– خودم بهشون زنگ می زنم و توضیح می دم.
نگاهش کردم و گفتم:
–آخه نمی خوام مامانم بدونه روزه ام.
شما اجازه بدید من برم، من قول میدم با خوراکیهایی که شما برام خریدید افطار کنم. اینقدرم نگران نباشید، باور کنید خوبم. آنقدر مهربان نگاهم می کرد که دیگر طاقت نیاوردم و نگاهم را سُر دادم روی نایلون خوراکی ها که بین صندلیهایمان قرار داشت.
–باشه هر چی شما بگی راحیل خانم.
فقط میشه بپرسم چرا نمی خواهید مامانتون بفهمه که روزه اید؟
"خدایا چی بگم که دروغ نباشه."نفسم را بیرون دادم و گفتم:
– اینجوری راحت ترم.
چند دقیقه ایی به سکوت گذشت، تا این که صدای گریه ی ریحانه سکوت را شکست. خم شدم و از روی صندلی بچه به سختی بیرون کشیدمش و بغلش کردم. پدرش هم ماشین را راه انداخت. ریحانه سرحال شده بودو آتش می سوزاند. از گیره روسری ام خوشش امده بود و مدام می کشیدش و بازی می کرد. آنقدر این گیره ی بدبخت را آسی کرد که باز شد.
هینی کشیدم و فوری با دستم روسری ام را گرفتم که باز نشود، ولی با وجود ریحانه ، دوباره گیره زدن روسریام سخت بود.
آقای معصومی که متوجه قضیه شد دوباره ماشین را نگه داشت و گفت:
– ریحانه چیکار کردی؟ بچه رو بدید به من، شما روسریتون رو درست کنید.
بدون این که نگاهم کند بچه را گرفت و خودش رامشغول بازی با او نشان داد تا من راحت باشم.
از کیفم یک سوزن ساده در آوردم تا مثل گیره ی قبلی جلب توجه نکند. روسری ام رابستم و گفتم:
– بدینش به من.
همانطور که ریحانه را دستم می داد و سرش پایین بود گفت:
–ببخشید، ریحانه جدیدا خیلی شیطون شده.
ــ خواهش می کنم، بچس دیگه.
تا رسیدن به خانه حرفی نزدیم فقط صدای بازی من و ریحانه بود که سکوت را می شکست.
ترمز کرد و بعد از کلی تشکر کردن گفت:
– میشه چند لحظه پیاده نشید، بعد سریع از ماشین پیاده شد و از صندوق عقب جعبه ی کادو پیچ شده ایی را آورد و گفت:
– این مال شماست، هم برای قدر دانی هم عیدی.
با تعجب گفتم:
–آخه من کاری نکردم نیاز به قدر دانی داشته باشه، نمی تونم ازتون قبول کنم.
با ناراحتی گفت:
–از طرف من و ریحانس بچه ناراحت میشه ها
بوسه ایی به لپ ریحانه زدم و گفتم:
– شرمنده ام کردید، ممنونم.
وقتی خانه رسیدم، بازهم مادر و اسرا نبودند و برایم یادداشت گذاشته بودند. چادرم را از سرم کشیدم و فوری بستهی کادو پیچ را باز کردم. با دیدن چیزی که داخلش بود، تعجب کردم.
جعبه ایی داخلش بود که با پارچه مخملی مشکی رو کش، و دورش با روبان پهن قرمز بسته شده بود. روی در جعبه، با همان روبان یک پاپیون نصب بود. خیلی فانتزی و شیک. "آخه این که نیاز به کادو کردن نداشت."
شاید نمی خواسته جعبه مشخص باشد.
با احتیاط در جعبه راباز کردم و بادیدن گلهای رز قرمزی که سطح جعبه را پوشانده بود گل از گلم شکفت.
بین گلهای قرمز با چند تا گل سفید اول اسم من نوشته شده بود و میان گلها یک جعبه ی کوچیک بود.بازش که کردم از ذوق می خواستم گوشی را بردارم و حسابی تشکر کنم ولی خودم را کنترل کردم.
