#ترفندهای_خانه_داری
#لکه_گیری_فرش و #خوشخواب با #قرص_آسپرین:
👇🏻
برای لکه گیری فرش :
توی یک کاسه آب گرم بریزید و 3 عدد قرص آسپرین بندازید توی آب،خودش توی آب میشکنه، کمی صابون رنده شده بریزید توی کاسه
ابره یا اسکاج خیلی نرم توی کاسه خیس کنید و روی لک بکشید و با دستمال خشک کنید 👌🏻
💥 اگه لک سرسخت بود میتونید جوش شیرین بریزید و بعد ابره روش بکشید 💥
👇🏻
لکه گیری خوشخواب (لک خون) :
توی یک ظرف اسپری خالی، آب سرد بریزید و 3 عدد قرص آسپرین بندازید توی آب سرد
درب اسپری رو ببندید و خوب تکون بدید
حالا روی لک اسپری کنید و بزارید 20 دقیقه بمونه
بعد توی همون ظرف اسپری کمی صابون رنده شده اضاف کنید و تکون بدید و روی لک اسپری کنید و با دستمال بدون پرز محکم بکشید 👌
💫💫💫💫
@Jameeyemahdavi313
☆•🦋🍁•☆
عشقخوبهاماعشقیکهمنتهیبه
خدابشهقبولدارید؟🌱
#یا_زینب_کبرے✨
﹝•🌿💕🌿•﹞
@Jameeyemahdavi313
#بیـᏪــو 💡•.•
ولی شما قرار نیست با ظاهر آدما زندگی کنین :))🍄🌱
💕💧💕
@Jameeyemahdavi313
🔆💠🔅💠﷽💠🔅
💠🔅💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅
🔅
❤️ عوامل تقویت کننده قلب ❤️
1⃣سیب : امام صادق علیه السلام فرمودند اگر مردم می دانستند در سیب چیست ، بیمارانشان را جز به ان درمان نمی کردند. بدانید که سیب به ویژه سودمند ترین چیز برای قلب و مایه شست و شوی آن است.
2⃣سرکه: امام علی علیه السلام فرمودند سرکه نیکو خورشتی است ؛ صفراوسودا را می شکند ، صفرا را فرو می نشاند و قلب را زنده می کند.
3⃣انار :امام صادق علیه السلام:هر کس ناشتا انار بخورد،ان انار قلبش را چهل روز روشن می کند. انار هم ناخالصی های قلب صنوبری را برطرف می کند وهم نورانیت برای قلب معنوی به همراه دارد.
4⃣ به : پیامبراکرم صل الله علیه واله در خطاب به جعفر ابن ابیطالب فرمود (به) بخور که قلب را قوت می دهد و ترسو را شجاعت می بخشد.
5⃣گلابی : امام صادق علیه السلام فرمودند گلابی بخورید که به اذن خداوند متعال دل را جلا می دهد و دردهای درون را تسکین می بخشد.
6⃣عسل: رسول خداصل الله علیه و آله فرمودند عسل چه خوب نوشیدنی ای است! قلب را مراقبت می کند و سردی سینه را را از میان می برد.
7⃣تلبینه: امام صادق علیه السلام فرمودند تلبینه ، دل اندوهگین را جلا می بخشد ، چنانکه انگشتان ، عرق را از پیشانی می زدایند. تلبینه نوعی اش است که از گندم و جو سبوس دار و شیر و عسل تهیه می شود.
8⃣بوی خوش طبیعی: رسول خداصل الله علیه وآله فرمودند بوی خوش،قلب را استواری می بخشد و بر توان جنسی می افزاید.
📚الکافی ج۶ ص۵۱۰
#طب_اسلامی
@Jameeyemahdavi313
🔅
💠🔅
🔅💠🔅
💠🔅💠🔅
🔆💠🔅💠🔅💠
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_نود_و_یک_ناحله🌹 +قربونت ،چه خبرا؟ چیکارا میکنی؟ زینبِ بابا چطوره؟ _خوبیم همه دعاگویِ شما زین
#پارت_نود_دو_ناحله🌹
اولین نفری که به چشمم خورد اقامحسن بود چشام که به چشمای خیسش افتاد پاهام شل شد
_محمدم کجاست؟
دستشو گذاشت روصورتش و چیزی نگفت دستمو به دستگیره ی در گرفتم که نیافتم افتادم رو زمین که یکی با گریه اومد سمتم صدای شکستن همه وجودم و شنیدم نمیدونستم بهت منو باخودش برده یا..
