ز سوی عرش رحمن، نوید شادی آمد❤️
بشارت ای محبان، امام هادی آمد❤️
کجایی یابن زهرا بده عیدی مارا❤️
که روح عشق و ایمان #امام_هادی آمد❤️
@Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 آداب عید غدیر از زبان امیرالمؤمنین(ع)
👈🏼 برای آقا کم نگذارید ...
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
پارت_سی_و_پنجم_او_را 🌹 بازم هوا رو به سردی میرفت. در حالیکه میلرزیدم ،دستامو بغل کردم و به اون دوتا
🔹 #پارت_سی_و_ششم_او_را 🌹
کنار یه رستوران نگه داشت
-ببخشید،امشبم مثل دیشب باید غذای بیرون رو بخوریم!
کل روزو دنبالتون بودم،
وقت نشد برم خونه و غذا درست کنم!😅
از لحن حرف زدنش و همچنین حرفی که زده بود خندم گرفت!☺️
-معذرت میخوام که اینقدر باعث دردسرتون شدم!
ولی نگران من نباشید!
معده ی من به غذای رستوران عادت داره!😏
-مگه شما
خانوادتون که همین شهر زندگی میکنن!!
-هه!
خانواده😏
چند لحظه ای سکوت کرد
-چی بگیرم؟
چه غذایی دوست دارین؟
با خجالت سرمو انداختم پایین!
-تو عمرم هیچوقت سربار کسی نبودم!
با جدیت نگاهم کرد
-الانم نیستید!!
اگر نگید چی میخورید،با سلیقه ی خودم میخرما!
این بار تلاشم برای کنترل اشک هام،موفقیت آمیز نبود!
بدون حرفی از ماشین پیاده شد و رفت تو رستوران!
تاکی قراره این وضع ادامه پیدا کنه؟!😢
چرا اینجوری میکنم من😣
چرا نمیدونم باید چیکار کنم😭
با دو پرس غذا برگشت و گذاشتشون صندلی پشت!
آروم راه افتاد
-کجا بریم بخوریم؟
اشکامو با پشت دستم پاک کردم و گفتم
-نمیدونم!
صفحه ی گوشیش روشن شد و صدای موزیک ملایمی تو ماشین پخش شد،
-الو
سلام داداش!
خوبی؟
چاکرتم😊
خوبم خداروشکر
امممم
راستش نه
یکم برنامه هام تغییر کرده
شرمندتم!
شما برید!
خوش بگذره!
مارو هم دعا کنید!
ههههه😂
نه بابا!
نه جون تو!
چه خبری آخه؟
(صداشو آروم کرد)
آخه داداش کی به من زن میده😂
خیالت راحت!
هیچ خبری نیست!
فقط کاری پیش اومده که نمیتونم بیام!
همین!
عجب آدمی هستیا!
نه جون تو!
آره!
قربانت!
خوش بگذره!
ممنون.
شماهم سال خوبی داشته باشی ان شاءالله
یاعلی مدد!😊
گوشی رو قطع کرد و با خنده ی ریزی سرشو تکون داد!
با تعجب نگاهش کردم!😳
هیچوقت فکر نمیکردم آخوندا هم خندیدن بلد باشن!😕
یا دوستی داشته باشن!
اما سریع خودمو جمع کردم!
دوباره احساس خجالت اومد سراغم!
-ببخشید
من
واقعا یه موجود اضافه و مزاحمم!
شما رو هم اذیت کردم!
منو همینجا پیاده کنید و برید😢
برید پیش دوستتون!
کلافه نفسش رو بیرون داد و دستی به موهاش کشید!
-میشه دیگه این حرفو تکرار نکنید؟
اونقدر جدی این حرفو زده بود که دیگه چیزی نگفتم!
کنار یه پارک نگه داشت !
-هرچند هوا سرده و نمیشه پیاده شد!!
ولی حداقل ویوش خوبه☺️
غذا رو داد دستم و بدون هیچ حرفی مشغول خوردن شد!
هنوزم سرفه میکرد
و معلوم بود خیلی حال خوبی نداره!
تمام سعیم رو میکردم که به آخوند بودنش فکرنکنم!
چون چاره ای جز بودن کنارش نداشتم!
حالا دیگه اون تنها کسی بود که میشناختم!