یک زنجیر و پلاک زیبا که روی پلاک آیه ی وان یکاد نوشته شده بود. رفتم جلو آینه تا روی گردنم امتحان کنم، در لحظه پلاک چرخید و چشمم افتاد به پشت پلاک انگار چیزی نوشته شده بود.
وقتی برگرداندم با سیاه قلم حک شده بود، "تولدت مبارک". همانجا خشکم زد، سرچی درمغزم کردم یادم افتاد دو روز دیگر تولدم است. از تعجب چشمهایم اندازه ی گردو شده بود. یعنی او از کجا فهمیده بود از آویزان کردن گردن بند منصرف شدم و همانجا نشستم و به فکر رفتم چقدر ظرافت و لطافت دراین کادو بود.
نمی دانم چه مدت آنجا نشسته بودم و در افکارم غرق بودم که با صدای اذان گوشیام به خودم امدم و چقدر خدا را شکر کردم که هنوز مادر واسرا نیامده اندو راحت می توانستم افطار کنم. خوراکیهایی که آقای معصومی برایم گرفته بود را آوردم و بعد از دعا شروع به خوردن کردم. گوشیام را برداشتم تا حداقل یک پیام تشکر برایش بفرستم. دیدم پیام داده:
« قبول باشه. التماس دعا.»
فوری جواب دادم:
– ممنون. بابت کادو دستتون درد نکنه، واقعا غافلگیر شدم.
نوشت:
– هدف ما هم همین بود، پس خدارو شکر که موفق شدیم.
بی مقدمه نوشتم:
–شما از کجا تاریخ تولدم رو می دونستید؟
ــ زیاد سخت نبود، این که اسفندی هستید حدس می زدم. چون یه اسفندی فقط می تونه اینقدر متین و خانم باشه. بعد استیکر خنده گذاشته بود.
در ادامهاش نوشته بود، بقیهاش هم، جوینده یابندس.
حالا شاید بعدا براتون تعریف کردم.
ــ به هر حال ممنونم. خیلی زحمت افتادید.
ــ در برابر مهربونی شما چیزی نیست. خدارو شکر که پسندیدید. البته دو روز دیگه تولدتونه ولی من خواستم اولین نفر باشم...
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
✍نویسنده : لیلا فتحی پور
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
🌺 قرار قرآنی🌺 طرح قرآن یک دقیقهای آیه ۱۲ حجرات يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيرًا
🌺قرار آسمانی ها🌺
قرآن یک دقیقهای
بهترین سرمایه ما تو زندگیمون
فقط خداست
وَمَنْ يَتَوَكَّلْ عَلَى اللَّهِ فَهُوَ حَسْبُهُ
🌸و هر كس بر خدا اعتماد كند او براى وى بس است(طلاق ۳)🌸
روز پنجاه و یکم قرار قرآنی
دوشنبه ۶ بهمن
#سـلام_امـامزمـانم 🤍
ای ڪه شیرین است نامت چون عسل♥️
هـر طـلایے جــز شمـا بـاشـد بدل😊
خـاڪ پـایت سـرمه ی چـشمـان مـا😍
«یوسف زهرا»ڪجـــایے «اَلعَجل»♥️
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#صبحتون_مهدوی 🌤
#التماس_دعای_فرج 🤲
@Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 😇
برای سلامتی امام زمان (عج)♥️
#قران 371❤️
@Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۰۷ بهمن ۱۳۹۹
میلادی: Tuesday - 26 January 2021
قمری: الثلاثاء، 12 جماد ثاني 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
- یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
- یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹حرکت سپاه مسلمانان به سمت خیبر، 7ه-ق
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️8 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️17 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️18 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️20 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
✅ @Jameeyemahdavi313
✅ امام جعفر صادق عليهالسلام میفرمایند:
📍 أُطلُبُوا العِلْمَ وَتَزَیَّنُوا مَعَهُ بِالحِلْمِ وَالوَقارِ وََتَواضَعُوا لِمَنْ تُعَلِّمُونَهُ العِلْمَ؛
📌 دانش را بجوئید
و آن را با بردباری و متانت بیارایید
و در برابر کسی که به او دانش
میآموزید، فروتن باشید.
