📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: چهارشنبه - ۲۰ مرداد ۱۴۰۰
میلادی: Wednesday - 11 August 2021
قمری: الأربعاء، 2 محرم 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام
🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام
🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام
🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه)
- حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه)
- یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹رسیدن #امام_حسین علیه السلام به کربلا، 61ه-ق
🔹ارسال نامه #امام_حسین علیه السلام به کوفه، 61ه-ق
📆 روزشمار:
▪️8 روز تا #عاشورای_حسینی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313
🔹راه درمان سختی قلب
برای هر عملی یک ثوابی منظور شده است، و تنها چیزی که نتوانستند برایش ثوابی ذکر کنند و خدا فرموده من خودم ثوابش هستم، گریهی بر امام حسین علیهالسّلام است. چون خدا فرموده کنار بروید، حسین علیهالسّلام مال من است. ثار اللّه است، خون خداست.
خدای تعالی میفرماید من خودم اجر شهادت حسین علیهالسّلام هستم. اجر گریهکنندگان بر حسین علیهالسّلام هم با من است.
پس خیلی کار میکند. انسان را بیدار میکند. وقتی انسان بیدار شد در او خواست ایجاد میشود.
مثلا یک شخصی در بیمارستان در کماست. وقتی چشم باز میکند، به اطراف نگاه میکند و میگوید پدر و مادر من کجا هستند.
ما که احساس دلتنگی و قرابت با اهلبیت علیهمالسّلام نمیکنیم، در کما هستیم.
ببینید دستور دین چقدر دقیق است میفرمایند: «فلیبک الباکون».
این سبب میشود انسان از کما بیرون بیاید. وقتی از کما بیرون آمد و بلند شد نشست، بعد میگوید: «أَيْنَ الْحَسَنُ أَيْنَ الْحُسَيْنُ»، تا میرسد به «أَيْنَ بَقِيَّةُ اللَّهِ».
این مکتب، اعجاز میکند. با اشکی که انسان میریزد، دلش از قساوت درمیآید. انسان را بالا میآورند.
و وقتی تسلیم شود، آنطور ساخته میشود که در کنار علی اکبر علیهالسّلام قرار میگیرد.
▪️استاد حاج آقا زعفریزاده
@Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
صاحب عزای اصلی اقا جانمون😭
🏴مولای ما صاحب الزمان در جلسات عزای جدش چه توقعی از ما دارند؟
👈از مجالس عزا باید به درک کدام روایت رسید؟
📜امـام حسیـن سلاماللهعلیه فرمودهاند:
فرزندم #مهـدی در عصر خودش مظلوم است.تا میتوانید برای او سخن بگویید و قلم فرساییدکنید. آنچه برای او بگویید در حقیقت برای همه ما اهل بیت گفته اید.
🖤🍂🖤🍂🖤
⚫️وقایع دوم محرم سال 61 هجری
🌹امام حسین علیه السلام در روز پنجشنبه دوم محرم الحرام سال 61 هجری به كربلا وارد شد.
☘چون به کربلا رسید پرسید: نام این سرزمین چیست؟ گفتند: غاضریه.
✨پرسید: نام دیگری دارد؟ گفتند: نینوا.
✨فرمود: نام دیگر چه؟ گفتند: ساحل فرات.
✨فرمود: اسم دیگر هم دارد؟ گفتند: كربلا.
🌹آنگاه اشک در چشمان حضرت حلقه زد و فرمود: سرزمین محنت و رنج!
▪️سپس فرمود: بایستید و پیش نروید. به خدا كه محل فرود آمدنمان و سرزمین ریخته شدن خونمان همین جاست...
▪️اینجاست كه حرمت ما را میشكنند، مردانمان و كودكانمان را میكشند. قبور ما در همینجا زیارتگاه خواهد شد. جدم رسول خدا ـ صلی الله علیه و اله و سلم ـ همین خاك را به من وعده داده و وعده او خلاف نیست...
⚫️ در این روز "حر بن یزید ریاحی" ضمن نامه ای "عبیداللّه بن زیاد" را از ورود امام علیه السلام به كربلا آگاه نمود.
⚫️ در این روز امام علیه السلام به اهل كوفه نامه ای نوشت و گروهی از بزرگان كوفه ـ كه مورد اعتماد حضرت بودند ـ را از حضور خود در كربلا آگاه كرد.
◽حضرت نامه را به "قیس بن مسهّر" دادند تا عازم كوفه شود،اما ستمگران پلید این سفیر جوانمرد امام علیه السلام را دستگیر كرده و به شهادت رساندند.
◾زمانی كه خبر شهادت قیس به امام علیه السلام رسید، حضرت گریست و اشك بر گونه مباركش جاری شد و فرمود:
"اللّهُمَّ اجْعَلْ لَنا وَلِشِیعَتِنا عِنْدكَ مَنْزِلاً كَریما واجْمَعْ بَینَنا وَبَینَهُمْ فِی مُسْتَقَرٍّ مِنْ رَحْمَتِكَ، اِنَّكَ عَلی كُلِّ شَیيءٍ قَدیرٌ؛
❣خداوندا! برای ما و شیعیان ما در نزد خود قرارگاهِ والایی قرار ده و ما را با آنان در جایگاهی از رحمت خود جمع كن، كه تو بر انجام هر كاری توانایی..
#ادامه_دارد
📚منابع:
📘اللهوف، ص35.
📘مقتل الحسین مقرّم، ص 184.