چشامو بستم و به حالت سجده سرموگذاشتم روی زمین توان بلندکردن خودم واز روی زمین نداشتم چادرمو کشیدم روسرمو با تمام وجودم زار زدم
نه میخواستم کسی رو ببینم نه چیزی بشنوم زمان واسه من متوقف شده بودهمه چی از این بعد ثابت بود و تکراری همه چی بی ارزش تر از قبلش شده بود
من همه ی وجودمو ازدست داده بودم روحمو از دست دادم همه ی زندگیم رو از دست دادم من لبخند قشنگ خدا رو از دست دادم من دو دستی همه ی وجودم و هدیه کرده بودم! فقط نمیدونستم این بار آسمون داره و واسه کی ناله میکنه؟ واسه تنهایی من یا پر کشیدن محمدم! دلم خون بود و حالم بدتر از همیشه این درد واسم مرگ بود یه مرگِ تدریجی محسن وعلی انقدر که صدام زدن هم خودشون خسته شده بودن هم منو خسته کرده بودن ریحانه داد میزد و گریه میکرد بابا اوضاعش از همیشه بدتر بود مردی که حتی تو عذای پدرش هم گریه نکرده بود مثل ابر بهار میبارید!
مامان یه جمله هایی زیر زبونش زمزمه میکرد و گریه میکرد روح الله شمیم و نرگس همه اطراف من پرسه میزدن و یه چیزایی میگفتن. ولی من هیچی نمیفهمیدم گوشم هیچ صدایی و نمیشنید چشمام هیچکیو نمیدید ساکی که براش بسته بودم و جلوم گذاشتن.
دلم میخواست جای همه ی نبودناش بغلش کنم بوش کنم زیپ ساک رو باز کردم همه چی مرتب تر از اولش بود چشام به لباساش که افتاد دیگه طاقت تموم شد
_آقامحمد خودت کجایی لباساتو واسم اوردن؟ لباسات هنوز بوی عطر تو میده محمد زندگیمو با خودت بردی
لباسشو به صورتم چسبوندم و گریه کردم تو دلم جنگ شده بود انقدر که گریه کرده بودم دیگه چشام جایی رو نمیدید لباسشو بوسیدم و گذاشتمش سر جاش.
پوتینشو از تو ساک برداشتم دستمو به کفشش کشیدم و بعد با دوتا دستام خاکشو روی صورتم کشیدم همه ی سلولام دلتنگیشو فریاد میکشید از هق هق به سرفه افتاده بودم نفسام دیگه یکی در میون به بالا میومد حس میکردم قلبم دیگه نمیزنه از اتفاقای عجیب زندگیم بهت زده بودم همچی خیلی عجیب و سریع اتفاق افتاده بود سریع عاشقش شدم عجیب عاشقشم شد عجیب ازدواج کردیم و زود از پیشم رفت.
_محمد قرار نبود تنها بری بی معرفت!
چیکار کنم حالا بدون تو؟
حواسم به کسی نبود ولی صدای گریشونو میشنیدم هر بار که یه چیزی میگفتم گریه ی جمع شدت میگرفت
بی توجه سرمو روی ساکش گذاشتم
رهام نمیکردن هر دفعه یکی میومد بازومو میگرفت انقدر جیغ زده بودم خسته شدم با خودم فکر کردم تمام تلاشم تو این مدت برای عادت به نبودن محمد فقط تظاهر بود فاطمه بدون محمدش نمیتونست وزن سرم رو هم نمیتونستم تحمل کنم همش خنده هاش به یادم میومد شوخی هاش،صداش ، چشماش...
داشتم دیوونه میشدم این اتفاق هم نمیتونسم باور کنم مثل خیلی از اتفاق های دیگه که باورش برام سخت بود.
هی خودم و گول میزدم که محمد حالش خوبه قراره بیاد اینا یه خوابه شوخیه ولی تا نگام به چشمای اطرافیانم میافتاد میفهمیدم که این یه واقعیته کشنده است.
(شما که عزیزِ دلِ ماییُ
لوسِ من
رنجورِ عشق به نشود جز به بوی یار
خیلی دوستت دارم...)
_محمد دلم واسه صدات تنگ شده تو رو خدا بیا بگو همه ی اینا یه شوخی بی مزه است محمد تو رو جونِ زینبت، من دیگه نمیتونم محمد تو که میتونه فاطمه بدون تو نمیتونه تو که بی رحم نبودی بابا و دایی طاهر زیر بغلمو گرفتنو بلندم کردن قوت نداشتم حتی رو پاهام بایستم کمرم شکسته بود همه ی جونم از بدنم رفته بود بردنم تو اتاق خودم پشت سرم چند نفر دیگه هم می اومدن زینب تو اتاق رو پای سارا بود.سارا هم مثل بقیه گریه میکرد دیدن این چشمای گریون حالم و بد میکرد دلم میخواست یکی گریه نکنه تا بگم فهمیدم که میخواستین باهام شوخی کنین بگین محمدم بیاد دیگه نمیتونم...با دیدن من پاشد و بغلم کرد و تو بغلم گریه کرد انگار از من زودتر باخبر شده بودن لابد من اخرین نفر بودم روی تخت نشستمو و چادرمو روی سرم کشیدم خاطره هاش ولم نمیکرد من این مدت و چطوری باید فراموش میکردم؟ص اصلا میشد فراموش کرد؟ همه وجودم همه ی عمر و زندگیم و با خودش برد!
