📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۱۷ مرداد ۱۴۰۰
میلادی: Sunday - 08 August 2021
قمری: الأحد، 28 ذو الحجة 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
💠 اذکار روز:
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
- ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه)
- یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️11 روز تا عاشورای حسینی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313
#سلام_مولایم♥
آبها نام تورا زمزمه میكنند
درختهابه احترام توسبزمیشوند
نسیم دعای عهد را
درگوش سروهامیخواند
دیدن گل رویت بهترین
هدیه برای منتظران است
#اللهم_عجل_لولیکـ_الفرج🌼
@Jameeyemahdavi313
☘🌸☘🌸
💠عالم #برزخ با عالم #قیامت تفاوت دارد
🔳قیامت بر دو قسم است:
قیامت صغری و قیامت کبری
1⃣ هر کس مىمیرد قیامت صغراى او بر پا مىشود؛ من مات قامت قیامته
در واقع قیامت صغری همان ورود به عالم برزخ است
2⃣قیامت کبری همان قیامتیست که با آن دنیا تمام میشود
⭕️ترس و هول قیامت صغری مثل هول قیامت کبری است، با این فرق که در قیامت صغری هولش فردى است و در قیامت کبری هولش جمیع خلق را فرا مىگیرد.
📕تفسیر نمونه، ج۲۲، ص ۴۶۵٫
✅روح انسان با قیامت صغری وارد عالم برزخ میگردد و عالم برزخ غیر از عالم قیامت است
◀️قرآن در این باره میگوید: و پس از زندگی دنیوی آنان، حیات برزخی است که تا قیامت ادامه دارد (مومنون آیه 100)
👌پس در واقع ما سه عالم داریم؛ دنیا، برزخ و آخرت
👈و عالم برزخ بین دو عالم دنیا و آخرت است و غیر از آنهاست
◀️یعنی روح انسان بعد از مرگ ابتدا در عالم برزخ در رنج یا نعمت خواهد بود سپس بار دیگر با برپایی قیامت کبری به بدن اصلی باز میگردد و صحنه قیامت شروع میشود.
@Jameeyemahdavi313
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🍀و درود خدا بر او فرمود: كسي از شما نگويد: خدايا از فتنه به تو پناه مي برم، زيرا كسي نيست كه در فتنه اي نباشد، لكن كسي كه مي خواهد به خدا پناه برد، از آزمايشات گمراه كننده پناه ببرد، همانا خداي سبحان مي فرمايد: (بدانيد كه اموال و فرزندان شما فتنه شمايند.) معني اين آيه آن است كه خدا انسانها را با اموال و فرزندانشان مي آزمايد، تا آن كس كه از روزي خود ناخشنود، و آنكه خرسند است، شناخته شوند، گرچه خداوند به احوالاتشان از خودشان آگاه تر است، تا كرداري كه استحقاق پاداش يا كيفر دارد آشكار نمايد، چه آنكه بعضي مردم فرزند پسر را دوست دارند و فرزند دختر را نمي پسندند، و بعضي ديگر فراواني اموال را دوست دارند و از كاهش سرمايه نگرانند.🍀
📒 #نهج_البلاغه #حکمت93
@Jameeyemahdavi313
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🍀و درود خدا بر او فرمود: روزگاری بر مردم خواهد آمد كه محترم نشمارند جز سخن چين را، و خوششان نيايد جز از بدكار هرزه، و ناتوان نگردد جز عادل، در آن روزگار كمك به نيازمندان خسارت، و پيوند با خويشاوندان منت گذاری ، و عبادت نوعی برتری طلبی بر مردم است، در آن زمان حكومت با مشورت زنان، و فرماندهی خردسالان، و تدبير خواجگان اداره می گردد.🍀
📒 #نهج_البلاغه #حکمت102
@Jameeyemahdavi313
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
🕗 درساعت ۸عاشقی سلام به امام هشتم 🕗
💚 دست بـر سینه و عرض ادب کنیم💚
💟 بسم الله الرحمن الرحیم 💟
🌷اللّهُمَّ صَلِّ عَلى
🌹علِیِّ بْنِ مُوسَى الرِّضا الْمُرْتَضَى
🌷الاِمامِ التَّقِیِّ النَّقِیِّ
🌹و حُجَّتِکَ عَلى مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ
🌷و مَنْ تَحْتَ الثَّرى
🌹الصِّدّیقِ الشَّهیدِ
🌷صلاةً کَثیرَةً تامَّةً
🌹زاکِیَةً مُتَواصِلَةً مُتَواتِرَةً مُتَرادِفَةً
🌷کاَفْضَلِ ما صَلَّیْتَ عَلى اَحَد مِنْ اَوْلِیائِک...
