🏴🏴🏴🏴🏴
📖 #تقویم_شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۲۳ مرداد ۱۴۰۰
میلادی: Saturday - 14 August 2021
قمری: السبت، 5 محرم 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم تاریخ
ا 🔹رسیدن حصین بن نمیر با 4هزار اسب سوار به کربلا، 61ه-ق
اعلام استقلال بحرين از ايران (1350ش)
• عمليات كوچك عاشوراي 1 در منطقه تكاب در شمال كردستان توسط سپاه پاسداران(1364ش)
• ارسال نامه "صدام حسين" حاكم عراق به حجتالاسلام "هاشمي رفسنجاني" رئيس جمهور ايران (1369ش)
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا عاشورای حسینی
▪️20 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴
وقایع روز پنجم محرم الحرام عبارتند از :
الف) در این روز عبیداللّه بن زیاد، شخصی بنام "شبث بن ربعی" را به همراه یک هزار نفر به طرف کربلا گسیل داد.
ب) عبیداللّه بن زیاد در این روز دستور داد تا شخصی بنام "زجر بن قیس" بر سر راه کربلا بایستد و هر کسی را که قصد یاری امام حسین علیهالسلام داشته و بخواهد به سپاه امام علیهالسلام ملحق شود، به قتل برساند. همراهان این مرد 500 نفر بودند.
ج) در این روز با توجه به تمام محدودیتهایی که برای نپیوستن کسی به سپاه امام حسین علیهالسلام صورت گرفت، مردی به نام "عامر بن ابی سلامه" خود را به امام علیهالسلام رساند و سرانجام در کربلا در روز عاشورا به شهادت رسید.
روز پنجم محرم - سال ششم هجرى قمرى
وقوع سریه عبدالله بن انیس .
بنا به روایت واقدى در کتاب گرانسنگ المغازى ، سریه عبدالله بن انیس در روز دوشنبه ، پنجم ماه محرم ، مطابق با پنجاه و چهارمین ماه هجرت نبوى آغاز گردید و به مدت دوازده روز ادامه یافت و هفت روز باقى مانده از محرم پایان یافت .
به نظر مى آید تاریخى را که واقدى براى این نبرد بیان کرده است ، مقرون به صحت نباشد. چون ماه محرم آن سال نمى توانست پنجاه و چهارمین ماه هجرى باشد، بلکه مى بایست پنجاه و هشتمین و یا چهل و ششمین ماه هجرت باشد. وانگهى پنج روز و دوازده روز، جمعا مى شود هفده روز.
بنابراین ، گفتار وى که این سریه ، هفت روز به آخر محرم پایان یافته ، نیز صحیح نیست . ممکن است منظورش این بود که این سریه در هفدهم ماه محرم پایان یافته است . بدین جهت ممکن است در کتابت اشتباهى رخ داده باشد. به هر حال ، این نبرد از آن جا آغاز گردید که رسول خدا صلى الله علیه و آله و سلم با خبر شد که سفیان بن خالد لحیانى در عرنه منطقه اى نزدیک عرفات اردو زده و مردم قبیله خویش و دیگر دشمنان اسلام را گرد آورد و آماده نبرد با مسلمانان است .
پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم ، عبد الله بن انیس را به حضور طلبید و وى را ماءمور خاموش کردن این فتنه نمود. عبدالله بن انیس به تنهایى از مدینه خارج شد و بدون این که یار و یاورى با خود داشته باشد، عازم عرفه گردید. پس از چند روز راه پیمایى به اردوگاه سفیان بن خالد رسید.
عبد الله بن انیس ، پیش از این ماجرا، هیچ گاه سفیان بن خالد را ندیده بود. به همین جهت پیش از حرکت از مدینه ، نشانه هاى وى را از پیامبر صلى الله علیه و آله و سلم درخواست کرد. آن حضرت به عبدالله فرمود: نشانى وى ، این است که هر گاه او را از بینى از او ترسى در تو پیدا مى شود و به یاد شیطان خواهى افتاد و دلت مى خواهد که از او کناره گیرى نمایى .
باهم بخوانیم 💚
برای سلامتی امام زمان عج
سلامتی کادر درمان
#قراان 572
@Jameeyemahdavi313
سلام امام زمانم✋🌸
سلام آرام قلب خسته ما
سلام ای مهربان آقای عالم
سلام ای آسمان مرد زمینی
سلام ای ناخدای کشتی عشق
بگو یابن الحسن پس کی می آیی؟
اللهم عجل لولیک فرج به حق عمه جان زینب🙏🙏🙏
➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313
📖 #تقویم_شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۲۴ مرداد ۱۴۰۰
میلادی: Sunday - 15 August 2021
قمری: الأحد، 6 محرم 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
💠 اذکار روز:
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
- ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه)
- یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت
❇️ #وقایع_مهم_شیعه:
ا 🔹دعوت حبیب بن مظاهر، بنی اسد را به یاری امام حسین علیه السلام، 61ه-ق
🔹تجمع لشکر یزید ملعون در کربلا، 61ه-ق
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا عاشورای حسینی
▪️19 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313
〰❁🍃❁🌸❁🍃❁〰
#آموزنده
یکی از تکان دهنده ترین جملههایی که در فرهنگ بشری گفته شده، جمله زیر از امیرالمومنین علی (ع) میباشد که در خطبه 215 نهج البلاغه آمده است.
🔹«اللهم اجعل نفسی اول كريمة تنتزعها من كرائمی»
🔸خدایا کاری کن که از چیزهای ارزشمند زندگی، جانم اولین چیزی باشد که از من میگیری.
یعنی نکند قبل از اینکه جانم را بگیری، شرفم، انسانيتم، عدالتم، و.... گرفته شده باشد و تبدیل به یک تفالهای شده باشم که تو جانم را میگیری.