📘بحارالانوار، ج44، ص381.5
@Jameeyemahdavi313
#آیتــ_الله_مجتهـدۍ_تهـرانی_ره:
🍃 گریـہ بر امــام حسین علیہ السلام علاوه بر اینڪه توفیـق آور است بلڪه بـاعث از بین رفتن گناهـان و جـلب توجـہ رحمـت خـداونـد بـہ بنـده اش به خشنودے اهـل بیت علیهم السلام و موجب ڪسب حسنات و سنگینی نامه اعمـال است
🔵 خلاصه هر چـہ هست در گـریـه بر امــام حسیـن علیہ السلام است(۱)
🍃 امام صادق علیـہ السلام فرمودند: هر ڪس ما را نزد او یاد کنند و به اندازه بال پشـہ ای اشڪ بریـزد تمـام گناهـان او آمرزیده مۍ شود اگر چـہ به اندازه کف دریاها باشد
🍃 حـالا این معنایش ایـن نیست بـرو هر چـہ خواستے گناه ڪن، بعـد بیـای یک قطـره اشڪ بریز، بلڪه معنـایش این است کـہ اگـر بـرای حضـرت امـام حسیـن علیـہ السلام واقعـا هم گریه کنی اگر گناهڪار باشۍ توفیق تـوبـه پیـدا مۍکنی و در آینده موفق به گناه نخواهی شد و گناهـان گذشتہ ات هـم آمـرزیده مۍشود.
۱- گریه و بیتابی در هر چیزی که جزع آور است برای آدمی ناپسند است مگر گریه بر حسین بن علی علیه السلام آدمی در آن پاداش خواهد داشت(بحـار ج۴۴ ص۲۹۱)
همچنین امام رضا علیه السلام فرمودند: هر کس که یادے از مصیبت ما کند و بگرید به آنچه که بـا ما کردند در روز قیامت با ما و در درجه ما خواهد بود(بحـار ج۴۴ ص۲۷۸)
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_پنجاه_و_شش #عبور_زمان_بیدارت_میکند🌹 بلعمی چهرهاش را مچاله کرد و گفت: –توام کشتی ما رو با این
#پارت_پنجاه_و_هفت
#عبور_زمان_بیدارت_میکند🌹
وارد راهپلهها که شدم، پایم روی پلهی پنجم یا ششم بود که صدای راستین را شنیدم.
–خانم مزینی تلفن.
ایستادم.وارد راه پله شد.
اخم داشت. گوشیام را که روی میز جا گذاشته بودم را به طرفم گرفت و پرسید:
–مگه هنوزم باهاش در ارتباطی؟
شنیدن صدای زنگ گوشیام و دیدن شمارهایی که رویش افتاده بود کافی بود برای این که متوجه باشم منظورش کیست.
به صفحهی گوشی خیره ماندم.
به آرامی گفت:
–بگیر همینجا باهاش حرف بزن.
گوشی را گرفتم و گفتم:
–من باهاش کاری ندارم. اون زنگ میزنه.
به آرامی سرش را تکان داد و اشاره کرد که جواب دهم.
–الو.
راستین اشاره کرد که روی اسپیکر بگذارم.
پریناز با مهربانی احوالپرسی کرد و پرسید:
–داری میری خونه درسته؟
یک نگاهم به راستین بود یک نگاهم به گوشی.
–آره دارم میرم.
–خب چه خبر؟
–خبری نیست.
–شنیدم راستین شریک جدید داره. راستین لب زد.
–بهش بگو از کجا شنیدی.
من هم همان سوال را پرسیدم.
پریناز گفت:
–خب دیگه، من از همه چی خبر دارم.
از حرفش عصبی شدم و بی مقدمه گفتم:
–پریناز میشه دیگه هیچ وقت به من زنگ نزنی؟ برو دنبال زندگیت چیکار داری اینجا چه خبره، میخواستی خودت بمونی بفهمی چه خبره، لابد از این به بعدم هر چند روز یه بار میخوای بهم زنگ بزنی خبر بگیری. من نه جاسوسم، نه از جاسوس بازی و این حرفها خوشم میاد.
حرفهایم باعث شد آن ذات اصلیاش را بیرون بریزد و گفت:
–چته تو، فکر کردی لَنگ خبر دادن توام؟ من از همه چی خبر دارم. حتی میدونم میز تو الان تو اتاق راستینه. اگر بهت زنگ زدم فقط واسه این بود که بهت حالی کنم پات رو از زندگی من بکش کنار فهمیدی یا نه؟ به من میگه برو دنبال زندگیت، بچه پرو تو برو دنبال زندگیت، چی میخوای از اون شرکت، حالا اینجوری شد حرف آخرم رو اول میزنم، خیلی زود از اونجا میزاری میری، وگرنه...
همان لحظه راستین گوشی را از دستم قاپید و از اسپیکر خارجش کرد و فریاد زد.
–وگرنه چی؟ وگرنه چه غلطی میکنی؟
بعد همانطور که با تلفن حرف میزد از پله ها پایین رفت. احساس کردم فشارم افتاد پاهایم به یکباره قدرت ایستادن را از دست دادند. من طاقت شنیدن این حرفها آن هم در حضور راستین را نداشتم. همانجا روی پله نشستم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم. شاید پریناز درست میگفت من اینجا چه میکردم.
خودش هم که نیست بوی عطرش نفسم را بند میآورد. انگار عطرش جان تازهایی به پاهایم میداد. مشامم پر تر از قبل شد انگار همینجا کنارم بود.
–حالت خوبه؟
با شنیدن صدایش به یکباره سرم را بلند کردم، او که خم شده بود چیزی نمانده بود تعادلش را از دست بدهد.
هینی کشیدم و با صدای بلندی گفتم:
–مواظب باشید.
همانجا یک پله پایینتر از من نشست.
زل زد به گوشیام که در دستش بود.
–آدم وقتی یه اشتباه میکنه گاهی تا سالها باید تاوان پس بده. دیگه جواب پریناز رو نده.