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا غریب الغربا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَا معین الضعفا
📖 السَّلامُ عَلَيْكَ يَاعلی بن موسی الرضا
📖اَلسَّلامُ عَلَیْکُِم وَ رَحمَت اُللهِ وَ بَرَکاتُهُ
🌺✨🌺✨🌺✨🌺
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🌻بسم الله الرحمن الرحيم🌻
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى
وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد
اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني
فَاِنَّكُما ناصِرانِ
🌻يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ
🌻الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني
🌻اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ
🌻السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل
🌻يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرين
🍂و ﺩﻋﺎ براي سلامتي محبوب🍂
🌻اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا🌻
🍂🌻اللهم عجل لولیک الفرج🌻🍂
🍂🌻اللهم امین 🌻🍂
🍂🍂🍂🍂🍂
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_پنجاه_و_چهار #عبور_زمان_بیدارت_میکند🌹 اون روز که فهمیدم روم نمیشد تو صورت مریم خانم نگاه کنم
#پارت_پنجاه_و_پنج
#عبور_زمان_بیدارت_میکند🌹
–میگم خویش و قومشی که اصرار داشت تو حتما باید باشی؟ خب مام آشنا ماشنا زیاد داشتیما.
–نه نیستم. چون قبلا اینجا کار میکردم گفته دوباره بیام،
همانطور که به طرف آشپزخانه میرفت سرش را تکان داد و گفت:
–اهوم. آخه خیلی سنگت رو به سینش میزد.
از حرفش خجالت کشیدم.
بعد از رفتنش بلعمی گفت:
–یعنی ده رحمت به چاله میدون از وقتی این امده اینجا من روم نمیشه بگم اینجا کار میکنم. یه جو کلاس واسه ما نذاشته.
همان موقع راستین به همراه دوستش وارد شدند. بلعمی فوری دستش را به شالش برد و با بیمیلی کمی به جلو کشیدش و خودش را جمع و جور کرد.
از کارش خندهام گرفت و سوالی به ولدی نگاه کردم.
راستین مقابل در اتاق مکثی کرد و رو به من گفت:
–خانم مزینی تشریف بیارید.
بعد همراه دوستش داخل اتاق شدند.
بلعمی لبهایش را آویزان کرد و گفت:
–هر دم از این باغ بری میرسد.
خانم ولدی با خنده گفت:
–فکر کنم از شوهرت اینقدر حساب نمیبریها بلعمی جان.
پرسیدم چطور؟
–ولدی گفت:
–آخه این آقا رضا هر وقت میاد یه تذکری به بلعمی میده، تو این دو سه روزه هر روز میاد اینجا، هر روزم به بلعمی تذکر میده، دیروز بلعمی به آقا شکایت کرده که آقا رضا چیکارس که هی گیر میده، آقا هم گفته حرف اون حرف منه... فکر کنم الان بلعمی حساب کار دستش امده.
وارد اتاق که شدم با دیدن میزم جا خوردم و پرسیدم:
–میزم رو چرا آوردید اینجا؟
همان موقع تلفن آقا رضا زنگ زد و از اتاق بیرون رفت. راستین گفت:
–اشکالی داره؟
–آخه اینجا اتاق شماست، گاهی جلسات خصوصی دارید، گاهی...
حرفم را برید.
–نه دیگه، از این به بعد شما باید در جریان همهی کارها قرار بگیرید. دلم نمیخواد با اون مرتیکه تو یه اتاق باشی.
از حرفش قند در دلم آب شد. ولی از طرفی هم دلم نمیخواست میز کارم در اتاق او باشد. معذب بودم. نمیخواستم زیر ذره بین او باشم. یک جورهایی میترسیدم.
بخصوص که با هر توجهش حالم دگرگون میشد و تمرکزم را از دست میدادم.
کمی این پا و آن پا کردم، نمیدانستم چطور بگویم.
پشت میزم روی صندلی نشستم و به فکر رفتم.
–سیستم رو روشن کنید ببینید بالا میاد. تو این مدت کسی روشنش نکرده. با شنیدن صدایش گذرا نگاهش کردم و بعد
به انگشتانم خیره شدم.
با صدای تلفن روی میزش گوشی را برداشت و شروع یه صحبت کرد.
بلند شدم و از جلوی در نگاهی به سالن انداختم.
تلفن راستین که تمام شد. به طرف میزش رفتم و گفتم:
–ببخشید، میشه جای میز من رو با اون آکواریومی که توی سالن هست عوض کنید؟ اینجوری اتاقتون قشنگترم میشه.
یک ابرویش را بالا داد.
–الان تو نگران قشنگی اتاق منی؟
–آخه نمیخوام اینجا مزاحم شما باشم، اونجوری راحتترم.
بلند شد.
–مزاحم چیه، اینجا محیط کاره، مگه خونس که راحت باشیم.
چشم به زمین دوختم.
به طرفم آمد و نفسش را بیرون داد.
–باشه، اگه اینجا راحت نیستی میزت رو میبریم سرجاش. راهرو در شأن تو نیست.
هول شدم و فوری گفتم:
–نه، من اونجا نمیرم. اصلا ولش کنید، باشه همینجا میمونم.
ناراضی به طرف میزم حرکت کردم.
– فعلا یه چند روزی همینجا بمون تا هفتهی دیگه اوضاع تغییر میکنه، تو هم میری جای خودت.