👌و این همان جمله معروف است که می گوید: ما آمده ایم تا زندگی کنیم و قیمت و ارزش پیدا کنیم؛ نه اینکه به هر قیمتی زندگی کنیم.
@Jameeyemahdavi313
🔰امام صادق علیه السلام
همه ما اهل بیت، ڪشتےهای نجاٺ هستیم ولے ڪشتے جدم حسین علیه السلام گستردهتر و در دل دریاها باشتابتر و سریعتر است.
📗بحار الانوار، ج ۲۶، ص۳۲۲
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج
@Jameeyemahdavi313
❏اَلسَّلامُ عَلي القاسمِ بنْ اَلْحَسَنِ ❏
با اسـب به روی بدنـش افـټـادند ..
با ڪینه ی بابا حسـنش افټـادند
آنقدر عسـل گفټ که در آخر کار !
با نـیزه به جـانِ دهنـش افـټادنـد..
#ياقاسمبنالحسن💔
#محرمالحرام_ششم🥀
@Jameeyemahdavi313
🔰◾🔰
⚫️ وقایع روز ششم محرم سال 61هجری
♨️در این روز عبیداللّه بن زیاد نامه ای برای عمر بن سعد فرستاد كه:
من از نظر نیروی نظامی اعم از سواره و پیاده تو را تجهیز كرده ام. توجه داشته باش كه هر روز و هر شب گزارش كار تو را برای من ميفرستند.
🌹در این روز "حبیب بن مظاهر اسدی" به امام حسین علیه السلام عرض كرد:
💢 یابن رسول اللّه! در این نزدیكی طائفه ای از بنی اسد سكونت دارند كه اگر اجازه دهی من به نزد آنها بروم و آنها را به سوی شما دعوت نمایم.
❣امام علیه السلام اجازه دادند و حبیب بن مظاهر شبانگاه بیرون آمد و نزد آنها رفت و به آنان گفت: بهترین ارمغان را برایتان آورده ام، شما را به یاری پسر رسول خدا دعوت ميكنم.
✨او یارانی دارد كه هر یك از آنها بهتر از هزار مرد جنگی است و هرگز او را تنها نخواهند گذاشت و به دشمن تسلیم نخواهند نمود.
🔥 عمر بن سعد او را با لشكری انبوه محاصره كرده است، چون شما قوم و عشیره من هستید، شما را به این راه خیر دعوت مينمایم... .
♻️در این هنگام مردی از بني اسد كه او را "عبداللّه بن بشیر" مي نامیدند برخاست و گفت: من اولین كسی هستم كه این دعوت را اجابت ميكنم.
💠سپس مردان قبیله كه تعدادشان به 90 نفر ميرسید برخاستند و برای یاری امام حسین علیه السلام حركت كردند.
🔻در این میان مردی مخفیانه عمر بن سعد را آگاه كرد و او مردی بنام "ازْرَق" را با 400 سوار به سویشان فرستاد. آنان در میان راه با یكدیگر درگیر شدند، در حالی كه فاصله چندانی با امام حسین علیه السلام نداشتند.
🔰هنگامی كه یاران بني اسد دانستند تاب مقاومت ندارند، در تاریكی شب پراكنده شدند و به قبیله خود بازگشتند و شبانه از محل خود كوچ كردند كه مبادا عمر بن سعد بر آنان بتازد.
🌷حبیب بن مظاهر به خدمت امام علیه السلام آمد و جریان را بازگو كرد. امام علیه السلام فرمودند: لاحَوْلَ وَلا قُوَّةَ اِلاّ بِاللّهِ..
🔰 #ادامه_دارد...
📙بحارالانوار،ج44،ص386
📔 در کربلا چه گذشت،تالیف شیخ عباس قمی
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_پنجاه_و_نهم #عبور_زمان_بیدارت_میکند🌹 این حرفها را باید به بلعمی که منشی بود میگفت، نمیدانم
#پارت_شصت
#عبور_زمان_بیدارت_میکند🌹
من به رامین ذرهایی اعتماد نداشتم. میدانستم که همچین کسی حتما ریگی به کفشش هست.
رو به آقا رضا گفتم:
–این کار رو نکنید. من مطمئنم سودی تو این کار نیست.
آقا رضا با تعجب پرسید:
–شما از کجا میدونید؟
رو به راستین گفتم:
–حداقل با این آقا کار نکنید.
راستین گفت:
–چطور؟
–قابل اعتماد نیست.
–مگه میشناسیدش؟
از سوالش هول شدم و عجولانه گفتم:
–خب یه ساعته دارم حرفهاش رو گوش میکنم. بعضی حرفهاش متناقضه. بعدشم چرا این کار رو کنید خب همون مناقصه که اون روز حرفش رو میزدید رو چرا شرکت نمیکنید؟
سکوتی حکم فرما شد. آقا رضا با شیرینی داخل بشقابش ور میرفت و راستین هم متحیر نگاهم میکرد.
فکر کنم زیادی در کارهایشان دخالت کرده بودم.
بالاخره آقارضا سرش را بلند کرد و گفت:
–خانم مزینی، مثل روز روشنه که ما اون مناقصه رو برنده نمیشیم. اونقدر شرکتهای دیگه شرایطشون خیلی از ما بهتره، ما الان تو مرحلهی بحرانی هستیم. سرمایهی زیادی نداریم که...
حرفش را بریدم.
–حالا ما سعیمون رو میکنیم. چیزی که از دست نمیدیم.
راستین گفت:
–الان با این وضع دلار چیکار میتونیم بکنیم؟
–خب چرا اصلا ما دوربین خارجی میخریم؟ با این قیمت دلار معلومه که روز به روز افت میکنیم. ایرانی با کیفیت بخریم که بهتره.
