eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
250 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
⭕️ دستورالعمل ستاد ملی مبارزه با در ایام محرم 🔸 همه ما به فرموده امام امت، ملزم به رعایت دستورات ستاد مقابله با کرونا هستیم. @Jameeyemahdavi313
Clip-Panahian-CheraBayadDarEidGhadirEtaamDad-64k.mp3
1.24M
🎵چرا باید در عید غدیر اطعام داد؟ 🔻چرا به ما سفارش کرده‎اند در جشن حکومت امیرالمومنین(ع) غذا توزیع کنیم؟ @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_سی_و_سوم_او_را 🌹 حوزه کجاست؟! -‌نمیدونین؟😊 -نه.نمیدونم شایدم اسمشو قبلا شنیدم ولی الان یادم ن
🌹 با احساس حالت تهوع از خواب بیدار شدم. نورِ کم جونی تو اتاقک افتاده بود. سرم همچنان گیج میرفت! میدونستم خیلی ضعیف شدم. خبری از ساعت نداشتم. بلند شدم و یه چرخی تو اتاقک زدم، یه ساعت گرد آبی رنگ رو دیوارای کرمی بود که با دیدن عقربه ی ثانیه شمارش که زور میزد جلو بره اما درجا میزد، فهمیدم خواب رفته! 🕒😴 برگشتم سر جام! یه چیزی به دلم چنگ مینداخت و میخواست هرچی که صبح خورده بودم بکشه بیرون سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و بهش محل ندم!! نمیدونم چقدر شد! شاید یک ساعت به همون حالت اونجا نشسته بودم داشتم کلافه میشدم😣 یعنی الان فقط میتونستم بخوابم و بیدار شم و بشینم و بخوابم و؟! دیگه حتی خوابمم نمیومد‌! دلم میخواست اتاق خودم بودم تا حداقل یه دوش میگرفتم! اتاق خودم! آه😢 کی باور میکرد الان من با این وضع تو چنین جایی.!! اصلا چیشد که به اینجا رسید؟ چرا من نمیتونم عامل این بدبختی رو پیدا کنم😣 چرا زندگی من یهو اینقدر پوچ شد؟! یا بهتره بگم از اول پوچ بود مثل زندگی همه! پس چرا بقیه حالیشون نیست؟ نمیدونم نمیفهمم فردا عیده! و من آواره ام دیگه هیچ دلخوشی تو دنیا ندارم! هیچی! فکر و خیال داشت دیوونم میکرد! کاش حداقل میدونستم ساعت چنده😭 یعنی این وضع از خونه خودمون بهتره؟ شاید اره اینجوری حداقل میدونم هیچ‌کسو ندارم! هیچ‌کسم تو کارم دخالت نمیکنه! اینکه کلا کسی نباشه بهتر از بودنیه که از نبودن بدتره!! سرم درد میکرد. از گرسنگی شدیدم فهمیدم احتمالا نزدیکای عصر باشه! تاکی باید اینجا میموندم؟! دستمو از دیوار گرفتم و بلند شدم! رفتم سمت در این اطراف کسی نبود، با احتیاط رفتم بیرون حداقل هوای اینجا بهتر از اون تو بود! به زندگیم فکر میکردم و قدم میزدم و اشک میریختم اونقدر غرق تو بدبختیام بودم که حواسم به هیچی نبود! -چیشده خوشگل خانوم؟😉 با صدایی که اومد از ترس جیغ خفه ای کشیدم و برگشتم😰 -کسی اذیتت کرده؟ دو تا پسر هم سن و سال خودم در حالی که لبخند مسخره ای رو لباشون بود داشتن نگام میکردن!!😥 -نترس عزیزم ما که کاریت نداریم😈 -آره خوشگل خانوم! فقط میخوایم کمکت کنیم😜 با ترس یه قدم به عقب رفتم -آخ آخ صورتت چیشده؟ -بنظرمیرسه از جایی در رفتی! بیمارستانی،تیمارستانی،نمیدونم! هر مقدار که عقب میرفتم،میومدن جلو! داشتم سکته میکردم😭 -‌زبونتو موش خورده؟ چرا ترسیدی؟😈 -فردا عیده، حیفه هم یه دختر به این نازی تنها باشه هم دوتا پسر به این آقایی😆 تو یه لحظه تمام نیرومو جمع کردم و فقط دویدم! اونا هم با سرعت دنبالم میکردن! دویدم سمت خیابون تا شاید کسی رو ببینم و کمک بخوام😰 خیلی سریع میدویدن اینقدر ترسیده بودم که صدام درنمیومد😭 نفس نفس میزدم و میدویدم اما پام پیچ خورد و رو چمنا افتادم زمین😰😭 تو یه لحظه هر دو شون رسیدن بهم شروع کردن به خندیدن تمام وجودم از وحشت میلرزید! -کجا داشتی میرفتی شیطون😂 هرکی این بلا رو سر صورتت آورده حق داشته! اصلا دختر مؤدبی نیستی! -ولی سرعتت خوبه ها! خودتم خوشگلی! فقط حیف که لالی😂 به گریه افتاده بودم و هق هق میکردم. اما هیچی نمیتونستم بگم!😣 یکیشون اومد سمتم و دستمو گرفت تا بلندم کنه قلبم میخواست از سینم بیرون بپره. هلش دادم و با تمام وجود جیغ زدم! ترسیدن و اومدن سمتم. میخواستن جلوی دهنمو بگیرن اما صورتمو میچرخوندم و فقط جیغ میزدم امیدوار بودم یکی بیاد به دادم برسه😭 بالاخره با صدای دادی که داشت هرلحظه نزدیکتر میشد ، منو ول کردن و با سرعت برق فرار کردن! همونجا رو چمنا افتاده بودم و زار میزدم😭 باورم نمیشد این ترنم همون ترنمیه که ماشین سیصد میلیونی زیر پاش بود! همون دانشجوی پزشکی و همون دختر پولدار مغروری که هیچ‌کسی جرأت مزاحمتشو نداشت😭 -دخترم اذیتت کردن؟ دستامو از صورتم برداشتم و نگاهش کردم! نمیتونستم جلوی گریمو بگیرم مرد با همون لهجه ی شیرین ترکی ادامه داد -آخه اینجا چیکار میکنی باباجان! قیافتم که آشنا نیست، فکرنکنم مال این محل باشی! بلند شدم و نشستم، سرمو انداختم پایین و به گریه هام ادامه دادم😭 -ببینمت عزیزم! دختر قشنگم! نکنه از خونه فرار کردی؟! آخه اگر من نمیرسیدم که لا اله الا الله جوونای این زمونه گرگ شدن باباجان! خطر داره یه دختر تنها اونم تو این جای خلوت! ترسیدی حتما؟ بشین برم برات یه آب میوه ای چیزی بیارم، رنگ به روت نمونده! -نه خواهش میکنم نرید😭 من میترسم😭 نشست کنارم -ببین عزیزم! این کار که تو کردی اصلا درست نیست! حتما خانوادت الان دارن دنبالت میگردن! نگرانتن! این بیرون خطرناکه باباجان!