–نه، من تو اون اتاق...
حرفم را برید.
–میدونم، اگه تو میخواستی بری هم من نمیذاشتم، رضا میخواد با ما همکار بشه و به جای اون آقایی که ازش اینقدر میترسی اینجا مشغول باشه.
–چطوری؟
–احتمالا سهمش رو بخره.
لبخند زدم.
–واقعا؟
سرش را به علامت مثبت تکان داد. بعد زیر لب ادامه داد:
–کامران معلوم نیست این یارو رو از کدوم چاله میدونی پیدا کرده ازش پول گرفته فرستاده اینجا.
من هم زیر لب گفتم:
–خیلی ترسناکه.
نگاهش در چشمهایم ترمز کرد.
–مگه دیدیش؟
–بله. حرفم زدیم.
–چیزی بهت گفت؟
–نه، فقط از این که من امدم ناراحته، انگار کس دیگه رو میخواست بیاره.
راستین پوفی کرد و گفت:
–مطمئنم اینارو هم کامران یادش داده.
فقط رضا میتونه باهاش کنار بیاد و راضیش کنه، من اعصاب اینجور آدمها رو ندارم.
بالاخره پشت سیستم نشستم و روشنش کردم.
خانم بلعمی چند فاکتور به دستم داد و گفت:
– اینها رو هم یه بررسی بکن.
تاریخ فاکتورها را نگاهی انداختم و پرسیدم:
–تو این مدت فروشمون همینا بودن؟
–آره دیگه.
–چرا؟ اینجوری پیش بریم که...
راستین گفت:
–اینا همه دسته گلهای کامرانه، بعضی مشتریها نسبت به ما بیاعتماد شدن. اگه همینجوری پیش بریم امیدی به سرپا موندن شرکت نیست.
خانم ولدی سینی چایی به دست وارد اتاق شد و با ناراحتی راستین را نگاه کرد و گفت:
–خیر نبینه اون آقا کامران، کی فکرش رو میکرد همچین کاری کنه، اصلا بهش نمیومد.
اقارضا که جلوی در اتاق ایستاده بود رو به راستین گفت:
–انشاالله درست میشه.
همان موقع آقای خباز از کنار آقا رضا رد شد و وارد اتاق شد.
اولین چیزی که با دیدنش خیلی به چشم میآمد یقهی بسیار بازش بود. سرم را پایین انداختم. خجالت کشیدم با این اوضاع نگاهش کنم. شنیدم که آقا رضا هم زیر لب لا إله إلّا اللّهی گفت.
آقای خباز بی توجه رو به راستین گفت:
–دوباره یکی بهم زنگ زده واسه کارشناسی، من سردرنمیارم، باید برم دقیقا چیکار کنم؟ منظورشون همون جای دوربین رو مشخص کردنه دیگه، نه؟
راستین سرش را تکان داد.
آقارضا گفت:
–بله، مثل اون دفعه که با هم رفتیم دیگه، اصلا شما آدرس رو بدید من خودم میرم. آقای خباز ورقهایی طرفش گرفت و گفت:
–اون دفعهام که با هم رفتیم، من از چیزی سر در نیاوردم.
آقا رضا برگه را گرفت و گفت:
–خب کمکم یاد میگیرید. میخواهید بیایید دوباره با هم بریم، واسه نصبشم با هم باشیم بهتره، اینجوری همه چی رو کمکم یاد میگیرید.
آقای خباز نگاهی به سرتاپای آقا رضا انداخت و گفت:
–نه بابا، کلا از این کار خوشم نمیاد. کارش یه کم سوسول بازیه. به درد شماها میخوره، اگه اصرار باجناقم نبود این کار رو نمیکردم. شمام که میگی یارو کلاه سرتون گذاشته، اصلا این کار بهم نمیچسبه. آقا رضا لبخندی زد و دستش را روی شانهی خباز گذاشت و به طرف بیرون اتاق هدایتش کرد.
راستین گفت:
–خداروشکر که از این کار خوشش نمیاد، اینجوری کارمون راحتتر میشه.
بعد از رفتن آقا رضا و آقای خباز مشغول کارم شدم. نمیدانم فضای اتاق سنگین بود یا من توهم زده بودم. انگار احساس خفگی داشتم. بلند شدم و پنجرهی پشت سرم را باز کردم و پرده شید را هم بالا زدم.
راستین گفت:
–اگه گرمته اسپیلت رو روشن کن، اونجوری که آفتاب اذیتت میکنه.
نگاهی به آسمان انداختم.
پر از نور بود، ولی نه نوری که بشود نگاهش کرد. شاید هم جنس چشمهای ما روی زمین فرق دارد.
نفسم عمیقی کشیدم و گفتم:
–باید از نورش استفاده کرد، شاید یه روز دیگه هیچ وقت نباشه،
ظهر که شد ولدی کنار میزم ایستاد و پرسید:
–غذا نیاوردی گرم کنم؟
تازه یادم افتاد مادر برایم چیزی کنار نگذاشته، خودم هم دل و دماغ برداشتن نداشتم.