رضا گفت:
–مارکهای ایرانی بعضیهاش دید در شبشون واضح نیست.
بلند شدم و به طرف صندلیها رفتم. روبروی آقارضا نشستم.
–گفتم که بهترین مارک رو میخریم.
راستین گفت:
–اصلا اون شرکت قبول نمیکنه، نظرش دوربین با برند خارجیه.
عجولانه گفتم:
–خب میتونیم با مدیرش صحبت کنیم، برنامون رو براشون توضیح بدیم.
راستین خندید.
آقا رضا سرش را پایین انداخت و زیر چشمی نگاهم کرد.
دلخور راستین را نگاه کردم. بلند شدم و به طرف میزم رفتم.
آقا رضا از اتاق بیرون رفت. بعد از چند دقیقه برگشت و آرام چیزی به راستین گفت.
در ظاهر مشغول کارم بودم ولی حرکاتشان را زیر نظر داشتم. راستین جملهایی به او گفت و به پنجره اشاره کرد. دوباره آقا رضا رفت.
بعد از چند دقیقه راستین بلند شد و ظرف شیرینی را از روی میز با یک پیش دستی برداشت و به طرفم آمد.
ظرف را مقابلم گرفت.
–چرا شیرینی برنداشتی؟
–ممنون. میل ندارم.
ظرف را همانجا روی میز گذاشت.
–از فردا دیگه میری تو اتاق خودت.
از حرفش دلم گرفت. گرچه اینجا معذب بودم و از کمر هم ناقص شده بودم ولی قلبم آرام بود.
پرسیدم:
–تو اتاق آقا رضا؟
–رضا میاد پیش من، اون اخلاق خاصی داره، فکر کنم اینجوری توام راحتتری. لبخند زد و ادامه داد:
–اتاقت اختصاصی میشه.
–ممنون.
پا کج کرد برای رفتن اما دوباره برگشت و گفت:
–واقعا نمیتونستم پیشنهادت رو قبول کنم چون یه کار نشدنیه، تو اصلا مدیر اون شرکت رو نمیشناسی چطور...
با لبهی اوراقی که روی میز بود شروع به بازی کردم.
–من میشناسمش، مگه آقای براتی نیست؟
–منظورم دونستن اسمش نیست اون اصلا نمیدونه تو حسابدار این شرکتی.
–من خیلی خوب آقای براتی رو میشناسم. هم اینجا دیدمش، هم توی اون محل کار قبلیم دیدمش، با آقای صارمی آشناست چند بار دیدمش که اونجا امده، میتونم از اون کانال وارد بشم و با آقای صارمی صحبت کنم. بعدشم من میخوام یه برنامه درست و حسابی بنویسم و براش توضیح بدم. آقای صارمی و آقا رضا هم میتونن کمک کنن.
–برای خرید فروشگاه امده بود؟
–خرید هم کرد، ولی دیدم که با آقای صارمی دوستانه صحبت میکردن.
لبخند رضایتی روی لبهایش نقش بست، همین باعث شد توضیح بیشتری بدهم.
–من با آقای صارمی صحبت میکنم ببینم آشناییتشون تا چه حده، ببینید ممکنه من تلاشم رو بکنم و هیچ اتفاقی هم نیفته، حداقل از دست روی دست گذاشتن که بهتره.
دستهایش را روی سینهاش جمع کرد و متفکر به پنجره نگاه کرد.
–چرا میخوای این کار رو کنی؟
استفهامی نگاهش کردم.
دستهایش را روی میز گذاشت و کمی خم شد.
–تو میتونی ماه به ماه حقوقت رو بگیری و اصلا اهمیتی ندی که ما چیکار میکنیم. چرا برات مهمه و میخوای خودت رو اذیت کنی؟
از سوالش قلبم تا نزدیک ریهام آمد. اوراق زیر دستم را باشتاب بیشتری به بازی گرفتم. چشم به انگشتانم داشتم و با خودم فکر میکردم که چه بگویم.
اوراق از زیر دستم کشیده شد.
–این بدبختا پاره شدن، ولشون کن.
صاف نشستم و انگشتهایم را در هم گره زدم و گفتم:
–من فقط خواستم کمکتون کنم. شما خودتون گفتید میتونم تو کارهای دیگه هم نظر بدم. اگر موافق نیستید که هیچی.
نفسش را بیرون داد و برگشت روی همان صندلی که چند دقیقه قبل آقارضا نشسته بود نشست.
–پاشو بیا اینجا. از حرفش ماتم برد.
دوباره اشاره کرد که بروم.
بلند شدم و رفتم روبرویش نشستم.
اوراقی که دستش بود را پشت و رو کرد و به میز خودش اشاره کرد.
–اون خودکار رو بده.
فوری خودکار را به دستش رساندم
شروع به حساب کتاب کردن کرد. کارش که تمام شد گفت:
– حتی ما مناقصه رو برنده هم بشیم نیروی کمی برای نصب و کارای دیگه داریم. حجم کار بالاس. همینطور سرمایه، ما تقریبا هیچ سرمایهایی نداریم.
–خب با پیش قراردادی که میگیریم خرد خرد کار میکنیم.
لبهایش را روی هم فشاد داد و خودکار را روی میز انداخت و محکم گفت:
–عزیزم، مگه پیش قرارداد چقدر میدن؟ به کجای ما میرسه؟ تازه به ندرت شرکتی پیش قرار داد میده، معمولا میگن کار رو تحویل بدید بعد.
از حرفش شوکه شدم. نه از جملههایی که گفته بود. از کلمهایی که اول جملهاش به کار برده بود.
غرق شده در کلمهایی شدم که شنیده بودم.
واقعا من عزیزش بودم؟ تا حالا نشنیده بودم به کسی همچین کلمهایی بگوید. پس تکه کلامش نبود.
