بسم رب الشهداء
مراسم ختم مجازی دانشمند هسته ای و صنعت دفاعی
برای قرائت صلوات، فاتحه، زیارت عاشورا برای شهید گرانمایه شهید محسن فخری زاده لینک ذیل را لمس کنید.
http://iporse.ir/66846
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 کلیپ استاد رائفی پور
📝 « عدالت، گمشدهی آخرالزمان»
🔺 قبل ظهور دنیا زشت میشه...
🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_هشتاد_و_هفت_ناحله🌹 _نه خسته نشدم ولی تو این روزا زیادی مشکوک میزنی خندید و چیزی نگفت چند دقیق
#پارت_هشتاد_و_هشت_ناحله🌹
با سلیقه ی خوب مادرم اتاقش قشنگترین قسمت خونه امون شده بود محمد همونطور که به لباسای تو کمدش نگاه میکرد گفت :بابایی اسفندماه به دنیا بیا،خب؟
وقتی متوجه نگاه من به خودش شد گفت: دارم با دخترم حرف میزنم تو نگاه نکن خندیدم ونشستم کنار تختش بالشتش و برداشتم محمد تو بالشتش یه ضبط گذاشته بود و وقتی فشارش میدادی با صوت زیبایی قرآن تلاوت میشد میگفت باید عادتش بدیم به این صدا که براش مثل لالایی بشه.
محمد
نمیدونم برای چندمین بار تسبیح و از سر گرفتم و برای سلامتیشون ذکر گفتم فضای بیمارستان اذیتم میکرد. کیف وسایل بچه رو دست ریحانه دادم و با اینکه هوا سرد بود رفتم تو حیاط بیمارستان خداروشکر کردم که مامان فاطمه پرستار همین بیمارستانه و میتونه کنارش بمونه به ساعتمنگاه میکردم که یه قطره بارون رو دستم افتاد. از جام بلند شدم ورفتم سمت ماشینم که بیرون بیمارستان پارک شده بود به سرعت ماشین و روشن کردم و به طرف شیرینی فروشی حرکت کردم.
دل تو دلم نبود انقدر خوشحال بودم که حواسم پرت شد و خیابون و اشتباه رفتم راهم خیلی طولانی شد ولی تونستم یه جعبه شیرینی و یه دسته گل بگیرم و برگردم بارونی که نم نم میزد حالا شدت گرفته بود.
ماشین و پارک کردم و با گل و شیرینی تا در ورودی بیمارستان دوییدم صدای بارون زمینه ی صدای آرامشبخش اذان شده بود با اینکه زیر بارون خیس شده بودم و از موهام آب میچکید کنار در بیمارستان ایستادم و با تمام وجودم دعا کردم مطمئن بودم که تو این زمان دعام حتما مستجاب میشه ریحانه پشت سر هم زنگ میزد ولی نمیتونستم زیر این بارون جوابش و بدم.
چشم هام و بستم و از خدا خواستم حال فاطمه خوب باشه زینبم سالم به دنیا بیاد بتونم اونجوری که میخوام تربیتش کنم اون راهی و بره که باید بره ریحانه اونقدر زنگ زد که نتونستم بیشتر دعا کنم فقط گفتم خدایا هرچی خیره همون شه راضیم به رضای تو.
رفتم داخل بیمارستان و به تماسش جواب دادم:جانم؟
ریحانه:محمد کجایی تو؟ زینبت به دنیا اومد بدو بیا بیمارستان
_فاطمه رو هم دیدی؟حالشون خوبه؟
+حالشون خوبه ولی هیچکدومشون و فعلا ندیدیم.
_باشه اومدم تماس و قطع کردم اذان هنوز تموم نشده بود داشتم میرفتم طبقه بالا پیش ریحانه اینا که پشیمون شدم و راهم و به سمت نمازخونه ی بیمارستان تغییر دادم نمازم و اول وقت خوندم بعد خوندن نمازشکر گل و شیرینی و برداشتم و از پله ها با قدم های بلند بالا رفتم ریحانه تا چشمش به من افتاد دویید و بغلم کرد وگفت: بابا شدنت مبارک داداشی روح الله هم تبریک گفت علی و زنداداشم بعد من رسیدن و تبریک گفتن بابای فاطمه سرش شلوغ بود نتونست بیادو زنگ زد اونقدر خوشحال بودم که نمیتونستم لبخندم و جمع کنم به دخترم حسادت میکردم چه زمان
قشنگی به دنیا اومده بود! ریحانه با ذوق حرف میزد و منم با اشتیاق بهش گوش میدادم.
ریحانه:فکر میکنی شبیه تو باشه یا فاطمه ؟
_دلم میخواد شبیه مادرش باشه
میخواست چیزی بگه که نگاش به پشت سرم افتاد و گفت: وای نینی اومد.
دویید و از کنارم رد شد با صدای بلند قربون صدقه بچه ای که تو دستای مادر فاطمه بود میرفت سرجام ایستاده بودم و نگاشون میکردم.
مامانش با دیدن من اومد سمتم و گفت : بیا پسرم بیا ببین خدا چه دختر نازی بهت هدیه کرده.
_فاطمه چطوره؟
+خدا رو شکر خیلی خوبه
جلوتر رفتم و دختر کوچولویی که یه پتوی صورتی دورش پیچیده شده بود و تو بغلم گرفتم. با دیدنش دوباره یاد عظمت خدا افتادم و دلم لرزید قلبم از همیشه تند تر میکوبید این حس خوب و اولین بار بود که تجربه میکردم دست کوچیکش و تو دستم گرفتم میخواستم بیشتر نگاش کنم که ریحانه از بغلم گرفتش از مادر فاطمه پرسیدم:
_فاطمه کجاست؟ میتونم ببینمش؟
+صبر کن خبرت میکنم
مامان با بچه رفت و من دوباره منتظر روی صندلی نشستم یهو یچیزی یادم اومد و رفتم یه بطری کوچیک آب خریدم و دوباره رفتم بالا و منتظر نشستم.
ریحانه با دیدنم گفت: آب سردکن بود که آب چرا خریدی؟
_این آب سرد نیست واسه خوردن نگرفتم.