–نه، لقمه دارم، همون رو میخورم.
آقا رضا را دیدم که در حال بالا زدن آستینهایش از جلوی اتاق رد شد. نمیدانم چرا ولی از این که فهمیدم میخواهد وضو بگیرد خوشحال شدم.
بعد از چند دقیقه وضو گرفته وارد اتاق شد و چیزی به راستین گفت.
راستین خانم ولدی را صدا کرد و از او جانماز و مهر خواست.
آقا رضا نگاهی به من انداخت و از اتاق بیرون رفت.
چند دقیقه بعد سجاده به دست برگشت و مشغول پهن کردنش در گوشهایی از اتاق شد.
خانم ولدی دوباره آمد و آرام کنار گوشم گفت:
–آقارضا میخواد اینجا نماز بخونه، گفت بهت بگم بریم آبدارخونه واسه ناهار. بعد لبخندی زد و ادامه داد:
–مردونه زنونش کرده، میگه اول خانما غذا بخورن بعد آقایون.
سرم را به علامت تایید حرفهایش تکان دادم و از جایم بلند شدم.
وارد آبدارخانه که شدم به بلعمی گفتم:
–یه دقیقه این جلو وایسا کسی نیاد من وضو بگیرم.
بلعمی گفت:
–بیا هنوز هیچی نشده این رو هم از راه بدر کرد.
بعد شروع به غر زدن کرد.
–مسخرش رو درآورده، انشاالله این خباز سهمش رو نفروشه این نیاد اینجا، اینجوری پیش بره فردا میخواد وسط سالن پرده بکشه بگه خانما اینور کار کنن آقایون اونور. این کیه دیگه گیر ما افتاده.
ولدی دستش را روی صورتش کشید و گفت:
–نگو بلعمی جان، اون زبونت رو مار افعی قفقازی بزنه، انشاالله که موندگار بشه، نمیبینی دنبال بیمه کردنمونه، حتی منم میخواد بیمه کنه، من که همش براش دعا میکنم. بعدشم اُسوه از اولشم نماز میخوند.
بلعمی گفت:
–پس چرا ما نمیدیدیم.
بعد دستش را به کمرش زد و ادامه داد:
–نخواستیم بیمه کنه بابا...
ولدی ظرف غذای بلعمی را روی میز گذاشت و گفت:
–بله برای این که تو پشتت به شوهرت گرمه، نیازی به بیمه و این چیزا نداری. بعدشم از وقتی آقا رضا امده اینجا آدم یاد خدا پیغمبرم میوفته، قبلا که اینجا سرزمین کفر بود. آدم جرات نمیکرد اینجا یه ذکری چیزی بگه اینقدر بقیه چپ چپ نگاه میکردن.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰
✍نویسنده : لیلا فتحی پور
@Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 💚
برای سلامتی امام زمان عج
سلامتی کادر درمان
#قراان 566
@Jameeyemahdavi313
❣ سلام_امام_زمانم ❣
سرچشمہ ی جاودان محبوب سلام
خورشید بہ پشٺ ابر،محجوب سلام
ای عابر ڪوچہ های دلتنگی ها
ای ماهترین خوبترین خوب سلام
🌻تعجیل درظهور 3 صلوات 🌻
🤲🏻«اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیِّکَ الفَرَج»
🌻🌻🌻🌻🌻
@Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۱۸ مرداد ۱۴۰۰
میلادی: Monday - 09 August 2021
قمری: الإثنين، 29 ذو الحجة 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹مرگ ابی قحافة پدر ابوبکر، 13ه-ق
🔹هلاکت هند جگر خوار لعنة الله علیها، 13ه-ق
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️10 روز تا عاشورای حسینی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313
⚜️ درسهای مهم زندگی :
💟چیزی که سرنوشت انسان را میسازد “استعدادهایش” نیست ، “انتخابهایش” است
💟 برای زیبا زندگی نکردن، کوتاهی عمر را بهانه نکن؛ عمر کوتاه نیست، ما کوتاهی میکنیم ...
💟هنگامی که کسی آگاهانه تو را نمیفهمد خودت را برای توجیه او خسته نکن!
💟 بر آنچه گذشت، آنچه شکست، آنچه نشد، و آنچه ریخت... حسرت نخور...
در زندگی اگر تلخی نبود، شیرینی معنایی نداشت.
💟در زندگی به فکر آسان بدست آوردن نعمتها نباش خداوند فرموده و انسان در گرو سعی و تلاشش است بقول بزرگی لذت اگر از غیر سختی زاده شود بی هویت است
💟موانع آن چیزهای وحشتناکی هستند که وقتی چشممان را از روی هدف بر میداریم به نظرمان میرسند...
@Jameeyemahdavi313
🌺 آثار دعا براے امام زمان(عج)
🌸خداوند متعال مؤمنے را یارے میڪند ڪه او برادر مؤمنش را یارے میڪند. هرڪس مؤمن دیگر را در رفع گرفتاریاش ڪمک ڪند و مشڪل او را برطرف ڪند، خدا مشڪلات خود او را برطرف میڪند.