احساساتم با هم درگیر شده بودند. احساس شرم و شوق از حرفی که شنیده بودم و حس مسئولیت پذیری به خاطر پیشنهادی که مطرح کرده بودم. بعد به خودم تلنگر زدم. اصلا چه معنی دارد که او مرا اینطور صدا بزند؟
سرم را پایین انداختم و با انگشت سبابهام شروع به نقش زدن بر روی میز کردم.
ناگهان فکری در ذهنم جوانه زد. فوری فکرم را مطرح کردم.
–اگر سرمایهی اولیه تامین بشه چی؟
سرش را کج کرد.
–از کجا؟
–حالا هر جا، فکر کنید مثلا جور شده.
–اگر این معجزه رخ بده شاید بشه کاری کرد.
–این خیلی خوبه، شما دعا کنید بقیهی کارها جور بشه و ما به اون مرحله برسیم، انشاالله اونش جور میشه.
–چطوری؟
–خودم.
با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–پول جهیزیم و یه پساندازی که چند ساله تو بورسه.
دستهایش را به هم گره زد و گفت:
–پس یعنی میخواهید با ما شریک بشید؟
–راستش بهش فکر نکردم. من فقط میخوام کار پیش بره. حالا اگه موافق هستید از فردا کار رو شروع کنیم.
–باشه شریک آینده، گرچه میدونم نشدنیه،
راستین موضوع را با آقارضا هم در میان گذاشت. او هم نظر راستین را داشت و از من خواست که تلاش بیهوده نکنم. گفت حتی همه چیز هم خوب پیش رود و رقبا و پارتیبازیهایی که در این بین وجود دارد اجازه نخواهد داد که ما به هدفمان برسیم.
حرفهایشان را قبول داشتم اما یک نیرویی از درونم به من میگفت که این راه را امتحان کنم. انرژی و انگیزهایی داشتم که برای خودم هم عجیب بود.
از همان شب با امیرمحسن و صدف در این مورد صحبت کردم. با هر کسی که به ذهنم میرسید ممکن است بتواند راهنمایی و کمکم کند مشورت کردم. صدف گفت میتوانم فردا با او به فروشگاه بروم و با خود آقای صارمی صحبت کنم.
پیامی برای راستین فرستادم تا اطلاع دهم که فردا شرکت نمیروم و مختصر توضیحی دادم.
آن شب صدف پیش من ماند تا فردا با هم به فروشگاه برویم. تازه از خواب بیدار شده بودم که راستین زنگ زد و گفت:
–من دیشب خواب بودم. الان پیامت رو دیدم. میخوای منم باهات بیام؟
خیلی دلم میخواست او هم بیاید ولی برای خودم بهتر بود که نباشد.
–قراره با صدف برم. حالا من صحبتهای اولیه رو انجام بدم، ببینم چی میگن، بعد اگر لازم شد شما هم بیایید. الان وقتتون بیخودی تلف میشه.
–باشه پس کارت که تموم شد، زنگ بزن باید با هم جایی بریم.
–کجا؟
–همونجا اطراف شرکت کاری هست که مربوط به توئه.
–یعنی چی مربوط به منه؟
–حالا امدی میبینی.
–شما آدرس بگید من کارم تموم شد خودم میام. مکثی کرد و بعد آرام گفت:
–باشه پیام میدم.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰
✍نویسنده : لیلا فتحی پور
@Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 💚
برای سلامتی امام زمان عج
سلامتی کادر درمان
#قراان 573
@Jameeyemahdavi313
به تو از دور سلام میزنه واسه زیارت دل ما شور سلام
به تو از دور سلام به حسین از طرف وصلهی ناجور سلام
!اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَین
!وَ عَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَین
!وَ عَلى اَوْلادِ الْحُسَین
!وَ عَلى اَصْحابِ الْحُسَین
@Jameeyemahdavi313
🏴🏴🏴🏴🏴
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۲۵ مرداد ۱۴۰۰
میلادی: Monday - 16 August 2021
قمری: الإثنين، 6 محرم 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
❇️ وقایع مهم تاریخ
ا 🔹دعوت حبیب بن مظاهر، بنی اسد را به یاری امام حسین علیه السلام، 61ه-ق
🔹تجمع لشکر یزید ملعون در کربلا، 61ه-ق
اولين فرار "محمدرضا پهلوي" چند روز پيش از كودتاي آمريكايي 28 مرداد (1332ش)
• عمليات كوچك عاشوراي 3 در مهران توسط سپاه پاسداران انقلاب اسلامي (1364ش)
• انتخاب دوباره حضرت آيت اللَّه "سيدعلي خامنه اي" به رياست جمهوري ايران (1364ش)
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا عاشورای حسینی
▪️19 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313
🔰✨🔰
✍ بعضیها میپرسند چرا خدا بعضی از این ظالمها رو انقدر بهشون مهلت میده⁉️
خدا تو قرآنش میفرماید:
◀️ و َلَا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّمَا نُمْلِي لَهُمْ خَيْرٌ لِّأَنفُسِهِمْ إِنَّمَا نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدَادُوا إِثْمًا وَ لَهُمْ عَذَابٌ مُّهِينٌ (آل عمران/۱۷۸)
👈 ﺁﻧﻬﺎ ﻛﻪ ﻛﺎﻓﺮ ﺷﺪﻧﺪ، ﻭ ﺭﺍﻩ ﻃﻐﻴﺎﻥ ﭘﻴﺶ ﮔﺮﻓﺘﻨﺪ، ﺗﺼﻮﺭ ﻧﻜﻨﻨﺪ ﺍﮔﺮ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﻬﻠﺖ ﻣﻰﺩﻫﻴﻢ، ﺑﻪ ﺳﻮﺩﺷﺎﻥ ﺍﺳﺖ! ﻣﺎ ﺑﻪ ﺁﻧﺎﻥ ﻣﻬﻠﺖ ﻣﻰﺩﻫﻴﻢ ﻓﻘﻂ ﺑﺮﺍﻯ ﺍﻳﻨﻜﻪ ﺑﺮ ﮔﻨﺎﻫﺎﻥ ﺧﻮﺩ ﺑﻴﻔﺰﺍﻳﻨﺪ ﻭ ﺑﺮﺍﻯ ﺁﻧﻬﺎ، ﻋﺬﺍﺏ ﺧﻮﺍﺭﻛﻨﻨﺪﻩﺍﻯ ﺁﻣﺎﺩﻩ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ!