بعد خوردن شام رفت سمت خونش!
جلوی در نگه داشت و کلیدو گرفت جلوی صورتم!
-بخاری رو زیاد کنید ،سرما نخورید!
نگاهش کردم!
-باز میخواید تو ماشین بخوابید؟😳
-نگران من نباشید
من یه کاری میکنم!
-نه!نمیرم!😒
سرشو گذاشت رو فرمون و نفسشو داد بیرون!
بعدش صاف و محکم نشست و مثل اکثروقتا بدون اینکه نگاهم کنه،شروع کرد به حرف زدن
-ازتون خواهش میکنم!
من امشب چندجا کار دارم!
به فکر من نباشید
من همین که میدونم جاتون خوبه،امنه،
رو آسفالت هم که بخوابم،راحت میخوابم!
دیگه چیزی نگید!
کلیدو بگیرید!
شبتون بخیر!
نفس عمیقی کشیدم و به در سفید آهنی نگاه کردم
-ممنونم
شب بخیر
بازم برگشتم اینجا!
همون مکان امنی که برام مثل یه قرص آرامبخش عمل میکنه!
حتی بهتر از اون❣
نه دیشب برای خوابم دست به دامن آرامبخش شده بودم و نه فکر کنم امشب نیازی بهش داشتم!
یه بار دیگه در و دیوارشو نگاه کردم!
هیچ چیز عجیبی نداشت!
هیچ چیزی که باعث آرامشم بشه
اما میشد!
از اولین باری که پامو توش گذاشتم حدود بیست و چهار ساعت میگذشت
اما خیلی بیشتر از خونه هایی که تو بیست و یک سال عمرم توشون زندگی کرده بودم
برام راحت بود!
نه تختی بود که مثل پر قو نرم باشه،
نه میز ناهار خوری،
نه انواع و اقسام مبل اسپرت و سلطنتی و راحتی،
نه استخری داشت و نه
حتی تلویزیون هم نداشت!
اما با تمام سادگی و کوچیکیش،
چیزی داشت که خونه ،نه بهتره بگم قصر،قصر ما نداشت!
و اون چیز
نمیدونستم چیه!
فکرم رفت پیش اون!
چرا این کارا رو میکرد؟
من حتی برنامه ی سفرش رو به هم ریخته بودم
اما
واقعا از کاراش سر در نمیاوردم!
خسته بودم!روز سختی رو پشت سر گذاشته بودم!
رفتم سمت پتو ها و یکیش رو روی زمین پهن کردم و یکی دیگه رو هم کشیدم روم!
خیلی جای سفتی بود!
اما طولی نکشید که به خواب آرومی فرو رفتم😴
با دیدن مامان و بابا از جا پریدم!😥
چشمای مامان از گریه سرخ شده بود
و بابا پیر تر از حالت عادی به نظر میرسید!😢
آماده بودم هر لحظه بزنن توی گوشم اما بغلشونو باز کردن
یکم نگاهشون کردم و بدون حرفی دویدم طرفشون،
اما درست وقتی که خواستم بغلشون کنم..
#پارت_سی_و_هفتم_او_را 🌹
اما درست وقتی که خواستم بغلشون کنم،
هر دو پودر شدن و روی زمین ریختن!!
با ترس و وحشت از خواب پریدم😰
قلبم مثل یه گنجشک تو سینم بالا و پایین میپرید و صورتم از گریه خیس بود...!😭
بلند شدم و رفتم سمت ظرفشویی و به صورتم آب زدم!
وای
فقط یه خواب بود!
همین!
اما دلم آشوب بود!
ساعتو نگاه کردم!
هفت صبح بود....🕖
فکر مامان ،بابا و مرجان همش تو سرم میپیچید و احساس بدی مثل خوره به جونم افتاده بود!
سعی کردم بهشون فکر نکنم!
با دیدن شعله های بخاری که سعی میکردن خونه رو گرم کنن ،
یاد اون افتادم!
وای !
حتما تو این سرما، تا الان سرماخوردگیش بدتر شده!
پتوها رو از روی زمین جمع کردم!
با اینکه بلد نبودم چجوری باید تا بشن،
سعی کردم فقط جوری که مرتب به نظر برسه ،روی هم بچینمشون!
همون دمپایی های آبی و زشت رو پوشیدم و رفتم جلوی در،
اما هیچکس تو ماشین نبود!