🔹اگر ڪسے به داد یک مؤمنے -ڪه در اضطرار هست- برسد، خداوند متعال هفتاد و دو شعبهے رحمت بر او نازل میڪند...
🔹وقتے براے وجود مقدس حجت اللّه علیهالسلام مخلصانه و مضطرّانه دعا میڪنید، در حقیقت براے رفع گرفتارے تمامے مؤمنین اقدام میڪنید! براے اینڪه با ظهور ایشان رفع مشڪل از ڪل بشر میشود و تمام مشڪلات تمام مردم رفع میشود...
📚مڪیال المڪارم،بخش بیست ویڪم
🌤ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌤
@Jameeyemahdavi313
شدم. بلعمی با کج و کوله کردن لب و دهنش به من اشاره کرد.
کنارش ایستادم و گفتم:
–تو قیافت اینجوری یا داری مسخره بازی درمیاری؟
–پشت چشمی برایم نازک کرد و گفت:
–منظورم به اون پسرس، دیروز با منم رودر رو شد کلا گذاشت رفت. ولی الان ببین چه احترامی به تو میزاره.
–وا! گذاشت رفت؟ کجا رفت؟
–چه میدونم، رفت تو اتاق خودش تا چند ساعتم بیرون نیومد. دیروز فکر کردم مدلش اینجوریه، ولی الان میبینم بستگی به...
–این ناهار چی شد؟ یه کاسه میخوای داغ کنیا ولدی.
این جملهی آقای خباز باعث شد بلعمی حرفش را نیمه بگذارد. من هم فوری به طرف میزم برگشتم. نمیخواستم با اقای خباز رودر رو شوم.
پشت میزم نشستم و اوراقی که روی میز بود را نگاهی انداختم و شروع به وارد کردنشان به سیستم کردم.
نیم ساعت بعد هم راستین آمد و شروع به صحبت با تلفن کرد. گاهی شرایط کار را برای شرکتها توضیح میداد و گاهی هم متن قراردادها را میخواند. در مفاد قرار داد مدام با آقا رضا به مشکل میخوردند. اقا رضا موافق گرفتن یا دادن چک بلند مدت نبود و سر این موضوع مدام بحثشان میشد. ولی در آخر این آقارضا بود که با منطقش راستین را توجیح میکرد.
آفتاب شهریور ماه بد جور پشتم را داغ کرده بود و اذیتم میکرد ولی نمیخواستم پرده را پایین بکشم. میخواستم تمام حواسم به گرما و آفتاب باشد. میخواستم دستان آفتاب هم کنارم در اتاق حضور داشته باشد. گرمایش آرامم میکرد و از تپش قلبم جلوگیری میکرد. از وسط کمرم و زیر بغلم قطرات عرق را احساس میکردم که یکی یکی و پشت سر هم صف کشیدهاند. حسابی گرمم شده بود. کمکم داشتم کلافه میشدم که بلند شدم و به آبدارخانه رفتم و آبی به سروصورتم زدم تا از این گرما نجات پیدا کنم.
خانم ولدی با دیدنم گفت:
–چی شده؟ خوبی؟
–آره، چطور؟
–هیچی، احساس کردم پوست صورتت انگار یه کم قرمز شده.
دستی به صورتم کشیدم و بدون حرف به اتاق برگشتم.
با تعجب دیدم که پنجرهی اتاق بسته شده و پرده پایین کشیده شده. نزدیک میزم که شدم باد خنکی را احساس کردم، اسپیلت روشن بود.
راستین در اتاق نبود. در دلم دعا کردم که خدا کند حالا حالاها به اتاق برنگردد تا کمی خنک شوم.
صدایش را از اتاق کناری میشنیدم، گاهی هم که تلفن با او کار داشت خانم بلعمی به اتاق خباز وصل میکرد و راستین همانجا تلفنش را جواب میداد.
ساعت کار که تمام شد خواستم از پشت میز بلند شوم که راستین وارد اتاق شد. اول نگاهش روی پنجره ایست کرد و بعد با لبخند رو به من گفت:
–لطفا شماره رمز سیستم رو به رضا بگو، گاهی لازمش میشه. من فراموش کردم.
–الان بگم؟
–آره، میخواد بمونه حساب کتاب خودش رو تو فایل جداگونهایی وارد کنه.
گوشیام را روی میز گذاشتم و سیستم را روشن کردم.
–میخواهید شما خودتون بیایید ببینید بهش بگید. به طرفم آمد و روی صندلیام خم شد. انگار بوی عطرش با قلبم نسبتی داشتند، شاید هم قلب من به بوی عطرش حساس شده بود. همین که بوی عطرش در مشامم پیچید قلبم پاهایش را با تمام قدرت بر روی قفسهی سینهام کوبید. شاید بوی آزادی به سرش خورده بود و میخواست خودش را نجات دهد.