بی وفا...کاش بیدار میشدم میدیدم همه ی اینا یه خوابه کاش بیدار میشدم و مثل همیشه وقتی برمیگشتم محمد و کنارص خودم میدیدم کاش هنوز داشتمش. کاش بود و مثل همیشه وقتی گریه میکردم اشکام و پاک میکرد و میگفت خیلییی لوسی!
کاش همه چی یه جور دیگه بود کاش محمد نمیرفت...
+تا فردا ان شالله میرسه پیکرش.
_اطلاع رسانی کردین؟
+بله ان شالله انجام میشه!
_پس زودتر بگید همه چیو اماده کنن!
+ان شالله بچه ها تو تدارکن
_حواستون باشه هیچی
کم نباشه
+چشم فقط وداع تو مصلی اس دیگه؟
_اره
+شهید و خونشون نمیبرین؟
_فعلا قطعی نشده
خانومشو بفرستین وصیتنامشو بیاره
+خانومش...
_جز اون ک کسی نمیدونه!
+چشم.
صداهاشون تو سرم اکو میشد اطرافم یکم خلوت تر شده بود زینب و که اوردن سمتم با دیدنم وحشت کرد و شروع کرد به جیغ زدن چشام به اون که میافتاد دلم میخواست بمیرم بیچاره داداش علی از وقتی که فهمیده بود اشک چشماش خشک نشده بود کنار من نشسته بود و مثل بچه ها گریه میکرد اشک چشمای منم تمومی نداشت قلبم داشت از جاش کنده میشد نمیدونستم باید چیکار کنم دلم میخواست فقط ببینمش کم کم داشتم این اتفاق و هم باور میکردم چون میدونستم محمد من آدمی نیست که اینهمه بیقراریه من و ببینه و برنگرده محمد رسیده بود به چیزی که آرزوش و داشت بابا و سارا زیر بغلامو گرفته بودن. به هیچ وجه نمیتونستم رو پاهای خودم بایستم همش با خودم میگفتم محمد چجوری دلش اومد منو بزاره بره؟ نزدیک هواپیمایی میشدیم که گفته بودن ۱۰ دقیقه ی پیش نشسته هواپیمایی که دلبرم باهاش اومده هواپیمایی که دلبرمو واسم اورده به هواپیما نزدیک تر شدیم.یه سری با لباس نظامی به صف ایستاده بودن
چشمام به در هواپیما دوخته شده بود که شاید محمد با پاهای خودش بیاد بیرون که بگه اینم به تلافی همه ی بلاها و زجراییه که سر من اوردی!در هواپیما باز شد. هشت نفر زیر یه تابوتی رو گرفته بودن که دورش پرچم ایران پیچیده بود دستمو از تو دست بابا و سارا در اوردم دقیقا روبه روی تابوت بودیم از تو هواپیما که اوردنش بیرون همه ی ارزوهام پرپر شد همه دنیا به چشمام سیاه شد سیاه تر از همیشه
به احترام حضور محمدم سجده کردم رو زمین لرزش بدنم به وضوح احساس میشد از رو زمین بلندم کردن.به قولم عمل کرده بودم روسری سفیدی که روز عقدم سرم کرده بودم همونی محمد واسم خریده بود روی سرم بود محمد و همونجوری که هدیه گرفته بودمش هدیه کردم امیدوار بودم که تو امانت داری خیانت نکرده باشم تابوتشو گذاشتن رو باند فرودگاه از خودم خسته بودم
از اشکام خسته بودم از اینکه نمیتونستم خوب نگاش کنم خسته بودم دلم میخواست باهاش حرف بزنم
قد تمام ثانیه های عمرم که نداشتمش نگاش کنم ادمی که تا چند روز پیش دست تو دستش تو خیابونای شهر راه میرفتم و به وجودش افتخار میکردم الان تو تابوت بالای سر ماها بود زیر لبم گفتم
_خدایا خودمو به خودت میسپرم به من صبر بده
دست کشیدم رو چشمام تا اشکامو پاک کنم و بتونم جلوم رو ببینم انگار فقط چشمای من بود و یه تابوت که رو زمین گذاشته بودنش کارشون که تموم شد گذاشتنش تو امبولانس قرار بود ببرنش
قرار بود همه ی وجودمو با خودشون ببرن میخواستم یه بار دیگه صورت ماهشو ببینم...میخواستم بگم کجاست پس شفاعت نامه ی من؟
اخه نامرد انقد بد بودم که شفاعت نامه ام رو هم به دستم نرسوندی من از حال خودم هیچی نمیفهمیدم دنیا برام کما بود کنار تابوتش نشستم وقتی سر تابوت و برداشتن جلو دهنم و گرفتم که صدای جیغم و نامحرم نشنوه یه صورت مظلوم مظلوم تر از همیشه...