عجیب نگام کرد دلم میخواست دوباره دخترم و تو بغلم بگیرم نتونستم خوب نگاش کنم یخورده منتظر نشستیم که مادر فاطمه دوباره با بچه بهمون نزدیک شد و گفت: بیا دخترتو بگیر برو فاطمه رو ببین بردنش بخش.
زینب و تو بغلم گرفتم و همه با مادرش رفتیم تا فاطمه رو ببینیم زنداداش و مامان فاطمه زودتر از من رفتن داخل اتاق روح الله و علی هم بیرون منتظر موندن.
به چهره ی معصومانه ی دخترم زل زدم و تو دلم قربون صدقه ی چشمای بسته اش رفتم ریحانه دسته گل و دستم داد و باهم رفتیم تو اتاق فاطمه رو بغل کرد و بعد اینکه بهش تبریک گفت کنار رفت.
فاطمه
با دیدن لبخند قشنگی که روی لبش نشسته بود جون تازه گرفته بودم اومد کنارم ایستاد و سلام کرد.جوابش و دادم و دسته گل قشنگی که طرفم گرفته بود و ازش گرفتم.
_چه خوشگله!
نشست و گفت: قدم نو رسیده مبارک باشه.
میخواست بچه رو تو بغلم بزاره که گفتم :کنار گوشش اذان گفتی؟
+نه هنوز
_خب اذان بخون براش بعد بده بغلم
همه با چهره ی خندون نگامون میکردن رفت وکنار پنجره ایستاد چشماش و بست وکنار گوشش اذان گفت
زل زد بهش و گفت: تصدقت بشه بابا دختر خوشگل من
صورتش و چندین بار بوسید و بچه رو تو بغلم گذاشت. به خودم چسبوندمش وبا بغض قربون صدقه اش میرفتم دستش و گرفتم و:سلام نفس مامان،خوش اومدی. میدونی چقدر منتظرت بودم کوچولوی من؟
گریه اش گرفته بود دستاش و تکون میداد و گریه میکرد دلم برای صداش ضعف رفت موهاش و با انگشتم مرتب کردم و آروم گفتم :مرسی که بیشتر شبیه بابات شدی.
بوسیدمش و با گریه ای که از شوق دیدن دخترم بود گفتم: وایی چه بوی خوبی میدی تو کوچولو
مامان گفت: قربونت برم باید به دختر نازم شیر بدی
محمد تا این و شنید رفت بیرون و با یه بطری آب برگشت.
بچه رو داد بغل مامانم و اومد کنارم.
گفت: همیشه با وضو به زینب شیر بده خندیدیم و بچه رو دوباره تو بغلم گذاشت زینب اسمی بود که محمد خیلی دوسش داشت رو دخترش بزاره. خیلی حس خوبی بهم دست میداد وقتی دخترم و زینب صدا میزدم و محمد با لبخند نگام میکرد انقدر حالم خوب بود که احساس میکردم هیچی نمیتونه حال قشنگم و ازم بگیره من عاشق خانواده ی سه نفرمون شده بودم.
سه ماه و ۲۱ روز و ۶ ساعت و پنجاه و سه دقیقه از تولد زینبم گذشته بود حاضر نبودم حس خوب مادر شدن رو با چیزی تو دنیا عوض کنم اینکه یک نوزاد از وجودت جون بگیره و با بودنت نفس بکشه لذت بخش ترین تجربه تو زندگی بیست و چند ساله ی یه آدمی مثل منه!
وجودش هر روز زندگیمو شیرین تر از روز قبلش میکرد!
دیدن چشمای مشکی درشت و خوشگلش که دورشو مژه های بلند مشکی تر از رنگ چشماش گرفته بودن باعث میشد هر روز از نو واسش بمیرم!
انقدر شیرین و دلبر بود که دلم میخواست بشینم و ساعت ها فقط نگاهش کنم . با ترمز ماشین چشم ازش برداشتم و به بیرون نگاه کردم محمد پیاده شد کریر بچه رو گرفت و در سمت من رو هم باز کرد
+بیا بچه رو بزار توش
_نمیخوام
+لوس نشو فاطمه
_من اصلا با تو حرفی ندارم
+بچه داره میشنوه جلو بچه با من دعوا میکنی؟ تو داری غرور یه پدرو جلو بچش خورد میکنی...!
به زور خندشو کنترل کرده بود
رومو ازش برگردوندم و گفتم:
_حقته بزار بچت بفهمه باباش دروغگوعه
+هیسسس بچم میشنوه فاطمه چقدر باید برات توضیح بدم؟ میگم من بهت دروغ نگفتم فقط یه چیزی رو بهت نگفتم که نگران نشی و به خودت و بچت اسیب نرسه فقط همین! الانشم چیزی نشده که انقدر بزرگش میکنی یه ماموریت ساده بود مثل بقیه ماموریت هایی که میرفتم
_اگه اونجا تو کشور غریب یه چیزیت میشد من باید چه خاکی به سرم میکردم؟
+حالا که میبینی چیزی نشده سر و مر گندم سالمه سالم ببین خیال های خامی داری من چیزیم نمیشه لیاقتشو ندارم واسه همینم بهت چیزی نگفتم حالابیا و بزرگی کن بچه رو بزار تو کریر گناه داره تنش درد میگیره بچه رو گذاشتم تو کریر محمد رفت کنارو پیاده شدم.
تو یه دستش کریر بچه بود اروم با هم تو حیاط گلزار شهدا قدم بر میداشتیم همیشه دو نفر بودیم ولی این بار سه نفره اومدیم پیش شهدا به مزار اقا میثم که رسیدیم نشست و فاتحه خوند میدونستم میخواد خلوت کنه برای همین تنهاش گذاشتم و سمت مزار شهدای گمنام رفتم یخورده که گذشت با زینب اومد پیشم فکر و خیال عذابم میداد نمیتونستم از ذهنم بیرونشون کنم بی اختیار گفتم
_چرا نگفته بودی میری سوریه؟
+ای بابا باز که شروع کردی !
_محمد من میترسم از تنهایی زینب و بدون تو چجوری بزرگش کنم اصلا چجوری بدون تو زنده بمونم، فکراینجاهاشو نکردی نه؟ چجوری میتونی انقدر بی رحم باشی؟ اگه شهید میشدی چی؟ من که باهات خداحافظی نکرده بودم محمد من که میدونم عاشق شهادتی و هر شب براش اشک میریزی!