با بیرحمی گفتم:
–شاید اونم حق داره، درسته خیلی اشتباه داره، ولی خب به خاطر علاقهایی که به شما داره نمیتونه دل بکنه، این خاصیت عاشقهاست.
پوزخند زد.
–عاشق؟ عشق؟ همش توهم بود. البته برای من، اون از اولشم عشقی نداشت فقط به خاطر منافع خودش مجبور بود وانمود کنه که...
سرش را پایین انداخت و آهی کشید که دلم برایش هزار تکه شد.
به روبرو خیره شد و ادامه داد:
–اون موسسه که توش کار میکرد، توام یهبار اونجا رفته بودی یادته؟
–بله.
–درش رو تخته کردن. مدیراش یه مشت جاسوس بودن. امثال پریناز هم ممکنه زیر نظر باشن. میدونی چرا همش بهت زنگ میزنه؟
گفتم:
–خب به خاطر شما و ...
حرفم را برید.
–نه بابا، این حرفها همش پوششه، برای این که اگر زیر نظره پای تو هم گیر باشه، البته اون الان خوب میدونه که زیر نظره. پس اگر میخوای به درد سر نیوفتی جوابش رو نده، اصلا هر شماره ناشناسی بهت زنگ زد فعلا جواب نده تا ببینیم چیکار میکنیم.
پرسیدم:
–حتی اگر شماره داخلی بود؟
مکثی کرد و گفت:
–فعلا جواب نده، چون ممکنه آشنایی اینجا داشته باشه و از روی لجبازی بخواد از طریق اون تو رو اذیت کنه.
–شما چطوری متوجه شدید؟
–من خیلی وقته میدونم. از همون بار اول که تعقیبش کردم و جلوی در خونهی شما ماشینم رو پارک کرده بودم، یادته؟ با لبخند سرش را به طرفم چرخاند و ادامه داد:
–اولین برخوردمون. اون روز اصلا فکرش رو هم نمیکردم یه روز با هم همکار بشیم. اون روز یکی از بدترین روزهای زندگیم بود. البته به قول حنیف روزها مشکلی ندارن اشکال خود ماییم.
بلند شد و دستهایش را در پشتش گره زد و به دیوار تکیه داد و دنبالهی حرفش را گرفت.
–یکی از همون روزا برادرم بهم زنگ زد و گفت که برم یه جایی و ببینم یه موسسهایی وجود خارجی داره یانه.
وقتی آدرس رو داد بهش گفتم پریناز همینجا کار میکنه، اگر بخواد میتونم از اون کمک بگیرم.
از همونجا حنیف حدسیاتش رو برام توضیح داد و گفت حواسم به اطرافم باشه.
با تعجب پرسیدم:
–برادرتون اون سر دنیا چطور متوجه این موسسه شده بودن؟
–خیلی اتفاقی، از طریق یکی از کسایی که به محل کارش امده بوده و براش از فعالینهای اون موسسه تعریف کرده. یه کسی که همونجا با هم آشنا شده بودن و قبلا یه چند ماهی تو ایران به عنوان روان شناس تو این موسسه کار میکرده.
ولی چون اونها بهش دیکته میکردن که در راستای چیزی که اونا میخوان مشاوره بده آبشون تو یه جوب نمیره و روان شناسه اونجا رو ترک میکنه، وقتی حنیف حرفهاش رو میشنوه اول باورش نمیشه، میگه توی ایران مگه میشه تو روز روشن اینقدر راحت با آیندهی یه سری دختر جوان بازی کنن و به فساد بکشوننشون. وقتی کمکم مطمئن میشه و تحقیق و بررسی بیشتری انجام میده، البته خیلی زیر پوستی و نامحسوس، متوجهی خیلی چیزها میشه و از طریق یکی از دوستهاش تو ایران به پلیس
خبر داده میشه، تازه بعد از اون معلوم میشه که اصلا این موسسه زیر نظر سازمان اطلاعاته و کارشون خیلی بدتر از این حرفهاس. دارن یه سری وطن فروش تربیت میکنن که در مواقع ضروری بریزنشون تو خیابون.
با اضطراب گفتم:
–احتمالا پریناز نمیدونسته و برای کار وارد اونجا شده و ...
حرفم را برید.
–آره اولش نمیدونسته ولی بعد که فهمیده خودش به میل خودش خواسته ادامه بده،
من متوجه میشدم که روز به روز رفتارش تغییر میکنه و بدتر میشه، وقتایی که با هم بودیم انگار همش دنبال یه بهونه بود که همه چیز رو ببره زیر سوال، با گرون شدن هر چیزی یا به بن بست خوردن تو هر کاری همش غر میزد و میگفت اینجا هیچ کس به فکر مردم نیست، اینجا هیچ کس پیشرفتی نمیکنه و خلاصه از این مدل حرفها و سیاه نماییها، فقط میکوبید و حرف از رفتن از اینجا میزد. حرفهاش خیلی عجیب شده بود.
–آخه چرا؟
شروع به بالا رفتن از پلهها کرد.
–به خاطر پول، همون چیزی که همیشه سرش دعوا داشتیم. اولین و آخرین اولویت زندگیش پول بود. درضمن این اواخر خیلی از موسسه حرف میزد، خیلی تحت تاثیر افکار اونا بود. یه جورایی حرفهای اونا انگار براش تقدس پیدا کرده بود. اگر کسی برخلاف اون حرفها میگفت متهم به بیسوادی و عقب موندگی میشد.
به جلوی در که رسید برگشت.
–صبر کن الان سوئچ رو میارم میرسونمت.
از جایم بلند شدم.
–نه، ممنون خودم میرم.
کمی مکث کرد و به صورتم زل زد.
–پس بیا بالا یه شربتی چیزی بخور برو. فکر کنم فشارت افتاده.
