باهم بخوانیم 💚
برای سلامتی امام زمان عج
سلامتی کادر درمان
#قراان 515
@Jameeyemahdavi313
سلام صاحب من ، صاحب زمان ، مهدی جان
صبحم بخیر می شود وقتی به شما سلام می کنم و هزار باغ امید در قلبم می شکفد و هزار طاق رنگین کمان در آسمانم نقش می بندد و هزار فوج پروانه در هوایم به پرواز در می آید ...
شما دلیل معطر زندگانی منید ...
شکر خدا که شما را دارم .
اللهم عجل لولیک فرج بحق عمه جان زینب🙏🙏🙏
@Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۲۹ خرداد ۱۴۰۰
میلادی: Saturday - 19 June 2021
قمری: السبت، 8 ذو القعدة 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
💠 اذکار روز:
- یا رَبَّ الْعالَمین (100 مرتبه)
- یا حی یا قیوم (1000 مرتبه)
- يا غني (1060 مرتبه) برای غنی گردیدن
❇️ رویدادهای مهم این روز در تقویم
#هجری_شمسی ( 29 خرداد 1400 )
• خلع يد غارتگران انگليسي از صنعت نفت ايران و روز خلع يد (1330ش)
• درگذشت انديشمند مسلمان "دكتر علي شريعتي" (1356ش)
• سقوط منطقه مهران توسط منافقين و با پشتيباني ارتش عراق در اواخر جنگ (1367ش)
• شهادت آيت اللَّه "ميرزا علي غروي تبريزي" توسط دژخيمان بعث عراق در كربلا (1377ش)
📆 روزشمار:
🌺3 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
🌺30 روز تا روز عرفه
🌺31 روز تا عید سعید قربان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313
🔴آمار میزان مشارکت در انتخابات ۱۴۰۰
🔹به روزسانی در ساعت ۰۹:۲۰
@Jameeyemahdavi313
💥 تبریک به ملت ایران برای خلق حماسه حضور،
👈🏼 تبریک به همتی و هوادارانش،
👈🏼 تبریک به رضایی و دوستدارانش،
👈🏼 تبریک به قاضیزاده و حامیانش،
✅ و البته تبریک به سید ابراهیم رئیسی و یارانش
انتخابات یک پیروز داشت و آن #ایران بود؛
نوبت همدلی و همکاری و تلاش برای ساخت #ایران_قوی است.
@Jameeyemahdavi313
#نتایج | از مجموع ۶,۶۲۰,۰۰۰ آرای ماخوذه در سراسر کشور
🔹سید ابراهیم رییسی ۴,۸۰۰,۰۰۰
🔹محسن رضایی ۹۰۷,۰۰۰
🔹عبدالناصر همتی ۵۴۷,۰۰۰
🔹 امیرحسین قاضیزاده هاشمی ۱۸۴,۰۰۰
✅آرای باطله ۸۲۰,۰۰۰
@Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#آزادى_وطن
#خرداد_١٤٠٠
حتما مشاهده كنيد👀
🔽
براى دانلود كليپ هاى بيشتر
به كانالمـــون يه ســرى بزنين
دست پُــر مياين بيرون😉👇🏻
@seyedoona_eitaa
#انتخابات
#رئیسی
#مشارکت_حداکثری
#کار_درست
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_پنجم #عبور_زمان_بیدارت_میکند🌹 صدف نگاه متعجبی به مشتری انداخت و گفت: –کارتون تموم شده خانم. ب
#پارت_ششم
#عبور_زمان_بیدارت_میکند🌹
لبخند زدم. خیالم کمی راحت شد.😊
حالا دیگر او باید جواب مثبت بدهد.
–سن من خنده داشت؟
با شنیدن حرفش نگاهش کردم. 😳
–نه اصلا. بعد سرم را پایین انداختم.
صدای چند پیام پشت هم از گوشیاش باعث شد نگاهی به صفحهاش بیندازد و اخم کند.📱
آرام گفت:
–اگه سوالی دارید بپرسید.
کاش میشد بگویم، من سوالی ندارم فقط یک درخواست دارم و آن هم این که با من ازدواج کن.
–من سوالی ندارم. اگر شما چیزی میخواهید بدونید بپرسید.