🔥🔥
#حضرت_زینب هم در بخشی از خطبه خود در مجلس یزید این آیه را بکار برد و فرمود:
🚫 ای یزید! ﺁﻥ ﮔﺎﻩ ﻛﻪ ﺩﻳﺪﻯ ﺩﻧﻴﺎ ﺑﻪ ﻛﺎﻡ ﺗﻮﺳﺖ ﻭ ﻛﺎﺭﻫﺎ ﺑﻪ ﺧﻮﺍﺳﺖ ﺗﻮ ﻣﻰﭼﺮﺧﺪ، ﻭ ﺍﻣﻮﺭ ﻣﺮﺗّﺐﺍﻧﺪ، ﺑﻪ ﺩَﻣﺎﻏﺖ ﺑﺎﺩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺘﻰ ﻭ ﺍﺯ ﺳﺮِ ﺷﺎﺩﻯ ﻭ ﺳَﺮﻣﺴﺘﻰ، ﺳﺮ ﺑﻪ ﺍﻳﻦ ﺳﻮ ﻭ ﺁﻥ ﺳﻮ ﭼﺮﺧﺎﻧﺪﻯ؟!
🚧 ﺍﻧﺪﻛﻰ ﺑِﺎﻳﺴﺖ ﻭ ﻣﻬﻠﺖ ﺑﺪﻩ!
ﺁﻳﺎ ﺳﺨﻦ ﺧﺪﺍﻯ ﻣﺘﻌﺎﻝ ﺭﺍ ﺍﺯ ﻳﺎﺩ ﺑﺮﺩﻩ ﺍﻯ ﻛﻪ ﻓﺮﻣﻮﺩ:
◀️ و َلَا يَحْسَبَنَّ الَّذِينَ كَفَرُوا أَنَّمَا نُمْلِي لَهُمْ خَيْرٌ لِّأَنفُسِهِمْ...
☝️و این یک درس بزرگ برای ماست❗️
هر وقت دیدیم داریم خلاف می کنیم،
و از گوشمالی خدا هم خبری نیست،
به خودمون بیایم و چند لحظه فکر کنیم.
نکنه بهمون مهلت دادند که بارمون سنگینتر بشه.
◀️ إِنَّمَا نُمْلِي لَهُمْ لِيَزْدَادُوا إِثْمًا
@Jameeyemahdavi313
🔰◾🔰
⚫️وقایع روز هفتم ماه محرم سال 61
♨️ در روز هفتم محرم عبید اللّه بن زیاد ضمن نامه ای به عمر بن سعد از وی خواست تا با سپاهیان خود بین امام حسین علیه السلام و یاران، و آب فرات فاصله ایجاد كرده و اجازه نوشیدن آب به آنها ندهد.
🔰عمر بن سعد نیز بدون فاصله "عمرو بن حجاج" را با 500 سوار در كنار شریعه فرات مستقر كرد و مانع دسترسی امام حسین علیه السلام و یارانش به آب شدند.
🌀در این روز مردی به نام "عبداللّه بن حصین ازدی" ـ كه از قبیله "بجیله" بود ـ فریاد برآورد: ای حسین! این آب را دیگر بسان رنگ آسمانی نخواهی دید! به خدا سوگند كه قطرهای از آن را نخواهی آشامید، تا از عطش جان دهی!
🌹امام علیه السلام فرمودند: خدایا! او را از تشنگی بكش و هرگز او را مشمول رحمت خود قرار نده.
🔶حمید بن مسلم (خبرنگار کربلا) ميگوید: به خدا سوگند كه پس از این گفتگو به دیدار او رفتم در حالی كه بیمار بود.
♦️ قسم به آن خدایی كه جز او پروردگاری نیست، دیدم كه عبداللّه بن حصین آنقدر آب ميآشامید تا شكمش بالا ميآمد و آن را بالا ميآورد و باز فریاد ميزد: العطش! باز آب ميخورد، ولی سیراب نميشد. چنین بود تا به هلاكت 🔥رسید.
✍ #ادامه_دارد...
📘الانساب الاشراف،ج3،ص180
📙ارشاد شیخ مفید،ج2،ص86
أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج
@Jameeyemahdavi313
🚩🚩🚩🚩🚩🚩🚩
🕊#زیباییهای_عاشورا🕊
#قسمت_اول
••••••☆•••••☆•••••••☆•••••••
👇تقسیم زیبایی
جمال معنا(زیبایی معقول)
جمال صورت(زیبایی محسوس)
ریشه هایی بس ژرف در احساسات اعلای بشری دارد.
◾️🔻 اینکه سعدی می گوید:
صورت زیبای ظاهر هیچ نیست
ای برادر سیرت زیبا بیار
دیرو زود این شکل وشخص نازنین
خاک خواهد گشتن و خاکش غبار
🔻این تقسیم یک تخیل شاعرانه نیست. آن کسی که با «چشم نظام احسن» به همه هستی می نگرد، هم خیلی چیزها را می بیند و هم نگاهی زیبابین دارد. در واقع باید دید با چه چشمی و عینکی دارید می بینید.