📚 کافی، ج۱، ص۳۶
🆔 @@Jameeyemahdavi313
#تمیزکردن_درب_یخچال
اینکه چطوری تمیز و صدالبته براق بشه ..
تمیزی و براقی یخچال خیلی به چشم میاد ی بار با این روش امتحان کنید متوجه میشید...
✔خب بریم سراغ کار اول از همه دو تا دستمال (خیلی نرم و اینکه پرز نده و همچنین روی سطح یخچال خط نندازه دستمال های نخی خیلی خوبه )بگیرید روی یکی چند قطره مایع ظرفشویی بریزید کمی خیسش کنید و یکی دیگه دستمال خشک باشه..👌
دستمال خیس رو بگیرید به کل درب یخچال بکشید و نکته مهم اینکه همزمان با دستمال خشک هم بلافاصله تمیز و خشک کنید...
.
و اما اگر بخوایم براقش کنیم چیکار کنیم؟
خب روغن بچه رو چند قطره روی پارچه بریزید و بازم به کل سطح درب یخچال بکشید
ی جوری براق و تمیز میشه اصلا دلتون نمیاد بهش دست بزنید..😌.
.
ی نکته : اگر یخچالتون سفیده و زرد شده ترکیب جوش شیرین و سرکه درست کنید روی یخچال بکشید...
🏡•┈┈••✾❀🕊💓🕊❀✾••┈┈•
@Jameeyemahdavi313
🌻وقتی مرد به همسرش نگاه محبتآمیز نماید و زن نیز در مقابل چنین نگاهی کند؛ خداوند به هر دو با نظر رحمت مینگرد...
"پیامبر اکرم(ص)
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_شانزدهم_عبور_از_سیم_خاردار_نفس🌹 ــ ممنون مامان جان، من همه چی دارم. اگه اجازه بدید، فردا با آ
#پارت_هفدهم_عبور_از_سیم_خاردار_نفس🌹
لحظهایی شیطان در جلدم رفت و نوشتم:
–ممنون، سلیقه ی شما بی نظیره.
اونم نوشت:
–اون که آره شک نکنید.
از این حرفش چند جور برداشت میشد کرد. از پیام خودم پشیمان شدم کاش از سلیقه اش تعریف نمی کردم. گوشی را گذاشتم کنارو رفتم نمازم را خواندم و شروع کردم به شام درست کردن. که مادر وخواهرم از راه رسیدند.با دیدن کادوی من اسرا با تعجب گفت:
– هدیه ی صاحب کارته؟
پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم:
–آره صاحب کارم داده.
ــ اونوقت به چه مناسبت؟
سعی کردم خودم را بی تفاوت نشان بدهم، خیلی آرام گفتم:
– واسه تشکر و این حرفها.
اسرا آرام نزدیکم آمدو زیر گوشم گفت:
– شبیه کادوهای ولن تاین نیست؟
شانه ایی بالا انداختم و گفتم:
–چه می دونم.
مامان زنجیر رابرداشت و نگاهی کردو گفت: طلاست؟
ــ بله مامان جان.
انگار زیاد خوشش نیامد گذاشت سر جایش و حرفی نزد. خدارو شکر کردم که پشت پلاک را نگاه نکرد.
اسرا دوباره زیر گوشم گفت:
–فکر کنم مامان هم مثل من فکر می کنه.
برای تغییر دادن جو، گفتم:
–مامان یه آبگوشتی پختم که نگو.
مادر همانطور که به گلهای رز قرمز
هلندی نگاه می کرد و در فکر بود گفت:
–دستت درد نکنه دخترم.