خیلی جدی گفت:
–سوالی که نه، بعد عمیق نگاهم کرد و بعد از مکثی گفت:
–چهرتون اصلا به سنتون نمیخوره.
کم سنتر به نظر میایید.
از تعریفش ذوق کردم.😍
–میخواستم در خواستی ازتون بکنم. دلشوره گرفتم و مبهوت نگاهش کردم.
وقتی تعجبم را دید پرسید:
–طوری شده؟
دستپاچه گفتم:😰
–نه، نه بفرمایید. "نکند بگوید از اتاق که بیرون رفتیم جواب منفی بدهم. نکند از من خوشش نیامده.
خدایا درخواستش این چیزها نباشد."
به روبرو خیره شد.😳
–قبول دارم درخواستم سخته، میتونید قبول نکنید.
"جون به لبم کردی بگو دیگه.😤
–راستش طبقهی بالای خونهی ما خالیه. فقط گاهی که برامون مهمون میاد یا برادرم با همسرش از خارج میان برای چند روز میرن اون بالا.
تصمیم دارم با همسر آیندهام اونجا زندگی کنم. کنار مادرم خیالم راحته.😌
"پس جاری خارجی دارم. بهتر از این نمیشه.😁
برای این که در گفتن جواب مثبت کمکش کنم گفتم:
–اتفاقا با مادر شوهر زندگی کردن خیلی هیجان انگیزه.😊
–واقعا؟
–نظر منه.
–البته من مشکل مالی برای اجارهی خونه ندارم. فقط اینطور صلاح میدونم.
"این حرفش یعنی جوابش مثبت است؟
وای خدایا ممنون، ممنون.😍
–یه مطلب دیگه این که همسر آیندهی من باید همه جا با خودم بره، اصلا حق نداره تنهایی جایی بره.
با چشمهای گرد شده نگاهش کردم.😳
–مشکلی هست؟
نمیدانم این حرف مضحک چه بود گفتم:
–آخه هر جا که نمیشه.
یک ابرویش را بالا داد:🤨
–چرا؟
با کمی مِن ومِن گفتم:
–خب بعضی جاها آقایون نمیشه بیان.😟
بالاخره این موجود بد اخلاق لبخند زد.
–خب اون موقع مادرم هست.
حتما باهاتون میاد. 🙂
–خب اگه ایشونم کار داشتن چی؟
کمی فکر کرد.🤔
–خب صبر میکنید تا کارش تموم بشه.
–اگه کارم واجب بود چی؟
اخم ریزی کرد.😠
–کلا اصلا دلم نمیخواد همسر آیندهام پاش رو تنها از خونه بیرون بزاره.
یه مورد دیگه این که من حرف رو یک بار میزنم، اگه انجام نشه اونقدر عصبانی میشم که خون جلوی چشمهام رو میگیره. همیشه حرف آخر رو اول میزنم و حوصلهی مخالفت ندارم.😡
با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم.🤨
"این چه طرز خواستگاریه؟🤬
خب یهو بگو نمیخوام زن بگیرم دیگه، تو که زن نمیخوای برده میخوای. حیف که من تصمیمم قطعیه برای ازدواج، وگرنه یه جواب منفی بهت میدادم که صداش تو کل محل بپیچه.😂
دوباره صدای پیام گوشیاش آمد.📱
نگاهش کرد و بعد بلند شد.
–فکرهاتون رو بکنید. البته به نظرم بهتره هر دومون فکر کنیم.
"خدایا این دیگه کیه؟😟
اون دیگه چرا میخواد فکر کنه؟
من که شرایطی براش نزاشتم.
وارد سالن شدیم. نمیدانم چرا اخمهایش در هم بود من که چیزی نگفتم. آنقدر غرق فکر بودم که متوجه نشدم چقدر طول کشید که رفتند. در مورد حرفهای راستین به کسی چیزی نگفتم.
دو روز از روزی که آمده بودند گذشت ولی خبری نبود. زنگ نزده بودند. مادر با ناراحتی میگفت حتما نپسندیدند و دیگر زنگ نمیزنند، ولی من امیدوار بودم.
وقتی از سرکار به خانه برگشتم.
مادر را دیدم که سر در گریبان کرده و گوشهایی نشسته. تمام بدنم یخ زد. دنیا جلوی چشمهایم تیره و تار شد. بغض گلویم را گرفت. بعد از دو روز انتظار این رسمش نبود. نمیتوانستم باور کنم. اشارهایی به امینه کردم.
