eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
250 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
خط شکن 114: وقال علیه السلام: مَنْ طَلَبَ شَیْئاً نَالَهُ أَوْ بَعْضَهُ. امام(علیه السلام) فرمود: هرکس براى رسیدن به چیزى تلاش کند یا به همه آن مى رسد یا به قسمتى از آن چیز.
خط شکن 114: نکته بسیار مهمی رو امروز از امام فرا خواهیم گرفت
خط شکن 114: تلاش ... گاهی زحمت بسیار می‌کشی برای مثالا قبولی در کنکور برای سرمایه دار شدن برای معنویات برای ورزشکار شدن امام میفرماید بهش می‌رسی یا به برخی از بخش های اون ینی بهش نزدیک میشی
خط شکن 114: خب نکته اینجا چیه این که حتی اگر در زمینه خلاف هم باشه بهش می‌رسی ها پس مراقب باش چه شما برای تبدیل شدن به یک سارق تلاش کنی بهش می‌رسی چه برای رسیدن به حضرت مهدی عج بهش می‌رسی طبق این حدیث
خط شکن 114: پس هان ای انسان ببین برای چه تلاش میکنی دُر و گهر است این سخن یعنی معادله هستی این هست که جوینده یابنده است امیدوارم بدنبال طلا باشیم نه بدنبال بدل
والحمدالله رب العالمین
برای سلامتی و ظهور حضرت صلواتی بفرستید اللهم صل علی محمد وال محمد وعجل فرجهم✨🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
راه رسیدن به کمال مورد نظرامام زمان💗 ✳️ اگر کسی بخواهد به کمال برسد باید فکر کند، دقت کند، ببیند باید چه کاری انجام دهد و زندگی او چگونه باشد تا مورد پسند امام زمان ارواحنافداه قرار بگیرد. این فکر خودش مربی است. توجه به این نکته که امام عصر (علیه السلام) 👈ناظر اعمال شما است👉 خودش انسان را می سازد. شما اگر انتظار فرج حضرت بقیة الله (ارواحنافداه)🌸را داشته باشید، این را بدانید که تحت تربیت حضرت هستید. آن هم به این صورت انجام می شود که مثلا با خودتان فکر کنید من با فلان دوستم می خواستم مسافرت بروم، او گفت من با تو مسافرت نمی کنم، علتش چیست؟ به خاطر اینکه تو بخیلی و من دلم می خواهد دستم در مسافرت باز باشد، هرطوری می خواهم خرج کنم! یک صفت بخل مانع از ارتباط تو با رفیقت می شود. اگر صفات رذیله در انسان باشد امام زمان نمی پسندند. پس اول کاری که یک منتظر امام زمان (ارواحنافداه) می کند - اگر عقل داشته باشد و بفهمد - این است که خودش را مهیا می کند تا امام زمان (علیه السلام) او را بپذیرند.🌸 طوری خودش را تربیت می کند که حضرت بفرماید آن کس که من می خواهم این است. آن مومن که من می پسندم این است و انتخابت کنند.👌✳️ 🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃 @Jameeyemahdavi313
سلام مهدی من🌸 خوبی اقای من امروز جمعست و هدیه امون دو رکعت نماز امام زمان باشه به بچه کوچولوهاتونم بگید برا ظهور صلوات بفرستن😉 تاثیر داره ان شاءالله که بتونیم لبخندی بر لبان مهدی بیاریم و لیاقت دیدار مهدی رو داشته باشیم ان شاءالله🤲 الهی عجل لولیک الفرج بحق 💚زینب کبری س🤲 @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💛 • ازآیت‌الله‌بهجت(ره)پرسیدند: آیاآدم‌گناهکارهم‌میتواندامام‌زمانش‌را‌ ببیند؟ جواب‌دادند: شمر هم‌امام‌زمانش‌رادید ..! امانشناخت !! • ♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌• •| @Jameeyemahdavi313 |•