منی که تو عمرم تو تشییع هیچ مرده ای شرکت نمیکردم تا جنازشو نبینم کنار جنازه ی کی نشسته بودم؟
به زور دستامو اوردم بالا و گذاشتم رو پیشونیش که سربند کلنا عباسک یا زینب بهش بسته بود دلم با دیدن صورت زخمیش خون شد من طاقت نداشتم یه خار تو پاهای محمدم بره برای خودمم عجیب بود چطور بعد ازدیدن صورت کبود و بی جونش تونستم زنده بمونم. کنار گوشش گفتم
_تو محمد منی؟ آقامحمدم پس چرا دیگه نمیشناسمت؟شهادتت مبارک عزیزم شهادتت مبارک
آقا محمد چرا گونه ات کبوده؟ محمد چرا لبات کبوده؟آقا محمد چرا چشمات دیگه نگام نمیکنن؟ تو رو خدا باز کن چشاتو یه بار دیگه محمد تو رو خدا چشاتو باز کن ببینم چشاتو دلم واسشون تنگ شده
آقا محمدم موهات چرا پریشونه ؟
آقامحمد چرا نامرتبت کردن؟
محمد تو رو خدا پاشو ببینم قدو بالاتو
تو رو خدا حرف بزن بشنوم صداتو اصلا فقط یک کلمه بگو یه بار دیگه صدام کن به خدا همه ی نفسم رفت محمد زینبت بی قراری میکنه محمد زیر چشمات کبوده نکنه پهلوتم شکسته ؟محمد ببین الان حضرت آقا بهت افتخار میکنه ببین الان دیگه شدی دردونه ی حضرت آقا محمد الحق که به قول مادرت مرتضی ای
مرتضیِ من شهادتت مبارک عزیز دلم.
سلام منم به خانم برسون مرتضی دوستت دارم !دستمو گذاشتم رو مژه هاش تو این حالتم چشاش دلبری میکرد چه رازی داشت تو چشاش ؟
_خدا شهیدا رو از روی چشماشون انتخاب میکنه
آقامحمد چرا چشات خوشگل تر شده؟
لابد چشمات امام حسینو دیده اره؟
دستمو کشیدم به چشماش و زدم به صورتم کل چادرم از اشک چشمام خیس بود انقدر اطرافم شلوغ میکردن که کلافه شدم اخرشم نزاشتن باهاش خلوت کنم هر کی بالا سرش جیغ میکشید بابا خم شد و پیشونیشو بوسید به موهاش دست کشید و زد به صورتش مامان ،ریحانه ،علی ؛محسن هر کدوم یه سمت نشسته
بودن کنارش خواستم بگم زینبمم بیارن باباشو ببینه که چشم افتاد به محسن که با گریه سمت پای محمد و بوسید و گفت
+داداش خاک پاتم سلام منم به حضرت زینب برسون
نمیدونستم اصلا زینب دست کیه
اصلا باید به کی بگم بچمو بیارن به صورت محمد زل زدم با تمام کبودی هاش از همیشه زیباتر بودخم شدم چشماشو بوسیدم تو دهنش پنبه گذاشته بودن
ادمی که همیشه دعا میکردم پیش مرگش شم که مرگشو نبینم ادمی که با همه ی وجودم عاشقش بودم تا چند دقیقه دیگه ازم جداش میکردن و...
از گریه به سرفه افتاده بودم هر کاری میکردن که ازم جداش کنن نمیتونستن خیلی دلم براش تنگ شده بود حق داشتم که بعد از اینهمه روز سیر نگاش کنم ولی نمیزاشتن دستمو گذاشتم رو محسانش و صورتشو بوسیدم کنار گوشش اروم گفتم _به آرزوت رسیدی محمدم خلاصه خیلی عاشقتم وقتی برگشتم دیدم زینب و اوردن پارچه ی سبز کنار صورت محمد و کشیدن به صورتش دستای کوچولوشو کشیدن به محاسنش زینب که تا ده دقیقه پیش منو میدید از ترس کلی جیغ میزد با دیدن باباش اروم شده بود
به حدی آروم شده بود که هیچ صدایی ازش در نمیومد فقط خیره به محمد نگاه میکرد دستشو چند بار زد به صورت محمد خندید و گفت
_بَ بَ
میخواست بیدارش کنه ولی نمیدونست که باباش برای همیشه خوابیده زینب و از محسن گرفتم و گذاشتم تو بغلم تا بهتر باباشو ببینه سعی کردم پاهاشو تو بغلم جمع کنم صورتشو به صورت محمد چسبوندم بچه رو ازم گرفتن گفتن میخوان محمد و ببرن برای تشییع و تدفین.