–زنگ زدن گفتن کنسله که مامان اینقدر ناراحته؟
امینه سری جنباند.
–نه بابا کاش اونا زنگ میزدن.😕
هراسان پرسیدم خب پس چی شده؟
یعنی اونا هنوز زنگ نزدن؟
–نه، حالا دیگه زنگم بزنن جواب مثبت بدن فکر نکنم مامان چندان خوشحال بشه. با این تورمی که روز به روز بالاتر میره.
–چی شده امینه؟
–این همسایه طبقهی هم کف امد بالا کلی واسه مامان درد و دل کرد. به خاطر گرونی و تورمی که به وجود امده خیلی ناراحت بود. الانم که یهو قیمت گوشت این همه کشیده بالا مونده چیکار کار کنه.
آخه میدونی که اونا یه بچه مریض دارن که رژیم غذایی خاصی داره، گوشتم جزوه رژیمشه. به جز اون دخترشم نامزده میگفت این جور پیش بره جهیزیهی دخترم رو چیکار کنم. مامان براش خیلی ناراحت شد. امینه صدایش را پایینتر آورد.
–فکر کنم به فکر جهیزیهی تو هم افتاده، حسابی فکرش مشغول شده. البته دیشبم بابا میگفت به خاطر گرونی گوشت قیمت غذاهای گوشتی رو مجبوره بالاتر ببره. اعصابش خرد بود، میگفت دیگه رستوران سود نداره. با امیر محسن مشورت میکردن که چیکار کنن.
خدا خیرشون نده اونا که باعث گرونی شدن اونم اینقدر زیاد.😞
نمیبینن بعد از نود و بوقی یه خواستگار درب و داغون برام پیدا شده، حالا نمیشد دو سه هفته دیگه خون مردم رو میکردن تو شیشه، حتما باید بزارن عدل وقتی واسه من خواستگار میاد؟😭
لابد الان اون کوه غرورم میگه همه چی گرون شده کلا من زن نمیگیرم.☹️
اون همینجوری هم با خودش دعوا داشت. حتما الان که گوشتم به گرونیها اضافه شده خون جلوی چشمش رو گرفته.😂
امینه خندید.😜
–چی میگی تو؟ باز قاطی کردی؟🤪
–با این وضع دیونه نشم خوبه، آخه اون کبابی درب و داغون بابا همینجوریام همیشه سوت و کوره، چه برسه که گوشتم شده طلا.😣
–البته بابا میگفت امیر محسن یه فکرایی داره که این مشکل حل بشه، تو نمیخواد نگران باشی. بابا میگفت روزی ما دست مسئولا نیست دست خداست خودشم درستش میکنه، اگه مشکلی هم هست بیشترش تقصیر خودمونه.
پوفی کردم و عصبی گفتم:😤
–شب میخوابیم صبح پامیشیم میبینیم قیمتها کلی تغییر کرده.
قوم ما یه سور به اصحاب کهف زده.
امینه گفت:
– یه کاری کردن آدم میترسه بخوابه.🤨
بیچاره قشر کارگر. الان کارمندا هم تو خرج خونشون موندن. چه برسه به اونا.
بعد فکری کرد و ادامه داد:
–الان لابد اعصاب حسن هم خرده. یه زنگی بهش بزنم. پاشم برم سر خونه زندگیم.
آریا که با دقت به حرفهای ما گوش میکرد گفت:
–الان به بابا زنگ بزنی میگه همونجا بمونید تا همه چی ارزون بشه. اصلا شاید واسه همین دنبالمون نمیاد.😂
امینه نگاه تندی به آریا انداخت و به طرف تلفن رفت.🤨
با خنده سر آریا را بغل کردم و بوسیدمش.
– آخه مگه تو چند سالته که از این حرفها میزنی.😁
سرش را عقب کشید و گفت:
–آخه خاله دیگه گرونی رو همه میفهمن.
رفتم گیم نت دیدم اونم گرون کرده.
–وا؟ گیم نت چرا گرون شده؟ چه ربطی داره؟😮
–منم همین رو گفتم: میگه چون همه چی گرون شده منم خودم خرج دارم.