◾️🔻زیبابینی تحفه ای شاعرانه نیست تا هر کس در آن وادی گام بگذارد، که خود هنری است متعالی که هر چه به زیبای مطلق نزدیک تر، زیباتر و زیبابین شود. این گونه است که در مقابل طعن دشمن راوی بزرگ ترین حماسه توحیدی هستی(زینب کبری) ، آن را زیبا می خواند:
و ندای «ما رأیت الاّ جمیلا»
سر می دهد۰
@Jameeyemahdavi313
🌾
🌸
🌾🌸🌾🌸🌾
#زندگیمون_رو_بسازیم❤
❌خیلیا می گن چرا این همه کار می کنیم باز فردا رزقمون نمی رسه؟
👈چون شاید زنت به واسطه گناهانی که می کنه، رزقش بسته شده. تو داری زحمتتو می کشی. نمی رسه.
برعکس.. یوسف نبی، چی رو رد کرد شد عزیز مصر شد خزانه دار مصر؟ زنا با زلیخا.
زنا رو رد کنی خداوند نمی زاره از نظر مالی زمین بخورید. می ریزه روزی برات.
✅محاله کاسه چه کنم چه کنم دستتون بگیرید
امام صادق( علیه السلام ) می فرمایند : یکی از علتهایی که خیلی از مردم آخرالزمان از نظر مالی فقیر می شن:
1⃣ زناهایی است که در طول روز انجام می دن.
2⃣ نمازهایی است که قضا می شه
این دو تا✌️ رزق رو می بنده.
اگر کسی گناه نکند تمام فرشتگان مسئول رزق او میشوند.
#گناه_ممنوع📛
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_شصت #عبور_زمان_بیدارت_میکند🌹 من به رامین ذرهایی اعتماد نداشتم. میدانستم که همچین کسی حتما ر
#پارت_شصت_و_یک
#عبور_زمان_بیدارت_میکند💗
فوری به آشپزخانه رفتم و صبحانه را آماده کردم. پدر با چند نان وارد آشپزخانه شد و گفت:
–یه وقت صدف رو بیدار نکنیها، بزار بخوابه اون دیرتر میره سرکار.
نگاهی به صدف که پشت سر پدر ایستاده بود کردم.
–خدا شانس بده، منم امروز قراره دیر برم، اما الان دارم چیکار میکنم. وظیفهی عروس خانواده رو انجام میدم. اون باید بیاد برای شوهرش و پدر شوهرش صبحانه آماده کنه نه من. ای خدا، خواهرشوهر بازی هم یاد نگرفتیم.
صدف سلامی کرد و گفت:
–الان به نظرت دقیقا داری چیکار میکنی؟
پشت چشمی برایش نازک کردم و گفتم:
–دقیقا دارم اطلاع رسانی میکنم.
همه دور سفره صبحانه نشستیم. صدف برای امیرمحسن لقمهایی گرفت و رو به من گفت:
–راستی دختر صفورا خانم برگشتهها.
لقمهایی در دهانم گذاشتم.
–از کجا برگشته؟
–مگه نگفتم تو اون موسسه بوده. حالا انگار موسسه رو منحل کردن یا چی شده، اونم اومده فروشگاه.
–اونجا چیکار میکنه؟
–فعلا به ظاهر کمک مادرشه، ولی در باطن وقت میگذرونه، مادرش میگفت به مشکل خورده داره مشاوره میبرش.
–چرا؟
–انگار اونجا زیادی بهش خوشمیگذشته، بعد یهو ریختن گرفتنش یه مدت بازداشت بوده شوکه شده. الانم به قول صفورا خانم سختشه برگرده به همون زندگی بخور و نمیر خودش.
مادر گفت:
–وا چه دخترایی پیدا میشن. خب خودش نمیتونه مثل آدم کار کنه، مادرش گناه نکرده که، لابد اون چندر غازم که مادرش در میاره باید بریز تو جیب این مشاورا، بعضیهاشون واسه نیم ساعت کلی میگیرن.
ابروهایم بالا رفت.
–مامان اطلاعاتت بالاستا. مادر همانطور که پیالهی عسل را جلوی صدف میگذاشت گفت:
–پیاده روی که میرم، خانما تعریف میکنن، ماشالا الانم همه مشاور لازم شدن.
سرم را تکان دادم و به صدف گفتم:
–حالا دختره مشاوره رفته نتیجهایی هم گرفته؟
صدف شانهایی بالا انداخت.
–چه میدونم، بیچاره صفورا خانم که شاکی بود. میگه به جای این که مشاور با دخترش صحبت کنه که شرایط مادرش رو درک کنه، با صفورا خانم صحبت کرده که یه وقت کاری نکنه که آب تو دل دخترش تکون بخوره. صفورا خانم میگفت فردا روزی این شوهر کنه، آیا شوهرشم نمیزاره آب تو دل این تکون بخوره؟
پدر گفت:
–دخترم میدونی آخر حرف این مشاورها چیه؟ این که حقیقت رو فراموش کن.
یعنی اعتقادی به تحمل کردن و این چیزا ندارن. کاری نمیکنن جوون ساخته بشه.
صدف گفت:
–بله آقاجان. فقط میخوان با سرگرمی برای جوونها جذابیت ایجاد کنن.
میخوان کاری کنن آدم بدون زحمت همه چیز رو فراموش کنه.
مادر پرسید:
–خب آخرش چی؟ اینجوری همه چی درست میشه؟
مادر رو به صدف ادامه داد:
–خانمها تو پیاده روی میگفتن بعضیهاشون فقط پول میگیرن. بخصوص مشاورههای زن و شوهرها یه جوری وسط رو میگیرن که همه چی فعلا به خیر بگذره با بعدش کاری ندارن.