روی صورتش دست کشیدم و برای اخرین بار گفتم :
_شهادتت مبارک محمدم پیش خدا مارو فراموش نکن !!
به زور ازم جدا کردنش نبودش به اندازه ی جدا شدن یه عضو از بدن درد داشت حس میکردم با رفتنش همه چیزم رفت...
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است
✍نویسنده : فاطمه زهرادرزی و غزاله میرزاپور
@Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔻این سوءتفاهمها را بر طرف کنید!
#تصویری
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#کتاب 🌺🌸 💚مِکیال المَکارِم فی فَوائد الدُّعاء لِلقائِم(ع)💚 معروف به مکیال المکارم، 📚نوشتۀ سید محمدت
✅✅خبــر خبــــر✅✅
سلام علیکم خدمت دوستان عزیزم...
ان شاءالله از امروز به بعد مطالب وبلاگ در کانال هم بارگذاری خواهد شد
🌺🌸
لینک هر پست در وبلاگ رو همینجا درج خواهم کرد تا دسترسی به مطالب دیگه هم راحت باشه براتون...
قرار ما هر روز ساعت 14:00
#معرفیمکیالالمکارم :
از مقدمهای که مرحوم سیدمحمدتقی موسویاصفهانی بر مکیال نوشته چنین بر میآید که از شدت عشق و علاقهای که به حضرت حجت (عج) داشته شبی آن حضرت را در خواب میبیند. امام علیهالسلام تألیف این کتاب را به وی توصیه و تأکید میفرماید و حتی نام آن را نیز «مکیالالمکارم فیفوائد الدعاء للقائم» تعیین میکند. سید از خواب بیدار میشود ولی توفیقی برای تألیف آن برایش حاصل نمیشود. تا اینکه در سال ۱۳۳۰ هـ.ق عازم سفر حج شد. در این سفر بسیاری از حاجیان گرفتار مرض وبا شدند و از دنیا رفتند. ایشان با خدای خویش عهد بست اگر از این سفر سالم برگردد کتاب را درباره حضرت ولیعصر عج به رشته تألیف درآورد. چون از سفر برگشت به عهد خود وفا کرد و کتاب مکیالالمکارم را که حاوی موضوعات مهم در شناخت امام زمان و وظایف شیعیان در قبال آن حضرت است به رشته تحریر درآورد.
🔴 همراهان گرامی از این پس تصمیم داریم با ارائه قسمتهای بعدی چکیدهی آنها را به صورت مفید و خلاصه ارائه دهیم.
امیدواریم که سعادت همراهی شما عزیزان را داشته باشیم.
http://ansarolmahdi.blogfa.com/post/3
لینک کل متن های وبلاگ👇🌸
انصار المهدی ، تاملی بر مکیال المکارم
🌸🌺قرار ساعت ۹🌺🌸
همیشه از نگاه تو
با تو عبور میکنم…ا
از این که عاشق توام؛ حس غرور میکنم...
سلام به همتون☺️
بیاین از امشب ساعت ۹ یک قرار بگذاریم
👈برای تلاوت یک دقیقه قرآن
💚ثوابشم که میدونید دیگه هدیه میدیم به امام زمان💚
هر عزیزی از صبح تا حالا وقت کرده خونده که هیچ
اگه فرصت نکردین ، همین الان یا از گوشی یا نت یا خود قرآن، چند آیه رو قرائت کنه
فرقی نداره متن عربی یا فارسی...
👌مهم سیم اتصاله که وصل باشه
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_نود_دو_ناحله🌹 اولین نفری که به چشمم خورد اقامحسن بود چشام که به چشمای خیسش افتاد پاهام شل شد
#پارت_نود_و_سه_ناحله🌹
دیگه نتونستم ادامه بدم به خودم که اومدم دیدم با خط به خطش اشک ریختم به حدی که ورقه های کتاب خیس شده بود کتابو بستم و روی میز رهاش کردم فکر کنم از وقتی که خوندن یاد گرفتم بیشتر از سالهای عمرم این کتابو خوندم به ساعت نگاه کردم .شیش و سی و هفت دقیقه ی صبح بود بعد از اذان صبح دیگه نخوابیده بودم از اتاق بیرون رفتم مامان تو آشپزخونه بود سلام کردم و کنارش ایستادم.
_صبح بخیر کی بیدار شدین؟
+همین الان چشات چرا قرمزه؟گریه کردی بازم؟
چشم و ابروهامو دادم بالا و نچ نچ کردم چشم ازم برداشت و کتری آبجوش رو گذاشت روی گاز و زیرش رو روشن کرد
+چرا حاضر نشدی ؟
_میشم بابا زوده حالا
+خودت میری یا برسونمت؟
_وا مامان! یعنی چی مگه روز اول مدرسمه؟ دارم میرم دانشگاه ! تو منو ببری چیه ؟بزرگ شدم دیگه بچه نیستم. فرشته میاد دنبالم
+اها
_خب حالا من برم دستشویی بعدش حاضر شم.