–آهان، از اون جهت.😲
بعد از این که امینه به شوهرش زنگ زد. گفت:
–برم وسایلام رو جمع کنم حسن گفت میاد دنبالمون.
مادر گفت:
–بگو شام بیاد اینجا بعد از شام برید.
–نه مامان جان دیگه چند روزه مزاحمیم...
–ای بابا خودت رو لوس نکن.😑
امینه حرفی نزد و به طرف اتاق رفت.
کنار مادر نشستم.
–نگران نباش مامان. من خودم پسانداز دارم، از پس جهیزیم برمیام.😊
مادر پوزخندی زد.😏
–با پس اندازت الان دیگه فقط میتونی چند قلم از جهیزیهات رو بخری. یخچالی که دلت میخواست واسه جهیزیت بخری قیمتش سه برابر شده. باورت میشه؟ تازه میگن اگه همینجوری پیش بره گرونتر هم میشه.😔
نگاهم را به گلهای قالی دوختم.
–میگن دعای مادر گیراست. شما دعا کن من ازدواج کنم و برم سر خونه و زندگیم. اصلا جهیزیه نمیخوام.😊
–میخوای یه عمر خانواده دوماد بکوبن تو سرت که جهیزیه نداشتی؟ توام اون موقع که ارزونی بود ازدواج نکردی حالا آخه وقت...لااله الله
–ای بابا، مادر من، شما فقط دعات رو بکن. نمیخواد نگران هیچی باشی.😊
فوقش وسایل ارزون تر میخرم.
حتما که نباید که اون مارک بخرم.
سر سفرهی شام نشسته بودیم که صدای زنگ تلفن بلند شد. قلبم به تپش افتاد.
با خودم فکر کردم کسی که پشت خط است یا عمه است یا مادر فرد مورد نظر.
عمه گاهی شبها زنگ میزد تا حال پدر را بپرسد. خانهشان کوچهی پشتی ما بود. آن روز مادر راستین خان وقتی گفت خانهشان کجاست فهمیدم خانهشان روبروی خانهی عمه است. عمه اکثرا فقط با تلفن حال پدر را میپرسید هیچگاه تنها بدون شوهرش به خانهی ما نمیآمد. همسرش اخلاقهای خاصی داشت. همین که مادر گوشی را برداشت امیر محسن کنار گوشم گفت:
–انشاالله خیره، ولی فرد مورد نظر نیست.
میدانستم ازدواج من برای برادرم هم دغدغه شده است. او بهتر از هر کسی میداند چه در دلم میگذرد.💔
گفتم:
–از کی تا حالا علم غیب پیدا کردی داداشم؟
–نیازی به علم غیب نیست، فقط کمی فکر میخواد. بعد با لحن خونسردی ادامه داد:
–عمس دیگه. اکثرا همین موقعها زنگ میزنه.
همه گوش تیز کرده بودیم تا ببینیم چه کسی پشت خط است.
از حرفهای مادر مشخص بود که عمه است.
آهی کشیدم و شروع به بازی با غذایم کردم. "خدایا اصلا از این به بعد تا سر سفرهی عقد نشینما سورپرایزات رو باور نمیکنم." 😑
بغض گلویم را گرفته بود. کاش حداقل زنگ میزدند و دلیل خبر ندادنشان را میگفتند.
در دلم حس بدی پیدا شده بود. الان خانوادهام چه فکر میکنند. لابد فکر میکنند که حتما من عیب و ایرادی دارم که هر کس میآید میرود و دیگر پیدایش نمیشود.
کاش همان خواستگاری که از من کوتاهتر بود را قبول میکردم. کوتاه بودن که عیب نیست. با صدای جمع کردن ظرفها به خودم آمدم.
مادر بشقابها را جمع میکرد.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰
✍نویسنده : لیلا فتحی پور
@Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 💚
برای سلامتی امام زمان عج
سلامتی کادر درمان
#قراان 516
@Jameeyemahdavi313
سلام حضرت محبوب ، مهدی جان!
میان اینهمه دغدغه ، دلم برای چهره دلربایت ، برای صوت داودی ات ، برای عطر زهرایی ات ، برای لبخند احمدی ات ، برای شکوه حیدری ات ... بال می زند ...
خوب می دانم آرامش محض فقط در سایه سار امن توست که معنا می گیرد و زندگی در حریم بهاری توست که جان می یابد ...
