فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روش نگهداری برگ مو
🍀🍀🍀🍀
الان که فصل فراوانی برگ موهست شور ترشی کمپوت ویا فریزشون کنید و فصول دیگه هم از این خوشمزه ی بی نظیر لذت ببرید👌👌
@Jameeyemahdavi313
#حجاب مانند اولین خاکریز جبهه است که دشمن برای تصرف سرزمینی، حتماً باید اول آن را بگیرد.
🌹شهیدمطهری
@Jameeyemahdavi313
✳ چگونه مهیای محرم شوم؟
🔻 گفتم: آقا، #محرم دارد میآید و من یک ماه برای تبلیغ میروم. سفارشی کنید که آویزهی گوشم کنم. همانجور که وضو میگرفت، تکیه داد به دیوار و آهسته گفت: آسیدمحمد! سعی کن هر شبانهروزی یک مرتبه برای #امام_حسین علیه السلام گریه کنی...
👤 راوی: آیت الله سیدمحسن خرازی
📚 برگرفته از کتاب ردپای سپید؛ خاطراتی کوتاه از سیره و سبک زندگی آیت الله بهجت
❤ #چهل_روز_دیگر_محرم_میآید
@Jameeyemahdavi313
11.17M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📹 محبت خدا را در بلا و امتحانات ببینیم
#تصویری
@Jameeyemahdavi313
رنج عشقهای ڪوچك را فقط با عشقهای بزرگ یعنی « عشق بہ خدا » میتوان سبك ڪرد :)🌸🌱
+ استاد علی صفایی 🌿
@Jameeyemahdavi313
#مهدی_جان❤️
باغ ما پر گل و زیباست ولی غم دارد
همه گویند که این باغ گلی کم دارد
بوستانی که در آن نرگس زهرایی نیست
چو خزانی است که گویی غم عالم دارد
آفتابی، نفس صبح دل آرایی تو
مَه من ، شاخ گل نرگس رعنایی تو
چشمهای من اگر رخصت دیدار نیافت
رو به هر سوی نماید دلم ، آنجایی تو
#اللهم_عجـل_لولیـک_الفـرج
💚@Jameeyemahdavi313💚
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#رمان_جانم_میرود #به_قلم_فاطمه_امیری_زاده #پارت_صد و سی و شش همه مشغول بودند! نرجس و سوسن خانم به
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری_زاده
#پارت_صد و سی و هفت
ــ سرت درد میکنه
ــ از کجا دونستی ؟؟
ــ هر وقت کلافه میشی و چشمات سرخ میشن یعنی سرت درد میکنن !
شهاب لبخند مهربانی به مهیا زد
ــ بله خانمی کمی سرددرد دارم
و به طرف در رفت
مهیا آب را در لیوان ریخت و آن را کنار قرص، در بشقاب گذاشت.
بشقاب را برداشت و به طرف حیاط رفت. شهاب بر روی تخت نشسته بود و شقیقه هایش را با دستانش ماساژ می داد.
با احساس حضور شخصی کنارش سرش را بالا آورد؛ و با دیدن مهیا لبخندی زد.
مهیا کنار شهاب نشست و بشقاب را به سمتش گرفت و گفت:
ــ بگیر... قرص بخور، سردردت بهتر بشه!
شهاب به این مهربانی های مهیا لبخندی زد و قرص را خورد و گفت:
ــ دستت دردنکنه خانومی!
ــ خواهش میکنم عزیزم!
شهاب کیسه ای را به سمتش گرفت. مهیا به حالت سوالی، به کیسه نگاهی انداخت!!
شهاب لبخندی زد.
ــ سفارشاتون...
مهیا ذوق زده کیسه را از دست شهاب گرفت و لبخندی زد.
ــ وای ممنون عزیزم!
ــ خواهش میکنم خانوم!
مهیا به سمت دخترها رفت؛ تا در آماده کردن بقیه کارها، به آن ها کمک کند.
در آشپزخانه در حال شستن ظرف ها بود، که با فکر کردن به اینکه چه قدر خوب است؛ که شهاب پای بعضی از شیطنت ها ،خواسته هایش، و حتی بعضی از بچه بازی هایش می ایستد؛ و او را همراهی میکند. و چقدر خنده دار بود، تصوری که قبلا از مردان نظامی و مذهبی، داشت..
****
شهاب چشمانش از درد سرخ شده بودند؛ دیگر نای ایستادن نداشت.
محسن به طرفش آمد و بازویش را گرفت و او را به سمتی کشید و گفت:
ــ آخه مومن! این چه کاریه میکنی؟؟ داری خودتو به کشتن میدی، بیا برو استراحت کن...
ــ چی میگی محسن، کلی کار هست.
ــ چیزی نمونده، تموم شد. تو بفرما برو یکم استراحت کن؛ برای نماز بیدارت میکنم بریم مسجد! برو..
شهاب که دیگر واقعا نای ایستادن را نداشت؛ بدون حرف دیگه ای به سمت اتاقش رفت...
مهیا با تمام کردن شستن ظرف ها؛ نگاهی به آشپزخانت انداخت. تمیز بود.
شهین خانم وارد آشپزخانه شد و به سمت مهیا رفت.
ــ خسته نباشی دخترم. برو بخواب دیگه دیر وقته! فردا هم سرتون شلوغه...
ــ چشم الان میرم. شهین جون؟! شهاب رو ندیدی؟! سرش خیلی درد می کرد.
ــ چرا مادر رفت تو اتاقش.
مهیا لبخندی زد و به طرف اتاق شهاب رفت. در را باز کرد که با اتاق تاریک، روبه رو شد. تا میخواست از اتاق خارج شود، صدای شهاب او را سرجایش نگه داشت.
ــ بیا تو بیدارم!
مهیا به سمتش رفت و روی تخت نشست. و به تاج تخت تکیه داد.
ــ چرا نخوابیدی شهاب؟!
شهاب سرش را روی پای مهیا گذاشت و زمزمه کرد:
ــ سردرد کلافه ام کرده... نمیتونم بخوابم.
مهیا آرام با دست شروع به نوازش کردن موهایش کرد و آرام زمزمه کرد.
ــ سعی کن به چیزی فکر نکنی... آروم بخواب!
#کپی_فقط_با_ذکر_ایدی_کانال🌹
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@Jameeyemahdavi313
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