خط شکن 114:
رفته بودیم امشب پارک
در لابلای کثافات تیپهای دخترها و پسرها ... ناگهان
چشمم خورد به حاج علی
حاج علی 😳
اینجا چیکار میکرد
حاج علی مداح مشهور شهر .. اومده بود بچه اش رو تاب بده
از روی ناچاری
خط شکن 114:
کم کم بهش که نزدیک شدم . اروم دست گذاشتم روی شونه اش
گفتم سلام حاجی .
گفت سلام علیکم و خندید
ادم مومنه دیگه
نشناخته میخنده
حالا اگر از این بچه جغله ها بود ..باید میگفتی اقا غلط کردم سلام کردم
تا توی گوشم نزدی تا من برم پی کارم
القصه
خط شکن 114:
گفتم حاجی من رو نمیشناشی نه ؟
گفت نه
گفتم من میام هیاتت . و بعد از معرفی و .. یک سری حرفها رو او زد
من گیج شده بودم ..خیلی وقت بود میخواستم ببینمش و
هزار حرف نگفته که باید میزدم
از یک طرف گفتم وقتش رو نگیرم
از یک طرف هی دنبال حرفهای قبلی خودم میگشتم
از یک طرف زمان مثل برق و باد میگذشت
خلاصه
تا چشم به هم زدیم زمان تمام شد
من نمیدونستم بخندم و کیف کنم 😂😄
خط شکن 114:
یا غمگین از این که چرا چیزی یادم نمیاد 😒😢
یا اینکع اصلا چی باید بگم
گفتم حاجی اجازه مرخصی
گفت در پناه خدا . یاعلی
و من در فکر این که چی شد اصلا 🤦♂
گیج بودم
دوستان
مراقب باشید
هر لحظه ممکنه امام مهدی رو دقیقا این طوری ببینید
گیج شدن کار دستتون میده
باید تمرین کرد
که موقع دیدار چی بگی و چیکار کنی
این پنبه رو از گوش خودت بیرون بیار ک ما کجا و رخ دلدار کجا
اینها حرفهای توی شعرهاست
عاشق که مضطر میشه در قالب کلمات و قافیه ها مجبوره بره جلو
و نفحات روی دلبر باعث این حالت میشه
ولی تمرین کنید از همین امروز
که اگر امام زمان سبز پوش با عبای عربی و مه رو را دیدم چی بگم اصلا
قاطی نکنم
هر چند دلبران وقتی ببینند مرید اونها دست و پاشون رو گم کرده خودشون شیرین زبانی میکنند
ولی ادم هزااااار حرف نگفته داره
هزار
هزار حرف مانده در دل
هزار هزار
ادم قاطی میکنه😌
چون خیلی وقت بود من منتظر دیدن حاج علی بودم
و خیلی اتفاقی در لابلای این تیپهای ناجور جوونها دیدمش
بنده خدا مجبور بود اونجا باشه
و ما هم قاطی کردیم که الان چی باید بگیم
بعدش که از او دور شدم هی میگفتم عه چرا این رو نگفتم
اون رو نگفتم
ولی خوابی بود و خیالی به قول قدیمی ها
یارا
ز سکوت تو هویداست
ز خموشی تو پیداست
میسوزی و میسازی
اماده اعجازی
ب هوای تو می ایم که
دمی نفس کنم تازه . در هوایتان
کسی مناجاتی داره با امام زمان؟
واقعا اگر کسی نداشته باشه ینی تو این باغ ها شاید زیاد نیست
گفت که
ای پادشه خوبان ..
دل بی تو جان امد .. وقت است که باز ایی
شب جمعه ای .. مشتاق شما شدیم
و از دست بخواهد شد پایان شکیبایی
هر امکانی هست
کاری به احتمالات نداریم
اگر دنبال احتمال باشیم ره به جایی نمیبریم
باید لحظه دیدار رو جاودانه کرد
یادتان هست داستان دخترک کبریت فروش در شب سرد ؟
ادمین:(پیدا کنم میفرستم براتون جمعه اینده)
چطور شعله اتش رو جاودان کرد
باید این احتمالات واقعی بشن
میشه
که هر روز امام رو ببینیم
مثل رجبعلی خیاط
لحطه دیدار کوتاه هست ولی میشه طولانیش کرد
و زیاد
مشکل اینجاست که
ما همش روی احتمالات میریم جلو
ایا شود که امام رو دید؟
چرا نشود
اونی که میگه نمیشه اعتقادی نداره
گفت که با دوستی نشسته بودیم
زیاد گریه و ناله ومناجات و ..