من که میدونم آرزوته شهید بشی چرا سر من شیره میمالی؟ پس حداقل قبل رفتنت بزار سیر نگاهت کنم
چرا هیچی ازشهادت به من نمیگی؟ من کیتم اصلا؟ چرا همه باید میدونستن به جز من؟ حرفمو قطع کرد
+باز میگی چرا حرف از شهادت نمیزنم خب ببین کاراتو! همش ناراحت میشی غصه میخوری من دوست ندارم ناراحتی تورو ببینم حالا به هر دلیلی!
اگه من با حرف زدن از این موضوع باعث ناراحتیت بشم گناه کردم
_خب یعنی میخوای بگی نظر من برات اهمیتی نداره؟
+چه ربطی داره؟یعنی چی این حرفا فاطمه؟مگه میشه نظر تو برام اهمیت نداشته
_چرا فکر کردی بدون حلالیت من شهید میشی ؟
+فکر نکردم مطمئن بودم تو شرایطت جوری نبود که بتونم بهت بگم کجا میرم حالا هم اتفاقی نیوفتاده عمودی رفتم عمودی برگشتم بیا زینبم گریش گرفت بیا
بگیرش تکونش بده
_وا آقا محمد ! بچم شیشه شیره مگه؟
+خب حالا شوخی کردم.
بچه رو از تو کریر گرفتم تو بغلم پستونکش و از تو کیفم در اوردمو گذاشتم تو دهنش
+خسته که نشدی؟
_چرا شدم
+باشه پس بریم
کریر بچه رو گرفت و رفت و پشت سرش رفتم قرار بود بریم خونه ی مامان انقدر پتو رو دور بچه پیچونده بودم صورتش هم دیده نمیشد داشتم پتو رو از صورتش کنار میزدم که خوردم به محمد سرمو بالا گرفتم و نگاش کردم
_چرا ایستادی؟
حالت جدی به خودش گرفته بود
+حلالم نمیکنی؟
دستم و زدم زیر چونمو گفتم
_اووووم خب باید فکرامو بکنم
+نه جدی میگم
_خب منم جدی گفتم
دیگه چیزی نگفت برگشت و دوباره به راهش ادامه داد از گلزار که خارج شدیم سوئیچ ماشینو زد و در رو واسم باز کرد نشستیم تو ماشین چند دقیقه بعد حرکت کردیم سمت خونه ی مامان اینا...
چهارنفری دور بچه رو گرفته بودیم و داشتیم شباهتاش به خودمون وپیدا میکردیم.
ریحانه بینی بچه رو کشید و گفت :
+ببینین دماغ زشتش به خودم رفته
سارا گفت : نه بابا خدا رو شکر هیچ شباهتی به عمه اش نداره ریحانه واسش چش غره رفت و با عشق به بچه خیره شد
+برادرزاده ی ناز خودمی بچه شروع کرد به گریه کردن شمیم بغلش کرد و
+عه عه بچه رو کشتین شماها ولش کنین دیگه.
بزور خودم و روی تخت جابه جا کردم
_شمیم جون بچه رو بده
+نه خیر نمیخواد بچه سرما میخوره هر وقت خوب شدی بهش شیر بده
نرگس با یه لیوان ابجوش عسل و لیمو اومد بالا سرم ایستاد
+بیا اینو بخور جون بگیری ازش گرفتمو به زور خوردم.
_اه چقدر بدمزه...
محمد در اتاق رو زد و اومد تو و با عصبانیت ساختگی گفت
+بدین بچمو بابا لهش کردین به خدا بزارین دو کلوم باهم حرف بزنیم بچه رو از شمیم گرفت و رفت بیرون بچه ها دورم روی تخت نشستن و هر کی یه چیزی میگفت که یهو صدای شکستن اومد نرگس محکم زد تو سرش و گفت
_یاحسین فرشته...
حرفش تموم نشده شمیم و ریحانه هم همراهش دوییدن بیرون اطرافم رو که خلوت دیدم به پلکام اجازه ی استراحت دادم این سرماخوردگی لعنتی از پا درم اورده بود جون باز و بسته کردن پلکام رو نداشتم تو این مدت طبق معمول تنها کسی که بیشتر از همه اذیت شد محمد بود همه ی کارای خونه و بچه رو دوشش بود غذا رو که بار گذاشتم به اتاق برگشتم محمد تو اتاق بود و زینب و روی پاهاش خوابونده بود زینب هم با صورت محمد بازی میکرد محمد لپشو باد کرده بودو دو تا مشت زینب و میزد به صورتش و باد لپشو خالی میکرد و زینب بلند بلند میخندید انقد تو این حالت خنده دار شده بود که نتونستم خودمو کنترل کنم و زدم زیر خنده محمد و زینب با تعجب برگشتن سمت من و با من خندیدن
به محمد گفتم
_فکر نمیکنی زیاد زینب دوستت داره؟
قیافشو بچگونه کرد و گفت :
+چیه مامان خانم؟حسودی؟
خندیدم و
_بله که حسودم پس من چی؟
+خب تو هم منو دوس داشته باش
_خیلی پررویی محمد
+آره خیلی
_اخه یه وقت میری سرکار منو اذیت میکنه
برام زبون در اورد و گفت
+خوبه دیگه
_تو دیگه کی هستی؟
_عجب ادمیه
پاشد و نشست رو تخت
+میگم فاطمه شاید هفته ی بعد...
_هفته ی بعد چی ؟
+هیچی بوی سوختنی میاد چیزی رو گازه ؟
_نه چیزی رو گاز نیست
دوباره چه خبره؟هفته ی بعد چی؟
+هیچی دیگه میگم این زینب خرابکاری کرده فکر کنم بیا عوضش کن
_داری طفره میری
+عه عه من برم دستشویی ببخشید
بچه رو گذاشت رو تخت و رفت بیرون از اتاق این که چی میخواست بگه خیلی ذهنمو درگیر کرده بود از هر دری خواستم ازش بپرسم طفره رفت و چیزی نگفت.
انقدر که گریه کرده بودم سر درد خیلی بدی گرفتم.
