قتل بخاطر نزدن ماسک
نگهبان فروشگاه دختره رو بخاطر ماسک نزدن تو فروشگاه راه نداده بابای دختره با اسلحه نگهبان فروشگاه رو کشته
اینم فرهنگ غربی
#غرب_وحشی
@Jameeyemahdavi313
#عطر_نماز❣
👤 آیـت الله مجتهدی ره :
💠 اهل معرفت برای رسیدن به سعادت دو راه را به شدت موثر می دانند:
🌺 احسان به پدر و مادر
🌺 نماز اول وقت
#نماز_اول_وقت 📿
✨💚 @Jameeyemahdavi313 💚✨
🌼🌸🍀🌼🌸🍀
🔻دعای روز دوازدهم #ماهرمضان🔻
⚡️اللهمّ زَیّنّی فیهِ بالسّتْرِ و العَفافِ،
⚡️ واسْتُرنی فیهِ بِلباسِ القُنوعِ و الكَفافِ، ⚡️ واحْمِلنی فیهِ على العَدْلِ و الإنْصافِ،
⚡️ و امِنّی فیهِ من كلِّ ما أخافُ،
⚡️ بِعِصْمَتِكَ یا عِصْمَةَ الخائِفین.
💢 خدایا! در این روز عزیز، مرا با پوشش و پاكدامنى زینت ببخش..
💢 و مرا با لباسِ قناعت و کفاف، بپوشان..
💢 و مرا بر عدل و انصاف وادارم نما..
💢 و مرا از هرآنچه که از آن میترسم، نگه دار..
💢 بحق عصمتت تو را قسم میدهم که دعای ما را مستجاب کنی.
@Jameeyemahdavi313
#استوری
ابری شو، خاطره هاتو ببار
بارون شو، یاد من عشق♥️ رو بیار
@Jameeyemahdavi313
❣همسرانه
به گفتهی روانشناسان، شادترين زوج های جهان، ماهرترين افراد در "فراموش كردن نقاط ضعف همديگر" هستند...
اين كار نياز به بلوغ و پختگی فراوانی دارد.
زندگی مشترک
خانواده
❤️ @Jameeyemahdavi313
نماز شبهای ماه رمضان
نماز شب سیزدهم🌹
چهار ركعت نماز در هر ركعت حمد و بيست و پنج مرتبه توحيد🌹
#نکته: نمازهای مستحبی ۲ رکعتی به جا آورده میشوند
🌸التماس دعا برای ظهور🌸
@Jameeyemahdavi313
بی انصافیه رقص دوتا پرستارو ببینیم و اون اندازه بهش بپردازیم ولی سفره افطاری پرستاران، لابهلای خبرها گم شه.😇
@Jameeyemahdavi313
یا_صاحب_الزمان_عج❤️
رمضان بی تو دلم تنگ شود
میروی و دل من سنگ شود
رمضان یک خبر از یار بده
بر دلم مژده ی دلدار بده
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجــــ
فرجمولاصلوات🌺
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#رمان_جانم_میرود #به_قلم_فاطمه_امیری #پارت_هجده مهیا سرش را برگرداند و چشمڪی برای نازی زد تا برگش
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_نوزده
مهیا نگاهي به صورت نازی انداخت
ـــ خوبه، میخوای برے جایي؟؟
زهرا تنه ای به نازی زد
ـــ ڪلڪ کجا دارے میری؟؟
ـــ اه چته زهرا تیپمو بهم ریختی من رفتم
مهیا و زهرا به رفتن نازی نگاه می کردند
ـــ واه مهیا این چش شد
ــــ بیخیال ولش ڪن بریم
ـــ مهیا جا ِن من بیا بریم کافی شاپ
ـــ باشه بریم
پاتوق همیشگی مهیا و دوستانش کافی شاپی ڪه رو به روی دانشگاه بود
وارد کافی شاپ شدن و روی میزی در گوشه ڪافی شاپ نشستند
گارسون به طرفشان آمد و سفارش را گرفت
صدای گوشیش بلند شد
بعد ڪلی گشتن گوشی را از کیف درآورد
پیام داشت .همان شماره ناشناس بود جواب پیام را داده بود
ــــ یڪ دوست
مهیا پیامش را پاک کرد و بیخیال تو کیف انداخت
ـــ بی مزه بازیش گرفته
ـــ با ڪی صحبت مي کني تو
ـــ هیچی بابا مزاحمه بیخی
شروع ڪردن به خوردن ڪیڪ بعد از ربع ساعت از جایشان بلند شدند
مهیا به طرف صندوق رفت تا حساب ڪند
ـــ چقدر میشه
ــ حساب شده خانم
مهیا با تعجب رسش را بالا آورد
ـــ اشتباه شده حتما من حساب نڪردم
ـــ نه خانم اشتباه نشده اون آقا میز شمارو حساب کرد