دامنم را تکاندم و گفتم:
–نه، ممنون، خوبم. همین که راه افتادم که بروم.
نوچی کرد و گفت:
–من مامانت نیستما ناهار نیاری چیزی بهت نگم. از تنبلی هم خوشم نمیاد. با اون یه لقمه ناهاری که تو خوردی و این رنگ پریده فکر نکنم تا سر خیابون برسی. زود بیا بالا.
فکر کردم کلی مورچه روی گونههایم رژه میروند. نگاهم را زیر انداختم.
–آخه الان بیام بالا، خانم ولدی میخواد سوال پیچم کنه، من که حالم خوبه، ولی چون شما میگید میرم از همین جاها یه چیزی میخرم میخورم بعد میرم خونه.
–مطمئن باشم؟
جرات نکردم سرم را بالا بگیرم. احساس کردم اگر نگاهش کنم همانجا قالب تهی خواهم کرد.
سرم را تکان دادم و فوری خداحافظی کردم و پلهها را به سرعت پایین آمدم.
کلید را داخل قفل انداختم و وارد خانه شدم.
آنقدر سروصدا بود که کسی متوجهی آمدن من نشد.
آریا در حال باد کردن بادکنک بود. آنقدر بادش کرد که با صدای بلندی ترکید و یک لحظه سکوت شد. همه یکدیگر را نگاه کردند. صدف با دیدن من گفت:
–عه، اُسوا امد.
مادر گفت:
–چه پاقدمی!
لبخند زورکی زدم و گفتم:
–چه خبره همه جمع شدید؟ جشن تولده؟
–امینه ریسهی کاغذی دستش را به صدف داد و گفت:
–آره، صدف برای امیرمحسن تولد گرفته.
به صدف نگاه کردم و لبم را گاز گرفتم.
–میمردی زودتر بهم بگی؟
صدف شانهایی بالا انداخت.
–تولد داداشت رو من بهت بگم؟
سرم را تکان دادم.
–از قدیم گفتنا با رفیقت فامیل نشو، میشه بلای جونت، اونم از نوع زنداداش، هنوز هیچی نشده واسه من...
مادر حرفم را برید.
–به جای این حرفها یه زنگ بزن به اون دوستت نورا، ببین همزن برقی دارن، صدف میخواد کیک درست کنه.
چشمهایم گرد شد.
–من زنگ بزنم؟ اونی که میخواد کیک درست کنه خودشم وسایلش رو میاره، بعد رو به صدف ادامه دادم:
–چرا حاضری نمیخری؟ حوصله داریا، میخوای من برم بخرم؟
صدف دمغ روی مبل نشست.
–امیرمحسن دوست نداره، همهی وسایلش رو خریدم آوردم حتی قالبش رو هم خریدم. بعد رو به مامان دنبالهی حرفش را گرفت:
–انگار مجبورم برم خونه بیارم.
نوچی کردم و روی مبل نشستم.
–آخه اون که خونهی خودش نیست، روم نمیشه.
امینه گفت:
–نورا اونجور آدمی نیست، به نظر من خوشحالم میشه. خیلی خانمه.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰
✍نویسنده : لیلا فتحی پور
@Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 💚
برای سلامتی امام زمان عج
سلامتی کادر درمان
#قراان 569
@Jameeyemahdavi313
سلام امام زمانم
✨اَلسَّلامُ عَلَیکَ فی آناءِ
لَیلِکَ وَ أطرافِ نَهارِکُ✋🏻
سلام بر تو،
در تمام لحظههای شبانهات
و ساعتهای روزت ...
سلام بر تمام لحظههای انتظارت
و تک تک لحظههای نیامدنت ...
#اللهمعجللولیکالفرج✨
#صبحبخیرامامزمانمــــــــــ♥️
@Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۲۱ مرداد ۱۴۰۰
میلادی: Thursday - 12 August 2021
قمری: الخميس، 3 محرم 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه)
- یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه)
- یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹رسیدن عمر بن سعد لعنة الله علیه به کربلا، 61ه-ق
روز آزاد شدن حضرت "يوسف (ع)" از زندان و استحباب روزه براي رفع هر گرفتاري
• دعوت جهاني اسلام توسط پيامبر اكرم (7ق)
صدها نفر از مردم شيراز براي بيان مخالفت خود با جشن هنر که هر ساله در اين شهر برگزار مي شود تظاهرات رژيمي و دولتي کردند (1357ش)
• مسلمانان شيراز عزاي عمومي اعلام نموده و مردم مغازه ها را تعطيل کردند (1357ش)
• بازار تبريز در اعتراض به اقدامات رژيم و کشتار بيرحمانه اش تعطيل شد (1357ش)
• در ساعت 10/30، تظاهراتي از سوي دانشجويان دانشگاه آذر آبادگان تبريز در محوطه و مقابل دانشگاه برپا شد (1357ش)
📆 روزشمار:
▪️7 روز تا #عاشورای_حسینی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313
#سلام_امام_زمانم❤️
سلام روشنی دیدگانم
عمری است که این چشمان منتظر
به پیچ جاده دوخته شده است تا
نگار سفرکرده از راه باز رسد و
فروغ از دست رفته را به آنها بازگرداند.
کاش می آمدی و غبار راهت
توتیای چشمانم می شد...
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
@Jameeyemahdavi313
اَلسَّلامُ عَلَیْڪَ یااَباعَبْدِللَّهِ الْحُسیْن❤️
عالم، به عشقِ روی تو بیدار می شود
هر روز، عاشقـانِ تو بسیـارمی شود
وقتی،سـلام می دَهَمت،درنگاهِ من
تصویرِ کربلای تو،تکرار می شود
❣اَلسلام علی الحسین
❣وعلی علی بن الحسین
❣وعلی اولاد الـحسین
❣وعلی اصحاب الحسین
🏴🏴🏴🏴
@Jameeyemahdavi313
✨﷽✨
#برکت بردن نام خدا💕
🔰پيامبر اکرم صلی الله علیه و آله :
❶خداوند می فرماید: « هرگاه بنده بگويدبسم اللّه الرحمن الرحيم، خداى متعال می گويد:
بنده من با نام من آغاز كرد. بر من است كه كارهايش را به انجام رسانم و او را در همه حال، بركت دهم».