انتظار چند ثانیهایی برای بالا آمدن این ویندوز لعنتی برایم مثل ساعتهای برزخ بود. شاید هزار سال طول کشید. نه قلبم دست بردار بود نه راستین، کاش کمی عقبتر میایستاد. دستم را روی موس فشار دادم تا لرزش انگشتانم این همه آشفتگی و نابسامانیام را برملا نکند. انگار قلبم دچار تشنج شد. لحظهایی بیحرکت میماند و لحظهایی دیگر خودش به کار میافتاد.
بالاخره ویدوز بالا آمد و راستین کمی عقبتر ایستاد و تصویر یک قبر و یک جسد کفن شده که روی صفحه گذاشته بودم را با دست نشان داد و پرسید:
–این چه عکسیه؟ قحطی عکس بود این رو گذاشتی؟ چی نوشتی کنارش؟
زیرلب نوشته را خواند.
"مرده می تواند بدریخت باشد، اما نیرومند است، چرا که مرگ، او را آزاد کرده است."
دستهایش را رویسینهاش جمع کرد.
–این چیه نوشتی؟
حالا دیگر قلبم قرار گرفته بود و من آرام شده بودم.
سینهام را صاف کردم و گفتم:
–این رو یه نویسنده پرتقالی گفته، به نظرم حرف درستی زده.
لبهایش را روی هم فشار داد.
–جنابعالی یا اون نویسندهی پرتقالی چند بار مردید که میدونید مرگ آزادتون کرده؟
سرم را کج کردم.
–اون نویسنده که خیلی وقته مرده، احتمالا الانم آزاده دیگه. منم دیر یا زود...
مکث کردم و او دنبالهی حرفم را گرفت.
–لابد بهش ملحق میشی
لبخند زدم.
آقا رضا وارد شد و سوالی به راستین نگاه کرد. فوری رمز را به راستین گفتم و بلند شدم. کیفم را از روی میز برداشتم و خداحافظی کردم.
به آبدارخانه رفتم و از ولدی هم خداحافظی کردم
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰
✍نویسنده : لیلا فتحی پور
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_پنجاه_و_پنج #عبور_زمان_بیدارت_میکند🌹 –میگم خویش و قومشی که اصرار داشت تو حتما باید باشی؟ خب م
#پارت_پنجاه_و_شش
#عبور_زمان_بیدارت_میکند🌹
بلعمی چهرهاش را مچاله کرد و گفت:
–توام کشتی ما رو با این شوهر نداشتت. شوهر کیلو چنده بابا. همون بهتر که مال تو رفته اون دنیا راحت شدی.
خانم ولدی ابروهایش بالا رفت.
–ناشکری نکن، از من و اُسوه جون بپرس نداشتن شوهر یعنی چی. تو داری قدرش رو نمیدونی.
بلعمی رو به من گفت:
–واقعا تو ناراحتی از این که مجردی؟
یک برگ دستمال از روی میز برداشتم و صورتم را خشک کردم.
–قبلا بودم، ولی حالا، اوضاعم خیلی فرق کرده.
ولدی جلو آمد و با تعجب پرسید:
–یعنی چی؟ خبریه؟
لبخند زدم.
–نهبابا، اوضاع خودم رو میگم. شوهر و این چیزهارو زیادی جدی گرفته بودم.
ولدی پرسید:
–اونوقت یعنی چی؟
–یعنی... چطوری بگم. این عروسکگرونا رو دیدی؟ این چیزا، شوهر، بچه، ماشین، خونه و...همشون همون عروسکها هستن. من قبلا همش دنبال عروسکهای زندگیم بودم، از عروسک گردان غافل بودم. اما حالا میخوام سعی کنم که زیاد تو بهر عروسکها نرم.
خانم بلعمی نگاه عاقل اندر سفیهی خرجم کرد و گفت:
–خب تو که الان شوهر نداری، پس عروسکی هم نداری دیگه.
– همهی آدمها عروسک دارن، مثلا یکی از عروسکهای زندگی من فعلا مادرمه، که وقتی نمایش اجرا میکنه کلا محوش میشم. اونقدر که تا بهم میگه بالای چشمت ابروئه به هم میریزم. من همین رو حواسم باشه که مادرم چی میخواد بهم بگه خودش خیلیه.
حالا اون عروسک شوهر کی از پرده نمایش بیاد بالا دیگه دست من نیست. احتمالا وقتی میاد که عروسک گردان حرف دیگهایی با یه زبون و شخصیت دیگه میخواد بزنه. خلاصه باید به حرکات و حرفهای عروسکهای اطرافمون دقت کنیم چون یکی دیگه از دهن اینا داره بهمون حرف میزنه. تا وقتی هم که نفهمیم هیچی درست نمیشه.
ولدی نوچی کرد و خودش را روی صندلی رها کرد.
بلعمی هم فکری کرد و گفت:
–خب الان عروسک گردون شوهر بداخلاق من کیه یعنی؟
نگاهش کردم.
–معمولا عروسک گردون همونیه که عروسک رو ساخته دیگه،
اخم کرد.