پارت_سی_و_پنجم_او_را 🌹 بازم هوا رو به سردی میرفت. در حالیکه میلرزیدم ،دستامو بغل کردم و به اون دوتا نگاه کردم! حالت چهره ی اون یه جوری شده بود! فکر کنم باعث آبروریزیش شده بودم😓 محترمانه دستشو برد به طرف پیرمرد -سلام آقای کریمی! پیرمرد سرشو تکون داد و به اون دست داد! -سلام حاج آقا! رو به من گفت -دخترم من دیگه میرم. خداحافظ خداحافظ حاجی و در حالیکه سرشو تکون میداد و نچ نچ میکرد،سریعا از ما دور شد‼️ با چشمای پر از سوال به اون نگاه کردم! سرش پایین بود بعد چند لحظه کتی که تو دستش بود گرفت سمتم -هوا سرده،بپوشید زود بریم با شرمندگی سرمو انداختم پایین -فکر کنم خیلی براتون بد شد😢 با دست چپش،پیشونیشو ماساژ داد و کلافه لبخند زد! -نه نمیدونم بالاخره کاریه که شده! اینو بگیرید بپوشید،سرده کت رو از دستش گرفتم، با همون لبخند روی لبش ،آسمونو نگاه کرد و زیر لب یه چیزی گفت که نشنیدم! بعد سرشو تکون داد و گفت "بریم" هنوزم حالم بد بود اتفاق چنددقیقه پیش،حسابی به همم ریخته بود! تصور اینکه اگه اون پیرمرد نمیرسید اگه صدامو نمیشنید یا حتی اگه "اون" نبود اون! حتی اسمش رو هم نمیدونستم! تا ماشین تو سکوت کامل،کنار هم قدم زدیم. کتشو دور خودم پیچیده بودم اما هنوز سردم بود! هوا کم کم داشت تاریک میشد، حتی فکر به این که قرار بود شبو تنها اینجا بگذرونم، تنمو میلرزوند😥 ماشینو روشن کرد و بعد حدود پنج دقیقه ،نگه داشت. صدای اذان از مسجد کنار خیابون به گوش میرسید -میشه ده دقیقه،یه ربع اینجا باشید تا من برم و بیام؟ سرمو انداختم پایین! -ببخشید که بازم مزاحمتون شدم😔 -نه خواهش میکنم اینطور نیست! -برید به کارتون برسید! نگران من نباشید! -ببخشید اگر واجب نبود ،تنهاتون نمیذاشتم! سرمو تکون دادم و لبخند محوی زدم با آرامش از ماشین پیاده شد و سرشو از پنجره آورد تو -لطفا درها رو از داخل قفل کنید که خیال منم راحت باشه، شیشه رو هم بدین بالا. زود میام! درها رو قفل کردم و شیشه رو دادم بالا، سرمو به سمت پنجره برگردوندم و دیدم که رفت توی مسجد! ضعف و گرسنگی،به دلم چنگ مینداخت! کلافه بودم از اینکه دستم به جایی نمیرسه. نه گوشی نه کیف پول نه ماشین نه لباسام دستم از همه چی کوتاه شده بود! چقدر سخت بود اینجوری زندگی کردن! امشبم باید میرفتم خونه ی اون؟ نه😣 پس خودش چی! هیچوقت تا بحال مزاحم کسی نشده بودم حس اینکه بخوام سربارش باشم،اعصابمو خورد میکرد! به غرورم بر میخورد به سرم زد تا نیومده برم! اما فقط در حد فکر باقی موند!! آرامشی که تو این ماشین و اون خونه بود، دست و پامو برای رفتن شُل میکرد! بعدم کجا میتونستم برم؟؟ مگه صبح نرفتم؟؟ چیشد!؟ دوباره خودم به دست و پاش افتادم که بیاد کمکم! با صدای تقه ای که به شیشه ماشین خورد،از ترس پریدم! اینقدر غرق فکر بودم که ندیدم از مسجد اومده بود بیرون! دستشو به نشونه معذرت خواهی گذاشت رو سینش و پایینو نگاه کرد! تازه فهمیدم سوییچ رو نبرده و تو ماشین گذاشته! چقدر این آدم عجیب غریب بود!😕 درو براش باز کردم و بابت حواس پرتیم ازش معذرت خواستم🙏 -خواهش میکنم،شما ببخشید که ترسوندمتون! -نه!تقصیر خودمه که همش تو فکر و خیال سیر میکنم!