❷دعايى كه با بسم اللّه الرحمن الرحيم شروع شود، رد نمى شود.
❸اگـر بنـده اى... در ابتداى وضويش، بسم اللّه الرحمن الرحيم بگويد همه اعضايش از گناهان پاك می شود.
❹هر گاه بنده اى هنگام خوابش، بسم اللّه الرحمن الرحيم بگويد، خداوند به فرشتگان مى گويد: به تعداد نفس هايش تا صبح برايش حسنه بنويسيد.
📚 امالی(صدوق) ص۱۷۷۴
📚بحار الانوار(ط-بیروت) ج۸۹ ، ص۲۵۸
@Jameeyemahdavi313
قیمت قرب‼️
✨یاران امام حسین(علیهالسلام) یکشبه یار نشدند. آنها عمری سیر باطنی داشتند و آنبهآن از خود گذشتند تا به ظهر #عاشورا رسیدند؛ تا زهیری شدند که تمام اموالش را گذاشت و رفت، یا وهبی که از تازهعروسش چشم پوشید، یا مادری که سر فرزندش را به سپاه دشمن برگرداند!
✨آنها نیز مانند ما اقتضای خیر و شرّ را داشتند. اما آنقدر در میادین #امتحان، امیال و خواستههای خود را فانی کردند تا مصداق کسانی شدند که امام دربارهشان فرمود: «بهتر از یاران خود ندیدم».
✨این مقام، نتیجۀ سیرِ پیدرپی آنها بود، نه فقط مشاهدۀ امام. پس راه رسیدن به آن برای ما هم باز است. اما اینکه فکر کنیم در کنار امام بودن کار سادهای است و ما هم اگر در #کربلا بودیم، حتماً ایشان را یاری میکردیم، تصور غلطی است.
✨مگر آسان است در یک روز تمام هستی خود را کنار بگذاریم و از هرچه داریم، بگذریم؟ وقتی پس از سالها تلاش هنوز رذایل را کنار نگذاشتهایم و مثلاً آنجا که خشمگین میشویم و میخواهیم انتقام بگیریم، نمیتوانیم میل خود را نبینیم و آرام باشیم، چگونه خیال یاری امام را در سر داریم؟!
#محرم
الّلهُـــمَّ عَجِّـــلْ لِوَلِیِّکَــــ الْفَـــــرَج
@Jameeyemahdavi313
#تلنگر❗️
🏴ایاممحرمتوۍهیئتومسجدبه
ڪسۍڪہظاهرشباشمافرقداره
مجرمانہوتحقیرآمیزنگاهنڪنید❌
یہتسبیحبگیریندستتون📿
باخودتونتڪرارڪنین⇓
[امامحسینعلیهالسلامفقطبرای
مذهبۍهانیست]🖐🏻
حواستونبهدلِمهمونهایارباب
باشه💔!
@Jameeyemahdavi313
🏴 وقایع مهم روز سوم محرم
خریداری اراضی کربلا توسط امام حسین علیه السلام:
از وقایعی که در روز سوم ذکر شده است این است که امام علیه السلام قسمتی از زمین کربلا را که قبرش در آن واقع شده است، از اهل نینوا و غاضریه به شصت هزار درهم خریداری کرد و با آنها شرط کرد که مردم را برای زیارت قبرش راهنمایی نموده و زوار او را تا سه روز مهمانی نمایند.
خریداری اراضی کربلا توسط امام حسین علیه السلام:
از وقایعی که در روز سوم ذکر شده است این است که امام علیه السلام قسمتی از زمین کربلا را که قبرش در آن واقع شده است، از اهل نینوا و غاضریه به شصت هزار درهم خریداری کرد و با آنها شرط کرد که مردم را برای زیارت قبرش راهنمایی نموده و زوار او را تا سه روز مهمانی نمایند.
سوم محرم؛ روز حضرت رقیه
رقیه پدر را میخواهد، تاب تحمل دوری از پدر را ندارد، همه اینها بهانه است تا هرچه زودتر به سوی پدر پر کشد و از شر قساوتهای زمانه رهایی یابد، لعنت خدا بر خبیثترین افرادی که حرمت خاندان آل الله را شکستند و دیگر جایی برای بخشش باقی نگذاشتند.
روز سوم ماه محرمالحرام به یاد بزرگ کوچک بانویی، نامگذاری کردهاند که خیل وسیعی از عاشقانش را رهسپار مرقد شریفش میکند، کودکی که سرنوشت غمبارش در کنار حماسه کربلا، دل خون شیعیان میکند، رقیه بابا، فقط سه چهار سال از عمر کوتاه خویش را در ناز و نوازش پدر گذارنده بود و یکباره در روز عاشورا این دختر آل طه، طعم یتیمی را میچشد، خداحافظی سوزناک با پدر، سیلی خوردن از دشمنان، آتش گرفتن خیمهها، فرو رفتن تیغها در پا، فرار از سم اسبان، همه و همه چقدر برای یک دختر بچه قابل تحمل است؟!
امروز، روز رقیه حسین (ع) است، رقیهای که همراه با برادر کوچکش علی اصغر حماسه بزرگی را در جهان ثبت کردند تا نامشان در صف اول مریدان امامت ثبت شود، درود بیکران خداوند بر کودکی که بدنش در اثر تازیانه کبود شده بود و درود خدا به آن هنگامی که با دیدن پدر جان از بدنش خارج شد.