انقدر حالم بد بود که دیگه حتی نمیخواستم صدای محمد رو بشنوم دستم رو به سرم گرفتم و گفتم :
+تو رو خدا ادامه نده مگه تا الان من بهت میگفتم کجا بری کجا نری...خدا شاهده خدا شاهده حالم بده
نمیگم نرو ولی میگم الان نرو محمد زینب چی؟من چی؟دوسمون نداری؟ مارو کجا میخوای بزاری بری؟ دو تا دستش و گذاشت رو چشماش و با حالت عصبی گفت
+نزن این حرفا رو پاشد و از اتاق بیرون رفت.
بعد از چند ثانیه صدای باز و بسته شدن در اومد که متوجه شدم رفت بیرون به زینب که مظلوم روی تخت خوابیده بود خیره شدم با دیدنش گریم شدت گرفت از اتاق رفتم بیرون و نشستم رو مبل دو تا زانوم رو تو بغلم جمع کردم و سرم و روش گذاشتم. گریه امونم رو بریده بود نمیدونستم چرا انقدر بیتابی میکنم مَنی که این همه منتظر این حرفش بودم مَنی که این همه مدت خودم رو آماده کرده بودم آماده ی خداحافظی...
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است
✍نویسنده : فاطمه زهرادرزی و غزاله میرزاپور
@Jameeyemahdavi313
♥️ یا صاحب الزمان ♥️
✨ای جان جهان بسته به یک نیم نگاهت
✨دل گشته چو گل سبز به خاک سر راهت
✨هم بام فلک پایگه قدر و جلالت
✨هم چشم ملک خاک قدم های سپاهت
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#صبحتون_مهدوی 🌤
#التماس_دعای_فرج 🤲
@Jameeyemahdavi313
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۰۹ آذر ۱۳۹۹
میلادی: Sunday - 29 November 2020
قمری: الأحد، 13 ربيع ثاني 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
💠 اذکار روز:
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
- ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه)
- یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز)
📆 روزشمار:
▪️22 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️30 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️50 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️60 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️67 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
🌸امام علی علیه السلام :
ما اَقبَحَ بِالانسانِ أَنْ یكونَ ذاوَجهَین.
چقدر قبیح است که انسان دارای دو چهره متضاد و متفاوت باشد
✅فهرست غررالحکم صفحه395
@Jameeyemahdavi313
✅پیشگیری از کرونا
🧂از بهترین نسخه های پیشگیری از ویروس کرونا استفاده از قرقره آب نمک است. استاد خیراندیش انجام این نسخه را بسیار ضروری و کاربردی میدانند. به ازای یک لیوان آب ، یک قاشق چایخوری نمک باید اضافه کنید.
این آب نمک را در بطری های شیشه ای بریزید ودر دسترس خانواده قرار دهید و در طول روز از قرقره آب نمک بهره بگیرید تا حلق شما بخوبی ضدعفونی شود.
📚سایت حکیم خیراندیش
#طب_اسلامی
@Jameeyemahdavi313
هرجا نمیدونستی باید چیکار کنی
چایی بریز . .☕️🍃✨
#خوشمزگیات🥥💫)-
@Jameeyemahdavi313
#انرژی_مثبت✨
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_هشتاد_و_هشت_ناحله🌹 با سلیقه ی خوب مادرم اتاقش قشنگترین قسمت خونه امون شده بود محمد همونطور که
#پارت_هشتاد_و_نه_ناحله🌹
شاید انتظار نداشتم انقدر زود این روز برسه فکر این که یه روز از در بیاد و بگه میخواد بره فکر نبودنش من رو میکشت...! ناراحتی و اضطراب تا عمق وجودم رخنه کرده بود بلندشدم تا برم یه دستمال از رو میز بردارم که چشمم افتاد به عکس اقا و یاد حرف محمد افتادم.
+آقا تنهاست اینجاهم از کوفه بدتره اگه امثال منو تو پشت آقامون نباشیم پس آقا دلش به کی خوش باشه؟
فاطمه حضرت زینب و یادت رفته؟
سر بریده برادرش رو رو نیزه دید جنازه ی اکبر رو اربا اربا دید دوتا دست جداشده ی علمدارش و دید...!
ولی آخرش گفت ما رایت الا جمیلا!
از خدا میخوام صبر زینبی بهت بده اینا رو نگفتم که فکر کنی من برم دیگه بر نمیگردم نه خیر اینطوریا نیست من بی لیاقت تر از اون چیزیم که بخوای فکرش وکنی؛ولی میگم رو خودت کار کن یکم به این هافکر کن همیشه دل کندن از چیزایی که دوسش داری بد نیست شاید درد داشته باشه حتی شاید مثل شنیده شدن صدای شکستن استخونای بدنت سخت و دردناک باشه ولی گاهی لازمه واسه رشد روحت گاهی دل کندن از چیزای خوب چیزای بهترو نصیبت میکنه باعث تعالی روحت میشه.
حالا ما هم که هدفمون تو این دنیا زندگی نیست بندگیه!
دعا کن بتونیم بندگیشو کنیم.
اگه تو راضی نباشی که رفتن من نه تنها فایده ای نداره بلکه اصلا این جهاد قبول نیست اگه تو نخوای که من نمیرم ولی مطمئن باش فقط برامون شرمندگیش میمونه! در هر صورت من نرم یکی دیگه میره
حرم خانم که خالی نمیمونه این ماییم که خودمون رو از این سعادت محروم کردیم خودمون سد راهمون شدیم. صداش همش تو سرم اکو میشد راست میگفت،حق با اون بود من که میدونستم محمد عاشق شهادته من اینجوری عاشقش شده بودم من میدونستم اون دوست داره شهید شه و زنش شدم با اینکه به روی خودم نمیاوردم و یجورایی خودم و گول میزدم میدونستم حالا اگه مانعش میشدم ته نامردی بود میدونستم محمد ببشتر از من عذاب میکشه میدونستم چقدر اذیت میشه ولی میترسیدم خیلی میترسیدم تقریبا همون زمان که محمد گفت بیست و پنج روزی که نبود و من و خونه ی بابام بودم سوریه رفته بودخبرای داعش پخش شد. فیلم ها و عکساشون تو فضای مجازی پر شده بود. با دیدنشون از ترس تمام بدنم میلرزید حتی نمیشد حیوان خطابشون کرد مطمئنا حیوانات هم نمیتونستن در این حد وحشی باشن حتی فکر کردن به اینکه محمد قرار بود بره و باهاشون بجنگه برام ترسناک بود ولی میدونستم باید جلوی این قوم باطل گرفته شه.