موقع خوردن غذا مادر هنوزهم فکرش مشغول بود.
اسرا لقمه ایی از گوشت کوبیده اش رادر دهان گذاشت و گفت:
– دست پختت خیلی شبیهه مامان داره میشه ها.
لبخندی زدم و گفتم:
–نوش جان.
–مامان نظر شما چیه؟
مادر نگاهم کرد و سرش را به نشانهی تایید تکان داد و گفت:
–دست پختت همیشه خوشمزه بوده.
دوباره پرسیدم:
–حالا چیا خریدید؟
مادر نگاهی به اسرا انداخت که معنیاش را نفهمیدم و گفت:
– لباس و یه سری خرت و پرت دیگه.
به اسرا نگاه کردم و گفتم:
– رو نمی کنی چی خریدیا.
اسرا سرش را با ناز تکانی داد و گفت:
–شما که اصلا وقت نداری بیای ببینی.
اخم ساختگی کردم و گفتم:
– وا من بیام؟ تو باید خریداتو بزاری تو طبق و بیاری بگی خواهرم لطفا افتخار بدید بیایید ببینید من چه خریدم.
خندهی صدا داری کردو در همان حال گفت:
–دیگه داری از چند سال بزرگتر بودنت سو استفاده می کنیا، حالا نمیشه تو طبق نزارم و ساده بریزم به پات؟
بالاخره مادر هم از افکارش بیرون امد ولبخندزد.
بعد از شام دوباره خودم همه چیز را جمع کردم و شروع به شستن ظرفهاکردم.
اسرا چیزهایی را که خریده بودند آورد گذاشت توی سالن و از همانجا گفت:
– سرورم شما چرا؟ اجازه می دادید من می شستم. آخه دیروز هم شما زحمت کشیدید.
گردنی برایش دراز کردم و گفتم:
–همون که متوجه شدی برایم کافیست، از فردا از این خبرها نیست.
بعد از شستن ظرف ها رفتم تا خرید ها را ببینم.
اسرا یک مانتو فیروزهایی خوشگل با روسری ستش خریده بود. کیف و کفش مشگی ستش هم قشنگ بود.
یک بلوز و شلوار خانگی قرمز و سفید با دمپایی رو فرشی کرم رنگ.
با لبخند گفتم:
–خیلی قشنگن اسرا، مبارکت باشه. واقعا خوش سلیقهایی.
از تعریفم خوشش امدو گفت:
– ما اینیم دیگه.
مادر نگاهش را از لباس ها برداشت و به اسرا دوخت و گفت:
–فردا هم نوبت توئه شام بزاری، تا من و راحیل بریم خرید.
ــ من که گفتم مامان جان چیزی لازم ندارم. در ضمن این خرید عیدم یه کم برام بی معنیه. ما که طی سال خرید می کنیم، حالا چه کاریه، حتما شب عید تو این شلوغی بایدبریم خودمون رو اذیت کنیم؟
اسرا با اعتراض گفت:
– تو به خرید کردن میگی اذیت؟ کلی خوش می گذره.
ــ شب عید اذیته دیگه، حداقل برای من.
تو این ترافیک و شلوغی، آخه چه کاریه.
خریدعیدمال قدیم بودکه بنده خداها کل سال فقط یک دست لباس می خریدند ومجبوربودند شب عیداین کار رو انجام بدن تا موقع سال تحویل لباس نو داشته باشند. به نظرم شب عید فقط باید وسایل سفره هفت سین خریدکه اونم همین سرخیابونمون می فروشن.
مادر به علامت تایید سرش را تکان داد.
– واقعا خیلی شلوغ میشه، بخصوص وسایل نقلیه عمومی.
اسرا فوری خریدهابش را جمع کردو گفت:
–من برم این بحث الان اصلا به نفعم نیست. ولی راحیل با این کارت من رو از پختن شام فردا رهایی بخشیدی دمت گرم سرورم.