😒 ماشین رو روشن کرد و یکم با سرعت خیابونو دور زد. احتمالا میخواست قبل اینکه آشنای دیگه ای منو کنارش ببینه از مسجد دور شه! -چه فکر و خیالی؟ -بله؟ -ببخشید خواستم بدونم چه چیزایی ذهنتونو اینقدر مشغول کرده! سرمو به شیشه تکیه دادم و به خیابون چشم دوختم -فکر بدبختیام! -ببینید من دوست دارم کمکتون کنم! برای این لازمه که بدونم چه اتفاقی برای شما افتاده! -ممنون ولی نمیتونید کمکی کنید هیچکس نمیتونه کمکم کنه جز مرگ!! -واقعا اینطور فکر میکنید؟! -‌اره یا چیزی شبیه مرگ مثل یه خواب طولانی! یا شایدم فراموشی! -واسه همین دست به خودکشی زدین؟! سرمو به نشونه تایید، تکون آرومی دادم و یه قطره اشک از گوشه ی چشمم سر خورد! -میشه میشه بپرسم اون زخم یعنی صورتتون چی شده!؟ اونم خودتون؟ چشمام پر از اشک شد و دستم رفت سمت صورتم دستم که به زخم یادگاری عرشیا میخورد،قلبم میسوخت و گلومو بغض میگرفت😞 در حالیکه سعی داشتم جلوی اشکامو بگیرم لبمو گاز گرفتم و سرمو بالا بردم! 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت 21:00 📚 نویسنده : محدثه افشاری ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است @Jameeyemahdavi313
ســــ🌸ـــلام 💓آرزو دارم صبح زیباتون 🌷پراز ملودی شاد 💓پراز آرامش 🌷پراز لبخند از ته دل 💓و پراز زیبایی باشه 💓صبحتـون سرشار از عشق و شادی 🌷رنگ دلتـون شـاد 💓طعم زندگیتون شیرین @Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 😇 برای سلامتی و ظهور آقا ❤️💚 199 @Jameeyemahdavi313 📿
☀️ امروز: شمسی: چهارشنبه - ۱۵ مرداد ۱۳۹۹ میلادی: Wednesday - 05 August 2020 قمری: الأربعاء، 15 ذو الحجة 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸امام موسي بن جعفر حضرت كاظم عليه السّلام 🔸السلطان ابالحسن حضرت علي بن موسي الرضا عليهما السّلام 🔸جواد الائمه حضرت محمد بن علي التقي عليهما السّلام 🔸امام هادي حضرت علي بن محمد النقي عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا حَیُّ یا قَیّوم (100 مرتبه) - حسبی الله و نعم الوکیل (1000 مرتبه) - یا متعال (541 مرتبه) برای عزت در دو دنیا ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹ولادت علیه السلام، 212یا214ه-ق 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید خم ▪️15 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️24 روز تا عاشورای حسینی ▪️39 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️49 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها @Jameeyemahdavi313
🌟 (ع) فرمودند: از كسى كه نسبت به او كدورت و كينه دارى ، صميّميت و محبّت مجوى . و از كسى كه نسبت به او بدگمان هستى ، نصيحت و موعظه طلب نكن ، زیرا كه ديدگاه و افكار ديگران نسبت به تو همانند قلـ♥️ــب خودت نسبت به آن هاست. @Jameeyemahdavi313