تا صبح با خودم کلنجار رفتم انقدر فکرای جور واجور تو ذهنم بود که خوابم نمیبرد با شنیدن صدای گریه ی زینب از جام بلندشدم و رفتم بغلش کردم تا اروم شه. محمد تا خودِ صبح نیومد نفهمیدم چقدر گذشت که چشم به در خوابم برد.
واسه شام آبگوشت بار گذاشتم زینب خیلی لجباز شده بود و برخلاف گذشته همش چشماش اشک الود بود .
شاید خبر از دل پدرو مادرش داشت محمد اومد بچه رو بغل کرد و رفت تو اتاق دیگه واقعا کلافه شده بودم .
علاوه بر کارای خونه و بچه داری کارای دانشگاهم خیلی زیاد شده بود دیگه وقت واسه سرخاروندن هم نداشتم.پ خواستم برم دوش بگیرم که یادم افتاد امروز سه شنبه بود واسم عجیب بود چرا محمد هیئت نرفته بود در اتاق رو زدم و وارد شدم محمد برگشت سمت من که گفتم
_چرا نرفتی هیئت؟
سرش رو برگردوند و جوابی نداد منتظر نگاهش میکردم
چند ثانیه گذشت و جواب نداد کلافه گفتم
_جواب نمیدی؟
با بی حوصلگی برگشت سمتم و یه دستش رو برد تو موهاش و گفت
+باچه رویی برم هیئت؟
_وا یعنی چی؟
تاحالا با چه رویی میرفتی؟
+فاطمه من خجالت میکشم
_ازچی؟
+هیچی
_چیزی شده محمد؟
+نه چیزی نشده
_پس از چی خجالت میکشی؟
+از خودم از روضه ی حضرت زینب از اینکه اسم حضرت زینب بیاد و من...سرمو انداختم پایین و از اتاق خارج شدم دلم واسش میسوخت شرمنده شده بودم شرمنده تر از همیشه! با اینکه دلکندن ازش واسم خیلی سخت و شاید هم غیرممکن بود باید میتونستم
محمد باید میرفت و منم بایدسخت ترین تصمیم زندگیم و می گرفتم!
آخرین پیراهنش رو با اشک تا کردم و تو ساک گذاشتم. میدونستم دلش میخواد رفتنش برگشت نداشته باشه.
سرش گرم نوشتن بود پرسیدم
_چی مینویسی؟
+وصیت...
_بخونش ببینم
+خیلی خب پس خوب گوش کن
بسم رب الشهداء والصدیقین
_بسه بسه نمیخواد ادامه بدی!
ازجام پاشدم و رفتم تو اتاق پشت در نشستم وزدم زیر گریه بلند بلند گریه میکردم که از پشت در صدای محمد و شنیدم
+گریه نکن،منم...
دیگه ادامه نداد همونجا پشت در رو زمین نشست وبه در تکیه داد.
_محمد پس دعا کن منم شهید شم
به خدا نمیتونم به جون تو به جون زینب...
+هیس دنیا هنوز به امثال
تو نیاز داره تو باید باشی تو یه مسئولیت شرعی به گردنته
_کاش زینب مثل تو شه دقیقا عین خودت !
+ان شالله باهم بزرگش میکنیم فاطمه
_جان؟
گفت:
+نکنه راضی نباشی یه وقت؟مطمئنی دلت رضا میده؟
چیزی نگفتم از جام بلند شدم و در رو باز کردم.
سعی کردم محکم باشم آب دهنمو بزور قورت دادم و گفتم
_ میدونم قامت مرتضی از همسرش دلبری میکنه اما چشامو میبندم و نمیبینمت...!
دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم هق هقم شروع شد
گفت :
+چه عجب شما مارو مرتضی خطاب کردی!
_خواستم روح مادرت وشاد کرده باشم.
مادرش اینطوری خطابش میکرد.
سعی کردم همه ی این لحظات رو به خاطرم بسپرم با خودم گفتم کاش هیچ وقت اخرین باری وجود نداشت.
میدونستم چقدر دوستم داره به عشقش شک نداشتم و میدونستم اون بیشتر از من میشکنه چون نمیتونه احساسش رو بروز بده.
چیزی نگفت بعد از خونه بیرون رفت قرار بود شب همه بیان خونمون و با محمد خداحافظی کنن
دست و دلم به کار نمیرفت دلم میخواست بگردم وصیت نامه اش رو پیدا کنم بخونم و هی گریه کنم
ولی جلوی خودم رو گرفتم قرار بود ریحانه و بقیه برای کمک بیان منتظرشون نشستم شاید با دیدنشون حال و هوام یکم تغییر میکرد
برای چندمین بار ساکش رو چک کردم که چیزی جا نذاشته باشه براش یکم پسته و بادوم و کشمش گذاشتم سه تاجوراب شلوار و ... وقتی از کامل بودنش مطمئن شدم زیپش و بستم.
ریحانه اومد تو اتاق و
+بسه فاطمه انقدر خودتو اذیت نکن به قول داداش هنوز که چیزی نشده این محمد ما لیاقت شهادت نداره
خیالت تخت هیچیش نمیشه.
_کاش اینجور باشه که تو میگی!
از ساکِ محمد جدام کرد و من و تو بغلش گرفت.
+تا کی میخوای اینجا بشینی؟
بقیه تو هال منتظر توان میخوان خداحافظی کنن برن
_باشه تو برو میام.
+دیر نکنی
از اتاق رفت بیرون از جام بلندشدم چادرم رو مرتب کردم و رفتم بیرون محسن محمد و محکم تو بغلش گرفته بود و در تلاش بود کسی متوجه اشکش نشه. حال همه عجیب بود اولین بار بود انقدر داغون میدیدمشون انگار یکی میخواست وجودشون و ازشون جدا کنن انقدر که حالم بد بود اصلا نفهمیدم کیا اومدن و کیا نیومدن!