سر و ته کوچه رو نگاه کردم اما حتی دریغ از یه پرنده!
خلوت خلوت بود!
فکرم هزار جا رفت😰
یعنی این وقت صبح کجاست؟!
نکنه حالش بد شده!؟
نکنه اتفاقی براش افتاده!؟
نکنه؟!
با استرس دستمو کردم تو جیبم و با دیدن شمارش یه نفس راحت کشیدم،
سریع برگشتم تو خونه و رفتم سمت تلفن!
صدای آهنگ پیشوازش تو گوشی پیچید!
اما کسی جواب نداد!
دلم آشوب شد
بلند شدم و رفتم جلوی در که دیدم با یه سنگک ، از سر کوچه ظاهر شد!
نفس راحتی کشیدم و به در تکیه دادم!
با دیدن من یه لحظه سرجاش ایستاد و با تعجب نگام کرد!
ولی سریع به حالت قبل برگشت و با سر به زیری تا جلوی در اومد!
-سلام صبحتون بخیر!
چرا اینجایید؟
-سلام
تو ماشین نبودین،
ترسیدم!
-ترسیدین؟😳
از چی؟😅
-خب گفتم شاید حالتون بد شده
دو شب تو این سرما،تو ماشین
-وای ببخشید،
قصد نداشتم نگران یعنی بترسونمتون!
بعد نماز خوابم نمیومد،ترجیح دادم برم پیاده روی و برای صبحونتون هم نون بخرم!
-دستتون درد نکنه!
ممنون
ببخشید که
ولی حرفمو خوردم!
کلمه ی "مزاحم" دیگه خیلی تکراری شده بود!
-پس شما هم بیاید داخل!صبحونه بخوریم
-نه ممنون!
من خوردم!
شما برید تو،من همینجا منتظرتون میمونم،
بعد صبحونتون بیاید یکم حرف دارم باهاتون!
سرمو تکون دادم و نون رو ازش گرفتم!
برگشتم تو ، که بسته شدن صدای در شنیدم!
پشتمو نگاه کردم!
نبود!
فقط در رو بسته بود!
نمیتونستم معنی حرکات عجیب و غریبشو بفهمم!
برام غیرعادی بود!
خصوصا از اینکه موقع حرف زدن نگاهم نمیکرد،اعصابم خورد میشد!
هنوز نتونسته بودم دلشوره ی خوابی که دیده بودم رو از خودم دور کنم.
یکم از سنگک کندم و سعی کردم خودمو بزنم به اون راه و مشغول صبحونه شم!
اینقدر فکرم مشغول بود که حتی یادم رفت برم از یخچال چیزی بردارم و با نون بخورم!
هر کاری کردم فکرمو مشغول چیز دیگه کنم،نشد!
با دو دلی به تلفن گوشه ی اتاق نگاه کردم!
ترجیح دادم به مرجان زنگ بزنم!
هرچند این وقت صبح ،حتما خواب بود
طول کشید تا جواب بده
-الو؟😴
-مرجان😢
این دفعه مثل برق گرفته ها جواب داد!
شاید فکرکرد اشتباه شنیده!
-الو؟😳
زدم زیر گریه
-ترنم😳
تویی؟
-اره 😭
-تو زنده ای؟😳
هیچ معلومه کجایی؟
-میبینی که زنده ام😭
-خب چرا گریه میکنی؟
خوبی تو؟
الان کجایی میگم؟
-نگران نباش،خوبم
-بگو کجایی پاشم بیام!
-نه لازم نیست!
فقط بخاطر یچیز زنگ زدم!
مامان بابام😢
خوبن؟
-خوبن؟
بنظرت میتونن خوب باشن؟😒
داغونن ترنم...
داغونشون کردی!
هرجا که هستی برگرد بیا
-نمیتونم مرجان😭
نمیتونم!
-چرا نمیتونی؟
میفهمی میگم حالشون بده؟
همه جا رو دنبالت گشتن!
میترسیدن خودتو کشته باشی!
-من از دست اونا فرار کردم!
حالا برگردم پیششون؟
-ترنم پشیمونن!
باور کن پشیمونن!
مطمئن باش برگردی جبران میکنن!
-نه...😭
دروغ میگی
دروغ میگن
اونا اخلاقشون همینه!