امیرمحسن گفت:
–ولی همشونم اینجوری نیستن. مشاورهها و روانشناسهای دلسوز و کار بلدم داریم.
مادر گفت:
–اصلا مشاور به چه دردی میخوره، مگه آدم خودش عقل نداره. خدا به همه عقل و شعور داده دیگه.
صدف لقمهاش را قورت داد و گفت:
–ولی مامان جان باور کنید خدا به بعضیها عقل نداده.
امیر محسن لقمهایی مقابل صورت صدف گرفت و گفت:
–خدا به همه قوهی عقل داده، فقط به همه یکسان نداده، که انسان با اختیار خودش میتونه ارتقاش بده.
مثلا خورشید رو تصور کن نورش به کل این محل ما میتابه
ولی ممکنه یکی از اهل محل اصلا از خونه بیرون نیاد ولی یکی مدام بیرون یا توی حیاط خونش باشه و از این نور استفاده کنه، خورشید رو تو خدا فرض کن، هر کس هر چقدر به طرف خدا بره به طرف پرتو رحمت خدا بره به همون میزان هم عقلش رشد میکنه. خدا عقل رو به همه داده ولی رشدش دیگه در اختیار خود انسان هستش و البته عوامل دیگه که یکیش ممکنه محیطی و اعمالش باشن.
پرسیدم؛
–یعنی عقل از نور آفریده شده؟
لقمهایی هم دست من داد که باعث خوشحالیام شد و گفت:
–اگر نخواهیم همه چیز رو مادی ببینیم، بله، خدا عقل رو از نور آفریده تا جلوی پامون رو ببینیم. هر دفعه که گناهی میکنیم نور عقلمون کمتر و کمتر میشه طوری که دیدن جلوی پامون خیلی سخت میشه و گاهی به چاه میوفتیم. البته همیشه هم دلیل به چاه افتادنمون این نیست.
جلوی آینه ایستادم و به صدف گفتم:
–پاشو کمکم بریم دیگه.
صدف بلند شد.
–باشه، فقط اُسوه اگر دیدی این صارمی یه کم مِن مِن کرد یه وعدهایی بهش بدهها وگرنه کلا دست به سرت میکنه.
روسریام را روی سرم انداختم.
–چه وعدهایی؟
–چه میدونم، یه چیزی که وسوسش کنه، مثلا بگو اگر این کار درست بشه یه درصدی از سودش رو بهت میدیم. اینجوری انگیزش زیاد میشه و میوفته دنبال کارت.
–آخه مگه مال بابامه که بهش سود بدم.
شالش را روی سرش انداخت و شروع به گشتن کرد.
–وا! یارو عاشق چشم و ابروته بره به آشناش رو بزنه؟ توام یه چیزی میگیها...
ایبابا این سوزنه کو؟
سوزن را از روی شالش جدا کردم.
–اینو میگی؟ فوری گرفت.
–گیج میزنما، خودم زدمش رو شالم گم نشه.
عقبتر ایستادم و متحیر به بستن شالش نگاه کردم. یک قسمت شال را کوتاهتر کرد و طرف دیگرش را از پشت سرش جلو آورد و کنار گوشش با سوزن بست. طوری که فقط گردی صورتش بیرون بود.
–چیه، انگشت به دهن موندی؟
–تو از کی اینجوری شال میبندی؟
–چه فرقی داره؟ تاریخش رو یادداشت نکردم.
–باورم نمیشه صدف، پس اون زلفای پریشونت کو؟ امیرمحسن میدونه؟
شانهایی بالا انداخت.
–من که چیزی بهش نگفتم.
–اون ازت خواسته؟
–کی؟ امیرمحسن؟ نمیشناسیش؟
–چون میشناسمش انگشت به دهن موندم دیگه.
کفشهایش را پوشید.
–بدو دیگه، الان مامان میاد میبینه ما هنوز خونهایم.
در را بستم و دگمهی آسانسور را زدم.
–خب ببینه،
–آخه به من گفت بیا با هم بریم پیاده روی، من به خاطر این که تو تنها نباشی نرفتم گفتم مامان یه وقت سرکارم دیر میشه. الان بیاد ببینه هنوز خونهایمم بد میشه.
لبخند زدم و بوسهایی از گونهاش کردم.
–تو اینقدر مهربون بودی من نمیدونستم. نگاهی به شالش انداختم.
– شالت رو اینجوری بستی قیافت کلا تغییر کردهها.
دستش را داخل جیب مانتواش گذاشت و پرسید:
–خوب شدم یا بد؟
لبهایم را بیرون دادم.
–هیچکدوم. متفاوت شدی. حالا چی شد که تصمیم گرفتی شالت رو اینجوری ببندیش؟
–چند روز پیش با امیر محسن در مورد بعضی آدمهای معروف و پولدار دنیا حرف میزدیم. حرف به اینجا کشید که امیر محسن گفت:
–اون گروه از اون آدم معروفها که بی قید و بند هستن دیدی چقدر جذابیت بیشتری دارن؟ به اصطلاح با کلاسن، صبحونشون رو تو رختخواب میخورن، لباس خاص میپوشن، ماشین و خونههای خیلی قشنگ دارن، هر روزم سعی میکنن به جذابیتشون اضافه کنن، میشینن میگردن اینور اون ور که ببینن واسه بیقیدتر شدن و جذابتر شدن دیگه چه کارهایی میشه انجام بدن. البته تو کشور خودمونم کم از اینجور آدمها نداریم. میگفت بعضی از مشتریها که میان رستوران خیلی چیزها از اونا تعریف میکنن و حسرتشون رو میخورن. بعضی جوونها چون تحت تاثیر اونا هستن کارهای اونا رو تقلید میکنن و سعی میکنن مثل اونا باشن.