تو حال دیگه ای بودم ،تو فکر دیگه ای تو فکر به لحظه ای که از جلو چشمام محو نمیشد. چند دقیقه بعد دورمون خلوت شده بود و جز مامان و بابا دیگه کسی نمونده بود. عصبانیت و ناراحتی و نگرانی بابا با هم قاطی شده بود نمیدونست باید کدوم حسش و بروز بده عصبانی از اینکه چرا به محمد اجازه دادم و خودم و به قولش بدبخت کردم ناراحت از رفتن محمد، نگران از برنگشتنش.انگار اونم مثل بقیه فکر میکرد رفتن محمد برگشتی نداره مامان از اضطراب از وقتی که اومد همش راه میرفت و به بهونه ی ظرف شستن و...گوشه کنار خونه آروم اشک میریخت.
با وجود تمام اصرار و فشاری که به من اورده بودن، با وجود همه ی مخالفت هایی که کرده بودن، باوجود اون همه مشکل همه ی دعواهایی که پیش اومده بود محمد طلبیده شد انگار خواسته بودنش انگار صداش کرده بودن تا ببرنش بابا نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده حال بدش رو میشد از رنگ چهرش خوند. با شناختی که ازش داشتم میفهمیدم از درون داغ داغ و از بیرون یخه...تنها کسایی که خیلی اصرار به نرفتن محمد میکردن اونا بودن چون میدونستن پسرشون اهل اینجا نیست...مامان محمد رو تو بغلش چند ثانیه نگه داشت.با گریه بوسیدتش و باهاش خداحافظی کرد و قول گرفت که برگرده و واسه دختر نه ماهش پدری کنه.
بابا هم حسابی با محمد حرف زد و دست از تلاش برای نگه داشتنش بر نداشت ولی وقتی مصر بودنش رو دید ترجیح داد سکوت کنه و همه چی رو دست خدا بسپره باباهم بغلش کرد و تمام عشقش رو تو نگاهش ریخت، با وجود تمام خشمی که داشت با یه لبخند مصنوعی پیشونی و شونشو بوسید وازش خداحافظی کرد و رفت دیگه فقط ما مونده بودیم من و محمد و زینب!
فقط ما و یه چند ساعتی تا اذان صبح فقط ما و اون چند ساعت اخر و خدایی که از دلامون خبر داشت!
محمد نشست رو مبل،پ چادرم رو از رو سرم در اوردم و نشستم کنار پاش خواست بیاد پایین بشینه که دستمو گذاشتم رو زانوش و مانع شدم سرم رو گذاشتم رو زانوش و اشک میریختم
_ببخش اگه مخالفت کردم بخدا فقط ترسیدم از اینکه...
دستش و کشید رو موهام و چیزی نگفت
_شهید شدی شفاعتم میکنی؟
+لیاقتشو ندارم ولی اگه داشتم مگه میشه پاره ی تنمو شفاعت نکنم؟
تازه شما که نیاز به شفاعت نداری ! اشکمو پاک کردم و سعی کردم ته دلشو خالی نکنم دلم نمیخواست وقتی میره یه دلش اینجا باشه با بغض گفتم
_خب یه دیقه بشین من برم گوشی بیارم ازت فیلم بگیرم
+نمیخوام بمیرم که ای بابا
_خدارو چه دیدی؟ شاید خریدنت
با
عشق نگام کرد که پاشدم گوشیم رو اوردم و روشنش کردم دکمه ریکوردش رو زدم و همزمان گفتم
_خب اقا محمد دهقان فرد شهید زنده
چه احساسی داری؟
دستشو گذاشت رو صورتش و گفت
+عه عه فیلم نگیر یکی ببینه وحشت میکنه با این قیافه خندید که گفتم
_نمیخوای به زینب چیزی بگی براش بمونه؟
دستش رو گذاشت زیر چونش و
بعد از چند ثانیه گفت
+اممم خب چرادخترِ خوابالوی بابا سلام وقتی مامان داره این فیلمو برات ضبط میکنه تو توی اتاق بصورت خیلی خوشگلی دستاتو مشت کردی و تو بغلت جمع کردی و تو خواب عمیقی فرو رفتی البته الاناس که از خواب بپری وشروع کنی به جیغ کشیدن و لجبازی
البته دختر بابا که لجباز نیست شوخی کردم یک وقت به شما بر نخورد خب دختر گل بابا نفس بابا
حرفشو بریدم و
_اووو چه قربون صدقشم میره اصن نخواستم پس من چیتم اون نفسته! عه عه شهید زنده دیگه داری لوس میشی!
+خب،شما که عزیز دل ماییُ...
_عو بله بله ادامه بفرمایین
+خب داشتم میگفتم نفس بابا که چشای بابا رو به ارث بردی الان فقط میتونی سه تا کلمه بگی
"یَه یَه" "بَف بَف" و "دَ دَ"
کلا با مصوت اَ رابطه ی خوبی داری
خندیدم و:اوووو چه با جزییاتم تعریف میکنه بسه دیگه زودتر تمومش کن
+خب بزار حرفمو بزنم مامانت در حال حاضر وسیله ای شد که بدونی چقدر عاشقتم و میمیرم واست نمیدونم اگه برم و برگردم فراموشم میکنی یا نه
ولی اگه فراموشم کنی انقدر قکقلکت میدم تا دندونات از لثت دربیاد
_اوه اوه بابا محمد خشمگین میشود
+والا که تازه زینبم خوشگل بابا مواظب مامان باش تا بابا برگرده باشه بابا؟افرین
_به دامادت نمیخوای چیزی بگی؟
+اوه داماد؟من رو دخترم غیرت دارما
اصن نمیخوام شوهرش بدم
_نمیشه که تا ابد مجرد بمونه
+چرا میشه ولی خب اگه خواستی شوهرش بدی یه شوهر مث باباش واسش پیدا کن .
_خیلی خودشیفته شدیاااا
+به شهید زنده توهین نکن
_بله بله چشم خب و حرف اخر ؟
+اینکه عاشقتم و عاشقت خواهم موند!
با اینکه خیلی سعی کردم دیگه گریه نکنم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و یه قطره اشک از گوشه چشام سر خورد و افتاد رو گونه ام.