پقی زدم زیره خنده و گفتم:
–هنوز تو اون فازی بیا بیرون بابا، تموم شد. الانم لباس هات رو بپوش ببینم تو تنت چطوریه.
حرفی نزد. بعد از چند دقیقه دیدم بلوز و شلوارش را با صندل هایش پوشیده و موهایش را هم که مثل موهای من تا کمرش می رسید روی شانه هایش رهاکرده.
با دیدنش ذوق کردم.
– وای اسرا چقدر بهت میاد، مثل فرشته ها شدی.
با این حرفم یاد حرف امروز آقای معصومی افتادم که گفت: دخترها فرشته های روی زمین هستند.
مادر هم با لبخند نگاهش کردو گفت:
– مبارکت باشه عزیزم، خیلی قشنگه.
اسرا که از تعریف ما صورتش گل انداخته بود گفت:
– ممنونم، ولی الان این تعریفا از لباس بود یا از خودم.
من و مادر با هم گفتیم:
–هردو.
و این حرف زدن هم زمان، هرسه مان را به خنده انداخت.
تقریبا دانشگاه تق و لق شده بود. خیلی کم بچه ها سر کلاس هاحاضر می شدند، مگرسر کلاسِ استاد هایی که خیلی سخت گیر بودند و همان اول ترم خط و نشان هایشان راکشیده بودند. برای بعضی استادهای سخت گیری که روی یادگیری دانشجوها تعصب داشتند، اهمیت ویژه ایی قائل بودم. وقتی سرکلاس این جور استادها می نشستم که تعصب وسختگیری بی مورد نداشتند، ولی چیزی را سرسری نمی گرفتند و کارشان باحساب و کتاب بود تاحقی ازدانشجویی ضایع نشود حس خوبی پیدامی کردم و با خودم می گفتم کاش این استاد یک نمایندهی مجلس بود، تابرای مشکلات مردم هم اینقدر وجدان و تعصب خرج میکرد.
من هم میتوانستم بعضی روزها دانشگاه نروم، ولی انگار یک نیرویی اجازه نمی داد خانه بمانم.
نیرویی که به امید دیدن کسی مرا به دانشگاه میکشاند.
روز تولدم مادر، خانوادهی خاله و دایی را هم دعوت کرده بود و کلی به همه خوش گذشت. آن روز نمی دانم این فکر چرا رهایم نمی کرد ، که ممکن است آرش پیام بدهد و تولدم را تبریک بگوید.
به خاطر همین فکر بچهگانه، چند بار گوشیام را چک کردم. دفعه،ی آخر، پیامی از آقای معصومی امد. بازش کردم.
نوشته بود:
«باور کن ماه هاست زیباترین جملات را برای امروز کنار می گذارم ، امشب اما همه ی جملات فرار کردهاند همین طور بی وزن وبی هوا بگویم ... تولدت مبارک.»
با خواندنش زل زدم به نوشته ها و بغض گلویم را گرفت. انگار این پیام را از کس دیگری توقع داشتم و حالا یک جورایی جا خورده بودم.
سعیده که بی هواوارداتاق شد، وقتی حال مرا دید، نگاهی به گوشیام انداخت که هنوز روشن بود. متن را خواند و تعجب زده گفت:
– الان از خوشحالی اینطوری شدی یا ناراحتی؟
وقتی سکوتم را دید ادامه داد:
–اونوقت این از کجا تاریخ تولد تو رو می دونه؟
در پاهایم احساس ضعف می کردم، گوشی را خاموش کردم وزیر تخت انداختمش تا دیگر نبینمش. خودم هم نشستم روی تخت و سرم راتوی دستهایم گرفتم.
سعیده که از کارهای من هاج و واج مانده بود گفت:
–تو چته راحیل؟
منتظر پیام کسی بودی؟
سرم را بلند کردم و بغضم راقورت دادم و گفتم:
–یادته از رنج برات می گفتم؟
ــ خب.
ــ الان برای من از رنج گذشته، شده شکنجه. کاش یه قرصی چیزی بود که آدم می خورد و همه چیز رو فراموش می کرد.