عوض نمیشن!
-ترنم حرفمو باور کن!
خیلی ناراحتن!
اولش فکر میکردن خونه ی ما قایم شدی،
اومدن اینجا رو به هم ریختن
وقتی دیدن نیستی،حالشون بدتر شد!
به جون ترنم عوض شدن!
بیا ترنم
لطفا😢
دل منم برات تنگ شده😢
-تو یکی حرف نزن😠
من حتی اندازه یک پارتی شبانه برای تو ارزش نداشتم!😭
-ترنم اشتباه میکنی!
اصلا من غلط کردم
تو بیا
هممون عوض میشیم!
-نمیتونم
نه...اصرار نکن!
-خب اخه میخوای کجا بمونی؟
میخوای تا اخر عمرت فراری باشی؟
چیزی نگفتم و فقط گریه کردم😭
-ترنم
جون مرجان😢
چندساعت دیگه سال تحویله!
پاشو بیا
-نمیدونم
بهش فکر میکنم
-ترنم خواهش میکنم
-فکرمیکنم مرجان
فکرمیکنم
و گوشی رو گذاشتم!
انگار غم دنیا تو دلم ریخته بود
سرمو گذاشتم رو زانوهام و زار زار گریه کردم💔
صدای در ،یادم انداخت که اون منتظرمه!
با چشمای قرمز در رو باز کردم و سعی کردم مثل خودش زمینو نگاه کنم!
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت 21:00
📚 نویسنده : محدثه افشاری
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
@Jameeyemahdavi313
💜بسم الله الرحمن الرحیم
💜آغاز صبح یاد خدا باید کرد
خودرا به امید او رها بایدکرد
💜ای با تو شروع کارها زیباتر
آغاز سخن ترا صدا بایدکرد
💜سلام صبح زيباتون بخير
شروع روز تون پر بركت
💜امروز را آغاز میکنیم
بنام خدایی که تسکین دهنده
دردها وآرامش دهنده قلبهاست
خدایا به امیدتو
@Jameeyemahdavi313
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۱۶ مرداد ۱۳۹۹
میلادی: Thursday - 06 August 2020
قمری: الخميس، 16 ذو الحجة 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه)
- یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه)
- یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید #غدیر خم
▪️14 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️23 روز تا عاشورای حسینی
▪️38 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️48 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
@Jameeyemahdavi313
💎امام علی علیه السلام
بِالصَّبْرِ تُدْرَكُ الرَّغَائِب
ُ
به وسیله صبر به خواسته های خویــــش میرسی
📚غررالحکم جلد1_صفحه298
@Jameeyemahdavi313|💖🌸
📲پیام رهبر انقلاب در پی فاجعه دردناک بندر #بیروت
🔹در فاجعه دردناک انفجار بندر بیروت که منجر به کشته و زخمی شدن تعداد زیادی از مردم و خسارات شدید شده با شهروندان عزیز لبنانی همدردیم و در کنار آنان هستیم. صبر در برابر این حادثه، برگ زرینی از افتخارات لبنان خواهد بود.
@Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کیک تک نفره ترکیه ای
مواد لازم
2عدد تخم مرغ
1لیوان شکر(کمتر هم میتوانید بریزید)
نصف لیوان شیر
نصف لیوان روغن مایع
1لیوان سرپر آرد
1پنس نمک
1پاکت وانیل(5گرم یا مقدار کمی وانیل شکری)
2قاشق غذاخوری کاکائو
برای گاناش
نصف پاکت خامه(100ml)
1بسته شکلات شیری
طرز تهیه
ابتدا تخم مرغ و شکر را با همزن برقی به مدت 5تا 6 دقیقه بزنید تا کرم رنگ شود .سپس روغن مایع و شیر را اضافه کنید و دوباره هم بزنید تا یکدست شود و در آخر مواد خشک الک کرده را اضافه کنید و هم بزنید .
قالب های تارت کوچک را با اسپری روغن چرب کرده و از مایه کیک به اندازه 2/3قالب در آنها بریزید و در فر از قبل گرم شده با دمای 180 درجه به مدت 15 تا 20 دقیقه با کنترل بپزید.