با دست تکون دادن محمد ضبط دوربینو قطع کردم و برای اینکه محمد نبینه رفتم تو اتاق و خودمو با زینب مشغول کردم یکم که اروم شدم رفتم تو حال
هنوز رو همون مبل نشسته بود تو یه دستش کاغذ و تو یه دست دیگش خودکار بود رفتم نشستم کنارش و همه ی عشقمو ریختم تو نگاهم .
_اگه شهید شدی کی خبرشُ به من میده؟
برگشت سمت منو گفت :
+دوس داری کی خبرشو بده؟
_نمیدونم
+دلم واست تنگ میشه
_منم خیلی!سی و پنج روز خیلی زیاده.
کاش زودتر می اومدی
+دعا کن رو سفید برگردم
_خیلی دلتنگت میشم اگه شهید شی مرتضی...
+چرا هر وقت حرف از شهادت میزنیم مرتضی صدام میکنی؟
_چون مرتضی ابهتت رو بیشتر میکنه.
لابد مامانت تو وجودت یه چیزی دید که وقتی بدنیا اومدی گفت "تو مرتضیِ منی"
+اره هر وقت واسم تعریف میکرد اون لحظه رو به پهنای صورت اشک میریخت میگفت خیلی شجاع بودی
میگفت همه ی بچه ها وقتی بدنیا میان کلی گریه میکنن ولی تو تا یه روز گریه نمیکردی برا همین فکر میکردم شاید مریضی...
_الان احساس میکنم مرتضی بیشتر بهت میاد .
لبخند قشنگی زد و گفت :چون روز تولد امام محمد جواد بدنیا اومدم اسمم رو گذاشتن محمد
_اوهوم محمدم خیلی قشنگه من عاشق محمدم!
+وصیتنامم لای قرآن صورتی ایه که واسه چشم روشنیت خریدم میدونم لیاقت ندارم ولی خب فاطمه ازت یه قول میخوام!
_جانم؟
+اگه شهید شدم یا مجروح یا هر چی ازت صبر زینبی میخوام سعی کردم بارون اشکامو کنترل کنم
گفتم:
_اوهوم سعی خودمو میکنم کاغذ و خودکاری که دستش بود رو روی اپن گذاشت چند دقیقه ای تا اذان صبح مونده بود دلم میخواست تک تک رفتاراشو تو ذهنم ثبت کنم رفت سراغ اتو و لباسش رو برداشت. پاشدم از جام و لباسشو از دستش کشیدم با لبخند نگام کرد مشغول اتو کردن لباساش بودم که رفت تو اتاق زینب اتوی لباسش تموم شد با گریه کفشاش رو واکس زدم من چیزی از اینده نمیدونستم ولی انگار به دلم افتاده بود یه حسی تو دلم غوغا کرده بود و فریاد میزد همه چی رو یادت بمونه چون دیگه فرصتی نیست واسه اتوی لباسش واکس زدن کفشاش دیگه فرصتی نیست واسه تماشای قد رعناش...
با تمام اینها با افکارم در جدل بودم که به شهادتش فکر نکنم و به خودم بقبولونم که برمیگرده کارم که تموم شد در اتاق زینب و زدم و وارد شدم زینب رو تو بغلش گرفته بود و اشک میریخت با دیدن من سعی کرد خودش رو عادی جلوه بده اشکاش رو ازصورتش پاک کرد ولی من فهمیدم برای اینکه چیزی نپرسم خودش شروع کرد به حرف زدن:
+یه قول دیگه هم باید بهم بدی
_چی؟
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است
✍نویسنده : فاطمه زهرادرزی و غزاله میرزاپور
@Jameeyemahdavi313
#ســلاممـولاجـان ❤️
💫سلـام اے مونس دلهاے خستہ
سلـام اے مرحم قلب شڪستہ 🍂
💫نظر ڪن بر دل آن شیعہ اے ڪہ
بہ امیدے سر راهت نشستہ ♥️
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#صبحتون_مهدوے 🌤
#التماس_دعای_فرج 🤲
@Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۱۰ آذر ۱۳۹۹
میلادی: Monday - 30 November 2020
قمری: الإثنين، 14 ربيع ثاني 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹قیام مختار، 66ه-ق
📆 روزشمار:
▪️21 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️29 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️49 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️59 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️66 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
@Jameeyemahdavi313
4_6051040532681983927.mp3
1.53M
🔊 صوت #کوتاه استاد رائفی پور
🔮 « بعضیا بدون دلیل دنبال گناه میگردن »
🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃
@Jameeyemahdavi313
#کتاب
🌺🌸
💚مِکیال المَکارِم فی فَوائد الدُّعاء لِلقائِم(ع)💚 معروف به مکیال المکارم،
📚نوشتۀ سید محمدتقی موسوی اصفهانی (متوفای ۱۳۴۸ق) درباره امام زمان(عج).
با اینکه نام کتاب درباره فوائد دعا برای امام زمان(عج) است؛ اما نویسنده به بحثهای دیگری درباره حضرت مهدی(عج) نیز پرداخته است.
این کتاب به زبان عربی نوشته شده و سید مهدی حائری قزوینی آن را به زبان فارسی ترجمه کرده است.
📌مؤلف این کتاب را با هدف شکر نعمت وجود حضرت مهدی(عج) نوشته است.
او در مقدمه کتاب، انگیزه خود را از تألیف آن، دستور امام زمان(عج) برای نگارش آن بیان میکند.
وی همچنین در مقدمه از دیدار خود با امام زمان(عج) در عالم رؤیا و دستور آن حضرت برای نوشتن کتاب سخن گفته است. نویسنده مدعی است حتی نام کتاب را آن حضرت انتخاب نموده است. او میگوید:
💜«او را در خواب دیدم که با بیانی روح انگیز چنین فرمود: این کتاب را بنویس و عربی هم بنویس و نام آن را بگذار: مکیال المکارم فی فوائد الدعا للقائم💜
تصمیم گرفتیم این کتاب را در قالب وبلاگ در بیاریم
ادرس وبلاگ تقدیم شما👇
انصار المهدی ، تاملی بر مکیال المکارم
http://ansarolmahdi.blogfa.com/
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_هشتاد_و_نه_ناحله🌹 شاید انتظار نداشتم انقدر زود این روز برسه فکر این که یه روز از در بیاد و بگ
#پارت_نود_و_یک_ناحله🌹
+قربونت ،چه خبرا؟ چیکارا میکنی؟
زینبِ بابا چطوره؟
_خوبیم همه دعاگویِ شما زینب هم خوبه خدارو شکر
+کجاس؟خوابه؟
_اره تازه خوابوندمش خودت خوبی؟
کجایی؟
+منم خوبم؟یه جایی نشستم اندر فکر تو
_به به
+راستی فاطمه
_جانم؟
+امروز رفتیم زیارت جات خالی صداش قطع و وصل شد
_چی؟نشنیدم
+میگم رفتیم زیارت به یادتون بودم همش
_اها قربون تو چه خبر از اونجا ؟
+هیچی والا خبرا دست شماست
_اخه الان خبر خودتی
خندید که به شوخی گفتم
_شهید که نشدی؟
لحن صحبتش تغییر کرد
+شهادت ماله بنده هایِ خوب خداست نه مالِ ما ...