🍂🍂🍂🍂🍂🍂
🌻بسم الله الرحمن الرحيم🌻
اِلـهي عَظُمَ الْبَلاءُ ، وَبَرِحَ الْخَفاءُ
وَانْكَشَفَ الْغِطاءُ ، وَانْقَطَعَ الرَّجاءُ
وَضاقَتِ الاْرْضُ ، وَمُنِعَتِ السَّماءُ
واَنْتَ الْمُسْتَعانُ ، وَاِلَيْكَ الْمُشْتَكى
وَعَلَيْكَ الْمُعَوَّلُ فِي الشِّدَّةِ والرَّخاءِ
اَللّـهُمَّ صَلِّ عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد
اُولِي الاْمْرِ الَّذينَ فَرَضْتَ عَلَيْنا طاعَتَهُمْ ، وَعَرَّفْتَنا بِذلِكَ مَنْزِلَتَهُم
فَفَرِّجْ عَنا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلاً قَريباً كَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ
يا مُحَمَّدُ يا عَلِيُّ يا عَلِيُّ يا مُحَمَّدُ اِكْفِياني فَاِنَّكُما كافِيانِ ، وَانْصُراني
فَاِنَّكُما ناصِرانِ
🌻يا مَوْلانا يا صاحِبَ الزَّمانِ
🌻الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ ، اَدْرِكْني
🌻اَدْرِكْني اَدْرِكْني ، السّاعَةَ السّاعَةَ
🌻السّاعَةَ ، الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل
🌻يا اَرْحَمَ الرّاحِمينَ ، بِحَقِّ مُحَمَّد وَآلِهِ الطّاهِرين
🍂و ﺩﻋﺎ براي سلامتي محبوب🍂
🌻اَللّـهُمَّ كُنْ لِوَلِيِّكَ الْحُجَّةِ بْنِ الْحَسَنِ صَلَواتُكَ عَلَيْهِ وَعَلى آبائِه في هذِهِ السَّاعَةِ وَفي كُلِّ ساعَة وَلِيّاً وَحافِظاً وَقائِداً وَناصِراً وَدَليلاً وَعَيْنا حَتّى تُسْكِنَهُ اَرْضَكَ طَوْعاً وَتُمَتِّعَهُ فیها طویلا🌻
🍂🌻اللهم عجل لولیک الفرج🌻🍂
🍂🌻اللهم امین 🌻🍂
🍂🍂🍂🍂🍂
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_پنجاه_و_هفت #عبور_زمان_بیدارت_میکند🌹 وارد راهپلهها که شدم، پایم روی پلهی پنجم یا ششم بود ک
#پارت_پنجاه_و_هشت
#عبور_زمان_بیدارت_میکند🌹
رو به صدف گفتم:
–من و امینه هر وقت حرف از کیک درست کردن و این چیزا زدیم مامان اونقدر مخالفت کرد و نه تو کار آورد که پشیمونمون کرد، وگرنه یدونه همزن میخریدیم دیگه. وقتی به مادر نگاه کردم جذبهاش مرا برای زنگ زدن مصمم کرد. فوری شمارهی نورا را گرفتم، میدانستم که حتما مادر راستین همزن برقی دارد چون اهل کیک پختن بود. نورا با شنیدن صدایم آنقدر خوشحال شد و احوالپرسی کرد که اصلا یادم رفت برای چه به او زنگ زدهام.
در حین حرف زدن و خوش و بش کردن دوباره نگاهم به مادر افتاد. به یکباره همه چیز یادم آمد و موضوع را با این پا اون پا کردن به نورا گفتم.
از درخواستم آنقدر خوشحال شد که گفت خودش دستگاه را برایم میآورد و اصرارهای من هم برای رفتن خودم فایده نداشت.
اولین بار بود که برای امیرمحسن تولد میگرفتیم. مادر از این کارها چندان خوشش نمیآمد. خود امیرمحسن هم همیشه میگفت روز تولد که شادی ندارد. این که بفهمی یک سال دیگر از عمرت گذشته واقعا ترسناک است و غم به جانت میوفتد، مگر این که کارت خیلی درست باشد.
همه نشسته بودیم و به جنب و جوش صدف نگاه میکردیم. پدر گفت:
–دخترا پاشید شما هم یه چایی بیارید که با کیکی که عروس گلم پخته بخوریم.
امینه خندید و گفت:
–آقاجان حالا صبر کن ببینیم چی پخته، اصلا قابل خوردنه.
امیر محسن لبش را به دندان گرفت و بلند شد و گفت:
–من میرم کمکش.
امینه بلند شد و امیر محسن را سرجایش نشاند.
–تو بشین داداش من خودم چایی رو میریزم.
بالاخره صدف با کیک وارد سالن شد و گفت:
–امیدوارم خوب شده باشه.
یک شمع قرمز رنگ به شکل قلب داخل یک پیاله آب گذاشته بود. آن را هم کنار کیک روی میز مقابل امیرمحسن گذاشت.
از صدف پرسیدم:
–چرا از این شمعها خریدی؟ چطوری میخوای روی کیک بزاری؟
شمع را کمی جابجا کرد و گفت:
–نمیخوام روی کیک بزارم. امیرمحسن میگه فوت کردن شمع روز تولد نشونهی خوبی نیست.
بعد فندک را به دست امیرمحسن داد و با هم شمع را روشن کردند. بعد خودش شروع به دست زدن کرد و ما هم همینکار را کردیم و تبریک گفتیم.
