتش بعد کلی سفارش و قول و قرار باهام خداحافظی کرد و رفت.
دهه اول محرم تموم شده بود با محمد از مطب دکتر برمیگشتیم وقتی فهمید بچه دختره از ذوق رو پاهاش بند نبود.
_تو که میگفتی فرقی نمیکنه دختر باشه یا پسر چیشده الان گل از گلت شکفته
+الانم همین و میگم ولی بچه دختر داشتن اصلا یه حال دیگه ای داره وایی بریم براش لباساش و بخریم
_مامانم با اینکه جنسیتش و نمیدونست از چند هفته پیش کلی لباس براش خرید
+دستشون درد نکنه میگم چیزی دلت نمیخواد برات بخرم؟گشنه ات نیست؟
_چرا باید بریم فروشگاه یه سری چیزا نیاز داریم که خونه نیست. تمام سعی ام و کردم تو خریدکردن اسراف نکنم هرچیزی که واقعا نیاز بود خریدیم و برگشتیم خونه نمازمون وکه خوندیم پرسید: کتاب فتح خون و نامیرا و خوندی؟ معتقد بود برای اینکه روضه ها رو اونجور که باید درک کنم لازمه که این دوتا کتاب و بخونم.
_فتح خون و هنوز تموم نکرده ام.
راستی مامان بهم زنگ زد و گفت سارا و نوید خونشونن شام بریم اونجا گفته ی مامان و رد نکردیم و با محمد رفتیم خونه اشون بعد یه احوال پرسی گرم با همه، با سارا رفتیم و تو آشپزخونه نشستیم.
سارا:خیلی دلم واست تنگ شده بود
خوبیی خوشی؟ از دانشگاه چه خبر؟فسقلت خوبه؟
_منم خیلی دلتنگت بودم خداروشکر خوبم فسقلم هم خوبه دانشگاهم به سختی میگذرونم.
از هردری حرف میزدیم یهو بعد چند ثانیه سکوت گفت: فاطمه تو و آقا محمد بعد گذشت اینهمه مدت هنوز مثل روزای اول ازدواجتون رفتار میکنین عشق و از چشماتون میشه خوند اصلا بحثتون شده تا حالا؟
خندیدم و گفتم :اره بابا من بعضی وقتا واقعا بچه میشم و الکی لجبازی میکنم ولی خوشبختانه محمد جوری با من رفتار میکنه که نمیتونم به خودم اجازه بدم بهش بی احترامی کنم اگه یه وقت کاری کنم که ناراحت شه حتما جبرانش میکنم هیچ وقتم اجازه ندادیم حتی اگه بحثی بینمون پیش اومد کسی متوجه شه واسه همین هیچکی ندیده ما حتی از هم دلخور شیم.
با صدای مامان بیخیال ادامه ی صحبت شدیم و رفتیم تو جمع نشستیم. نگام کرد و اروم گفت :خوبی؟
اینبار از چشمای سارا دور نموند و باعث شد لبخند بزنه و کنار گوشم بگه: ایشالله همیشه همینطوری بمونید.
محرم و صفر و کنار هم گذروندیم تو این مدت به محمد ماموریت نخورده بود ولی اواسط دی برای سفر کاری به تهران رفت و دوباره تنها موندم خسته و کلافه کنار در دانشگاه منتظر ریحانه و همسرش ایستاده بودم. تو این چهار روزی که محمد نبود، میومدن دنبالم و تا خونه میرسوندنم به دیوار پشت سرم تکیه دادم، دلم میخواست محمد حداقل تو این روزای سخت همراهم باشه و تنهام نزاره هوا خیلی سرد بود چادرم و محکم تر گرفتم و با چشمام دنبال ریحانه گشتم صدام زد برگشتم سمت صدا و ریحانه رو که کنار ماشین ایستاده بود دیدم رفتم طرفش و بغلش کردم نشستیم تو ماشین روح الله سلام کرد وجوابش و دادم که ریحانه گفت:فاطمه نمیدونی داداش کی برمیگرده؟
_گفت مشخص نیست ببخشید مزاحم شما میشم هی هر روزجمله ام تموم نشده بود که صداشون بلند شد
روح الله:عه این چه حرفیه؟چه مزاحمتی؟
ریحانه: فاطمه خجالت بکش یعنی چی؟پس من که همه جا با تو و داداش میام مزاحمتون میشم
اینکه واقعا برات متاسفم برگشت و از اتاق رفت بعد چند ثانیه که حرفاش و تو ذهنم تجزیه و تحلیل کردم از حماقتم حرصم گرفت و زدم تو سرم و گفتم:خدایا اخه چرا من انقدر گیجم؟ میدونستم حرفاش به شوخی بود اینبار از گیجی و حواس پرتم اشک ریختم و نشستم روی زمین و به کمد پشت سرم تکیه دادم ناراحت بودم از اینکه ذوقش و کور کردم و ونتونستم اونطور که باید رفتار کنم و بگم چقدر هیجان زده ام از بودنش و چقدر خوشحال و ذوق زده ام از کاراش قلبم از شدت هیجان تند میزد ولی نتونستم بهش بگم دستام و جلوی صورتم گرفتم و بلند بلند گریه میکردم از خودم لجم گرفته بود حرفای محمد بهانه ای بود که با خیال راحت واسه حواس پرتیم گریه کنم چند دقیقه گذشت ولی من همونطور با لباسای بیرون همونجا نشسته بودم و گریه میکردم که محمد سرش و از کنار در خم کرد و گفت : میدونستم گیجی ولی نمی دونستم تا این حد.
با لحن تاسف باری گفت: آخه چرا؟دوساعت حرف زدم که شاید دلت بسوزه به حالم یه نگاهی بهم بندازی بعد نشستی اینجا گریه میکنی؟شوخی سرت نمیشه؟
_راست میگی من واقعا گیجم
+.زشته جلو بچه ات اینجوری داری گریه میکنی ،زینب ازت یاد میگیره همش گریه میکنه بدبخت میشیم.😁😐
_من کجا همش گریه میکنم یخورده بود فقط
+یخورده؟نههه یخورده؟نهههه تو به من بگو یخورده؟
اشکام و پاک کردم واخم کردم گفتم :عه خب حالا
دوباره حالت قبلی و به خودش گرفت و گفت :اخمم که میکنی !چشمم روشن برای بار دوم برات متاسفم
به حالت قهر بلند شد بره
گفتم: هیچ هدیه ای انقدر برام هیجان انگیز و دوست داشتنی نمیتونست باشه دارم به این فکر میکنم تو که بنده ی خدایی و انقدر خوبی خدا چقدر میتونه خوب باشه چیکار کرده ام که یکی از بهترین بنده هاش و تو همچین روزی بهم داد؟ ممنونم که همیشه حواست هست حتی وقتایی که خودمم حواسم نیست
گفت: تازه این فقط واسه سالگرد ازدواجمون نیستتولدت تو محرم بود نتونستم تبریک بگم بهت در برابر اینهمه محبتش فقط تونستم لبخند بزنم
گفت:بیا بریم اتاق دخترت و نشونت بدم.
رفتیم تو اتاقش نگام که به اتاق صورتیش افتاد دلم براش ضعف رفت.همه ی چیزایی که براش خریده بود و به بهترین شکل تو اتاق مرتب کرده بودن.
+مامان زحمتشون و کشید.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است
✍نویسنده : فاطمه زهرادرزی و غزاله میرزاپور
@Jameeyemahdavi313