خلاصه سرمون رو گذاشتبم روی زانو از خستگی
و در حال خودم بودم که
حس خوبی بهم دست داد
در حالتی بین خواب و بیداری
کمی که گذشت احساسی داشتم که به معشوفم خیلی نزدیک شدم انگاری
حالا دو نفری در اتاق بودیم
سرم رو که از روی زانو برداشتم
به دوستم گفتم خیلی حال خوشی بهم دست داده .. چیزی شده؟
گفت سرت که روی زانو بود یار امد اینجا و .. رفت
و من غرق در اشک و آه شدم
که چه شد اصلا
منتهی پنهانند
بهار است و هنگام گل چیدن ما ...
🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺🌺
یا صاحب الزمان
ما نیز ارزوی دیدار داریم😭
اقای من💚
ما رو هم لایق دیدار بدونید
🌸✨🌺
امروز جمعه ست دو رکعت نماز امام زمان بخونید تقدیم اقا بکنید ...
التماس دعای فرج🙏
یاحق🌺
بیا که لحظه لحظه ام انتظار می شود
دلم برای دیدنت بی قرار می شود
تمام هستی ام شده اسیر عشق پاک تو
بی تو هر لحظه دلم جریحه دار می شود ...
#امام_زمان
@Jameeyemahdavi313
📜نامه امام زمان(عج)به شیخ مفید :
✍...میشد زودتر بیایند به پیشم فقط کافی بود که پای قرارهایشان بمانند و دلشان با هم یکی شود؛
👈اگر میبینی این همه تاخیر افتاده و من حبس شده ام دلیلش خود آنها هستند کارهایی که میکنند خبرش میرسد کارهایی که توقعش را از آنها ندارم.
📚بحارالانوار،ج۵۳،ص۱۷۷
✔️ @Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#رمان_جانم_میرود #به_قلم_فاطمه_امیری #پارت_شصت وسه ـــ مهیا مادر من برم برات آب بیارم دارواتو بخو
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#پارت_شصت وچهارم
ــــ رو آب بخندی چته
ــــ تو فک نکنم تا اخر این هفته سالم بمونی
ـــ اگه به شما باشه آره دختر عموت این بلارو سرم اورد تو هم، پایش را بالا اورد و نشان مریم داد
ـــ این بلارو سرم اوردی دیگه ببینیم بقیه چی از دستشون برمیاد
ــــ خوبت می کنیم
ـــ جم کن ، راستی مریم پوسترم ؟؟
ــــ سارا گفت گذاشته تو کوله ات
مهیا زود کیف را باز کرد با دیدن عکس نفس عمیقی کشید
ــــ پاشو اینو بزن برام تو اتاقم
ــــ عکس چیو
ــــ عکس شهید همتو دیگه
مریم با تعجب به مهیا نگاه کرد
ـــ چیه چرا اینجوری نگاه میکنی شهید همت که فقط برا شما نیست که مریم لبخندی زد
ــــ چشم پاشو
به طرف اتاق رفتن
مهیا با یادآوری چیزی بلند جیغ زد
مریم با نگرانی به سمتش برگشت
ــــ چی شده
ــــ نامرد چرا برام آبمیوه نیاوردی مگه من مریض نیستم
مریم محکم بر سرش کوبید
ــــ زهرم ترکید دختر گفتم حالا
چی شده اتفاقا مامانم برات یه چندتا چیز درست کرد گذاشتمشون تو آشپزخونه
ــــ عشقم شهین جون همین کاراش عاشقم کرد
ــــ کمتر حرف بزن اینو کجا بزنم این جا که همش عکسه
مهیا به دیوار روبه رو نگاهی انداخت پر از پوستر بازیگر و خواننده بود مهیا نگاهی انداخت و به یکی اشاره کرد
ــــ اینو بکن
مریم عکس را کند
و عکس شهید همت را زد
ـــ مرسی مری جونم
مریم چسب را به سمتش پرت کرد
مریم کنارش روی تخت نشست