+برو زود برگرد یه چیزی بخور گرسنه نری
_چشم.
بعداز اینکه یه آبی به سر و صورتم زدم رفتم تو اتاقم. تو اینه به صورت پف کردم یه نگاهی انداختم و سرمو به حالت تاسف تکون دادمکمدم رو باز کردم و از روی شاخه یه مانتوی بلند مشکی و شلوار کتان لوله تفنگی مشکی برداشتم مشغول بستن دکمه های مانتوم بودم که تلفنم زنگ خورد فرشته بود . جواب دادم که گفت تا یه ربع دیگه میرسه یه مقعنه ی مشکی هم سرم کردم . یه دفتر و خودکار انداختم تو کیف و کیف پولم رو چک کردم که خالی نباشه قرار بود امروز بعد دانشگاه بریم کتابامونو بخریم به خودم عطر زدم و چادرم رو هم از روی آویز برداشتم و سرم کردم کیف و موبایلم رو برداشتم و از اتاق رفتم بیرون مامان روی صندلی کنار میز صبحانه نشسته بود و برا خودش لقمه میگرفت. چایی که واسه خودش ریخته بود و رو برداشتم و یه قلپش رو خوردم که صداش در اومد. خواستم برای خودم لقمه بگیرم که فرشته زنگ زد. از مامان خداحافظی کردم و رفتم دم در از تو جا کفشی کفشمو برداشتم و گفتم :راستی امروز کجایی؟
+یه سر میرم دانشگاه زود بر میگردم
_اهان باشه
اومد برام قرآن نگه داشت و با لبخند از زیرش رد شدم کفشمو پوشیدم، دوباره ازش خداحافظی کردم و از خونه خارج شدم در ماشین فرشته رو باز کردم و نشستم
_سلام عشقم خوبی؟
+سلام علیکم خواهر بسیجی شما خوبی؟
_فدات صبح شما بخیر
+صبح شمام بخیر
_عمو زنعمو خوبن؟ محمدحسین خوبه؟
محمدحسین پسر عمو علی و داداشِ کوچیک تر فرشته بود.
+خوبن همه سلام دارن چه خبرا؟
_خبر خیر سلامتی
+زنعموحالش خوبه ؟
_خوبه خداروشکر
+خداروشکر خله خب بگو روز اول دانشگات چه حسی داری؟
_واقعا بگم؟ کاملا بی حسم
+وا چرا بی ذوق؟!
_آخه واقعا حسی ندارم
+خیلی عجیبی
_اوهوم همه میگن.
تو راه یکم حرف زدیم تا رسیدیم دانشگاه. از ماشین پیاده شدم تا پارک کنه منتظرش موندم تا بیاد بریم کلاس از رو کارتم شماره کلاس رو خوندم و کلاسو پیدا کردم کلاسمون باهم متفاوت بود چون فرشته ترم اخرش بود و من ورودی جدید بودم.از هم جدا شدیم و رفتیم تو کلاس. تایم کلاس ما سی و هفت دقیقه دیگه بود .ولی کلاس فرشته اینا الان شروع میشد به خودم لعنت فرستادم که این تایم مزخرف رو برداشتم حالا باید کلی دیگه صبر میکردم تو کلاسی که توش پرنده پر نمیزد هندزفریمو از تو کیفم در اوردم و گذاشتم تو گوشم و یه اهنگ بی کلام پخش کردم. کیفم رو گذاشتم روی میزو سرم و روش گذاشتم.چند دقیقه بعد با شنیدن سرو صدای اطرافم سرم رو از روی میز برداشتم که متوجه شدم بچه ها اومدن. هندزفریمو از تو گوشم در اوردم و جمعش کردم. دخترا سمت من نشسته بودن و پسرا سمت چپ کلاس .تو دخترا دنبال اشنا میگشتم ولی همه غریبه بودن .باهاشون سلام علیک کردم و به حرفاشون گوش میدادم. بیشترشون همدیگرو میشناختن.گوشیم رو در اوردم و مشغول چک کردن شدم که با ورود یک نفر به کلاس توجهم بهش جلب شد. یه پسر ریشو که به نظر مذهبی میومد تو دستش کیف بزرگ طراحی مهندسی بود با دیدنش خندم گرفته بود ولی سعی کردم لبخندم و کنترل کنم.بنده ی خدا نمیدونست اومده کلاس زبان فارسی عمومی
سلام کردو به دو سه نفر دست داد و بعدش هم تو یه ردیف جلو تر از صندلی من نشست. بچه ها شروع کرده بودن به پچ پچ کردن در گوش هم. نمیدونستم چی میگن ولی به اون نگاه میکردن و زیر لب یه چیزایی میگفتن و میخندیدن با بغل دستیش مشغول حرف زدن شد که چشم ازش برداشتم و توجهم رو به گوشیم دادم که در کلاس با شدت بیشتری باز شد و استاد وارد کلاس شد به احترامش ایستادیم و بعد از چند ثانیه نشستیم. تقریبا پنجاه و خوردی ساله به نظر میرسید. با موهای مشکی که بینش چند تا تار سفید پیدا میشد. محاسنش سفیدی داشت و مرد وجیهی به نظر میرسید رو به ما سلام کردو روی صندلی نشست
به لیست تو دستش یه نگاه انداخت و بعد خودش رو معرفی کرد و مدل تدریس و امتحاناش رو توضیح داد
و بگم بابابهت افتخار میکنم ولی تو حال خودم بودم که با شنیدن اسمم به خودم اومدم
+دهقان فرد زینب
دستم رو بالاگرفتم همه باتعجب برگشتن سمت من و زوتر از همه محمد حسام باحیرت چشم دوخت به من!
