🔴 ربیعی: "نگران ماشهای هستیم که با بیدقتی در کشور چکانده شود."
پ ن:ربیعی امنیتی بوده؛ میفهمد وقتی تعبیر "ماشه" را بکار میبرد یعنی هم جلوی موجِ روز افزونِ انتظارِ انتقام سخت حاج قاسم میایستد و هم به طرف خارجی پیام دهد که اگر"مکانیسم ماشه" فعال شد، از دولت ایران بخاری بلند نمیشود!
#مکانیسم_ماشه
@Jameeyemahdavi313
#تلنگر
وقتی میمیریم
ما را به اسم صدا نمیکنند
و درباره ما میگویند:
جسد کجاست ؟
و بعد از غسل دادن میگویند:
جنازه کجاست؟
و بعد از خاک سپاری میگویند:
قبر میت کجاست؟
همه لقب ها و پست هایی که در دنیا داشتیم،
بعد از مرگ فراموش ميشه؛
مدير، مهندس، مسؤول، دکتر، بازرس...
زخاك افريدت خداوند پاك
پس اي بنده افتادگي كن چو خاك
#سعدی
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_نوزدهم_ناحله🌹 بدون اینکه به من نگاه کنه گف +چه فرقی میکنه ما میریم یا میرسیم یا نمیرسیم دی
#پارت_بیستم_ناحله🌹
به سرهنگ و بقیه بالا دستیا هم دست دادم و ازشون خداحافظی کردم راننده ماشینُ استارت زدو حرکت کرد.
بقیه بچه های سپاه هم دورش با موتور و ماشین راه افتادن تو شلوغیا چشَم خورد به بابای همون دختره
دلم نمیخواست باهم هم کلام و هم نگاه شیم انقدر نگاش نافذ بود که حس میکردم همه ی مغزمو میخونه
از یه طرفم حس میکردم دختره جریان اون شب هیئت و برا باباش تعریف کرده که اینجوری سنگینه به هر حال برای اینکه قضیه عادی جلوه کنه دستمو گذاشتم رو شونه محسن و
_بح بح الان دیگه فقط منُ تو موندیم که شاعر میفرماد
"لحظه به لحظه ی تو خنده به گریه ی چشمامه"حالام که
"جاده خالی شهر خالی هوووووووو"
محسن که دیگه روده بر شده بود از خنده گفت
+حاجی بابای دختره پیاده شد از ماشین هیس
اومد جلو دستمو دراز کردم که سلام کنم دیدم از کنارم گذشت و رفت تو ! چقدر عصبانی یه چیزی گفت و برگشت تو ماشین که دختره هم پشتش اومد متوجه حضور ما نشد رفت تو ماشین و نشست که محسن هولم داد تو حسینیه و
+یالا حاجی رفت حالا تعریف کن جریانشو با دیدن ریحانه خودشو جمع کرد
_من چه میدونم قرار بود ریحانه تعریف کنه
ریحانه سرشو انداخت پایینو
+چیو؟
_قضیه همین دختره!
+الان شما سوژش کردین یعنی؟
محسن گفت
+بابا خودش سوژس دیگه نیاز نداره که ما سوژش کنیم با حرفش عصبانی شدم ابروهام گره خورد تو هم زدم پسِ گردنش
_راجب یه دخترِ غریبه که شناختی ازش نداریم اینجوری حرف نزن!
+بله فرمانده!