کی باز می رسی تا در زلال دیدارت آرام بگیرم ؟
#یا_صاحب_الزمان_عج
@Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۳۰ خرداد ۱۴۰۰
میلادی: Sunday - 20 June 2021
قمری: الأحد، 9 ذو القعدة 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
💠 اذکار روز:
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
- ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه)
- یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت
رویدادهای مهم این روز در تقویم
• درگيري منافقين با مردم و نيروهاي انقلابي (1360ش)
• انفجار بمب در حرم مطهر امام رضا(ع) توسط منافقين كوردل در عاشوراي حسيني (1373ش) 🏴
• ارتحال علامه "سيد سعيد اختر رضوي" مبلّغ بزرگ اسلام در قاره آفريقا (1381ش)
• تولد عزت الله انتظامی بازیگر پیشکسوت سینما و تلویزیون (1303ش)
• سینمای ری تهران آتش گرفت و کلیه ساختمان و تأسیسات آن سوخت (1349ش)
📆 روزشمار:
🌺2 روز تا ولادت امام رضا علیه السلام
🌺29 روز تا روز عرفه
🌺30 روز تا عید سعید قربان
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313
💐مثل خداوند عیبپوش بندههای خدا باشیم!
پروردگار توقّع دارد که ما این کارها را از او یاد بگیریم. خانمها، آقایان، برادرها، خواهرها خدا توقّع دارد «تَخَلَّقُوا بِأَخْلَاقِ اللَّهِ» از اخلاق خدایی متخلّق بشوید.
✅خدا یک عمر از ما پوشانده است...
📛 الآن اگر من یک عیب از کسی بدانم طاقت ندارم این عیب را درون خود نگه دارم.
میگویم: میخواهم یک چیزی بگویم… نه، ولش کن غیبت میشود!
♨️ نفر روبرو هم بدتر حریص میشود:
حالا تو را به خدا بگو، اینجا که کسی نیست. چرا از اوّل گفتی؟ باید بگویی...
💥 اینطور در خانوادهها غیبت میشود، اسرار مردم همینطور فاش میشود...
🚫چرا به این کار استارت میزنی؟
ببین من یک چیزی میدانم…
🌾نه، استغفر الله! از اوّل اصلاً شروع نکن، دیگران را حریص نکن، اصلاً دفن کن این قضیه را...
📘بخشی از سخنان استاد فاطمی نیا در
جلسه سیری در صحیفه سجادیه ۵۱تاریخ
۲۶ مرداد ۱۳۹۵
@Jameeyemahdavi313
🔷 #معرفت_مهدوی
◀️ وجود مقدس حضرت ولی عصر عجلاللهتعالیفرجه غربتى وصف ناشدنى دارد.
◀️ همه ی شیعیان در سراسر زندگی خود از برکات وجودی آن بزرگوار بهرهمند میشوند، اما معدود افرادى حضرت را به عنوان واسطه فیض مىشناسند و هنگام برخوردارى از نعمت يا رفع نقمت، به امام عصرعجلاللهتعالیفرجه توجه کرده و سپاسگزار لطف و عنايت او مىشوند.
◀️براى رفع اين غربت، بايد به گونهاى در وادی معرفت ولی عصر عجلاللهتعالیفرجه پیش رویم كه نقش امام خود را نه محدود و مختصر، بلکه بسیار عظیم و وسیع، در همه عرصههاى زندگى خود شناسايى كنيم.
◀️ بايد در خلوت و جَلوت، هنگام عافيت و كسب نعمت، در زمان رفع جهالت، دريافت كمال و فضيلت، ترك معصيت و در تمامى توفيقات خاص زندگى به ساحت مقدس ولى عصر عجلاللهتعالیفرجه عرض ادب كرده و به عنوان واسطهى فيض، سپاسگزارش باشيم.
✨نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم
✨نه تو آنی که گدا را ننوازی به نگاهی...
💢 #استاد_بروجردی
🌤ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌤
@Jameeyemahdavi313
🌸رسولُ اللّه صلى الله عليه و آله و سلّم :
إنّ العَبدَ لَيَبلُغُ بحُسنِ خُلقِهِ عَظيمَ دَرَجاتِ
الآخِرَةِ وشَرَفِ المَنازِل، و إنَّهُ لَضَعيفُ العِبادَةِ.