–بشین بابا، خدا که فحش نمیده.
خندیدم.
–پس معلومه غرق شدی تو نمایشها، البته من خودمم اکثرا مثل تو میشم.
ولدی گفت:
–یعنی عروسک منم عروسمه؟ آخه خیلی از پسرم ایراد میگیره، همش رو مخمه، اونم مثل خانم بلعمی نگرانه که یه وقت آب تو دلش تکون نخوره، پدر بچم رو درآورده.
خندیدم و گفتم:
–ایبابا شما هم که از خودمونی، غرقش شدی.
ولدی با حرص گفت:
–ببین تو اونو نمیشناسی غرقت میکنه عزیزم، از یه راههایی وارد میشهها که به عقل جن نمیرسه.
گفتم:
–خودت رو دست کم نگیر، جنها کجا عقل انسانها رو دارن. فقط یه کم سرعت عملشون بالاتره بابا.
بعد از خواندن نمازم لقمهام را برداشتم و شروع به خوردن کردم.
ولدی گفت:
–غذای آقا رضا و خباز رو هم گرم کردم.
از وقتی آقا رضا میاد اینجا آقا دیگه نه غذا سفارش میده نه بیرون غذا میخوره.
پرسیدم:
–یعنی گشنه میمونه؟
–نه، با آقارضا با هم میخورن. دیروزم آقا رضا پیشنهاد داد که وسیله بخره بده به من که هر روز ناهار درست کنم و غذای همه یکی باشه.
–راست میگی؟ آقای چگینی موافقت کرد؟
–اولش نه، ولی بعد به آقا رضا گفت، حالا تو کارت رو شروع کن بعد ببینیم چی میشه.
لبخند زدم و گفتم:
–کاش بشه که آقارضا بیاد اینجا کار کنه.
همان موقع راستین در چارچوب در آبدارخانه ظاهر شد.
احساس کردم زیاد طولش داده بودم، چون بلعمی ناهارش را خورده و رفته بود.
بقیهی لقمه را داخل نایلونش گذاشتم و از جایم بلند شدم و گفتم:
–بفرمایید داخل.
نگاهی به دستم انداخت و گفت:
–الان این ناهارت بود؟
–آره، این ناهار دختر تنبلیه که منتظره مامانش براش غذا کنار بزاره.
جلوتر آمد، نگاهش هنوز روی لقمهی دستم بود. لقمه را پشت سرم پنهان کردم. نگاهش را به طرف چشمهایم سُر داد و گفت:
–اونم که نصفه خوردی. بشین تمومش کن.
از حرفش احساس کردم فشارم افتاد. هر دو دستم را پشتم نگه داشتم و گفتم:
–آخه اصلا میل نداشتم همونم به زور خوردم.
ولدی گفت:
–نه آقا، چون داشت نماز میخوند دیرتر امد تازه شروع به خوردن کرده بود که شما امدید. نگاه تندی به ولدی انداختم. کاش چیزی نمیگفت.
راستین پشت همان صندلی که نشسته بودم ایستاد و اشاره کرد که بنشینم.
–تو بیا بشین، اصلا من میرم چند دقیقه دیگه میام. مصمم بودنش باعث شد به طرف صندلی بروم و بنشینم. به طرف در خروجی رفت، بعد به طرفم برگشت و گفت:
–از فردا میگم خانم ولدی ناهار درست کنه، توام دیگه نمیخواد ناهار بیاری.
با لبخند به خانم ولدی نگاه کردم.
خانم ولدی گفت:
–آخه آقا هیچی وسیله اینجا نداریم.
–رضا بهت پول میده هر چی لازم داری بخر. فقط هر چی میخری باید فاکتور داشته باشیها رضا مثل من نیست. مو رو از ماست میکشه.
خواستم از آبدارخانه بیرون بروم که با آقارضا رودررو شدیم. فوری سرش را پایین انداخت و عقب رفت و گفت:
–شما بفرمایید.
عذرخواهی کردم و رد
باهم بخوانیم 💚
برای سلامتی امام زمان عج
سلامتی کادر درمان
#قراان 567
@Jameeyemahdavi313
🥀🥀🥀🥀🥀🥀🥀
اول محرم
جان و دلم حسینی شد با آمدن نام محرم
به امید دیدار نزدیکت آقا
از راه دور سلام✋
السلام علیک یا ابا عبدالله
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
@Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۱۹ مرداد ۱۴۰۰
میلادی: Tuesday - 10 August 2021
قمری: الثلاثاء، 1 محرم 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
- یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
- یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹آغاز ماه محرم الحرام
🔹محاصره شعب ابیطالب
🔹غزوه ذات الرقاع، 4ه-ق
🔹حدیث معروف امام رضا علیه السلام به ریان بن شبیب
🔹جمع آوری اولین زکات در اسلام به دستور حضرت رسول
📆 روزشمار:
▪️9 روز تا عاشورای حسینی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313
🌱🌺
#نمـــــاز_اول_مــاه 📿
🔮در روز اوّل دو ركعت نماز بجا آورید:
🔰در ركعت اول پس از سوره حمد سى مرتبه سوره توحيد، و در ركعت دوم بعد از سوره حمد سى مرتبه سوره قدر بخواند و پس از نماز 💵صدقه بدهید، چون چنين كند، سلامتى اش را در آن ماه از خدا خريده است.