از صدای گرفته اش بغضم شکست و با گریه ادامه دادم
_هر تلفنی که به خونه میزنن دلم میریزه به زینب که نگاه میکنم دلم میریزه گریم شدتش بیشتر شد امااون سکوت کرده بود و گوش میکرد
_به عکسات که نگاه میکنم دلم میریزه
+اینجوری از پا میافتی
_ولی آخه من دوستت دارم محمد دوستت دارم
+موضوع همینه دیگه عزیزم، باید یه کم کمتر دوستم داشته باشی گریه ام به هق هق تبدیل شده بود .
_محمد نمیدونم چرا ولی حس میکنم دیگه صداتو نمیشنوم محمد به خدا همه ی وجودم داره کنده میشه با هر زنگ تلفن با هر زنگ در ده سال از عمرم کم میشه محمد برگرد زودتر زینب خیلی دلتنگی میکنه قسمت میدم زود برگرد
_چشم عزیزم اروم باش قول میدم زودتر برگردم
+قول میدی؟
_اره قول میدم تا چهار روز دیگه ورِ دلت باشم نگران نباش میدونستم داره سر به سرم میزاره برای همین چیزی نگفتم
+میتونی زینب و بیدار کنی؟
_نمیدونم بیدار شه اذیت میکنه
+خب برو بیدارش کن یکم گریه کنه صداشو بشنوم دلم واسش یذره شده
_واسه من چی؟
+شما دل ما رو بردی هم خیالت راحت نشد؟دلم واسه زینب تنگ شده فقط ولی دل من واسه تو رفته خیلی وقته که رفته!
_محمد خیلی عاشقتم!
صداش رو اروم کرد و گفت
+من بیشتر
_چیکار میکنی؟
+نشستم دارم خاطرات اولین روزی که دیدمت تا الان رو مرور میکنم.
_چقدر قشنگ
+راستی ریحانه خوبه؟
_اره خوبه دلش واست خیلی تنگ شده همچنین مامان بابا
+به مامان بابا که خیلی زحمت دادم شرمندشونم واقعا حلالیت بگیر ازشون
_اهاااان اینو یادم رفته بود راستی واسم شفاعت نامه نوشتی ؟دور حرم چرخوندی؟حضرت زینبو شاهد قرار دادی؟
+اره اره خیالت راحت
_خیلی خب حالا دیگه حلالت کردم میتونی با خیال راحت شهید شی با صدای بلند زد زیر خنده
_شام خوردی؟
+نه بچه ها دارن میخورن ولی من از اونجایی که بهت قول دادم تو اولین فرصتی که پیدا شد باهات تماس بگیرم اومدم انجام وظیفه کنم.
_اها چه سرباز وظیفه شناسی هستی
_بله دیگه
میخواستم بگم برو شامتو بخور که با بلند شدن صدای زینب منصرف شدم
رفتم تو اتاقشو بچه رو بغل کردم
+زینبم بیدار شد؟
_اره انقدر لجباز شده که نگو
+دختر باباست دیگه میگن دخترا بابایین واسه فراق از باباش داره اینجوری گریه میکنه خندیدم و
_بله شما راست میگی
+اره
_راستی برو زودتر شامتو بخور گرسنه نمونی
+چشم
_قربونت خیلی مراقب خودت باش
+چشم
_چشمت بی بلا تونستی بازم زنگ بزن نگران میشم
+چشم امر دیگه ای ندارین؟
_نه عزیزم برو شامتو بخور
+چشم
_اره بچه هم گریه میکنه برم ارومش کنم
+مواظب خودتون باشینبه بقیه هم سلام برسون بگو به یادشون هستم اگه کاری نداری خداحافظ
_خدا به همرات عزیز دلم مواظب خودت باش
+چشم خداحافظ
_خداحافظ
و صدای بوق قطع تماس...
زینب از دیشب حتی یک ساعت هم دست از گریه نکشیده بود انقدر گریه میکرد که واقعا نمیدونستم باید چیکارش کنم انقدر که اذیتم کرده بود میخواستم بشینم گریه کنم کلی تو دلم از محمد گله کردم که رفت و منو با این بچه تنها گذاشت از خود اذان صبح یک دم گریه کرد زنگ زدم به ریحانه و قرار بود بیاد دنبالم تا بریم خونه ی خودمون رو مرتب کنیم که وقتی محمد برگشت تمیز باشه رفتم و از تو یخچال شربت استامینیوفن برداشتم که با قطره چکان بریزم تو دهن زینب این مدل گریه اش بی سابقه بود هم جاش تمیز بود هم شیرشو خورده بود تازه حمومش هم کرده بودم عجیب بود واسم که چرا انقدر گریه میکنه مشغول نق زدن بودم که ریحانه در زد
درو براش باز کردم تا بیاد بالا سلام علیک که کردیم زینب رو دادم دستش تا برم حاضر شم کیف زینب رو جمع کردم و شیرخشک وپوشک و دو دست لباس انداختم توش چادر خودمم سر کردم و رفتم پایین
بعد از قفل کردن در سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت خونه ی خودمون تمام مدت زینب بغل ریحانه بود ریحانه هم خیلی تعجب کرده بود ازاینکه چرا بچه به این ارومی اینجوری شده داشتم از اخرین تماسم با محمد برای ریحانه تعریف میکردم که رسیدیم ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و رفتیم بالا لباسامون رو که عوض کردیم شوینده ها رو در اوردم