کنارم نشست و سرم را روی سینهاش فشار داد و گفت:
–راحیل باورم نمیشه تو این حرف ها رو میزنی، فکر می کردم بی خیالتر و قویتر از این حرف ها باشی.
اینجوری که داغون میشی. آخه آرش از کجا باید روزتولد تو رو بدونه.
خودم را کنار کشیدم و گفتم:
– من قویم، یعنی باید باشم. فقط امروز این شیطونه بد جور واسه خودش ویراژ داد نتیجشم این شد باید همون اول صبحی شاخش رو می شکوندم.
لبهای سعیده کش امد و گفت:
– آهان، این شد.
حالا بگو ببینم قضیه ی ای پیام چی بود؟ اون از کجا می دونست...
حرفش را بریدم و گفتم:
–اون قبلا کادوش رو هم داده.
بعد رفتم و از کمد جعبه ی گل رز رو آوردم که دیگر تقریباخشک شده بود. و پلاک زنجیر را هم نشانش دادم. وبرگرداندمش تا پشتش راهم ببیند.
همانطور که با دهان باز نگاهشان می کردگفت:
–چه با احساس! همین کارها رو کرده توقع تو رو برده بالا دیگه.
بعد چشمکی زد و گفت:
–ببینم تا حالا چیزی در مورد علاقش نگفته؟
ــ نه
ــ چه محتاط؟
ــ یعنی تو فکر می کنی بهم علاقه داره؟
ــ اووووو چه جورم. ولی به خاطر شرایطی که داره شاید خودش رو در حد تو نمی دونه که بگه.
ــ کاش شرایط بهتری داشت، چون معیارهای من رو داره.
سعیده خنده ایی کرد و گفت:
–عزیزم مگه خودت همیشه نمیگی همه چی یه جا جمع نمیشه طبق خواستهی ما، همیشه یه جاش می لنگه؟ خب اینم همونه دیگه.
با صدای مادر که صدایمان می کرد، فوری وسایل را داخل کمد گذاشتم و ازاتاق بیرون رفتیم.
وقتی وارد کلاس شدم با دیدن آرش گل از گلم شکفت، ولی زود خودم را جمع و جور کردم و رفتم همان ردیف جلو نشستم.خدارو شکر کردم که حالش خوب شده.
با سارا و بهار و سعید گرم حرف بود و متوجهی من نشد سوگند از ردیف عقب امد کنارم نشست وغر زد:
–چقدر جا عوض می کنی بعد اشاره کرد به آرش و پرسید:
– شنیدی چی می گفت؟
ــ نه ، من که الان رسیدم.
ــ می گفت دلیل تصادفش این بوده که یکی از بچه های کلاس اعصابش رو خرد کرده، اونم دیگه سر کلاس نرفته و زده بیرون. با سرعت رانندگی کرده و باعث تصادف شده.
بعد با حالت مسخره ایی گفت:
–عزیزم جواب سلام بچه مردم رو بده نره بزنه خودش رو شل و پل کنه.
هر دو از این حرف خندیدیم. با امدن استاد خندهایمان جمع شد و به پچ پچ تبدیل شد.
بعد از کلاس در محوطهی دانشگاه چند بار روبروی هم قرار گرفتیم، ولی توجهی به من نکرد. مشخص بود که از عمد این کار را می کند. همین که می بیند من می آیم یا من هستم. خودش را مشغول صحبت با دوستهایش نشان میدهد پس صبح هم سر کلاس متوجهی من شده بود حتما توقع داشته من هم مثل دخترهای کلاس بروم جلو و برایش مراسم خوش آمد گویی راه بیندازم. حالا که نرفتهام دلخورشده است. شاید هم چون جواب پیامش را ندادهام و بی اعتنا بودم به غرورش برخورده و الان درحال تلافی است اصلا چه بهتر اینطوری من هم راحت تر می توانم فراموش کنم چرا باید از بی محلی اش ناراحت باشم من که خودم می خواستم، اینطوری اوهم ناخواسته به نفع من کار می کند. باید ممنونش هم باشم. با این فکرها دوباره بغضم گرفت. رفتم سرویس تا آبی به صورتم بزنم و از این فکرهابیرون بیایم.