سرش را پایین انداخت
ــــ مهیا فردا خواستگاریمه
مهیا با تعجب سر پا ایستاد
ــــ چی گفتی تو
مریم دستش را کشید
ــــ بشین .فردا شب خواستگاریمه می خوام تو هم باشی
ــــ باکی
مریم سرش را پایین انداخت
ـــ حاج آقا مرادی
مهیا با صدای بلند گفت
ــــ محسن
مریم اخم ریزی کرد
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@Jameeyemahdavi313
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯
#رمان_جانم_میرود
#به_قلم_فاطمه_امیری
#قسمت_شصت و پنجم
ـــ من که خواستگارمه نمیگم محسن بعد تو میگی
ـــ جم کن برا من غیرتی میشه
واااااای باورم نمیشه من میدونستم اصلا از نگاهاتون معلوم بود نامرد چرا زودتر بهم نگفتی
ــــ تو شلمچه در موردش باهام صحبت کرد دیگه نشد بهت بگم تا حالا حتی سارا و نرجس خبر ندارن
ــــ وای حالا من چی بپوشم
مریم خنده ای کرد
ـــ من برم دیگه کلی کار دارم
ـــ باشه عروس خانم برو
ــــ نمی خواد بلند شی خودم میرم
ــــ میام بابا دو قدمه
بعد بدرقه کردن مریم به طرف آشپزخونه رفت و پلاستیکی که شهین خانم فرستاد را برداشت و به اتاقش رفت
چند نوع مربا و ترشی بود
دهنش آب افتاده بود نگاهی به عکس شهید همت انداخت
عکس شهید همت بین کلی عکس بازیگر و خواننده خارجی و ایرانی بود احساس می کرد که اصلا این پوستر ها به هم نمیاد متفکر به دیوار نگاه کرد تصمیمش را گرفت بلند شد و همه ی عکس ها را از روی دیوار برداشت
کیفش را باز کرد چفیه ای که شهاب به او داده بود را برداشت و کنار عکس شهید همت به سبک قشنگی گذاشت به کارش نگاهی انداخت و لبخند زیبایی زد
روی تخت نشسته بود و به چادر آویزانش خیره مانده بود. نمی دانست چادر را سرش کند یا نه؟!
دوست داشت، چون خواستگاری مریم هست و خانواده ها هم مذهبی هستند؛ به احترامشان چادر سرش کند. اما از کنایه های بقیه خوشش نمی آمد.
ــــ مهیا بابا! پس کی میری؟ دیرت شد!
ــــ رفتم...
تصمیم اش را گرفت روسری
سبزش را لبنانی بست...
و چادر را سرش کرد!
به خودش در آینه نگاه کرد؛ اگر دست شکسته اش نبود؛ همه چیز عالی بود.
کیفش را برداشت و از اتاق خارج شد.
ـــ من رفتم!
مهلا خانم صلواتی فرستاد.
ـــ وای احمد آقا! ببین دخترم چه ناز شده...!
مهیا کفش هایش را پایش کرد.
ـــ نه دیگه مهلا خانم... دارید شرمندمون میکنید.
ـــ خداحافظ!
ــــ مهیا مادر! این پوستراتو بزارم انباری؟!
ـــ آره...
به طرف در رفت. اما همان قدم های رفته را برگشت.
ـــ اگه زحمتی نیست بندازشون دور... نمیخوامشون!
سریع از پله ها پایین آمد. در را باز کرد و مسافت کوتاه بین خانه خودشان و مریم را طی کرد...
آیفون را زد.
ــــ کیه؟!
ـــ شهین جونم درو باز کن!
ـــ بیاتو شیطون!
در با صدای تیکی؛ باز شد.
مهیا وارد خانه شد. دوباره همان حیاط دوست داشتنی...
دستش را در حوض برد.
╭─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╮
@Jameeyemahdavi313
╰─┅═ঈ🌺🌺🌺🌺ঈ═┅╯