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#رمان_جانم_میرود #به_قلم_فاطمه_امیری_زاده #پارت_صد و بیست و پنج مهیا از شنیدن صدای زنانه ای، شوکه
و بیست و شش نازنین از جایش بلند شد و به سمت مهیا رفت. ــ واون سنگدلی که منو عاشق خودش کرد؛ شهاب... شوهر تِوعه... مهیا، از شوکی که به او وارد شد، احساس می کرد تمام بدنش یخ کرده است. منی توانست این چیز ها را هضم کند. ــ تعجب نکن! من خر، عاشق جناب سرگرد، پاسدار، شهاب مهدوی، شدم. خندید و رو به مهیا گفت: ــ مسخره است! نه؟! شروع کرد به قدم زدن. ــ ولی من میتونستم، بیشتر بهش نزدیک بشم؛ ولی تو نزاشتی. آره! اینجوری نگام نکن. تو نزاشتی؛ بعد چاقو خوردن شهاب به خاطر تو! با رفت وآمدای خانوادگیتون برای من زنگ خطر به صدا در اومد. باید دست به کار میشدم. از بابام پول دزدیدم. به یکی سپردم که بهت پیام بده و یه جورایی مخت رو، بزنه! ولی اون بی عرضه! پولم رو بالا کشید و رفت. دیگه ناامید شده بودم و دست به دامان، مهران شدم. مهران، که البته پول بیشتری می خواست؛ اما بهتر از اون ساسان احمق، میتونست کاری کنه. بعد رفتنت به راهیان نور و قضیه جاموندت، دیگه نظرم رو نسبت به قضیه عوض کرد. قبلا فقط می خواستم تو رو از اون جدا کنم، ولی بعد از اون، فقط می خواستم تو رو، تو چشم شهاب و خانوادش، بد کنم. مهیا، سرش را پایین انداخت و هق هق می کرد. شنیدن این حرف ها برایش خیلی سخت بود. باور نمی کرد؛ دوست صمیمیش، این همه برای بدبخت کردنش، تلاش کرده بود. ــ گریه کن... آره... گریه کن... با عصبانیت داد زد: ــ وقتی فهمیدم تو با شهاب عقد کردی؛ بیشتر از تو گریه کردم! هنوز داشتم از کاری که اون عوضی با من کرد، عذاب میکشیدم؛ که خبر عقدت رو، زهرا بهم داد... نازنین، اشک هایش را محکم از روی گونه هایش پاک کرد و عصبی به سیگار پکی زد. ــ تو... زندگیم رو نابود کردی! فقط می خوام بدونم، چطور میتونی با آرامش زندگی کنی؟! ها؟! عصبی فریاد زد. ــ آشغال چطور میتونی با کسی که دوستت عاشقش بود، زندگی کنی؟! ها؟! به مهیا پشت کرد. ــ بگو که همه چیزایی که گفتی دروغه... بگو نازی... بگو داشتی شوخی می کردی... بگو که مهران رو، تو نفرستادی. عوضی اون داشت منو با ماشین زیر میگرفت. فریاد زد: ــ میدونم! ولی شهاب نجاتت داد. کاشکی زیرت می گرفت و از دستت خالص می شدم! مهیا، چشمانش را، محکم روی هم فشار داد. سر درد شدیدی گرفته بود. از گریه ی زیاد؛ نمی توانست چشمانش را باز کند. آرام، چشمانش را باز کرد؛ که نازی را ندید. با ترس به اطراف نگاهی انداخت. ــ نازی... نازی... بلند داد زد: ــ نازی کجایی؟! با شنیدن صدای حرکت کردن ماشینی، پی به قضیه برد. چشمانش را محکم روی هم فشار داد. حالش اصلا مساعد نبود. این موقع شب و موندن در این ساختمان، ترس بدی در وجودش ایجاد کرده بود. یاد شهاب افتاد، سریع به سمت کیفش رفت. موبایلش را درآورد؛ و شماره شهاب را گرفت. شهاب، جواب نمی داد. دیگر