_خجالتم که نمیکشی رومو کردم سمت ریحانه و
_خب دیگه بگو چرا دیر اومد؟
+اها
ببینین این باباش قاضیه خیلی کله گندن
پولدارم که هستن ماشالله! ولی باباش زیاد مذهبی نیست ریلکسه!کلا مث اینکه از مذهبیا هم زیاد خوشش نمیاد ولی خودِ فاطمه بیشتر گرایشش به ماهاس انگار
نظر من اینه ما باید رفتارمون جوری باشه که جذبِ ما شه و از ماها خوشش بیاد میگن باباهه قاضیِ خوبیه ها
مرد بدی نیست ولی خب شخصیتش اینجوریه
سرمو تکون دادمو
_که اینطور
محسنم سرشو به تبعیت از من تکون داد و
+میخاین عاشقِ من شه؟ نظرتون چیه؟
اینو که گفت مث فشفشه پرید و از هیئت خارج شد
منم یه گوشه نشستم به ساعت نگاه کردم تقریبا ۱۰ بود
همونجا دراز کشیدم و ساعدِ دستمو گذاشتم رو سرم که ریحانه مشغولِ جارو برقی شد روح الله هم از اتاقِ سیستم صوتی اومد بیرون و مستقیم رفت پیش ریحانه چقد ذوق میکردم میدیدمشون چه زوجِ خوبی بودن مشغول حرف زدن شدن که داد زدم
_هی دختر کارتو درست انجام بده روح الله که تازه متوجه حضور من شد خندید و اومد سمت من که پاکت دستمال کاغذیو پرت کردم سمتشو
_نیا اینجا مزاحمم نشو میخام بخوابم با این حرفم راهشو کج کرد و رفت بیرون از هیئت پیش محسن
منم چشامو از خستگی رو هم گذاشتم ولی صدای جارو برقی اذیتم میکرد بعد چند دقیقه روح الله و محسن دوباره اومدن تو و مشغول نظافت شدن فکر این دختره از سرم نمیرفت با این اوضاعی که ریحانه تعریف کرده بود پس چه سعادتی داشت حوصلم سر رفته بود
از محسن و روح الله و بقیه بچه ها خداحافظی کردم و تاکید کردم که درِ حسینیه رو قفل کنن از هیئت بیرون رفتمو یه راس حرکت کردم سمتِ اِل نودِ خوشگلم
وضعیت مالیِ خوبی نداشتیم ولی چون همیشه تو جاده بودم تهران شمال یا شمال تهران بابا میگفت که یه ماشینِ بهتر بخرم که خدایی نکرده اتفاقی نیوفته.
به هر حال بهتر از پراید بود! دزدگیر ماشینو زدمو نشستم توش ریحانه پشتم اومد نشست تو ماشین
_نمیری خونه شوهرت؟
+نه بابا چقدر اونجا برم استارت زدمو روندم سمت خونه تو این مدت که خونه نبودیم قرار شد علی و زنداداش پیش بابا بمونن و مواظبش باشن بعد چند دقیقه رسیدم ریحانه پا شد درو باز کرد.
ماشینو بردم تو حیاط و پشتش ریحانه درو بست و یه راست رفتیم بالا
فاطمه:
حال دلم خوب شده بود اشکام باعث شد خیلی سبک شم گفتم الان که حالم خوبه و ذهنم آرومه یخورده درس بخونم دوساعت مفید به درس خوندن گذشت
یه روز مونده بود به عید و من هنوز سفره هفت سینم و نچیدم یه نگاه به ساعت انداختم ۴ بود خب کلی وقت داشتم هنوز دراز کشیدم و گوشیمو برداشتم
اینستاگرامم و باز کردم تا صفحه اش و باز کردم عکس محمد و دیدم محسن پست گذاشته بود
خواستم کپشن و بخونم که اون پست پایین رفت و عکسای دیگه بالا اومدن پیح محسن و سرچ کردم
انگار عکس و تو مراسم عقد ریحانه گرفته بودن
همون لباسا تنش بود همون مدل مو هم داشت
وقتی متن و خوندم فهمیدم که تولدشه محسن بهش تبریک گفته بود با یه ذوق عجیب رفتم تو پیجش ببینم خودش چی گذاشته هیچ پست جدیدی نذاشته بود
رفتم پستایی ک محمد توشون تگ شده رو ببینم
۱۰ تای اولی یا عکس محمد بودن یا عکس محمد به همراه چند نفر همشون تولدشو تبریک گفته بودن و براش آرزوی شهادت کرده بودن.
وا اینهمه دعا چرا چیز دیگه ای از خدا نمی خواستن براش همینطوری مشغول گشت زدن بودم که دیدم یه پست ب پستاش اضافه شده با هیجان منتظر موندم بازشه چهره اش مثه همیشه تو عکس مشخص نبود
ولی کیکش مشخص بود انگار خم شده بود و داشت فوتش میکرد دوست و رفیقاشم دورش بودن
چجوریه اینهمه رفیق داره و اینهمه آدم دوسش دارن ؟
بنظر آدم معاشرتی واجتماعی نمیاد از دوستاش تشکر کرده بود آخر پستشم نوشت
" آرزوی روز تولدمو شهادت مینویسم "
خب پس خودشم از خداش بود براش شهادت بخوان
دوباره رفتم تو پستایی که تگش کرده بودن از همشون اسکرین شات گرفتم گفتم شاید پاک کنن پستارو
میخواستم عکساشو نگه دارم خیلی برام جالب شده بود
به شمع تولدش دقت کردم زوم کردم روش نگام ب شمع دو و شیش خورد عه بیست و شیش سالشه فکر میکردم کوچیک تر باشه تو ذهنم حساب کردم ک چقدر ازم بزرگتره من ۱۸ بودم و اون وارد ۲۷ شد نه سالی تقریبا ازم بزرگتر بود خب ۹ سالم زیاده اصن چرا دارم حساب میکنم وای خدایا من چم شده کلافه از خودم گوشیمو قفل کردم و گذاشتمش کنار تو دلم با خودم در گیر بودم هی به خودم میگفت فاطمه نه نباید بهش علاقمند شی
مثه همیشه منطقی باش این آدم اصلا ب تو نمیخوره به معیارات عقایدت از همه مهمتر افکارش با افکار بابا به هیچ وجه جور در نمیاد در خوشبینانه ترین حالت هم اگه همه چی خوب باشه و بهم بخورین بابا عمرا بزاره ک...ای خدا تا کجاها پیش رفتم فک کنم از درس خوندن زیادی خل شدم تنها راهه خلاصی از افکارم خوابیدن بود ساعت و برای یک ساعت دیگه کوک کردم کلی کار نکرده داشتم تا سر رو بالش خنکم گذاشتم از خستگی خوابم برد.با صدای مزخرف ساعت بیدارشدم و با غضب قطعش کردم گیج خواب پریدم حموم و بعد یه دوش سریع اومدم بیرون چند ساعت دیگه سال تحویل بود و من هنوز بوی بهار و حس نکرده بودم اصلا استرس کنکور شوق و ذوقم و واسه هر کاری کور کرده بود میترسیدم آخرش روونه تیمارستان شم کرم پودر و رژمو برداشتم و باهاشون مشغول شدم بعد اینکه کارم تموم شد شلوار سفیدم و پوشیدم یه زیر سارافونی بلند سفیدم پوشیدم و مانتو جلو باز صورتیم و که یخورده از اون بلندتر بود ورداشتم شال سفیدمو هم سرم کردم
بعد عطر زدن و برداشتن کیف و گوشیم با عجله از اتاق اومدم بیرون زنگ زدم ب مامانم چند دقیقه دیگه میرسید خسته بود ولی دیگه نمیشد کاریش کرد وقتی برامون نمونده بود که بزارم واسه بعد تا صدای بوق ماشین مامان و شنیدم پریدم بیرون و سوار ماشین شدم رفتیم داخل شهر ماشینش و پارک کرد و مشغول گشتن شدیم اینجور وقتا انقدر شهر شلوغ میشد که احساس میکردم اومدم یه شهر دیگه یه حس غریبی بهم دست میداد خداروشکر ماهی قرمزا و سبزه ها مثه گذشته منو به وجد آورد دوساعتی چرخیدیدم و خرید کردیم به مامانم گفتم زودتر بره خونه تا سفرمو بزارم
+اره دیگه همیشه همینی وایمیستی دقیقه ۹۰ همه کاراتو انجام میدی
_مامان خانوم کنکور دارما
+بهانته
نمیخواستم بحث کنم واسه همین بیخیال شدم و منتظر موندم به خونه برسیم وقتی که رسیدیم بدون اینکه لباسم و عوض کنم نشستم تو هال میز عسلی و گذاشتم یه گوشه ساتن سفیدم و گذاشتم روش و یه تور صورتی هم با یه حالت خاصی آویزون کردم ظرفای خوشگلم و دونه به دونه در اوردم و به شکل قشنگی چیدمشون
آینه و شمعدون مادرمم گذاشتم تو تنگِ کوچیکی که خریده بودم آب ریختم و ماهیارو توش انداختم بعد اینکه کامل هفت سینم و چیدم و قرآن و روی میز گذاشتم با ذوق عقب رفتم و به حاصل کارم خیره شدم
لباسم و عوض کردم تی وی و روشن کردیم با بابا اینا نشستیم و منتظر تحویل سال شدیم دلم میخواست تمام آرزوهامو تو این چند دقیقه به خدا بگم اول از همه از خدا خواستم نتیجه زحماتم و بهم بده و بتونم جایی که میخوام قبول شم سایه پدر و مادرم رو سرم بمونه و همیشه سلامت باشن یه اتفاق خوب تو زندگیم بیافته و دوباره آدم شاد و شنگول قبل بشم و یه دعا هم که همیشه میکردم این بود که خدا یه عشق واقعی و موندگار بندازه تو دلم اصلا دلم نمیخواست خودمو مجبور کنم که عاشق یکی شم به نظرم آدما باید صبر میکردن تا به وقتش خدا بهشون عشق و هدیه بده
فازِ بعضی از دوستامم که خودشونو به زمین و آسمون میزدن تا بگن عاشق یکین ولی نبودن و درک نمیکردم هیچ وقت به خدا گفتم اگه عشق مصطفی درسته مهرش و به دلم بندازه و کاری کنه که بتونم به چشم همسر نگاش کنم همین لحظه سال تحویل شد اشکایی که ناخودآگاه گونه هامو تر کرده بود و با آستینم پاک کردم با لبخند پدر و مادرم و بغل کردم و از هرکدومشون دوتا ۵۰ هزار تومنی عیدی گرفتم و دوباره بوسیدمشون برقا رو خاموش کردیم آماده شدیم تا بریم
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است
✍نویسنده : فاطمه زهرادرزی و غزاله میرزاپور
@Jameeyemahdavi313
اگر"یا زهــــرا" گفتنهایمان
بہ سیمخاردارِ نفس
گیــر نمےڪـردند،
ذڪرهایمان
بےجواب
نبودند...
#یا_زهرا_سلام_الله_علیها
دعوتین به کربلای ایران سرزمین نور✨ 😍شــلـمـچــہ😍
https://eitaa.com/joinchat/2743402551Cae912c0b47
#سلام_مولا_جانم ❤️
طلوع مى کند آن آفتاب پنهانى 💫
زسمت مشرق جغرافیاى عریانى ☘
دوباره پلک دلم مى پرد، نشانه چیست؟ 🤔
شنیده ام که مى آید کسى به مهمانى 🤗
در انتظار تو تنها چراغ خانه ماست ⭐️
که روشن است در این کوچه هاى ظلمانى 🌞
کنار نام تو لنگر گرفت کشتى عشق ❤️
بیا که نام تو آرامشى است توفانى☺️
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#صبحتون_مهدوی 🌤
@Jameeyemahdavi313 💚✨
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۳۱ شهریور ۱۳۹۹
میلادی: Monday - 21 September 2020
قمری: الإثنين، 3 صفر 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
❇️ وقایع مهم شیعه:
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا شهادت حضرت رقیه خاتون سلام الله علیها
▪️17 روز تا اربعین حسینی
▪️25 روز تا شهادت حضرت رسول و امام حسن علیهما السلام
▪️26 روز تا شهادت امام رضا علیه السلام
▪️31 روز تا وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام
✅@Jameeyemahdavi313
☀️ #نسیم_حدیث ☀️
💎امام حسین عليه السلام فرمودند:
✨هرکه خدا را، آنگونه که سزاوار او است،بندگی کند،خداوند بیش از آرزوها و کفایتش به او عطا کند.
📚بحارالانوار ج ۶۸ ،ص ۱۸۴
@Jameeyemahdavi313
⁉️چرا پس از ظهور، عدهاى امام زمان را #انکار و به #مخالفت با ایشان میپردازند؟
👇👇
از امام باقر (عليه السلام) نقل شده است كه قائم (عليه السلام) قيام مى كند با امر جديد و كتاب جديد و قضاى جديد و بر عرب سخت مى گيرد و با شمشير عمل مى كند و...[1]
حال بايد ديد مراد از «امر جديد» و «كتاب جديد» چيست. مسلماً، مراد، اين نيست كه حضرت مهدی (علیه السلام) كتاب و قرآن جديدى مى آورد، همان گونه كه پيامبر خاتم (صلى الله عليه و آله) كتاب تازه اى به بشريّت عرضه كرد؛ چون، اين معنا، با خاتميّت دين محمد (صلى الله عليه و آله) و اين كه قرآن آخرين و كاملترين كتاب الهى است، سازگارى ندارد، بلكه مراد، اين است كه تبيين جديد و تفسير تازه از دين و قرآن ارائه مى دهد كه طبعاً با تفسيرهاى موجود كه با عقل هاى بشرى و غير معصوم ارائه شده، فرق خواهد داشت و پيرايه هايى كه بر دين و احكام بسته اند، زدوده خواهد شد. لذا ممكن است اين تفسير جديد، با خواسته ها و اميال بعضى، سازگارى نداشته باشد و باعث مخالفت آنان با حضرت حجت (عليه السلام) شود و عدّه اى با تمسّک به اين مطلب، به انكار آن حضرت بپردازند.
به عبارت ديگر، همان عواملى كه باعث مى شد تا مردم جاهلى، نبوّت پيامبر اكرم (صلى الله عليه و آله) را انكار كنند، باعث انكار حضرت مهدى (عليه السلام) نيز خواهند شد.
از امام باقر (عليه السلام) نقل شده است كه فرمودند:
او، آن چه را پيش از او بوده است، در هم مى ريزد، آن گونه كه رسول خدا (صلى الله عليه و آله) امور جاهليّت را در هم ريخت. مهدى (علیه السلام) اسلام را به گونه اى تازه و جديد مى آغازد.[2]
در جاى ديگر، حضرت على (عليه السلام) مى فرمايد:
(مهدى) شيوه عدالت را به شما نشان مى دهد و احكام از بين رفته ى كتاب و سنّت را زنده مى سازد.[3]
از اين احاديث و احاديث ديگر، معلوم مى شود كه عواملى مانند مال و مقام پرستى، نفاق، انحرافات عقيدتى، جهل و نادانى، ... كه موجب انكار پبامبر اسلام و دين آن حضرت در آغاز بعثت شده بود، باز به هنگام ظهور قائم (علیه السلام) موجب انكار آن حضرت و مخالفت با ايشان خواهد شد.
📚پی نوشتها:
[1]. بحارالأنوار، ج 52، ص 354.
[2]. نعمانى، الغيبة، ص 152.
[3]. شرح نهج البلاغه، علينقى فيض الاسلام، خطبه ى 138.
منبع: امام مهدى (عج)، رسول رضوى، انتشارات مركز مديريت حوزه علميه (1384)
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
@Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #پیشنهاد_دانلود
🔴 وقتی یه آقا به چهره زیبای یه زن نگاه می کنه
چه اثرات مخربی رو به دنبال داره ⁉️🤔
#حجاب
@Jameeyemahdavi313
🌷۴ دعای قرآنی درمورد خانواده:
🌷اللهم اصلح لی فی ذریتی..👈۱۵ احقاف
خدایا اولادم راصالح گردان
🌷رب اجعلنی مقیم الصلوة ومن ذریتی ربنا وتقبل دعاء....👈۴۰ ابراهیم
خدایا خودم وفرزندانم گسترش دهنده نماز قرار ده
🌷ربنا هب لنا من ازواجناوذریاتنا قرة اعین واجعلنا للمتقین اماما....👈۷۴ فرقان
خدایا همسر وفرزندانی به ماعطاکن که درتقوا،الگو باشیم
🌷ربناواجعلنامسلمین لک ومن ذریاتنا امة مسلمة لک..👈۱۲۸ بقره
خدایا ما ونسل ما راتسلیم خودت قرارده
🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷
@Jameeyemahdavi313
🖼 بجای حجامت کردن هر روز صبح 1 سیب بخورید ❗️
🔹سیب خون را پاکسازی میکند و بهترین زمان مصرف آن صبح است!
🔸خوردن سیب 15 دقیقه قبل از هر وعده غذایی باعث کاهش شدید وزن میشود!
@Jameeyemahdavi313
به چه می اندیشی؟
نگرانی بیجاست
عشق اینجا و خداهم اینجاست!
لحظه هارا دریاب
زندگی درفردا نه همین امروز است
راه ها منتظرند تا تو هرجا که بخواهی برسی!
لحظه ها را دریاب پای در راه گذار
"راز هستی این است"
#سهراب_سپهری
@Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_بیستم_ناحله🌹 به سرهنگ و بقیه بالا دستیا هم دست دادم و ازشون خداحافظی کردم راننده ماشینُ استار
#پارت_بیست_و_یکم_ناحله🌹
امروز ۳ فروردین بود و شب خونه مصطفی اینا دعوت بودیم صبح ریحانه زنگ زد و با کلی خواهش و تمنا گفت برم خونشون و یکی از جزوه هاش که گم کرده بود و بهش بدم اون جزوومم پخش و پلا بود باید یه توضیحاتی بهش میدادم ریحانه ام نمیتونست تنها بیاد و داداششم تهران بود نمیدونم چرا شوهرش اونو نمی اورد خلاصه مادرم داشت آماده میشد بره بیمارستان
از فرصت استفاده کردم و آماده شدم تا همراهش برم
آدرس خونه ریحون اینا و بهش دادم با خودم گفتم چقدر خوب میشد اگه داداشش تهران نبود و میشد ببینمش یهو زدم رو پیشونیم که مامانم گفت
+فاطمه جان خود درگیری داری؟
ترجیح دادم سکوت کنم و چیزی نگم چند دقیقه بعد رسیدیم از مادرم خداحافظی کردم و پیاده شدم دکمه آیفون و فشار دادم تا در و باز کنن چند لحظه بعد در باز شد و رفتم تو یاد اون شب افتادم آخی چه خوب بود
از حیاطشون گذشتم ک ریحانه اومد بیرون و بغلم کرد
چون از خونه های اطراف به حیاطشون دید داشت چادر گلگلی سرش بود داخل رفتیم ک گفتم
_کسی نیست؟
+چرا بابام هست بعد این جمله پدرش و صدا زد
+بابا مهمون داریم.دستپاچه شدم و گفتم عه چرا صداشون میکنی شالم و جلوتر کشیدم باباش از یکی از اتاقا خارج شد با لبخند مهربونش گفت
+سلام فاطمه خانم خوش اومدی
خوشحالمون کردی ببخش که ریحانه باعث زحمتت شد حیف الان تو شرایطی نیستم که توان رانندگی داشته باشم وگرنه اونو میاوردم پیشت
بهش لبخند زدم و گفتم
_سلام ن بابا این چ حرفیه من دوباره مزاحمتون شدم
ادامه داد
+سال نوت مبارک دخترم انشالله سالی پر از موفقیت باشه براتون
_ممنونم همچنین
وقتی به چشماش نگاه میکردم خجالت زده میشدم و نمیتونستم حرف بزنم چشمای محمد خیلی شبیه چشمای پدرش بود شاید خجالتمم ب همین خاطر بود باباش فهمید معذبم رفت تو اتاقش و منم با راهنمایی ریحانه رفتم تو اتاقش نشستیم کولمو باز کردم و برگه های پخش و پلامو رو زمین ریختم
ریحانه گفت
+راحت باش هیچکی نمیاد در بیار لباساتو
ب حرفش گوش کردم و مانتومو در اوردم زیرش یه تیشرت سفید و تنگ داشتم موهامم بافته بودم
ریحانه رفت بیرون و چند دقیقه بعد با یه سینی برگشت
چایی و شرینی و آجیل و میوه و ...
همه رو یسره ریخته بود تو سینی و اورد تو اتاق
خندیدم و گفتم
_ اووووو چ خبره دختر جان
چرا زحمت کشیدی من چند دقیقه میمونم و میرم
+بشین سرجات بابا کجا بری همشو باید بخوریی عیده هااا آها راستی اینم واسه توعه بابام داد بهت عیدیته ببخش کمه .شرمنده بهش خیره شدم
_ای بابا ریحانه
نزاشت حرفم و ادامه بدم و گفت
+حرف نباشه خب شروعش از کجاست
ناچار ادامه ندادم و شروع کردم به توضیح دادن
چند دیقه که گذشت به اصرار ریحانه یه شکلات تو دهنمگذاشتم و چاییم و خوردم گفتم تا وقتی ریحانه داره این صفحه رو مینویسه منم چندتا تست بزنم
کتابمو باز کردم سکوت کرده بودیم و هر دو مشغول بودیم رو یه سوال گیر کردم سعی کردم بیشتر روش تمرکز کنم تمام حواسمو بهش جمع کردم
که یهو یه صدای وحشتناک هم رشته افکارم و پاره کرد هم بند بند دلم و منو ریحانه یهو باهم جیغ کشیدیم و برگشتیم طرف صدا چشام ۸ تا شده بود یا شایدم بیشترررر با دهن باز و چشایی که از کاسه بیرون زده بود به در خیره شده بودم چهره وحشت زده و خشک شده ی محمد و تو چهار چوب در دیدم به همون شدتی که در و باز کرد در و بست و رفت بیرون چند ثانیه طول کشید تا بفهمم چیشده یهو باریحانه گفتم
_ واییییییی
ادامه دادم
_ داداشت بود مگه نگفتی تهرانه ؟
ریحانه هل شد و گفت
+ارهه تهران بود یه مشکلی پیش اومد براش مجبور شد بره امروزم بهش زنگ زدم گفت فردا میاد نمیدونم اینجا چیکار میکنه.اینارو گفت و پرید بیرون اون چرا گفته بود وای ؟ ای خدا لابد دوباره مثه قبل میشه و کلی قضاوتم میکنه آخه من چ میدونستم میخواد اینجوری پرت شه تو اتاق .غصم گرفته بود ترسیدم و مانتومو تنم کردم
شالم سرم کردم فکرای عجیب غریب ب سرم زده بود
با خودم گفتم نکنه از خونشون بیرونم کنن جزوه ها رو مرتب گذاشتم رو زمین کولمو بستمو گذاشتمش رو دوشم اروم در اتاقُ باز کردم و رفتم تو هال جز پدر ریحانه کسی نبود بهش نگاه کردم دیدم پارچه ی شلوارش خالیه و یه پایِ مصنوعی تو دستشه!
باباش فلجه!؟ یاعلی چقد بدبختن اینا باباش که دید دارم با تعجب نگاش میکنم گفت ببخشید دخترم
نمیتونم پا شم شما چرا بلند شدی؟
_اگه اجازه بدین دیگه باید برم
+به این زودی؟کارتون تموم شد؟
_بله تقریبا دیگه خیلی مزاحمتون شدم ببخشید
+این چه حرفیه توهم مث دختر خودم چه فرقی میکنه
پس صبر کن ریحانه رو صدا کنم تو حیاطه
_نه نه زحمتتون میشه خودم میرم پیشش
اینو گفتمو ازش خداحافظی کردم
دری که به حیاط باز میشدُ باز کردم و رفتم تو حیاط
به محض وا کردن در حیاط با ریحانه و محمد مواجه شدم روسریمو تا چشام جلو کشیدم خیلی خجالت میکشیدم دلم نمیخواست چش تو چش شیم محمد رو زمین نشسته بودُ و دستش رو سرش بود عصبی سرشو انداخته بود پایین صورتشو نمیدیدم.
ریحانه هم رو به روش وایستاده بود و باهاش حرف میزد حس کردم محمد الان میاد منو لِه میکنه دلم داشت از قفسه سینم بیرون میزد داشتم نگاشون میکردم که محمد متوجه حضور من شد سرشو که آورد بالا دیدم صورتش تا بناگوش سرخه قرمزِ قرمز.
ریحانه کتکش زد ینی؟
جریان چیه یاخدا
گریه کرده بود؟
درآنِ واحد ازجاش پاشد و با یه حرکت در حیاطو باز کرد و رفت بیرون و خیلی محکم درو بست.
بی ادب !
اون اومد داخل بدون در زدن مگه من مقصر بودم؟
به من چه د لعنتی! اه اه اه لعنت به این شانس ریحانه هم که حالا فهمیده بود من اومدم بیرون اومد سمتم
+عه کجا؟ چرا پاشدی؟
_میخوام برم دیر شده دیگه خیلی مزاحمتون شدم.
به داداشتم بگو که برگردن! کسی که باید میرفت من بودم ایشون چرا؟ولی ریحانه به خدا..
نزاشت ادامه بدم دستمو کشید و بردتم تو اتاقش دیگه اشکم در اومده بود تا حالا هیج احدی باهام اینجوری رفتار نکرده بود منو دید از خونه رفت بیرون درو محکم بست بی فرهنگ ازش بدم میومد دلم میخواست گلدونِ تو حیاطشونو تو سرش خورد کنم خب غلط میکنم خب بیجا میکنم خب اخه این پسر خیلی فرق میکنه!
اصلا واس چی قبول کردم بیام خونشون.
با خودم کلنجار میرفتم رو به ریحانه گفتم
_جزوه ها رو گذاشتم برات
خودم نمیخوامشون الان بعدا ازت میگیرم بزار برم خواهش میکنم
+نه خیر نمیشه
داداشم گف ازت عذر خواهی کنم خیلی عجله داشت
بعدشم اخه تا الان من هیچکدوم از دوستامو نیاورده بودم خونمون برا همین ببخشش گناه داره فاطمه خودش حالش بدتره رومو ازش برگردوندم و تکیه دادم به دیوار و زانوهانو بغل کردم تو فکر خودم بودم که صدای محمد و شنیدم دوباره که داشت با باباش صحبت میکرد خیلی مبهم بودم متوجه نمیشدم رو به ریحانه کردمو
_باشه حلال کردم برم حالا؟
بابام بیاد ببینه نیستم شاکی میشه به خدا
+باشه باشه برو وقتتو گرفتم تو رو خدا ببخشید
پاکتی که برام به عنوان عیدی اورده بود و گذاشت تو کولمو زیپشو بست
تشکر کردم و ازش خدافظی کردم از جام پاشدم واز اتاقش بیرون رفتم این دفعه بدونِ اینکه به کسی حتی باباش نگاه کنم رفتم سمت در که باباش دوباره صدام کرد.
+حالا جدی میخوای بری ؟
_بله با اجازتون
+کسی میاد دنبالت دخترم؟
_نه باید تاکسی بگیرم برا همین زودتر دارم میرم حاج اقا.
+این جا که خطرناکه نمیشه که تنها بری داشتیم حرف میزدیم که محمد از جاش پا شد کولشو برداشت از باباش خدافظی کرد سرشو بوسید و باباشم بهش دست داد یه چیزی داد به ریحانه بدون اینکه حتی بم نگا کنه درو باز کرد که باباش صداش زد
_محمد جان؟
با صدایی که گرفته بود گفت
+جانم حاج اقا؟
_حتما الان میخوای بری گل پسر؟
+اگه اجازه بدین
_مواظب خودت باشی تو راها
با سرعت نرون باشه بابا؟
+چشم حاجی من برم دیگه خیلی کار دارم شما کاری دارین؟
_دوستِ خواهرتو تو راه میرسونی؟خیابون ما خلوته نمیشه تنها بره!
محمد که تا حالا سرش پایین بود و به جوراباش نگا میکرد سرشو اورد بالا و زل زد به باباش
+اخه چیزه..من خیلی..
نزاشتم ادامه بده حرفشو که بیشتر از این کنف شم بلند گفتم
_نه حاج اقا دست شما درد نکنه بیشتر ازین زحمت نمیدم خودم میرم اگه اجازه بدین خدانگهدار
اینو گفتمو سریع از خونه زدم بیرون
بندای کفشمو بستم و رفتم سمت در حیاط وقتی بازش کردم صدای محمدُ شنیدم
+خانم؟
با من بود؟ بهت زده برگشتم سمتش چیزی نگفت سرش مث همیشه پایین بود تو دلم یه پوزخند زدم
+پدر جان فرمودن برسونمتون
رومو برگردوندم از حیاط رفتم بیرون
_نه مرسی خودم میرم! زحمت نمیدم
با یه لحن خاصی گفت:
+چوب میزنید؟
میرسونمتون. دلم یه جوری شد صبر کردم تا بیاد دزدگیر ماشینشو زد کولشو گذاشت تو صندوق و گفت
+بفرمایید
پشت ماشینش نشستم داشتم به رفتارش فکر میکردم
سرمو تکیه دادم به پنجره ماشین و تو افکارم غرق شدم
چقدر خوبه این بشر ...فکر میکردم خیلی پست تر ازین حرفا باشه! یا شایدم یه مذهبی نمای بدبخت
صداش اکو شد تو مغزم "چوب میزنید"!
از کارش پشیمون شده بود دلم براش سوخت با این اخلاقِ نامحرم گریزی ای که داشت اصلا نمیشد باهاش حرف زد تو افکار خودم غرق بودم که دیدم برگشته سمتِ من
+خانم!
رشته افکارم پاره شد
_بله؟
+کجا برسونمتون؟
_زحمتتون شد شریعتی! به جاده نگاه کردم دیدم وایستاده سر خیابونمون از حرفم خجالت کشیدم خیلی شرمنده شدم مث اینکه از دفعه ی قبلی که منو رسونده بود یادش بود که خونمون کجاست..
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است
✍نویسنده : فاطمه زهرادرزی و غزاله میرزاپور
@Jameeyemahdavi313
#مهدی_جانم...💕
صداے آمدنت را بہ گوش ما برسان 🦋
🌷زمان غیبت خود را بہ انتها برسان
نگاه نافذ خود را بر این گدا انداز 🦋
🌷براے درد نهفتہ ڪمے دوا برسان
اگرچہ بهر ظهورت نڪرده ام ڪارے 🦋
🌷بیا و بر لب ما فرصت دعا برسان
@Jameeyemahdavi313 💚✨