استاد عینکشو زد بالا و با لبخند بهم نگاه کرد
+تشابه اسمیه یا نسبت فامیلی؟
سرم روانداختم پایین وچیزی نگفتم
که استاد گفت
+هوم؟
به بچه های کلاس نگاه کردم که همه درگوش هم یه چیزی میگفتن دوباره نگاها بهم عوض شده بود نگاهای پر از تحقیر نگاهای سرزنش امیز نگاهایی که فقط وقتی میفهمیدن فرزند شهیدم بهم مینداختن جنس این نگاها روخوب میشناختم به محمدحسام نگاه کردم که با تعجب منتظرجواب من بود دلم گرم ترشده بود سرم روتکون دادم
_بله
صداهای کلاس بالارفت استاد چند بار زد رو میز که همه دوباره ساکت شدن
+چه نسبتی داری
_فرزند شهیدم یه بار دیگه صداها رفت بالا از هر جایی یکی یه تیکه ای مینداخت که لابه لای حرفاشون اسم سهمیه رو شنیدم دوباره همون حرفاواتهام های همیشگی دوباره شنیدن حرف واسه چیزی که هیچ وقت ازش استفاده نکردم
لبخند پردردی زدم و سعی کردم مثل همیشه سکوت کنم. نگاهم به محمد حسام افتاد که دهنش وا مونده بود. بی توجه بهش به استاد زل زدم که لبخند رو لبش بود نفهمیدم کلاس چجوری گذشت و چیشد همش تو فکر اتفاقای عجیب امروز بودم باورش واسم سخت بود خیلی سخت! نفهمیدم چقدر گذشت که کلاس تموم شد و استاد از کلاس بیرون رفت چندتا از بچه ها هم بیرون رفتن و کلاس تقریبا خلوت شده بود و با من و ابتکار پنج نفر دیگه تو کلاس مونده بودن دلم نمیخواست از جام پاشم سرم خیلی درد میکرد از صبح که با خوندن اون قسمت کتاب کلی بهم فشار وارد شده بود فشار و استرس و له شدن زیر نگاهای بقیه هم حالمو بد تر کرده بود خودکاری که لابه لای انگشتام بود رو رها کردم روی میزو سرم رو بین دستام گرفتم و چشمام رو بستم. با ضربه ی یه دستی روی شونم چشمامو باز کردم و سرم رو بالا گرفتم که با قیافه ی مرموز یه دختر که وضعیت مناسبی نداشت رو به رو شدم بهش خیره شدم ک گفت
+با سهمیه اومدی نه؟حال میکنین خدا وکیلی جای بچه های مردم می شینین با اینکه سوختم چیزی نگفتم. دلم نمیخواست تو برخورد اول خاطره ی بدی تو ذهنش بشینه سکوت کردم که ادامه داد
+واقعا این باباهاتون چقدر میگیرن که اینجوری آواره میکنن شمارو انگار منتظر این حرف بودم که گُر بگیرم
میخواستم حرف بزنم که ابتکار خیلی اروم گفت
+کاش مردم یکم از عقلشون استفاده میکردن
از روی صندلی بلند شدم و گفتم
+ببین خانم محترم اولا که خودتون رو وارد مسائلی که بهتون مربوط نیست نکنید ! ثانیا که شما که دم از روشنفکری میزنید یکمی سطح فکری و اطلاعاتیتون رو ارتقا بدید! از حرفی که زده بود خیلی عصبی شده بودم با اینکه اولین بارم نبود، به عنوان استقبال برای اولین روز دانشگاه چیز جالبی نبود. همون چیزی که ترسش و داشتم سرم اومد چون نه میخواستم جوری رفتار کنم که از من و امثال من زده بشن نه اینکه از همون اول از خودم ضعف نشون بدم که راه برای دور برداشتنشون پیدا کنن با اینکه از حرفی که زده بودم خیلی پشیمون بودم ولی وسایلامو جمع کردم و ریختم تو کیف و بدون توجه به کسی سمت حیاط رفتم. نیمکت خالی پیدا کردم و نشستم روش هدفونم رو از تو کیف در اوردم و گذاشتم تو گوشم و یه چیزی پخش کردمبه ساعت روی مچم نگاه کردم نه و نیم بود باید میرفتم خونه چون از شدت سر درد نمیتونستم بایستم به دانشجوهایی که تو حیاط رفت و امد میکردن چشم دوخته بودم که احساس کردم یکی کنارم ایستاده وقتی که برگشتم چشمم خورد به محمد حسام ابتکار !