بنده ، هر چند در عبادت ضعيف باشد،
با اخلاق نيك خود در آخرت به درجات
بزرگ و منزلتهاى والا دست مىيابد .
📚المحجّه البيضاء: 5 / 93
منتخب ميزان الحكمة : 182
@Jameeyemahdavi313
#زیبا_نوشت
انسانهای صادق به صداقت حرف هیچکس شک نمی کنند و حرفِ همه را باور دارند،
انسانهای دروغگو تقریبا حرف هیچکس را باور ندارند و معتقدند که همه دروغ می گویند.
انسانهای امیدوار همواره در حال امیدوار کردن دیگرانند، انسانهای نا امید همیشه آیه یاس می خوانند.
انسانهای حسود همیشه فکر می کنند که همه به آنها حسادت می کنند.
انسانهای حیله گر معتقدند که همه مشغول توطئه هستند،
انسانهای شریف همه را شرافتمند می دانند.
انسانهای بزرگوار بیشترین کلامشان، تشکر از دیگران است
👈ذات خودت هرجور باشه با همون چشم بقیه رو میبینی. پس به جای انتقاد اول ذاتت رو درست کن
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_ششم #عبور_زمان_بیدارت_میکند🌹 لبخند زدم. خیالم کمی راحت شد.😊 حالا دیگر او باید جواب مثبت بدهد.
#پارت_هفتم
#عبور_زمان_بیدارت_میکند🌹
–اُسوه دارم جمع میکنم. چرا نخوردی؟😳
بشقابم را برداشتم.
–خوردم. سیر شدم.😔
جلوی سینک ایستادم و شروع به شستن ظرفها کردم. فکر این که باز هم تنهایی نصیبم میشود و برای پیدا شدن یک خواستگار دیگر باید دوباره دست به دعا بردارم و خدا خدا کنم عذابم میداد.😞
در همین دو روز چه رویاهایی که برای خودم نساخته بودم. خدایا مگر من از دیگر دخترها چه کم دارم. همهی دوستان دورهی دبیرستانم ازدواج کردند و الان خانه و زندگی و بچه دارند. فقط یکی از آنها طلاق گرفته و یکی هم شوهرش معتاد است. گاهی آنقدر فشار رویم زیاد است که با خودم فکر میکنم اصلا شوهر معتاد داشتن هم خوب است. حداقل به امید این که شاید بتوانم ترکش بدهم و زندگی خوبی داشته باشم زندگی میکنم.
از این فکرهای از سر عصبانیت خسته شدم و دوباره بغضم را قورت دادم.😢
امینه کنارم ایستاد.
–اونورتر وایسا تا منم آب بکشم.
همانطور که ظرفها را آب میکشید با خوشحالی گفت:😄
خوب شد زنگ زدما، حسن میگه آخر هفته عقد نوهی عموش دعوتیم. میبینی چقدر مغروره، اگه من زنگ نمیزدم اونم انگار نه انگار. البته الان که خوب فکر میکنم میبینم تقصیر خودمم بوده، اون موقع خیلی عصبانی بودم.
–حالا این نوه عموش چند سالشه؟
–کی؟
نگاهش کردم.
او که انگار تازه یادش آمد چه گفته ابروهایش را بالا داد.
–آهان اون رو میگی. حسن میگفت تازه دیپلم گرفته. هنوز دانشگاه نرفته.
آهی کشیدم و گفتم:😩
–حدودا هفده، هجده سالشه دیگه؟
–چیه بابا، هنوز بچس.
اینقدر بدم میاد دختر رو زود شوهر میدن.
کمی مایع ظرفشویی روی اسکاجم ریختم. بوی تند سرکه بینیام را تحریک کرد. عطسهایی کردم.
امینه گفت:
–بیا اینم شاهدم.
دختر تو این سن باید خوش بگذرونه.
فقط نگاهش کردم.😳
با مِن و مِن گفت:
–نه این که کار بدی باشه.
البته بستگی به خود دختر داره. لابد این آمادگیش رو داره دیگه.
–تو الان پشیمونی؟😕
کمی سکوت کرد و گفت:
–خب الان نه، ولی وقتی از دست حسن عصبانیم همش فکر میکنم چرا اینقدر زود ازدواج کردم. راستش فکر کنم اگه ما پولدار بودیم هیچ وقت این فکر رو نمیکردم.