ناامید شد. تا می خواست قطع کند، صدای شهاب در گوشی پیچید. ــ جانم؟! شهاب، برگه ها رو داخل پوشه گذاشت. ــ خب، خسته نباشید آقایون! فعلا تا اینجا کافیه اگه سوالی در مورد ماموریت داشتید؛ بپرسید. اگه هم ندارید، یاعلی(ع)! همه از جایشان بلند شدند. تلفن شهاب زنگ خورد. با دیدن اسم، حاج خانوم، لبخندی زد. گوشی را برداشت. منتظر ماند، همه از اتاق خارج شوند؛ تا جواب دهد. همزمان با بسته شدن در، دکمه اتصال رو لمس کرد. ــ جانم؟! شهاب با شنیدن صدای گریه مهیا، با نگرانی پرسید: ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @Jameeyemahdavi313 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
و بیست و هفت ــ مهیا؛ چرا گریه می کنی؟! مهیا که از ترس، تسلطی بر لرزش صدایش و گریه کردنش نداشت؛ با گریه ادامه داد. ــ شهاب... توروخدا بیا... منو از اینجا ببر... شهاب صدایش بالاتر رفت: ــ خب بگو کجایی؟! اصلا چی شده مهیا؟! چرا صدات میلرزه؟! حرف بزن داری سکتم میدی... ــ شهاب فقط بیا! ــ مهیا... حرف بزن! الو... الو... مهیا...! گوشی رو قطع کرد. سریع سویچ و کتش را برداشت. با صدای بلند، سرباز را صدا کرد. ــ احمدی! در باز شد. ــ بله قربان؟! ـ به سروان کمیلی بگید، حواسشون به همه چی باشه. من دارم میرم. شاید شب نیومدم. ــ چشم قربان! شهاب، سریع به طرف ماشینش دوید. با صدای موبایلش، نگاهی به صفحه موبایل، انداخت. پیام، از طرف مهیا بود. پیام را سریع باز کرد. آدرس بود. ماشین را روشن کرد. هر چقدر به آدرس فکر می کرد؛ این آدرس را به خاطر نمی آورد. سریع آدرس را در GPSزد. یک چشمش به جاده بود و یک چشمش به صفحه موبایل... طبق نقشه ای که روی صفحه موبایل نمایش داده می شد؛ رانندگی می کرد. هر چقدر هم که به مهیا زنگ می زد، تلفنش خاموش بود. پایش را روی پدال گاز، فشار داد. کم کم از شهر خارج شد. با عصبانیت به فرمان کوبید. ــ کجا رفتی مهیا؟!!! مهیا نگاهی به موبایلش، که خاموش شده بود انداخت. ــ لعنتی! صدای پارس سگ، به گوشش رسید. یاد آن روزی افتاد که در جاده جامانده بود. هوا تاریک تاریک شده بود، و غیر از نور ماه، نور دیگری نبود. مهیا خودش را آرام، به سمت گوشه ی اتاق کشاند. از درد پایش، چشمانش را روی هم فشار داد. نگاهی به زانوی زخمیش انداخت. شلوارش، پاره شده بود و خون روی آن خشک شده بود.. نگاهی به اطراف انداخت. کاشکی جراتش را داشت، که بلند شود و از این ساختمان بیرون برود. خودش را محکم در آغوش گرفت و آرام آرام گریه می کرد. تنها امیدش، فقط شهاب بود. شهاب، ماشین را نگه داشت. با دیدن ساختمان نیمه کار؛ دیوانه وار، از ماشین، پیاده شد. ــ یافاطمه الزهرا! مهیا، اینجا چیکار می کنی! افکار زیادی به ذهنش می رسید که همه را پس زد و با سرعت به طرف ساختمان رفت. با صدای بلند داد زد: ــ مهــــــیــــا!! با دیدن پله ها، به سرعت از آنها بالا رفت. نگاهی به اتاق ها انداخت؛ لکه های خونی را روی زمین دید. یاحسینی، زیر لب گفت. ـــ مهیا کجایی؟! به تک تک اتاق ها سر زد. اتاق آخری را سرک کشید، تا می خواست از آن خارج شود... مهیا را در گوشه اتاق دید به سرعت به سمتش رفت. ــ مهیا! مهیا، با چشمانی پر اشک، به شهاب نگاهی انداخت. ــ شهاب! شهاب کنارش زانو زد و جسم لرزانش را به آغوش کشید. مهیا، هق هق کنان پیراهن شهاب را، در مشتش گرفته بود و اسمش را صدا می زد. شهاب، دستانش را نوازش گونه روی بازو های مهیا، می کشید. ــ آروم باش عزیز دلم... آروم باش خانومی... ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @Jameeyemahdavi313 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
و بیست و هشت مهیا، نمی خواست از شهاب جدا شود. الان، احساس امنیت می کرد. صدای گریه اش بالاتر رفت و شهاب را دیوانه تر کرد. ــ مهیا... خانمی... پاشو بریم عزیزم! مهیا نگاهی یه پایش انداخت. شهاب، رد نگاهش را گرفت. با دیدن پای زخمی مهیا، چشمانش را از عصبانیت بست. ــ به من تکیه بده! مهیا با کمک شهاب، از جایش بلند شد. با کمک شهاب از اتاق بیرون رفتند. مهیا، سریع سرش را در سینه ی شهاب پنهان کرد. دوست نداشت دیگر این جارا ببیند. شهاب، نگاهی به مهیا انداخت. متوجه ترسش شد. ازساختمان بیرون آمدند. شهاب، در را باز کرد و مهیا را روی صندلی نشاند. دست مهیا را گرفت. ازترس، دستانش یخ کرده بود. کتش را درآورد و روی مهیا انداخت و سوار ماشین شد... در طول راه، مهیا نگاهش را به بیرون دوخته بود. و آرام آرام؛ اشک می ریخت. و حتی یک لحظه دست شهاب را ول نکرد. شهاب، به دستش که مهیا آن را محکم گرفته بود، نگاهی انداخت. آشفته بود... می خواست هر چه زودتر بداند، که برای چه مهیا این وقت شب، آن هم همچین جایی، بود. اصلا چه اتفاقی افتاده، که مهیا این همه ترسیده و دست و پایش و پیشانیش زخمی شده... دوست داشت، سریع جواب سوال هایش را بداند. ولی با وضعیت مهیا، نمی توانست چیزی بپرسد. باید تا رسیدن به خانه و آرام شدن مهیا، صبر می کرد. ماشین را داخل خانه برد. به سمت مهیا رفت و کمکش کرد، که پیاده شود. وارد خانه شدند. مهیا خودش را به شهاب نزدیک کرد. ــ شهاب چرا اینجا تاریکه؟! شهاب به مهیا که ترسیده بود، نگاهی انداخت. ــ خانمی؛ کسی خونه نیست.... برای همین چراغارو خاموش کردیم. ــ روشنشون کن. شهاب کلید را زد. مهیا وقتی خانه روشن شد، نفس آسوده ای کشید. با کمک شهاب، از پله ها بالارفتند. وارد اتاق شهاب شدند. شهاب، مهیا را روی تخت نشاند. چادر ومغنعه مهیا را از سرش برداشت؛ و کمکش کرد، که دراز بکشد. تا شهاب خواست که بلند شود؛ مهیا دستش را محکم گرفت و سرجایش نشست. ــ کجا میری شهاب؟! شهاب نگاهی به دستان مهیا، و به چشمان ترسانش انداخت؛ و از عصبانیت چشمانش را، محکم روی هم فشرد. ــ عزیزم... خانمی... میرم جعبه کمک های اولیه رو بیارم؛ زخم هات رو پانسمان کنم. زود برمیگردم. شهاب از اتاق بیرون رفت. سریع جعبه را برداشت و به آشپزخانه رفت. یک لیوان آب قند، درست کرد و به اتاق برگشت. با دیدن مهیا، که گوشه ی تخت، در خودش جمع شده و زانوهایش را در آغوش گرفته بود؛ وسایل را روی میز کارش گذاشت و به سمتش رفت. ــ مهیا! چرا گریه میکنی خانمی؟! ــ شهاب... میترسم. گریه نگذاشت، که صحبتش را ادامه بدهد. شهاب او را در آغوش کشید و بوسه ای روی موهایش گذاشت. دیگر نمی توانست تحمل کند، باید از قضیه سر درمی آورد. ــ مهیا... عزیزم، نمی خوای بگی چی شده؟! اصلا تو؟ اونجا؟ تو بیابون؟ تو اون ساختمون؟ چیکار می کردی؟! مهیا، نفس عمیقی کشید. الان که درآغوش شهاب بود؛ دیگر ترسی از چیزی نداشت. شروع کرد، به تعریف کردن... از تماس زهرا... از افتادنش... از مهران و صحبت های نازنین... از ترسیدنش... گفت و شهاب شکست... گفت و رگ گردن شهاب، برجسته شد... گفت و شهاب از عصبانیت، کمر مهیا را فشرد... مهیا زار می زد و تعریف می کرد و شهاب پا به پایش داغون تر می شد! ــ شهاب! خیلی ترسیدم. وقتی مهران رو دیدم. وقتی بهم نزدیک شد. دوست داشتم خودم رو بکشم. دستان شهاب مشت شد. مطمئن بود اگر مهران را گیر می آورد، او را می کشت. مهیا، کم کم آرام شد. شهاب لیوان آب قند را، به دستش داد. مهیا مقداری از آب قند را، خورد. شهاب مشغول پانسمان زانو و پیشانی و دستان مهیا، شد. بوسه ای روی پیشانی اش گذاشت. ــ الان میام! ╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮ @Jameeyemahdavi313 ╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
امروزازگلهای بهاری یک سبد گل شادی آورده ام تا زندگیتون پراز عطر عشق ولباتون به لبخندشیرین باز بشه سلام دوستان ارجمندم امروزتون زیبا ونگاهتون پراز بارش مهربانی
باهم بخوانیم 😇 برای سلامتی و ظهور صاحب الزمان ❤️💚 153 @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨🌸✨🌺✨ 📆 امروز شنبه: 31 خرداد 1399 28 شوال 1441 20 ژوئن 2020 ذکر 👈' یا رب العالمین'💯📿 🌻🌴🌻🌴🌻🌴🌻🌴 🔺امروز متعلق است به: 🌸رسول اعظم حضرت محمد (ص)✨🌸 روزمان را با هدیه 5 شاخه گل صلوات به محضر مبارکشان معطر میکنیم 💫🌹✨🌺💫🌸✨🌷 ⚪️🔶🔹مناسبت های روز: 🔘 شهادت دکتر شهید چمران 🔘 روز بسیج استادان 🔘 اجرای عملیات محدود در محور آبادان ماهشهر (۱۳۶۰) 🔘 صدور رای مجلش شورای اسلامی به عدم کفایت بنی صدر (۱۳۶۰) 🔘 آغاز عملیات نصر ۴ 🔘 اعلام موجودیت حزب کمونیست ایران 💙💛💙💛 📆 روزشمار: 🔸41 روز تا عید سعید قربان 🔹49 روز تا عید غدیر 💕✨💕✨💕 ✔️ @Jameeyemahdavi313
💚❤️امام علی علیه السلام💚❤️ میفرمایند: عذرخواهی نشانه ی خردمندی است. ❤️🌸 📙 غررالحکم ، حدیث ۴۹۷ @Jameeyemahdavi313
🙂 شناخت_مردان تشویق مردان توسط زنان قویترین محرک فعالیت آنان میباشد. مردان در برابر تعریف و تمجید همسرشان بال پرواز پیدا میکنند و احساس قدرت به آنان دست میدهد. از تعریف کردن از شوهرتان خجالت نکشید و این فکر که این کار تو را پر رو میکند از سرتان بیرون کنید ! ✔️ @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ترفند آوردم براتووون , هلوووو🍑 اگه پایه های مبل و میزت روی زمین خش میندازه, این ایده عالیییه👏 آموزش کاور پایه مبل😍👆👆 @Jameeyemahdavi313
امام جـانمون مےفرمایند😍:↓ هیـچ چیز مانند نماز، بینے شیـطا را بہ خـاڪ نمےمالد👊. 🥀🕊↓ @Jameeyemahdavi313
📚معرفی کتاب : من قاسم سلیمانی هستم 💚 ↷''✿°.💞✨ ⌈ @Jameeyemahdavi313 ○°.⌋