شیر آب را که باز کردم، با خودم گفتم:
"وضو بگیرم بهتراست، آرامش بیشتری پیدامی کنم."
بعد از این که وضو گرفتم نشستم سر کلاس، هنوز بچه ها نیامده بودند. تسبیحم رادرآوردم وزیر عبای عربیام برای آرامش خودم و آرش شروع به صلوات فرستادن کردم.تصمیم گرفتم من هم همین روش بی محلی را ادامه بدهم. به نظرم خوب جواب میدهد.
بعد از چند دقیقه از صدای خودش و دوست هایش متوجه شدم امد. ولی اصلا سرم را بلند نکردم. تسبیحم را داخل کیفم انداختم و گوشیام را درآوردم و خودم را مشغول کردم تا استاد بیاید.ولی مگراین فکرخیره دست بردار است، به انتهای کوچهی خیال که می رسد دوباره دور میزند و تکتک پنجره های خانه ی وَهم وگُمان را از نو برای دیدنش وارسی می کند، تاشاید پشت یکی از آنها به انتظارنشسته باشد، بایدگوشش رامحکم بپیچانم. کلاس های بعدیم با آرش نبود ولی دور محوطه یک بار از دور دیدمش، فوری تغییر مسیر دادم تا با هم رو در رو نشویم.
بعد از دانشگاه از سوگند پرسیدم:
–می تونی بیای بریم بیرون؟
ــ آخه من هنوز یه کلاسم مونده. تازه تو خونه ام کلی کار خیاطی رو دستمه، دم عید دیگه... بعد شانه ایی بالا انداخت و گفت:
–ولش کن، فقط تو بگو کجابریم؟
سرم را پایین انداختم و گفتم:
–یه جایی که سبک شم.
ــ بریم تجریش؟ امام زاده صالح. تازه تو حیاطش شهدای گمنامم داره.راست کار خودته. اونقدر باهاشون نوبتی حرف بزن و دردل کن که اونا سرسام بگیرن وبگن بابا این چی میخواد، بدین بهش بره مخ ماروخورد. وزنشم بیارید پایین سبک شه بره.
لبهایم کش آمد و گفتم:
–حالا اونقدرم سبک نشم که معلق شم رو هواها.
–خوبه که اونجوری دیگه غصه ترافیک رو نداری یه باد میزنه میری خونه یه باد میزنه میای دانشگاه
هر دو خندیدیم.
–یدونه ایی سوگند، فقط الان گرسنهام هستم.
ــ قیافهی بامزهایی گرفت و گفت:
– اونم حله میریم همونجا آش و حلیماش محشره خب مشکل بعدی
لبخند تلخی زدم و گفتم:
– کاش همه چی اینقدر راحت حل میشد.
لپم را کشید و گفت:
–ای خواهر، راحت تر از این حرف هاست، ما بزرگش می کنیم و سخت می گیریم.
دستم را انداختم دورشانه اش.
– حرف هات آرامش بخشه ولی یه کم رویاییه. من می خوام به مشکلم فکر نکنم ولی نمیشه.
ــ چون خودت نمی خوای.
مثلا همین چند دقیقه که با هم حرف زدیم به مشکلت فکر کردی؟
ــ خب نمیشد که داشتم به حرف های تو گوش می دادم.
ــ خب پس فکر کن ببین چیکار کنی که نشه، فکر کنی به چیزهایی که از پا درت میاره. اصلا بیا پیش خودم یه کم خیاطی کن، کمر درد و گردن درد اصلا نمیزاره به چیزی دیگه ایی فکر کنی. بعدآهی کشید.