دوستان عزیز و گرامی لطفاً از صدقه
برای امام زمان علیه السلام در اولین
روز از ماه محرم فراموش نشه🌹
#آیـت_الله_بهجت
@Jameeyemahdavi313
🔶 نعمت #محبت حسین(ع) را ساده نگیر! 🔶
❣شما در معرض بزرگترین نعمت هستید؛ «نعمت اباعبدالله الحسین(ع)»، این نعمت را دست کم نگیرید!
🚩در این محرم، مدام دورِ خیمۀ اباعبدالله الحسین(ع) بگرد، به خودت بپیچ و بگو:
«خدایا! آخر من چطور باید از تو تشکر کنم؟! من مثل مادر بچهمرده برای حسین فاطمه گریه میکنم! میسوزم! دوستش دارم! من چطور تشکر کنم؟!»
▪️یک محرم، ده روز از خدا تشکر کن! یکبار سجدۀ شکر بهجا بیاور! یکبار!
بگو: خدایا ممنونتم که به من حسین(ع) دادهای.
میفرماید: «قیمت گریۀ برای حسین(ع) این است که با یک قطرهاش بهشت بر انسان واجب میشود؛ یک قطرهاش!» نسبت به نعمت اباعبدالله الحسین(ع) سراسر شکر باش،
این نعمت نعمتِ کمی نیست!
این نعمت محبت اباعبدالله الحسین(ع) را ساده نگیر...
@Jameeyemahdavi313
🏴🏴🏴🏴
◾️◾️
اَلْسَّلامُ عَلَیْکَ ی اَباعَبْدِاللَّهِ وَ عَلَی الاَْرْواحِ الَّتی حَلَّتْ بِفِناَّئِکَ عَلَیْکَ مِنّی سَلامُ اللَّهِ [اَبَداً] ما بَقیتُ وَ بَقِیَ اللَّیْلُ وَ النَّهارُ وَ لاجَعَلَهُ اللَّه
🏴🏴🏴🏴
منزل بیست و چهارم
نام منزل: قصر بنی مقاتل
وجه تسمیه: در این محل قصری متعلق به مقاتل بن حسان بوده است.
زمان ورود: چهارشنبه اول محرم سال 61 هجری قمری معادل یازدهم مهرماه 59 شمسی.
مدت توقف: حدود نیمروزی در این منزل درنگ بوده است.
ویژگی ها و امکانات: 1. قصری که هنوز بقایای آن دیده می شده است. 2. مسجد نسبتا بزرگ. 3. چند بنا و خانه ساده گلی و سنگی. 4. چند حلقه چاه.
رویدادها: 1. دیدار با عبیدالله بن حر جعفی. عبیدالله شجاع و شاعر و سخنور بود که از کوفه بیرون آمده بود تا نه در سپاه عبیدالله باشد نه در سپاه اباعبدالله. امام، حجاج بن مسروق، هم قبیله ای او را فرستاد تا به همراهی دعوتش کند. حجاج به خیمه شکوهمند و اشرافی او درآمد و او را دعوت کرد.
عبیدالله گفت: من از کوفه بیرون آمدم تا نه با موافقان باشم نه با مخالفان. حجاج موضوع را با امام باز گفت. امام خود به دیدن و دعوت آمد و گناهان گذشته اش را به یاد آورد و فرمود با من همراه باش تا پاک شوی. عبیدالله بن حر پیشنهاد اسب خود (ملجمه) و شمشیر و غلام کرد که امام نپذیرفت و فرود: خیری در تو و شمشیر و اسبت نیست. عبیدالله بعد ها پشیمان شد و بر مزار اباعبدالله سوکواری کرد. او در جنگ صفین همراه امیرمومنان بود ولی جدا شد و به معاویه پیوست.
2. نوشته اند در این منزلگاه انس بن حارث به امام رسید و با او همراه شد.
3. خواب دیدن امام و گفت و گو با علی اکبر را در این منزل نیز نوشته اند.
4. حر همچنان همراه امام بود. امام از این منزل اندکی به سمت راست رفت و به کربلا رسید.
@Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 💚
برای سلامتی امام زمان عج
سلامتی کادر درمان
#قراان 568
@Jameeyemahdavi313
❣ #سلام_امام_زمانم❣
دل را پر از طراوت عطر حضور کن
آقا تو را به حضرت زهرا ظهور کن
آخر کجایی ای گل خوشبوی فاطمه
برگرد و شهـر را پر از امواج نورکن
♥️اَلَّلهُمـ ّعجِّللِوَلیِڪَالفَرَج♥️
🌹تعجیل درفرج پنج صلوات
@Jameeyemahdavi313