دیدن زندگی اونا میشه رویای جوونهای ما. دیگه جوونها بیقیدی و کارهای غیر اخلاقی اونها رو که نمیبینن،
فقط زیبایی ظاهر رو میبینن، قشنگه، پس هر کاری اون میکنه خوبه، منم باید شبیهه اون باشم.
جوون میگه درسته اون خدا و وجدان و این چیزا سرش نمیشه ولی عوضش خیلی باکلاسه، مسلمان بودن که آخر بدبختی و بیکلاسیه، اصلا چه فایدهایی داره،
بعد برام از کارهای عجیبی که مسلمانها در دنیا انجام دادن گفت، از علمشون و از هوش و ذکاوتشون تعریف کرد. بعد انگار صدف دوباره چیزی یادش آمد ادامه داد:
–میدونستی همین باسوادای فرانسه و انگلیس چه چیزهایی در مورد مسلمانها گفتن؟
–نه، چی گفتن؟
–معماری اندلوس یه معماری فوقالعادهایی هست خودشون گفتن مسلمانها در آندلوس اسپانیا معماری میکردن و گنبد میساختن در حالی که اون موقع مردم لندن تا کمر توی باتلاق و گل بودن. خودشون گفتن اگر مسلمانها در اندلوس علم را نیاورده بودن الان اروپاییها همدیگر را میخوردن.
–واقعا؟
–آره، منم وقتی شنیدم برام عجیب بود.
امیرمحسن گفت مسلمانها باید سعی کنن دوباره به اون دوران برگردن که علم و دانش رو به دنیا صادر کنن.
وارد ایستگاه مترو شدیم.
پرسیدم:
–چطوری؟ اصلا اینا ربطش به هم چیه؟
سرش را پایین انداخت.
–ربطش رو دیگه خودم پیش خودم فکر کردم و به نتیجه رسیدم.
گنگ نگاهش کردم.
روی صندلی ایستگاه نشست و ادامه داد:
–من فکر میکنم، حداقل در مورد خودم قبلا به خودم ایمان نداشتم. اصلا اینجور کلی فکر نمیکردم. فقط میخواستم از بقیه جا نمونم. چون همه اونطور هستن و عادی شده پس منم باید مثل بقیه باشم. امیرمحسن میگه عامل پسترفت مسلمونها همین چیزا شد. از اون روز هر چی فکر میکنم میبینم درسته.
من مبهوت جذابیتهای اطرافم شده بودم. اصلا اصل زندگی یادم رفته بود.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۲:۰۰
✍نویسنده : لیلا فتحی پور
@Jameeyemahdavi313
🌟✨🌟✨🌟
سلام و عرض ادب
انشاءالله حال دلتون خوب و نورانی باشه
🌟✨🌟✨
یکی از استادان عزیزم ختمی رو سفارش کردن که انشاءالله حتما انجام بدیم.
دوست داشتم این رزق معنوی رو با شما شریک باشم.
💞💞💞💞
انشاءالله سه شب پشت سر هم این ختم رو انجام میدیم.
شب هشتم محرم که دوشنبه شب میشه
🌻100 صلوات از طرف حضرت موسی ابن جعفر ع هدیه میکنیم به مادر ایشون
🌻شب بعد که شب تاسوعا میشه
100 صلوات از طرف حضرت ابالفضل ع میفرستیم هدیه به حضرت ام البنین س
🌻شب عاشورا هم 100 صلوات از طرف حضرت علی اصغر ع میفرستیم هدیه به بانو رباب س
یعنی سه شب پشت سرهم
در خونه ی سه تا باب الحوائج میریم.
از طریق مادراشون بهشون متوسل میشیم🙏🏻🙏🏻
استاد ما فرمودن با این ختم ممکنه مقدرات تغییر کنه.
انشاءالله این ختم معجزه ها میکنه.
انشاءالله اولین نیت فرج آقاجانمون باشه و بعد دفع این بلای عظیم و بعد حاجت خودمون 🌷
@Jameeyemahdavi313
از مدیریت آقاممهدیدارهمیاد به همهے اعضای عزیز🔉🔉
عضویت شما در این ڪانال اجـباری اسـت🙂😉🖤
https://eitaa.com/joinchat/3081044025Cd7c37352da
#عضویت_اجباری 🤨🔪
هدایت شده از گاهی عاشقی
به قول #حاج_حسین_یکتا
شبا یه پشتی بزار گوشه اتاقت
#امام_زمان رو دعوت کن
بگو: بفرمایید...♡
امشبه رو اینجا استراحت کنید...!🙃
-یاصاحبالزمان-
باهم بخوانیم 💚
برای سلامتی امام زمان عج
سلامتی کادر درمان
#قراان 574
@Jameeyemahdavi313
#سلام_مولای_مهربانم❤
ما را ببخش كه مدعى هجرانيم...
دردِ هجران را شما كشيده اى
و هيچكس نفهميد...
شما كه سال هاست
منتظر بازگشت مايى؛
و ما دلمان خوش است كه منتظريم!
مگر ميشود در انتظار معشوق بودن
اينگونه باشد؟! . . .
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313
🏴🏴🏴🏴🏴
📖 #تقویم_شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۲۶ مرداد ۱۴۰۰
میلادی: Tuesday - 17 August 2021
قمری: الثلاثاء، 8 محرم 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
💠 اذکار روز:سه شنبه
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
- یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
- یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🖤قحطی آب در خیمه های امام حسین علیه السلام، 61ه-ق😭😭
دیدار امام حسین (ع) با عمر بن سعد
🌺آغاز بازگشت آزادگان سلحشور از بند رژيم بعثي پس از سالها اسارت (1369ش)
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا #عاشورای_حسینی
▪️17 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️26 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
➖➖➖➖➖➖➖➖➖➖
@Jameeyemahdavi313