برای گاناش شکلاتها را در ظرفی خرد کنید و خامه را روی آنها ریخته و روی حرارت بنماری آب کنید وبا هم ترکیب کنید و روی کیکهای پخته شده (بعد از 5دقیقه) بریزید و مطابق آنچه در ویدئو میبینید روی انها را با شکلات سفید که به روش بنماری آب شده خط گرد و مارپیچ ایجاد کنید و در آخر با خلال دندان آنها را به شکل گل در آورید.نوش جان🌹
#آشپزی_ تک
┏━━━🍃💞🍂━━━┓
@Jameeyemahdavi313
┗━━━🍂💞🍃━━━┛
#تلنگر 🌿🌸
.
براے وقتت ڪه برنامه ریزے نڪنے
شیطون برات برنامه ریزے میڪنه....
.
•|@Jameeyemahdavi313|•
هدایت شده از ذبح عظیم 97
سلام الله علیکم✋🌸
دوست گرامی سلام وقت بخیر
عید غدیر رو پیشاپیش تبریک میگم بهتون
به همین مناسبت ان شاءالله باز هم قربانی خواهیم داشت تو این روز عزیز و گوشت حاصله بین نیازمندان تقسیم خواهد،شد 🤲
میتونید کمک هاتون رو به نیت 🌸 امیر المومنین 🌸به شماره کارت زیر بریزید
بنام احمدی
6037997592443775
اینم کانالمون در ایتا، تلگرام، و اینیستا
حتما یه سری بزنید👇
@zebh_azim97
#انگیزشی
ﺣﺘﯽ ﺩﺍﺧﻞ ﮐﻠﻤﻪی «ﻏﯿﺮﻣﻤﮑﻦ»،
یک «ﻣﻤﮑﻦ» ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺭد!
@Jameeyemahdavi313
Panahian-Clip-VameeBaZemanatAmirAlmomenin.mp3
2.12M
🎵وامی با ضمانت امیرالمومنین(ع)
🔻بیایید این سنت کمتر شنیده شده عید غدیر را رونق بدهیم!
#کلیپ_صوتی
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_سی_و_هفتم_او_را 🌹 اما درست وقتی که خواستم بغلشون کنم، هر دو پودر شدن و روی زمین ریختن!! با تر
#پارت_سی_و_هشتم_او_را 🌹
با چشمای قرمز در رو باز کردم و سعی کردم مثل خودش زمینو نگاه کنم!
-اتفاقی افتاده؟
راستش صدای گریه میومد!
نگران شدم!
زیر چشمی نگاهش کردم،
هنوز نگاهش پایین بود!
منم پایینو نگاه کردم!
-چیزی نیست!
کارم داشتید؟
-بله!
میشه بریم تو ماشین؟
سرمو تکون دادم و رفتم سمت ماشین!
مثل همیشه رو به رو ،رو نگاه کرد و شروع کرد به صحبت!
-چرا نمیخواید برید خونه؟
میدونید الان چقدر دل نگرانتونن؟
لبام قصد تکون خوردن نداشتن!
به بازی با انگشتام ادامه دادم!
-حتما دلشون براتون تنگ شده
شما دلتون تنگ نشده؟
یه قطره اشک،از گوشه ی چشمم تا پایین چونم رو خیس کرد و تو روسری زشت و سفید بیمارستان فرو رفت
-میشه ببرمتون پیش خانوادتون؟
اشک بعدی هم از مسیر خیس قبلی سر خورد
و
سرم تکون ملایمی به نشونه ی تایید خورد!
لبخند ملایمی زد و ماشینو روشن کرد.
تو طول مسیر،تنها حرفی که زدیم راجع به آدرس خونه بود!
چنددقیقه ای بود رسیده بودیم،
اما از هیچکس صدایی در نمیومد!
غرق تو فکر بودم،
فکر مقایسه ی این ویلای بزرگ و بدون روح
با اون اتاق ۳۰متری دوست داشتنی❣
فکر مقایسه ماشین ۳۰۰میلیونی و سردم با این پراید قدیمی اما
تا اینکه اون سکوت رو شکست!
-وقت زیادی نمونده!
دوست نداشتم برم!
اما در ماشینو باز کردم!
-شمارمو دارید دیگه؟
سرمو تکون دادم!
-من دوست دارم کمکتون کنم،
ولی حیف که بد موقعه!
امیدوارم سال خوبی داشته باشید!