مهیا به جایی ڪه گارسون اشاره ڪرد نگاه ڪرد با دیدن مهران صولتی و آن لبخند و نگاه مرموزش اخم وحشتناڪی به او انداخت و زود پول را از ڪیف پولش در آورد و روی پیشخوان گذاشت و ار کافی شاپ خارج شد
ـــ پسره عوضی
ـــ باز چته غر میزنی
ــــ هیچی بابا بیا بریم
دستی برای تاڪسی تکان داد با ایستادن اولین تاڪسی سوار شدند
ـــ مهیا
ـــ جونم
ـــ یه سوال بپرسم راستشو بهم میگی
ـــ من کی بهت دروغ گفتم بپرس
ــــ اون دو سه روزی ڪه جواب گوشیتو نمی دادی ڪجا بودی
مهیا پوفی ڪرد دوست نداشت چیزی را از زهرا مخفی ڪند
ـــ بهت میگم ولی واویلا اگه فهمیدم نازی یا کس دیگه ای فهمیده
ـــ باشه باشه بگو
ــــ جان من مهیا همه این اتفاقات افتادن؟
ـــ جان تو
ـــ وای خدا باورم نمیشه
ـــ باورت بشه
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@Jameeyemahdavi313
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_بیستم
ـــ نازی بفهمه
مهیا اخمی به او کرد
ـــ قرار نیست بفهمه خودت میدونی با این جامعت مشڪل داره
دیگہ به خانه رسیده بودند
بعد از خداحافطی به سمت در خانه شان رفت در را باز کرد و تند تند از پله ها بالا رفت
ـــ سلام
مادر ش که در حال بافتن بود وسایلش را کنار گذاشت
ـــ سلام به روی ماهت تا تو بری عوض کنی نهارتو آماده میکنم
مهیاوبدون اینڪه چیزی بگویید به سمت اتاقش رفت و بعد از عوض کردن لباسش و شستن دست و صورتش به طرف آشپزخانه رفت
و شروع کرد به خوردن تمام که کرد ظرفش را بلند کرد و در سینگ گذاشت
ـــ مهیا
مهیا به سمت هال رفت
ـــ بله
ــــ دختر آقای مهدوی رو تو بازار دیدم گفت بهت بگم امروز بری پایگاشون غروبی
ـــ باشه
تو اتاقش برگشت
خیلی خسته بود چراغ را خاموش ڪرد و خود را روی تخت پرت ڪرد
موهایش را مرتب کرد وسایل مخصوص طراحی اش را برداشت و به سمت پایگاه رفت بعد نماز رفت چون دوست نداشت در شلوغی آنجا دیده شود حوصله ی نگاه های مردم را نداشت به سمت پایگاه رفت بعد از در زدن وارد شد
چند دختر جوان نشسته در حال بسته بندی بودن با تعجب به مهیا نگاه می کردند
ــــ به به مهیا خانم
مهیا با دیدن مریم لبخندی زد
ــ سلام مریم جان
ــ سلام گلم خوش اومدی بیا بشین اینجا
مهیا روی صندلی نشست مریم برایش چایی ریخت
ـــ بفرما
ـــ ممنون
همزمان سارا و نرجس وارد شدند
سارا با دیدن مهیا خرماها را روی زمین گذاشت و به طرف مهیا آمد محکم بغلش کرد
ـــ سلام مهیا جونم خوبی
ـــ خوبم سارا جون تو خوبی
وبرای نرجس سری تڪان داد که نرجس با اخم رفت و گوشه ای نشست
ـــ خب مریم جان پوسترو ڪی می خوای
ـــ واقعیتش مهیا جان ما برناممون پس فرداس یعنی فردا باید پوسترارو بزنیم به دیوار
ــــ فردا ??
ـــ آره میدونم وقت نیست ولی دیگه سعی خودتو بکن توروخدا
سارا از جایش پرید و به سمت میز رفت و فلشی اورد مریم با دیدنش گفت
ـــ نگا داشت یادم می رفت شهاب خودش یه مقدارشو طراحی کرده بود گفت بزنم رو فلش بدم بهت
تا بتونی زودتر آمادشون ڪنی
مهیا فلش را از دست سارا گرفت
ـــ اینطوری میتونم تا فردا به دستت برسونم
ـــ مرسی عزیزم
ـــ خب دیگه من برم
ـــ کجا تازه اومدی
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@Jameeyemahdavi313
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