💫هردم به دم 🌸صلوات 💫هم بر کرم امام هادی 🌸صلوات 💫ای شیعه 🌸بیا و با ملائک بفرست 💫ناز قدم امام هادی 🌸صلوات 🌸 اللَّهُمَّ صَلِّ عَلَى مُحَمَّدٍ وآلِ مُحَمَّدٍ وعَجِّلْ فَرَجَهُمْ 🌸 @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✅ ﭘﺮﺳﯿﺪﻡ: ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﺭﺍﻩ ﺗﺮﺑﯿﺖ ﮐﺮﺩﻥ ﭼﯿﺴﺖ؟ ✍️ﮔﻔﺖ: ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﺜﻞ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺑﺰﺭﮒ ﮐﻦ! ﮔﻔﺘﻢ: ﭼﮕﻮﻧﻪ؟ ﮔﻔﺖ: ﻭﻗﺘﯽ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﺍﺳﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ مےگذاری، ﺣﺎﻟﺶ ﺭﺍ مےپرسی، ﻭﻗﺘﯽ ﺍﺯ ﻣﺪﺭﺳﻪ ﺑﺮﮔﺸﺖ ﺍﺑﺘﺪﺍ ﺳﺮﺍﻍ ﮐﯿﻒ ﻭ ﻧﻤﺮﺍﺕ ﺍﻭ نمےروی، ﺩﺭ ﺭﺍﺑﻄﻪ ﺑﺎ ﻧﻮﻉ ﻏﺬﺍ ﻧﻈﺮﺵ ﺭﺍ مےپرﺳﯽ، ﺩﺭﺑﺎﺭﻩ ﺯﻣﺎﻥ ﺧﻮﺍﺑﯿﺪﻥ ﺑﺎ ﺍﻭ ﻣﺸﻮﺭﺕ مےکنی، ﻧﻈﺮ ﺍﻭ ﺭﺍ ﺧﯿﻠﯽ ﺍﺯ ﻣﻮﺍﻗﻊ ﺟﻮﯾﺎ مےشوی، ﻧﺰﺩ ﺍﻭ ﺑﺎ ﻫﻤﺴﺮﺕ ﺩﻋﻮﺍ نمےکنی، ﺑﺪﺍﻥ ﮐﻪ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﺗﻮ ﻭ ﻓﺮﺯﻧﺪ ﻫﻤﺴﺎﯾﻪ ﻫﺮ ﺩﻭ ﺩﺭ ﺧﺎﻧﻪ ﺗﻮ ﻣﯿﻬﻤﺎﻥ ﻫﺴﺘﻨﺪ. ﯾﮑﯽ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﻭ ﺁﻥ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﭼﻨﺪ ﺳﺎﻝ. ﻓﻘﻂ ﮐﺎﻓﯽ ﺍﺳﺖ ﺑﺪﺍﻧﯽ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ، ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﻣﯽ ﺁﻓﺮﯾﻨﺪ ﻧﻪ ﺍﺣﺴﺎﺱ مالکیت! @Jameeyemahdavi313
❓آیا بانوان می توانند هنگام خروج از منزل مانتو یا چادرشان را معطر کنند؟ 🍃آیات عظام بهجت، خامنه ای، مکارم شیرازی و سیستانی: اگر باعث جلب توجه و تحریک نامحرم می شود، جایز نیست. @Jameeyemahdavi313 ✨🌹✨🌸✨
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
ز سوی عرش رحمن، نوید شادی آمد❤️ بشارت ای محبان، امام هادی آمد❤️ کجایی یابن زهرا بده عیدی مارا❤️ که روح عشق و ایمان آمد❤️ @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 آداب عید غدیر از زبان امیرالمؤمنین(ع) 👈🏼 برای آقا کم نگذارید ... @Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
پارت_سی_و_پنجم_او_را 🌹 بازم هوا رو به سردی میرفت. در حالیکه میلرزیدم ،دستامو بغل کردم و به اون دوتا
🔹 🌹 کنار یه رستوران نگه داشت -ببخشید،امشبم مثل دیشب باید غذای بیرون رو بخوریم! کل روزو دنبالتون بودم، وقت نشد برم خونه و غذا درست کنم!😅 از لحن حرف زدنش و همچنین حرفی که زده بود خندم گرفت!☺️ -معذرت میخوام که اینقدر باعث دردسرتون شدم! ولی نگران من نباشید! معده ی من به غذای رستوران عادت داره!😏 -مگه شما خانوادتون که همین شهر زندگی میکنن!! -هه! خانواده😏 چند لحظه ای سکوت کرد -چی بگیرم؟ چه غذایی دوست دارین؟ با خجالت سرمو انداختم پایین! -تو عمرم هیچوقت سربار کسی نبودم! با جدیت نگاهم کرد -الانم نیستید!! اگر نگید چی میخورید،با سلیقه ی خودم میخرما! این بار تلاشم برای کنترل اشک هام،موفقیت آمیز نبود! بدون حرفی از ماشین پیاده شد و رفت تو رستوران! تاکی قراره این وضع ادامه پیدا کنه؟!😢 چرا اینجوری میکنم من😣 چرا نمیدونم باید چیکار کنم😭 با دو پرس غذا برگشت و گذاشتشون صندلی پشت! آروم راه افتاد -کجا بریم بخوریم؟ اشکامو با پشت دستم پاک کردم و گفتم -نمیدونم! صفحه ی گوشیش روشن شد و صدای موزیک ملایمی تو ماشین پخش شد، -الو سلام داداش! خوبی؟ چاکرتم😊 خوبم خداروشکر امممم راستش نه یکم برنامه هام تغییر کرده شرمندتم! شما برید! خوش بگذره! مارو هم دعا کنید! ههههه😂 نه بابا! نه جون تو! چه خبری آخه؟ (صداشو آروم کرد) آخه داداش کی به من زن میده😂 خیالت راحت! هیچ خبری نیست! فقط کاری پیش اومده که نمیتونم بیام! همین! عجب آدمی هستیا! نه جون تو! آره! قربانت! خوش بگذره! ممنون. شماهم سال خوبی داشته باشی ان شاءالله یاعلی مدد!😊 گوشی رو قطع کرد و با خنده ی ریزی سرشو تکون داد! با تعجب نگاهش کردم!😳 هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم خندیدن بلد باشن!😕 یا دوستی داشته باشن! اما سریع خودمو جمع کردم! دوباره احساس خجالت اومد سراغم! -ببخشید من واقعا یه موجود اضافه و مزاحمم! شما رو هم اذیت کردم! منو همینجا پیاده کنید و برید😢 برید پیش دوستتون! کلافه نفسش رو بیرون داد و دستی به موهاش کشید! -میشه دیگه این حرفو تکرار نکنید؟ اونقدر جدی این حرفو زده بود که دیگه چیزی نگفتم! کنار یه پارک نگه داشت ! -هرچند هوا سرده و نمیشه پیاده شد!! ولی حداقل ویوش خوبه☺️ غذا رو داد دستم و بدون هیچ حرفی مشغول خوردن شد! هنوزم سرفه میکرد و معلوم بود خیلی حال خوبی نداره! تمام سعیم رو میکردم که به آخوند بودنش فکرنکنم! چون چاره ای جز بودن کنارش نداشتم! حالا دیگه اون تنها کسی بود که میشناختم! بعد خوردن شام رفت سمت خونش! جلوی در نگه داشت و کلیدو گرفت جلوی صورتم! -بخاری رو زیاد کنید ،سرما نخورید! نگاهش کردم! -باز میخواید تو ماشین بخوابید؟😳 -نگران من نباشید من یه کاری میکنم! -نه!نمیرم!😒 سرشو گذاشت رو فرمون و نفسشو داد بیرون! بعدش صاف و محکم نشست و مثل اکثروقتا بدون اینکه نگاهم کنه،شروع کرد به حرف زدن -ازتون خواهش میکنم! من امشب چندجا کار دارم! به فکر من نباشید من همین که میدونم جاتون خوبه،امنه، رو آسفالت هم که بخوابم،راحت میخوابم! دیگه چیزی نگید! کلیدو بگیرید! شبتون بخیر! نفس عمیقی کشیدم و به در سفید آهنی نگاه کردم -ممنونم شب بخیر بازم برگشتم اینجا! همون مکان امنی که برام مثل یه قرص آرامبخش عمل میکنه! حتی بهتر از اون❣ نه دیشب برای خوابم دست به دامن آرامبخش شده بودم و نه فکر کنم امشب نیازی بهش داشتم! یه بار دیگه در و دیوارشو نگاه کردم! هیچ چیز عجیبی نداشت! هیچ چیزی که باعث آرامشم بشه اما میشد! از اولین باری که پامو توش گذاشتم حدود بیست و چهار ساعت میگذشت اما خیلی بیشتر از خونه هایی که تو بیست و یک سال عمرم توشون زندگی کرده بودم برام راحت بود! نه تختی بود که مثل پر قو نرم باشه، نه میز ناهار خوری، نه انواع و اقسام مبل اسپرت و سلطنتی و راحتی، نه استخری داشت و نه حتی تلویزیون هم نداشت! اما با تمام سادگی و کوچیکیش، چیزی داشت که خونه ،نه بهتره بگم قصر،قصر ما نداشت! و اون چیز نمیدونستم چیه! فکرم رفت پیش اون! چرا این کارا رو میکرد؟ من حتی برنامه ی سفرش رو به هم ریخته بودم اما واقعا از کاراش سر در نمیاوردم! خسته بودم!روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم! رفتم سمت پتو ها و یکیش رو روی زمین پهن کردم و یکی دیگه رو هم کشیدم روم! خیلی جای سفتی بود! اما طولی نکشید که به خواب آرومی فرو رفتم😴 با دیدن مامان و بابا از جا پریدم!😥 چشمای مامان از گریه سرخ شده بود و بابا پیر تر از حالت عادی به نظر میرسید!😢 آماده بودم هر لحظه بزنن توی گوشم اما بغلشونو باز کردن یکم نگاهشون کردم و بدون حرفی دویدم طرفشون، اما درست وقتی که خواستم بغلشون کنم..