با لبخند گفتم "همچنین" و پیاده شدم!
به خونه نگاه کردم،
با پایی که نمیومد رفتم جلو!
و زنگ رو زدم
اما برگشتم و پشتم رو نگاه کردم!
هنوز اونجا بود!
دستشو تکون داد و آروم راه افتاد!
-بله؟
صدای مامان بود!
رفتنشو نگاه میکردم!
دوباره استرسم داشت برمیگشت!
-ترنم تویی؟😳😢
تا چنددقیقه،مثل چوب خشک ایستاده بودم و مامان بابا نوبتی بغلم میکردن
و گریه میکردن!
از اینکه نزدن توی گوشم
و حرفی بهم نزدن واقعا تعجب کرده بودم!
تعجبم با دیدن ماشینم که یه گوشه ی حیاط پارک شده بود ، بیشتر هم شد!
دیگه هیچ حسی به این خونه
نداشتم!
قبل سال تحویل،رفتم حموم و دوش گرفتم🛁
گوشی و کیفم،روی تختم بودن!
اولین کاری که کردم،شماره ی اون رو تو گوشیم سیو کردم!
اون سال مزخرف ترین سال تحویلی بود که داشتیم!
هممون میدونستیم ولی به روی خودمون نمیاوردیم!
حداقل مامان و بابا سعی میکردن لبخند روی لبشونو فراموش نکنن!
و در سکوت کامل وارد سال جدید شدیم
اولین کسی که بعد از مامان و بابا بهم تبریک گفت،
مرجان بود!
و این کارش باعث شد با وجود انکار و سعی در پنهان کاریش،
بفهمم که حتما با مامان و بابا هماهنگ کرده
و بهشون گفته که من دارم میام،
و بهتره فعلا کاری به کارم نداشته باشن!
و اوناهم بهش خبر داده بودن که من برگشتم!
وگرنه با گوشی موبایلم تماس نمیگرفت😒
صبح زود،پرواز داشتیم!
به پاریس
همون جایی که یه روزی جزو زیباترین رویاهای من بود!
اما بدون مامان و بابا!
و حداقل نه توی این حال و روز!
با دیدن تلاش مامان و بابا،که سعی داشتن نشون بدن هیچ اتفاقی نیفتاده
دلم براشون میسوخت!
خیلی مهربون شده بودن
و حتی مجبورم نمیکردن که باهاشون تو اون مهمونیای مسخره و لوسی که با دوستاشون داشتن حاضر بشم.!
و این، شاید بهترین کاری بود که میتونست حالمو بدتر نکنه!
البته فقط تا وقتی که فهمیدم علتش اینه که نمیخوان کسی زخم صورتم رو ببینه!😒
پنجمین روزی بود که تو یکی از بهترین هتل های پاریس مثلا داشتیم تعطیلات عید!😒 رو سپری میکردیم!
معمولا از صبح تا غروب تنها بودم،
ولی اون روز در کمال تعجب ،بعد بیدار شدنم مامان و بابا هنوز تو هتل بودن!
داشتن با صدای آروم حرف میزدن اما با دیدن من هردوشون ساکت شدن و لبخندی مصنوعی رو لب هاشون ظاهر شد!🙂
چند لقمه صبحونه خورده بودم که مامان شروع به صحبت کرد!
-خوبی گلم؟😊
با تعجب نگاهش کردم!
-بله!ممنون🙂
انگار میخواست چیزی بگه،
اما از گوشه ی چشمش بابا رو نگاه کرد
و فقط یه لبخند بهم زد😊
بعد صبحونه خواستم به اتاق برگردم که با صدای مامان سر جام ایستادم!
-امممم
راستش من فکرمیکنم زخم صورتت رو بهتره به یه دکتر زیبایی نشون بدیم تا اگر بشه
اما بابا اجازه نداد حرفشو ادامه بده!
-باز شروع کردی؟😠
مگه نگفتم دیگه راجع بهش حرف نزن؟😡
-خب آخرش که چی آرش؟
نمیتونیم بذاریم با این قیافه بمونه که!
صدای بابا بلند تر از حالت عادی شده بود!
-بس کن😠
قبلا هم بهت گفتم!