مشکلات ما همش مالیه.💰
الانم که با این گرونی حتما دعوامونم بیشتر میشه.وسط آن بغض و ناراحتی از حرفش خندهام گرفت.😂
دلخور گفت:
–آره بخند. تو نخندی کی بخنده؟
شوهر که کردی اون موقع حالت رو میپرسم.
الان نمیفهمی من چی میگم چون دستت تو جیب خودته و واسه خودت راحت خرج میکنی.
–من حاضرم ماهانه بهت یه مبلغی بدم عوضش تو برام یه مورد ازدواج پیدا کنی. ببین دختره هفده ساله داره ازدواج میکنه، من که دو برابر اون سن دارم هنوز اندر خمه یک کوچهام.
–بابا ول کن اُسوه، اگه تو میخواستی مثل اون ازدواج کنی تا حالا صد بار شوهر کرده بودی.
–مگه پسره چطوریه؟😳
–حسن میگفت درسش که در حد دیپلمه، دانشگاه هم نرفته. کارشم تو یه مغازهی نجاری شاگرده، پول مولم نداره.
نگاه عاقل اندر سفیهی به خواهرم انداختم.
–کاش اون موقع ها، مثل الان فکر میکردم. ولم کن امینه، پول و درس رو میخوام چیکار، این چیزا شعور نمیاره. خب پسره کار میکنه زندگیش رو میسازه.
–وای اُسوه، تو چرا قدر موقعیتت رو نمیدونی. اصلا ایشالا یه خواستگار اون مدلی برات پیدا بشه، ببینم زنش میشی.😏
نفس عمیقی کشیدم.
–فعلا که بختم بسته شده.
انگار چیزی یادش آمد با هیجان گفت:😅
–راستی میخواستم یه مسئلهایی رو بهت بگم مامان نذاشت. البته فکر کنم به خاطر هزینش مخالفت کرد. اگر هزینهاش رو خودت بدی فکر نکنم حرفی بزنه.
–چی؟😳
سرش را نزدیک آورد..
رفته بودم آرایشگاه حرف بخت بستن
و این چیزا شد😞
من تو رو گفتم، که هرکس میاد خواستگاریت میره و دیگه برنمیگرده. آرایشگره گفت طلسمت کردن.
بعدم گفت یه کسی رو میشناسه که طلسم باطل میکنه. میگفت کارش خیلی خوبه. یکی از مشتریهاش که خیلی نا امید بوده فرستاده اونجا به شش ماه نرسیده بختش باز شده و ازدواج کرده. فقط مثل این که پول زیاد میگیره. ولی عوضش کارش رد خور نداره.
کلافه گفتم:😒
–ول کن بابا. همون پارسال گول حرفهای اون دوست مامان رو خوردم بسه.
فقط پول گرفت و اتفاقی نیفتاد.💰
امینه قاشقهایی که دستش بود را زیر شیر آب گرفت.
–خب اون کارش رو بلد نبوده، این فرق...
حرفش را بریدم.
–نه امینه. نمیخوام با جادوگری ازدواج کنم. قاشقها را در جا قاشقی گذاشت.
دست خیسش را با شال من خشک کرد و گیرهی موهای رنگ شدهاش را مرتب کرد.
–برو بابا. بقیهاش رو خودت بشور تا عقلت بیاد سر جاش. تقصیر منه که نگران توام.😕
بعد حرفم را تکرار کرد.
"با جادوگری نمیخوام ازدواج کنم"
نگاهم روی شال خیسم مانده بود.
جلو آمد شالم را که چروک شده بود کمی مرتب کرد و گفت:
–صد بار گفتم واسه آشپزخونه حوله بگیر، چرا گوش نمیکنی؟😕
بیا اینم نتیجش. خوبت شد؟
با دهان باز نگاهش کردم.
لبخند موزیانهایی زد.😏
–خب فکر کن ظرف شستی آب ریخته روش. بعد هم به طرف سالن رفت.
چهرهی امینه شبیهه عمه بود. پوست سفید و ابروها و موهای کم پشتی داشت. چشمهای ریز ولی لب و دهن خوش فرمی داشت.