–میدونی کلا ماها ناشکریم، انگار همش دنبال یه بهونه می گردیم بشینیم غصه بخوریم. وقتی تو اوج گرفتاریها و ناراحتیا به اونایی فکر کنیم که خیلی بدبختر از ما هستند جز شکر دیگه حرفی نداریم بگیم.
بعد رو به من کرد.
–آخه دختر خوب عاشق شدنم مشکله؟ یادت رفته قضیهی عشق و عاشقی من رو، اون موقع خودت بهم گفتی پا رو دلم بزارم، ولی من نتونستم و الان تنهایی شد نصیبم. پس عبرت بگیر دیگه به جای بیتابی کردن.
اینقدر بدم میاد اینا که تا به مشکلی بر میخورن فوری میرن امام زاده و چند ساعت گریه میکنن. اصلا دلم واسه اون امام زاده می سوزه. بابا بیچاره افسردگی گرفت از دست شماها.
بعد صورتم را با دست هایش قاب کرد.
–بخند راحیل، برو به امام زاده بگو ممنونم گرفتارم کردی تا یادت بیوفتم. خودتم بهم صبرش رو بده. بگو خدایا من راضیم و شکر.
با دوتا دستم دستهایش را گرفتم و گفتم:
–پس بیا بریم با امام زاده، چندتا جوک بگیم دور هم بخندیم.نمی دانم این دل لعنتی از چه جنسی ساخته شده این حرفها را نمی توانم حتی با مته ودریل درونش جای دهم. حرف حرف خودش است. ولی گاهی در اعماق ذهنم انگار صدای ضعیفی می شنوم که می گوید تو می توانی..
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
✍نویسنده : لیلا فتحی پور
@Jameeyemahdavi313
🌺قرار آسمانی ها🌺
طرح قرآن یک دقیقهای
میدونی چطور خدا بدی هامونو میبخشه؟ با 👇
وَأَقِمِ الصَّلَاةَ طَرَفَيِ النَّهَارِ وَزُلَفًا مِنَ اللَّيْلِ ۚ إِنَّ الْحَسَنَاتِ يُذْهِبْنَ السَّيِّئَاتِ ۚ ذَٰلِكَ ذِكْرَىٰ لِلذَّاكِرِينَ
🌸نماز بگزار در آغاز و انجام روز و ساعاتى از شب. زيرا نيكيها، بديها را از ميان مىبرند. اين اندرزى است براى اندرزپذيران(هود ۱۱۴)🌸
روز پنجاه و دوم قرار قرآنی
سه شنبه ۷ بهمن
#یاصاحبالزمانعجلاللہ💚
🦋براے آمدنت انتظار ڪافے نیست
دعا و اشڪ و دل بے قرار ڪافے نیست
✨چنین ڪہ یخ زده ایمان،اگر هر روز
هزار بار ببارد بهار ڪافے نیست
🦋خودت دعا بڪن اے مهربان ڪہ برگردے
دعاے این همہ چشم انتظارڪافے نیست
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#صبحتون_مهدوی 🌤
@Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 😇
برای سلامتی امام زمان (عج)♥️
#قران 372❤️
@Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۰۸ بهمن ۱۳۹۹
میلادی: Wednesday - 27 January 2021
قمری: الأربعاء، 13 جماد ثاني 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه)
- حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه)
- یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها، 64ه-ق
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️16 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️17 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️19 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️26 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام
✅ @Jameeyemahdavi313
آنکه با خود یک رنگ نباشد ، با دیگران نیز یک رنگ نیست
#امام_علی_علیه_السلام
#غررالحکم_حدیث8008
@Jameeyemahdavi313
توقیفی بودن تعیین جایگاه آیات قرآن.mp3
2.21M
🔹موضوع: توقیفی بودن تعیین جایگاه آیات قرآن
🎤استاد حسین صبوحی
@Jameeyemahdavi313
•[ماعشقشهادتماݩاستڪھهنوززندہایم💔🌿]•
"💕♥️"
@Jameeyemahdavi313