شمع همانطور تا آخر شب روشن ماند. آریا پرسید:
–دایی جان چرا شمع رو فوتش نمیکنی؟
امیر محسن گفت:
–دایی جان مگه میخوام به ملکوت اعلی بپیوندم که فوتش کنم. انشاالله همیشه به طرف روشنایی میریم. از حرفش ناگهان دلم ریخت، فوت کردن شمع، تاریکی، کنار زدن نور...
بلند شدم و به آشپزخانه رفتم و لیوان آبی خوردم و همانجا ایستادم. امیرمحسن خودش کیک را با همان آرامش همیشگیاش تقسیم کرد.
صدف صدایم کرد.
–اُسوه، میگم واسه نورا هم یه تیکه بزاریم؟ آخه همزن برامون آورد.
–اونا زیادن، یه تیکه کفافشون رو نمیده.
امیرمحسن گفت:
–من و صدف با هم میخوریم، یه تیکه بزرگ براشون میزارم. نورا خانم باید دست پخت خانم من رو بخوره ببینه چی پخته.
تکهایی از کیک داخل دهانم گذاشتم. خوشمزه و پفکی بود.
امینه گفت:
–داداش ببخشید کادو برات نگرفتیم، صدف نگفت واسه چی قراره مهمونی بده.
امیرمحسن گفت:
–خواهر من هیچ وقت کار بیدلیل نکن. واسه چی میخواستی کادو بخری؟
–وا! تولد همه میخرن دیگه.
صدف خندید.
–وای امینه، تو هنوز داداشت رو نشناختی؟ مگه من کادو براش خریدم؟ همین چند روز پیش که تولد خواهرم بود میخواستم براش کادو بخرم یه دلیل نتونستم واسه امیرمحسن پیدا کنم که چرا ما تولدها واسه هم کادو میخریم.
امینه گفت:
–راستش من فکر نکنم هیچ وقت داداشم رو بشناسم، خب تولد کادو میخرن طرف خوشحال بشه دیگه.
رو به امینه گفتم:
–واسه خوشحال کردن که خوبه، منظور امیرمحسن اینه که کادو خریدن روز تولد دلیلی نداره، مثلا واسه طرف چون به دنیا امده جایزه خریدی؟ چیزی که دست هیچ آدمی نیست.
درحال شستن فنجانها بودم که صدف گفت:
–اُسوه بیا این هم زن برقی نورا خانم رو ببر، شستم و خشکش کردم. کیکشونم گذاشتم داخل این ظرف بلور، به نظرت خوبه؟
نگاهی به ساعت انداختم.
–بد نباشه این وقت شب؟
صدف ظرف را جلوی چشممم گرفت.
–خوبه؟
با سرم جواب مثبت دادم.
–خب یه زنگ بهش بزن ازش بپرس.
نگاهی به امینه انداختم.
–راست میگه خب، البته نورا صدات رو بشنوه ها از خوشحالی میگه ما تاصبح بیداریم.
اخم کردم.
–برو بابا توام، توهم زدی.
امینه گفت:
–جدی میگم، اون روزا که بیمارستان بودی فهمیدم، من که خواهرت بودم به اندازهی اون بیتابی نمیکردم.
به نورا که زنگ زدم گفت:
–اتفاقا تو حیاط نشستیم با این چایی که کنار دستمه کیک خیلی میچسبه.
حالا دیگر اصلا نمیشد کیک را نبرم. فوری آماده شدم.
صدف نایلون را دستم داد و پرسید:
–زنگ زدی چی گفت؟
–گفت تو حیاط نشستیم منتظریم کیک بیاری با چایمون بخوریم. برم تا چاییشون سرد نشده.
صدف خندید.
امینه گفت:
–دیدی گفتم. میخوای آریا رو همراهت بفرستم؟
–نه بابا، مگه کجا میخوام برم،
کوچه پشتیه دیگه.
کوچهی ما روشن بود هم به خاطر تیر چراغ برق هم به خاطر نور پردازیهایی که ساختمانهای تازه ساخته شده انجام داده بودند. ولی کوچهایی که خانهی راستین در آن قرار داشت تاریکتر بود چون اکثر خانهها هنوز بافت قدیمیشان را حفظ کرده بودند.
زنگ خانهشان را فشار دادم و منتظر ماندم.
صدایشان از حیاط میآمد. انگار همگی در حیاط جمع بودند. از بین آن سرو صدا تشخیص صدای راستین برایم سخت نبود که انگار رو به نورا گفت:
–من باز میکنم.
شاید هم گوش من فقط صدای او را میشنید. صدای قدمهایش که به طرف در میآمد با ضربان قلبم هم آهنگ و یکصدا شده بودند. وقتی پشت در ایستاد انگار تپش قلب من هم متوقف شد. چفت در را عقب کشید. شبیه کشیدن کمان برای تیر انداختن. مطمئنم هدفش من نبودم ولی چشمهایم این اجازه را به من نمیدادند که در مسیر تیرش نباشم. به در چشم دوختم. جلوی در ظاهر شد و با لبخند سلام کرد. نگاهمان با هم تلاقی شد. نگاهم را از چشمهایش سلانه سلانه به طرف کفشهایش روانه کردم. در مسیر دیدم که یک ست ورزشی سفید و سیاه به تن دارد که خیلی برازندهاش است.
–سلام.
–بیا داخل، نورا منتظرته.
نایلون رابه طرفش گرفتم.
–نه، ممنون. بفرمایید.
وسایل را گرفت.
–دستت درد نکنه، نگاهی به داخل نایلون انداخت و پرسید:
–ما هم میتونیم از این کیک بخوریم یا همش مال نوراست؟
–ببخشید که کمه، نوش جان.
–خودت پختیش؟
–نه، نامزد امیرمحسن پخته، آخه امروز تولدش بود.
–آره نورا خانم گفتن. از طرف من به امیرمحسن تبریک بگو.