چشم ازش برداشتم و ندید گرفتمش که حس کردم یه چیزی گفت هدفون رو از تو گوشم در اوردم گفتم
_بله؟متوجه نشدم؟
با لبخند گفت
+گفتم اجازه دارم باهاتون صحبت کنم؟
از رو نیمکت پاشدم و خیلی جدی بدون اینکه بهش نگاه کنم گفتم
_بفرمایید؟امرتون؟
+راستش یخورده مفصله...
اجازه ی حرف زدن بهش ندادم و حرفشو قطع کردم
+متاسفم من باید برم با اجازه!
اینو گفتمو از کنارش رد شدم پسره ی استغفرالله معلوم نیست راجع به من چی فکر کرده بود !
رفتم سمت راهرو و کنار یه کلاس منتظر نشستم که فرشته با عصبانیت اومد پیشم و گفت
+کجایی سه ساعته دارم دنبالت میگردم
_حیاط بودم
+مگه قرار نبود تو کلاس بمونی بیام پیشت
_یادم رفت ببخشید
+چیزی شده؟کلاس چطور بود؟
_بد نبود
فرشته امروز بازم کلاس داری؟
+نیم ساعت دیگه یه کلاس دیگه دارم چطور.
_من میخوام برم خونه یکم سرم درد میکنه کاری نداری با من؟
+ نه کاری ندارم ولی میبرمت
_نه نمیخواد تو بمون به کلاست برس
+میرسم ولی قبلش تو رو میبرم
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است
✍نویسنده : فاطمه زهرادرزی و غزاله میرزاپور
@Jameeyemahdavi313
سلام مولای من ، مهدی جان ♥️
✨سلام بر تو که زلال ترینی ، ناب ترینی ...
🌼سلام بر تو که مهربان ترینی ، عزیزتریتی ...
✨سلام بر تو که غریبترینی ، تنهاترینی ...
🌼سلام بر تو که کریم ترینی ، رفیق ترینی ...
از من که بیقرارم ، چشم انتظارم ... 🍂
از من که دستانم خالیست ، چشمانم بارانی است ...🍂
از من که حیرت زده ام ، بی پناهم ...🍂
سلامی از من به تو مولاجان ...💓
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#صبحتون_مهدوے 🌤
#التماس_دعای_فرج 🤲
@Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۳ آذر ۱۳۹۹
میلادی: Thursday - 03 December 2020
قمری: الخميس، 17 ربيع ثاني 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه)
- یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه)
- یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️18 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️26 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️46 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️56 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️63 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
@Jameeyemahdavi313
حَسبُ المَرءِ مِن... عِرفانِهِ عِلمُهُ بِزَمانِهِ
در معرفت آدمى، همين بس كه... آگاه به زمان خويش باشد
#امام_علی_علیه_السلام
#ميزان_الحكمه_جلد1_صفحه133
@Jameeyemahdavi313
920813-Panahian-ImamSadeqUni-Moqaddarat-01-18k (1).mp3
8.13M
#مقدرات 1
❇️ سلسله جلسات تعیین کننده ترین عامل در مقدرات بشر
☢️ جلسه اول: توجه به اصل مقدرات در زندگی انسان
استاد پناهیان
@Jameeyemahdavi313
±💭
بیا ڪھ جان مرا بي تو نیست برگ حیات!
" بیاڪھ چشم مرا بيتو نیست بیناے..؛ "
•😚🤓🌱•
|.✍🏻.|#عراقی
┏━ʝѳiɳ↓━━━━━━┓
@Jameeyemahdavi313
#حرفِڪاربردۍ(:
هیچوقتنگومحیطخرابھ
منمخرابشدم!
هرچقدرهواسردترباشھ؛
لباستوبیشترمیڪنے❤️
پسهرچیجامعھفاسدترشد
تولباس #تقواتو بیشترڪن!
_آیتاللھقرائتے^^