من تا نفهمم اون زخم برای چی رو صورتشه،
اجازه ی این کارو نمیدم!😡
-آرش😠
تا چندروز دیگه باید برگردیم ایران و ترنم بره دانشگاه
لجبازی نکن😠
-همین که گفتم!😡
#پارت_سی_و_نهم_او_را🌹
-همین که گفتم!😡
اصرار مامان باعث میشد هرلحظه ،صدای بابا بالاتر بره!
و من شبیه یه مترسک فقط اون وسط وایساده بودم و نگاهشون میکردم!
مقصر این دعوا من بودم!
بابا هیچ جوره راضی نمیشد
و میخواست بفهمه
علت تمام اتفاق های اون چندروز چی بوده!
و در نهایت مامان هم ادامه نداد و در مقابل این خواسته ی بابا تسلیم شد
و هر دو به من نگاه کردن!
فقط سرمو تکون دادم و با ریختن اشک هایی که تو چشمم جمع شده بود،رفتم تو اتاق و در رو بستم!
اما مامان بلافاصله دنبالم اومد
-ترنم!
گریه هیچ چی رو درست نمیکنه!
تو باید به من و بابات بگی چه اتفاقی برات افتاده!
-خواهش میکنم تنهام بذارید!
اصلا چرا شما هنوز نرفتید؟
اون جلسه ها و مهمونی های مسخرتون دیر میشه!
برید بذارید تنها باشم
-تو واقعا عوض شدی!😳
باورم نمیشه تو دختر منی!
-باورتون بشه خانوم روانشناس!
شما اینقدر سرگرم خوب کردن حال مریضاتون بودین که هیچوقت از حال دخترتون باخبر نشدین!
-ترنمممم😳
این چه مزخرفاتیه که میگی؟!
ما برای تو کم گذاشتیم؟😳
-نه!
هیچی کم نذاشتید!
من دیوونه شدم!
من نمک نشناسم!
من بی لیاقتم!
همینو میخواستید بگید دیگه!
نه؟😭
بابا که تو چارچوب در وایساده بود، با چشمای پر از تاسف نگاهم میکرد و سرشو تکون میداد!
و این استارتی بود برای برگشتن به حالت همیشگیشون!!
معلوم بود واقعا شیش،هفت روز سعی در عادی نشون دادن شرایط،براشون خیلی سخت گذشته!
فضای سردی که به یکباره حاکم بر روابطمون شد،اینو میگفت!
خوبیش این بود که دیگه هیچکس مجبور به تظاهر نبود!
تمام اون چندروز،تو هتل حبس بودم که نکنه کسی منو ببینه و آبروی خانم و آقای دکتر به خطر بیفته!
اکثر وقتا رو خواب بودم و بقیش رو هم به گوش دادن آهنگ میگذروندم!
جوری که تمام آهنگ های رپ رو از بر شده بودم!
چند بار دیگه هم مامان و بابا بخاطر صورتم بحثشون شد!
که باعث میشد غرورم از قبل هم خورد تر بشه😢
باورم نمیشد اینقدر آدم بی ارزشی شده باشم که بدون در نظر گرفتنم،راجع بهم صحبت و دعوا کنن💔
تو اون ده روز ،تنها چندبار از هتل خارج شدم که اون هم برای خریدن سیگار بود!
و یک اسپری!
برای از بین بردن بوی سیگار
کم حرف میزدم!
یعنی حرفی نداشتم که بزنم!
در حد سلام و خداحافظ
که اون هم اونقدری زیرلبی بود که خودم به زور صداشو میشنیدم!😕
مامان راست میگفت!
زخم روی صورتم وحشتناک تو چشم بود!
کاش میشد از عرشیا شکایت کنم
اما با کدوم شاهد؟
اصلا اگر هم مشکلی از این جهت نبود،
چجوری باید از رابطم با چنین آدم مزخرفی برای بابا،
که جز هم کیشای خودشو آدم حساب نمیکرد،
توضیح میدادم!؟😣
در آخر هم مامان برای جراحی صورتم حریف بابا نشد!
حتی دیگه موافق پیشنهاد مامان،
برای ادامه تحصیل من،
تو خارج از کشور نبود!
و میگفت "جلوی چشممونه نمیدونیم داره چه غلطی میکنه!
فکرکن بفرستمش جایی که هیچ کنترلی روش ندارم!
نمیدونم این بچه به کی رفته!