–ممنون، شما هم از مامانتون و نورا خانم بابت همزن برقی تشکر کنید. با اجازتون من دیگه برم.
–عه، چند دقیقه صبر کن. همان لحظه نورا آمد و اصرار کرد که داخل بروم. ولی من قبول نکردم.
راستین که رفته بود و وسایل را داخل گذاشته بود برگشت و پرسید:
–تنها امدی؟
–بله، دوقدم راهه دیگه.
رو به نورا گفت:
–من میرم میرسونمش.
نورا تشکر کرد. رو به راستین گفتم:
–کجا بیایید؟ آخه راهی نیست.
راستین بدونه توجه به حرف من دستهایش را داخل جیبش کرد و راه افتاد.
چارهایی نداشتم همراهیاش کردم.
هوای تازهی شهریور ماه را به ریههایش فرستاد و پرسید:
–از اون موقع پریناز بهت زنگ نزده؟
از سوالش جا خوردم.
–چطور؟
–آخه الان شروع کرده به من زنگ زدن خواستم ببینم به تو هم زنگ میزنه.
–چند بار زنگ زد ولی من جوابش رو ندادم. بعدش یه چند تا هم پیام داد.
با استرس به طرفم برگشت.
–چی نوشته بود؟
شانهایی بالا انداختم.
–یه حرفهایی که ...ولش کنید، من جوابش رو ندادم.
دستش را داخل موهایش کشید.
–اینجوری که نمیشه، پس فردا جلوی خانوادت زنگ میزنه، بد میشه.
–نه، نگران نباشید، گوشیم رو روی سکوت گذاشتم.
نگاه کجی به من انداخت و لبخند زد.
–تو با همه اینقدر مهربونی؟
از حرفش دستپاچه شدم و سرم را پایین انداختم.
سرش را تکان داد و گفت:
–نمیدونم دلیلش چیه که آدم گاهی یه چیزهایی رو نمیبینه. نگاهم کرد و ادامه داد:
–امروز نورا خانم خیلی ازت تعریف میکرد، میگفت هنوزم خانوادت نمیدونن واقعا چرا تو راهی بیمارستان شدی. فکر میکنن واقعا تو حیاط ما خوردی زمین. بعد سرش را پایین انداخت و زمزمه کرد؛
–دلیل بعضی چیزها هیچ وقت معلوم نمیشه.
به سر کوچهی ما رسیده بودیم. ایستادم و گفتم:
–دیگه خودم میرم، شما زحمت نکشید.
دستهایش را روی سینهاش جمع کرد و همانجا ایستاد.
–اینجا میمونم تا بری داخل خونه.
به جلوی در خانه که رسیدم برگشتم و نگاهش کردم. درخشش چشمهایش را میدیدم و لبخندی که هنوز روی لبهایش بود.
چند روزی گذشت زنگ زدنهای پریناز تقریبا قطع شده بود ولی پیامدادنهایش ادامه داشت. گاهی نخوانده پاک میکردم گاهی هم میخواندم و اعصابم خرد میشد. چون یا توهین بود یا تهمت.
هنوز یک ساعتی به ظهر مانده بود که بوی قرمه سبزی اشتهایم را تحریک کرد.
این روزها ولدی سنگ تمام میگذاشت.
نور آفتاب پشتم را اذیت میکرد و دوباره گرمم شده بود. شوری عرقهایی که از وسط کمرم رد میشد باعث سوزش آن قسمت میشد، احتمالا بر اثر گرمای خورشید آن قسمت پوستم حساس شده بود. البته راستین اسپیلت را روشن کرده بود و داخل اتاق خنک بود، ولی چیزی از گرمای تیز آفتاب بر پشتم کم نمیکرد.
نگاهی به راستین انداختم غرق خواندن اوراقی بود که روی میزش پخش بودند.
آقای خباز و رضا وارد اتاق شدند.
آقا رضا گفت:
–پاشو بریم. راستین بلند شد و به طرف من آمد و گفت:
–هواست باشه تا ما برگردیم. یکی از دوستام قراره بیاد اینجا، اگر قبل از من رسید بیارش تو اتاق تحویلش بگیر و تا من بیام ازش پذیرایی کن.
بلند شدم و گفتم:
–چشم، حتما.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰
✍نویسنده : لیلا فتحی پور
@Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 💚
برای سلامتی امام زمان عج
سلامتی کادر درمان
#قراان 570
@Jameeyemahdavi313
🏴🏴🏴🏴🏴
📖 #تقویم_شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۲۲ مرداد ۱۴۰۰
میلادی: Friday - 13 August 2021
قمری: الجمعة، 4 محرم 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸#صاحب_العصر_و_الزمان_حضرت_حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه)
- یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه)
- یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن
❇️ وقایع مهم تاریخ
ا 🔹فتوی شریح قاضی ملعون به قتل امام حسین، 61ه-ق
• اعلام حكومت نظامي در اصفهان به دنبال تظاهرات گسترده ضد رژيم در اين شهر (1357ش)
• عزل محرمانه دكتر محمد مصدق از نخست وزيري توسط محمدرضا شاه پهلوي (1332ش)
• تظاهرات و درگيري مردم انقلابي با مأموران رژيم پهلوي در شهرهاي مختلف كشور (1357ش)
• انفجار بمب در رستوران خوانسالار، محل خوشگذراني نظاميان آمريكايي در تهران (1357ش)
• پايان عمليات نصر (1366ش)
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا عاشورای حسینی
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
بسم الله المهدی عج💚
ختم 14000 مروارید 💎صلوات 💎
به نیت تعجیل در ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف 💛💚
به نیابت از هر کسی که میتونید بخونید
تعداد رو لطفا به خادم کانال اعلام بفرمایید
@In_the_name_of_Aallah