🌹 اما درست وقتی که خواستم بغلشون کنم، هر دو پودر شدن و روی زمین ریختن!! با ترس و وحشت از خواب پریدم😰 قلبم مثل یه گنجشک تو سینم بالا و پایین میپرید و صورتم از گریه خیس بود...!😭 بلند شدم و رفتم سمت ظرفشویی و به صورتم آب زدم! وای فقط یه خواب بود! همین! اما دلم آشوب بود! ساعتو نگاه کردم! هفت صبح بود....🕖 فکر مامان ،بابا و مرجان همش تو سرم میپیچید و احساس بدی مثل خوره به جونم افتاده بود! سعی کردم بهشون فکر نکنم! با دیدن شعله های بخاری که سعی میکردن خونه رو گرم کنن ، یاد اون افتادم! وای ! حتما تو این سرما، تا الان سرماخوردگیش بدتر شده! پتوها رو از روی زمین جمع کردم! با اینکه بلد نبودم چجوری باید تا بشن، سعی کردم فقط جوری که مرتب به نظر برسه ،روی هم بچینمشون! همون دمپایی های آبی و زشت رو پوشیدم و رفتم جلوی در، اما هیچ‌کس تو ماشین نبود! سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما حتی دریغ از یه پرنده! خلوت خلوت بود! فکرم هزار جا رفت😰 یعنی این وقت صبح کجاست؟! نکنه حالش بد شده!؟ نکنه اتفاقی براش افتاده!؟ نکنه؟! با استرس دستمو کردم تو جیبم و با دیدن شمارش یه نفس راحت کشیدم، سریع برگشتم تو خونه و رفتم سمت تلفن! صدای آهنگ پیشوازش تو گوشی پیچید! اما کسی جواب نداد! دلم آشوب شد بلند شدم و رفتم جلوی در که دیدم با یه سنگک ، از سر کوچه ظاهر شد! نفس راحتی کشیدم و به در تکیه دادم! با دیدن من یه لحظه سرجاش ایستاد و با تعجب نگام کرد! ولی سریع به حالت قبل برگشت و با سر به زیری تا جلوی در اومد! -سلام صبحتون بخیر! چرا اینجایید؟ -سلام تو ماشین نبودین، ترسیدم! -ترسیدین؟😳 از چی؟😅 -خب گفتم شاید حالتون بد شده دو شب تو این سرما،تو ماشین -وای ببخشید، قصد نداشتم نگران یعنی بترسونمتون! بعد نماز خوابم نمیومد،ترجیح دادم برم پیاده روی و برای صبحونتون هم نون بخرم! -دستتون درد نکنه! ممنون ببخشید که ولی حرفمو خوردم! کلمه ی "مزاحم" دیگه خیلی تکراری شده بود! -پس شما هم بیاید داخل!صبحونه بخوریم -نه ممنون! من خوردم! شما برید تو،من همینجا منتظرتون میمونم، بعد صبحونتون بیاید یکم حرف دارم باهاتون! سرمو تکون دادم و نون رو ازش گرفتم! برگشتم تو ، که بسته شدن صدای در شنیدم! پشتمو نگاه کردم! نبود! فقط در رو بسته بود! نمیتونستم معنی حرکات عجیب و غریبشو بفهمم! برام غیرعادی بود! خصوصا از اینکه موقع حرف زدن نگاهم نمیکرد،اعصابم خورد میشد! هنوز نتونسته بودم دلشوره ی خوابی که دیده بودم رو از خودم دور کنم. یکم از سنگک کندم و سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و مشغول صبحونه شم! اینقدر فکرم مشغول بود که حتی یادم رفت برم از یخچال چیزی بردارم و با نون بخورم! هر کاری کردم فکرمو مشغول چیز دیگه کنم،نشد! با دو دلی به تلفن گوشه ی اتاق نگاه کردم! ترجیح دادم به مرجان زنگ بزنم! هرچند این وقت صبح ،حتما خواب بود طول کشید تا جواب بده -الو؟😴 -مرجان😢 این دفعه مثل برق گرفته ها جواب داد! شاید فکرکرد اشتباه شنیده! -الو؟😳 زدم زیر گریه -ترنم😳 تویی؟ -اره 😭 -تو زنده ای؟