همش تقصیر توعه😠
من از همون اولشم میگفتم بچه نمیخوام!"
نمیدونم!
فکرمیکرد نمیشنوم یا از قصد بلند میگفت تا بیشتر از این بشکنم!
هیچی بیشتر از اینکه فکر میکردم یه موجود اضافی ام،اذیتم نمیکرد😣
بالاخره اون روزای مسخره،
هرجور که بود،تموم شدن
و برگشتیم تهران
اما با حالی که هرروز بدتر و بدتر میشد و منو تا مرز جنون میبرد!
تا یک هفته تونستم دانشگاه رو به بهونه ی لق و تق بودن بپیچونم!
روزایی که با کمک مرجان،سیگار،مشروب و هدست به شب میرسید
و با کمک قرص آرامبخش به صبح!
هیچکس باورش نمیشد این مرده ی متحرک،ترنم سمیعیه!
مامان سعی داشت با استفاده از روش هایی که برای بقیه مریض هاش به کار میبرد،
حال داغون من رو هم خوب کنه!
اما هربار به یه بهونه از سرم بازش میکردم و
در اتاق رو قفل میکردم!!
با شروع دانشگاه،هرروز یه چسب زخم به صورتم میزدم و سعی میکردم فاصلم رو با همه حفظ کنم،
تا کسی چیزی از علت زخمم نپرسه😒
یک ماهی به همون صورت میگذشت
و فقط کلاس های دانشگاه رو
اونم نه به طور منظم ،
و نه به اختیار خودم ،
شرکت میکردم!
و سعی میکردم معمولی باشم
به جز وقتایی که گیر دادن مامان و بابا شروع میشد!
اون شب بعد از شام،طبق معمول بابا صحبت رو کشوند به بی لیاقتی های من
و اینکه اون دوشب رو کجا سپری کرده بودم
و زخم صورتم و خودکشیم برای چی بود!
دیگه حال دعوا کردن نداشتم!
فقط بشقاب رو انداختم زمین و خورد کردم و بدو بدو رفتم تو اتاق و درو بستم!
اما آروم نشدم!
ناخودآگاه شروع به داد زدن کردم
"چرا ولم نمیکنید😠
چرا راحتم نمیذارید😖
چیکار به کارم دارید😫
من که حرفی با شما ندارم
خستم کردید😭😭"
بلند بلند جیغ میکشیدم و خودمو میزدم!
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت 21:00
📚 نویسنده : محدثه افشاری
⛔ کپی با ذکر نام نویسنده بلامانع است
@Jameeyemahdavi313
🌹ختم نهج البلاغه
192 روز ده دقیقه از وقتمان را به مطالعه نهج البلاغه اختصاص بدهیم که از رزق وروزی آن بهره مند بشویم.
🌺 آغاز ختم : (1399/05/18) مصادف با عید سعید غدیر 🌺
🌸لطفا مبلغ باشید و با دعوت دوستانتان به شرکت در این ختم نهج البلاغه،ان شا الله مورد عنایت ورحمت ، با گفتمان امیرالمومنین باشید🌸
🌿 منتظر حضور گرم و نورانی شما بزرگواران هستیم🌿
@yaemamali110
┄┅─✵💝✵─┅┄
با نام و یاد خدا
میتوان
بهترین روز را
برای خود رقم زد...
پس با عشق
وایمان قلبی بگویی
#بسم_الله_الرحمن_الرحیم
خدایا به امید تو💚
❌نه به امیدخلق تو
•••┈✾~🍃♥️🍃~✾┈•••
┄•●❥ @Jameeyemahdavi313
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۱۷ مرداد ۱۳۹۹
میلادی: Friday - 07 August 2020
قمری: الجمعة، 17 ذو الحجة 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه)
- یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه)
- یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️1 روز تا عید الله الاکبر، عید سعید غدیر خم
▪️13 روز تا آغاز ماه محرم الحرام
▪️22 روز تا عاشورای حسینی
▪️37 روز تا شهادت امام سجاد علیه السلام
▪️47 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
@Jameeyemahdavi313
🦋امام على علیه السلام :
أوحَشُ الوَحشَهِ العُجبُ
وحشتناکترین تنهایى، خودپسندى است.
📚 نهجالبلاغه ، حکمت ۳۸
@Jameeyemahdavi313