آن شب امینه سر خانه و زندگیاش رفت. بدون این که شوهرش از او عذرخواهی کند یا اصلا به روی خودش بیاورد که اتفاقی افتاده. انگار امینه چند روز به مهمانی آمده بود و بعد هم با خوبی و خوشی رفت. پدر و مادرم هم دیگر کاری به کارشان نداشتند. انگار از نصیحت کردن خسته شده بودند و به این رَوَند عادت کرده بودند.
صبح که از خواب بیدار شدم. دیگر ذوقی نداشتم. چون دیگر امیدی به زنگ زدنشان نبود.
مثل هر دفعه چند روزی طول میکشد تا بعد از این خواستگاریهای بی نتیجه به حالت عادی برگردم.
از در خانه که بیرون رفتم.
سر به زیر تا سر کوچه رفتم. احساس کردم کسی با ماشین پشت سرم میآید.😥
به خیابان اصلی که رسیدم برگشتم. با دیدن ماشینش تعجب کردم.🚗
خودش بود همان جناب خواستگار.
از دستش عصبانی بودم.😠
آن از طرز حرف زدنش در روز خواستگاری، این هم از معطل نگه داشتن و زنگ نزدنشان.
جناب خواستگار جلوی پایم نگه داشت. از ماشین پیاده شد و به طرفم آمد. پیراهن و شلوار مشگی با یک کت، تک، توسی پوشیده بود که خیلی برازندهاش بود. موهایش را هم مثل همان روز خواستگاری بالا داده بود.
پر ابهت جلو آمد و با همان تکبر عینک دودیاش را برداشت و سلام کرد.🙍🏻♂
اصلا انتظار دیدنش را نداشتم. کمی دست پاچه شده بودم. سعی کردم خونسرد جواب سلامش را بدهم.
–ببخشید که مزاحمتون شدم.
محل کارتون میرید؟
زیرلبی گفتم:
–بله چطور؟😑
–میخواستم در مورد یه موضوع مهمی باهاتون صحبت کنم.
مِن و مِن کنان گفتم:
–چ...چه موضوعی؟🤔
خیلی جدی گفت:
–اینجا که نمیشه. لطفا سوار شید تا براتون توضیح بدم. من میرسونمتون.
بعد بدون این که منتظر جواب من شود. رفت و پشت فرمان نشست.
نمیدانستم چه کار کنم. مرا در عمل انجام شده قرار داده بود. آنقدر جدی وخشک بود که اصلا فکر این که ممکن است مزاحمم شود به ذهنم خطور هم نکرد.
نگاهی به ماشین انداختم.🙄
شیک و گران قیمت بود. اگر الان امینه بود کلی ذوق میکرد. با خودم فکر کردم الان قیمت این ماشینش هم چندین برابر شده، این گرانیها واقعا به نفع پولدارهاست. وقتی تعللم را دید پیاده شد.
–میخواهید همینجا تو خیابون حرف بزنیم؟
به خاطر رفت و آمدها گفتم همینطور گرمای هوا.
درست میگفت، با این که صبح اردیبهشت ماه بود ولی انگار خورشید فصلها را اشتباه گرفته بود شاید این گرانی او را هم عصبی کرده بود.
آرام در عقب ماشین را باز کردم و سوار شدم. او هم پشت فرمان نشست.
انگار از کارم تعجب کرد.😳
چون برگشت و مبهم نگاهم کرد. "یعنی واقعا انتظار داشت صندلی جلو بشینم. اونقدر بدم میاد از اینا که ماشین گرون قیمت دارن زود با آدم پسر خاله میشن. پولدار هستی که باش. املم خودتی😠
خدایا ببخش منظورم این نبودا کلی گفتم."
ماشین راه افتاد.
–خیلی وقته اینجا منتظرم. صبحها چقدر دیر میرید سر کار.
–آخه فروشگاه دیر باز میکنه.
–بله خب، کسی صبح زود نمیاد لباس بخره.
–فکر میکردم با ماشین ببینمتون. آخه اون روز که جلو پارکینگتون پارک کرده بودم، انگار گفتید ماشینتون...
–نه من ماشین ندارم. اون ماشین پدرم بود. برای چند ساعت ازش قرض گرفته بودم که با دوستم بیرون بریم.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰
✍نویسنده : لیلا فتحی پور
@Jameeyemahdavi313