😳 هیچ معلومه کجایی؟ -میبینی که زنده ام😭 -خب چرا گریه میکنی؟ خوبی تو؟ الان کجایی میگم؟ -نگران نباش،خوبم -بگو کجایی پاشم بیام! -نه لازم نیست! فقط بخاطر یچیز زنگ زدم! مامان بابام😢 خوبن؟ -خوبن؟ بنظرت میتونن خوب باشن؟😒 داغونن ترنم... داغونشون کردی! هرجا که هستی برگرد بیا -نمیتونم مرجان😭 نمیتونم! -چرا نمیتونی؟ میفهمی میگم حالشون بده؟ همه جا رو دنبالت گشتن! میترسیدن خودتو کشته باشی! -من از دست اونا فرار کردم! حالا برگردم پیششون؟ -ترنم پشیمونن! باور کن پشیمونن! مطمئن باش برگردی جبران میکنن! -نه...😭 دروغ میگی دروغ میگن اونا اخلاقشون همینه! عوض نمیشن! -ترنم حرفمو باور کن! خیلی ناراحتن! اولش فکر میکردن خونه ی ما قایم شدی، اومدن اینجا رو به هم ریختن وقتی دیدن نیستی،حالشون بدتر شد! به جون ترنم عوض شدن! بیا ترنم لطفا😢 دل منم برات تنگ شده😢 -تو یکی حرف نزن😠 من حتی اندازه یک پارتی شبانه برای تو ارزش نداشتم!😭 -ترنم اشتباه میکنی! اصلا من غلط کردم تو بیا هممون عوض میشیم! -نمیتونم نه...اصرار نکن! -خب اخه میخوای کجا بمونی؟ میخوای تا اخر عمرت فراری باشی؟ چیزی نگفتم و فقط گریه کردم😭 -ترنم جون مرجان😢 چندساعت دیگه سال تحویله! پاشو بیا -نمیدونم بهش فکر میکنم -ترنم خواهش میکنم -فکرمیکنم مرجان فکرمیکنم و گوشی رو گذاشتم! انگار غم دنیا تو دلم ریخته بود سرمو گذاشتم رو زانوهام و زار زار گریه کردم💔 صدای در ،یادم انداخت که اون منتظرمه! با چشمای قرمز در رو باز کردم و سعی کردم مثل خودش زمینو نگاه کنم! 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت 21:00 📚 نویسنده : محدثه افشاری ⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💜بسم الله الرحمن الرحیم 💜آغاز صبح یاد خدا باید کرد خودرا به امید او رها بایدکرد 💜ای با تو شروع کارها زیباتر آغاز سخن ترا صدا بایدکرد 💜سلام صبح زيباتون بخير شروع روز تون پر بركت 💜امروز را آغاز میکنیم بنام خدایی که تسکین دهنده دردها وآرامش دهنده قلبهاست خدایا به امیدتو @Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 😇 برای سلامتی و ظهور آقا ❤️💚 200 @Jameeyemahdavi313 📿
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۱۶ مرداد ۱۳۹۹ میلادی: Thursday - 06 August 2020 قمری: الخميس، 16 ذو الحجة 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه) - یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه) - یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️2 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید خم ▪️14 روز تا آغاز ماه محرم الحرام ▪️23 روز تا عاشورای حسینی ▪️38 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام ▪️48 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها @Jameeyemahdavi313
💎امام علی علیه السلام بِالصَّبْرِ تُدْرَكُ الرَّغَائِب ُ به وسیله صبر به خواسته های خویــــش میرسی 📚غررالحکم جلد1_صفحه298 @Jameeyemahdavi313|💖🌸
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا