eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
245 دنبال‌کننده
6هزار عکس
1.5هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
باهم بخوانیم 😇 برای سلامتی و ظهور آقا ❤️💚 278 @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: پنجشنبه - ۰۱ آبان ۱۳۹۹ میلادی: Thursday - 22 October 2020 قمری: الخميس، 5 ربيع أول 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه) - یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه) - یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹وفات حضرت سکینه بنت الحسین علیها السلام، 117ه-ق 📆 روزشمار: ▪️3 روز تا شهادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️4 روز تا عید غدیر ثانی، آغاز امامت امام زمان عج ▪️12 روز تا ولادت پیامبر و امام صادق علیهما السلام ▪️29 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️33 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام @Jameeyemahdavi313
✅ پیامبر خدا صلی‌الله‌علیه‌و‌آله: 📍 أكبَرُ الكبائرِ حُبُّ الدنيا؛ 📌  بزرگترين گناهان، دنيا دوستى است. 📚 كنز العمّال، ح۶۰۷۴ @Jameeyemahdavi313
6.34M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🍀چهار توصیۀ کلیدی برای رسیدن به آرامش در زندگی مشترک @Jameeyemahdavi313
بیایید *فاتحهٔ کبیره* بخوانیم یکی ازعلمای شیعه به نام (شیخ مهدی فقیهی) جهت استخاره و رفع گرفتاری پیش آیت الله *بهجت* می رود. آیت الله بهجت به ایشان می فرمایند: چرا *فاتحه کبیره* نمی خوانید؟ شیخ فقیهی می پرسند، *فاتحه کبیره چیست؟* *آیت الله بهجت* می فرمایند: - سوره *حمد*: را *یک بار* - *چهار قل* : ( *توحید-کافرون-ناس- فلق*) هرکدام را *یک بار* - سوره *قدر* را *هفت بار* - *آیت الکرسی* را *سه* بار بخوانید. سپس آیت الله بهجت می فرمایند: هرکس برای میتی اینگونه فاتحه بخواند، * هم رفع گرفتاری ازخودش می شود و هم گنجی برای میت.* آقاشیخ مهدی فقیهی می گوید: برگشتم به روستای خودمان و سر قبر *پدر و مادرم* اینها را خواندم و برگشتم قم، شب عمه ام خواب پدر و مادرم را می بیند که *خمره ای از طلا و جواهرات* درمقابل شان است. عمه ام از من پرسید چه *خیراتی* برای پدر و مادرت فرستادی؟! گفتم: این *فاتحه (کبیره)* را خواندم. پس مشخص شد روزی که من این *فاتحه کبیره* را برای *پدر و مادرم* خوانده ام، *رحمت واسعه ای از طرف خداوند شامل حالشان شده است*. در ضمن به برکت این فاتحه *گشایشی* نیز در زندگی خودم مشاهده کردم. « *اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم*‌» @Jameeyemahdavi313
⭕️ جناب ظریف نگرانِ این که مردم برای ترامپ آرزوی مرگ نکنند!! اما بغل گوشش از واژه خلیج خاورمیانه بجای خلیج همیشه فارس استفاده میکنند، همینقدر گیج، همینقدر خواب @Jameeyemahdavi313
زمانی را با خودت خلوت کن.🧘‍♀ بنویس، خط خطی کن، فکر کن، آینده‌اَت را ترسیم کن، داستانِ زندگی‌اَت را بنويس ✍ نگذار به تو تحميل شود وگرنه اسیرِ دستِ روزمرگی ها خواهی شد ♥️🍃 ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @Jameeyemahdavi313
💡 + تا وقتے ‌کہ ‌امروز‌ هست؛ چرا فـردا؟! 🌱(: @Jameeyemahdavi313
با دیدنش یاده تسبیحی که براش درست کرده بودم افتادم سجده که کرد دو تا تسبیح و کنارش گذاشتم. یه تسبیح دیگه رو فتح المبین براش خریده بودم جای ‌تسبیحی که پاره شد ازش دور شدم و به اتوبوس برگشتم سرم و به شیشه تکیه دادم و چشمام رو بستم‌ محمد داشتم شمع روی کیک رو به اصرار بچه ها فوت میکردم ولی تمام مدت حواسم بهش بود داشتیم حرف میزدیم که متوجه شدم نیست امشب به خودم اعتراف کردم که دوسش دارم و از خدا خواستم کمک کنه بهترین تصمیم و بگیرم خیلی تغییر کرده بود سربه زیرو کم حرف شده بود اون شیطنت قبلی تو چشماش پیدا نبود کم کم داشت شبیه اسمش میشد و من چقدر ازاین اتفاق خوشحال بودم نگاهم افتاد به تسبیحی که دوباره مثه قبل شده بود و تسبیح جدید کنارش لبخند زدم،حس خوبی داشتم از حس خوبی که داشتم عذاب وجدان گرفته بودم بخاطر همین دلم و زدم به دریا و ریحانه رو صدا زدم اومد کنارم دستش و گرفتم تا بشینه اطرافمون خلوت بود به چشماش نگاه کردم و گفتم :من باید یه چیزی و بگم بهت +اینجا؟الان؟دیرمیشه رفتیم اردوگاه بگو! _نه باید الان بگم! به ناچار گفت:خب بگو _ریحانه یه چیزی شده! نگاه ریحانه رنگ ترس به خودش گرفت و : دیگه چیشده؟ یاحسین بازم مصیبت ؟ با تعجب نگاش کردم و گفتم: _نه چه مصیبتی؟من از یکی خوشم‌ اومده! +محمد جان الان منو اینجا نگه داشتی که اینو بگی؟تا الان از کسی خوشت میومد ب من میگفتی که الان نگهم داشتی؟واقعا یعنی... متوجه شدم منظورم و نفهمیده حرفش و قطع کردم و گفتم: _ریحانه جان،من از یه خانوم خوشم اومده ! یکهو زد زیر خنده و به سرم دست کشید _وا، چیکار میکنی؟ همونطور که میخندید گفت :هیچی دارم میبینم سرت ضربه ای چیزی نخورده باشه شوخیت خیلی خوب بود داداشی دمت گرم خندوندیم ،بریم دیر میشه! قیافه جدی به خودم گرفتم و گفتم :ولی من شوخی نکردم! ریحانه خندش و خورد ،چند لحظه نگام کرد تا مطمئن شه حرفم جدی بود +ازکی خوشت اومده؟ سرم و انداختم پایین: _فاطمه وقتی چیزی نگفت سرم و بالا گرفتم با چشمایی که داشت در میومد نگام میکرد فاطمه ؟فاطمه خودمون ؟ _آره یخورده مکث کرد و بعد یهو اومد بغلم +وای خدای من باورم نمیشه .وایی خدا. داداشم بلاخره سر به راه شد. خدارو شکر _هیس ریحانه .همه رو خبر دار کردی.آبروم رفت +محمد؟ _جانم؟ +مطمئنی از فاطمه خوشت اومده؟داری راجب  دوست من حرف میزنیا؟ چیزی نگفتم و نگاش کردم میخواست بلند شه _بشین، حرفم تموم نشد. نشست و ادامه دادم: _یجوری که چیزی نفهمه ازش بپرس ،اگه تو این سنش یه خاستگار خوب براش بیاد ازدواج میکنه یانه !ریحانه تورو خدا سوتی نده.یه بحثی درست کن بعد بگو! +باشه بلند شدیم و رفتیم سمت اتوبوس الان حال بهتری داشتم و ازاینکه تصمیمم جدی بود خوشحال بودم. نشستم رو صندلی و سرم و به عقب تکیه دادم نگاهم به فاطمه افتاد چادرش و رو صورتش کشیده بود و سرش و به پنجره تکیه داد یه نفس عمیق کشیدم وقرآنم رو باز کردم. فاطمه به اردوگاه برگشتیم روتختم دراز کشیدم همه واسه غذا خوردن به سالن غذا خوری رفتن فقط من تو اتاق بودم. تمام عکس های محمد و از تو گوشیم پاک کردم سعی کردم هرچیزی و که منو به یاد اون میندازه از ذهنم پاک کنم جایی خونده بودم هر جوری که باشی خدا یه شریک زندگی مثل خودت بهت میده محمد خیلی خوب بود خیلی بهتر از من بود من نمیتونستم مثله محمد باشم ریحانه و شمیمم برگشتن خودمو به خواب زدم تا متوجه حال داغونم نشن تا خوده صبح زیر پتو بیدار موندم و گریه کردم من از حرفی که زده بود میترسیدم! از تصور ازدواجش نفسم میگرفت! از وقتی که عاشقش شده بودم یک سال میگذشت! دیگه باید یه اتفاقی میافتاد اگه هم نمیافتاد من باید تغییر میکردم! صبح با نوازش دست شمیم رو موهام بیدار شدم. با بهت بهم نگاه میکرد و ریحانه رو صدا زد که بهم نگاه کنه نمیدونستم چی تو صورتم دیده که یهو یادِ گریه های دیشبم افتادم چشمام به زور باز میشد بچه ها برای صبحانه رفتن من همراهشون نرفتم عوضش نشستم و لباسام رو عوض کردم‌ روسریم و لبنانی بستم با مامان صحبت کردم و اطلاعاتِ روز و دادم که بچه ها اومدن. قرار شد بریم تو اتوبوس چادرم و سرم کردم و از اردوگاه بیرون رفتم پشت سرمم شمیم و ریحانه میومدن دلم نمیخواست دیگه باهاشون صحبت کنم. اولین نفری بودم که وارد اتوبوس شدم‌ بعد من بقیه هم اومدن دردِ بدی و تو معدم حس میکردم‌ تکیه دادم به پنجره اتوبوس و روی سرم چادر کشیدم چند بار ریحانه صدام کرد و جوابی بهش ندادم یخورده که گذشت رسیدیم و اتوبوس نگه داشت از ماشین پیاده شدم. دلم میخاست به ریحانه و شمیم بگم دنبالم نیان ولی میترسیدم .. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰ ⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است ✍نویسنده : فاطمه زهرادرزی و غزاله میرزاپور @Jameeyemahdavi313