💚ایستگاهِ عاشقی💚
به وقت حضرت باران🤲🏻❤️
🌷هر زمان جوانی دعای فرجِ حضرت مهدی"عج الله تعالی فرجه الشریف" را زمزمه کند
همزَمان امام زمان"سلام الله علیه"
دستهای مبارکشون رو
سویِ آسمان بلند میکنند و
برای آن جوان دعا میفرمایند؛
😌🦋 *چه خوش سعادتند کسانیکه حداقل روزی یکبار دعآیِ فرج را زمزمه میکنند.* ❤️🌹
#سلاممولاجانم ❤️
💗سلام ای همه هَستیَم، تمام دلم
سلام ای که به نامت،سرشته آب و گلم
💛سلام حضرت دلبر، بیا و رحمی کن
به پاسخی بنوازی تو قلب مشتعلم..
💗امام خوب #زمانم هر کجا هستید
با هزاران عشق و ارادت سلام
💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚
#صبحتون_مهدوی 🌤
#التماس_دعای_فرج 🤲
@Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۰۷ آذر ۱۳۹۹
میلادی: Friday - 27 November 2020
قمری: الجمعة، 11 ربيع ثاني 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه)
- یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه)
- یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 45روز)
▪️24 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️32 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️52 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️62 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
@Jameeyemahdavi313
✅ امام علی علیهالسلام فرمودند:
📍 اِعلَمُوا أنَّ كَمالَ الدِّينِ طَلَبُ الْعِلمِ وَالْعَمَلُ بِهِ؛
📌 بدانيد كه كمال دين در طلب دانش و به كار بستن آن است.
📚 الكافي، ج۱، ص۳۰
@Jameeyemahdavi313
بسم الله المهدی عج💚
ختم 14000 مروارید 💎صلوات 💎
به نیت تعجیل در ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف 💛💚
به نیابت از هر کسی که میتونید بخونید
تعداد رو لطفا به خادم کانال اعلام بفرمایید
@In_the_name_of_Aallah
1_413473245.wav
5.32M
اذان با صدای مرحوم رحیم موذن زاده اردبیلی🍃
@Jameeyemahdavi313
نماز مهمترین برنامۀ تربیتی برای از بین بردن تکبردر مقابل خداست
با گفتن ؛ «خدایا دوستت دارم»
نمیتوان تکبر را از بین برد🍃
عاشقان وقت نمازاست اذان میگویند🌹
@Jameeyemahdavi313
#کتاب
🌺🌸
💚مِکیال المَکارِم فی فَوائد الدُّعاء لِلقائِم(ع)💚 معروف به مکیال المکارم،
📚نوشتۀ سید محمدتقی موسوی اصفهانی (متوفای ۱۳۴۸ق) درباره امام زمان(عج).
با اینکه نام کتاب درباره فوائد دعا برای امام زمان(عج) است؛ اما نویسنده به بحثهای دیگری درباره حضرت مهدی(عج) نیز پرداخته است.
این کتاب به زبان عربی نوشته شده و سید مهدی حائری قزوینی آن را به زبان فارسی ترجمه کرده است.
📌مؤلف این کتاب را با هدف شکر نعمت وجود حضرت مهدی(عج) نوشته است.
او در مقدمه کتاب، انگیزه خود را از تألیف آن، دستور امام زمان(عج) برای نگارش آن بیان میکند.
وی همچنین در مقدمه از دیدار خود با امام زمان(عج) در عالم رؤیا و دستور آن حضرت برای نوشتن کتاب سخن گفته است. نویسنده مدعی است حتی نام کتاب را آن حضرت انتخاب نموده است. او میگوید:
💜«او را در خواب دیدم که با بیانی روح انگیز چنین فرمود: این کتاب را بنویس و عربی هم بنویس و نام آن را بگذار: مکیال المکارم فی فوائد الدعا للقائم💜
تصمیم گرفتیم این کتاب را در قالب وبلاگ در بیاریم
ادرس وبلاگ تقدیم شما👇
انصار المهدی ، تاملی بر مکیال المکارم
http://ansarolmahdi.blogfa.com/
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 زیارت حضرت ولی عصر(عج)
در روز جمعه
چند دقیقه وقت بذاریم برای زیارت
امام زمان (عج)💗
#کلیپ_مهدوی
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
@Jameeyemahdavi313
🌺 رسول اکرم صلى الله عليه و آله:
🌷 أكثِروا مِنَ الصَّلاةِ عَلَيَ يَومَ الجُمُعَةِ ؛ فَإِنَّهُ يَومٌ تُضاعَفُ فيهِ الأَعمالُ .
💐 «در روز #جمعه ، بسيار بر من صلوات بفرستيد؛ چرا كه جمعه، روزى است كه [ پاداش] كارها در آن، چند برابر مى شود.»
📚 بحار الأنوار : ج 89 ص 364 ح 56
@Jameeyemahdavi313
#لذتبندگی
+یا ایُها الذینَ آمَنو؟....♡
-جانم؟💕
+و آنگاه کہ تنها شُدے🥀
و در جستجویِ تڪیہگاه
مطمئنے هستے
بر من توڪل کُن..💛🌿
@Jameeyemahdavi313
دانشمند هستهای کشورمان به شهادت رسید
🔹وزارت دفاع: بعدازظهر امروز جمعه عناصر تروریست مسلح خودرو حامل محسن فخری زاده رییس سازمان پژوهش و نوآوری وزارت دفاع را مورد حمله قرار دادند. در جریان درگیری تیم حفاظت ایشان با تروریستها آقای محسن فخری زاده به شدت مجروح شد و بیمارستان منتقل شد.
🔹متاسفانه تلاش تیم پزشکی برای احیاء ایشان موفق نبود و دقایقی قبل این مدیر خدوم و دانشمند پس از سالها تلاش و مجاهدت به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
#محسن_فخری_زاده
@Jameeyemahdavi313
----•✿•♥️•✿•----
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_هشتاد_و_شش_ناحله🌹 +حلقه ات و هم فروختی؟ _نه بابا حلقه ام و چرا بفروشم!؟ تو کمده از لبخندی که
#پارت_هشتاد_و_هفت_ناحله🌹
_نه خسته نشدم ولی تو این روزا زیادی مشکوک میزنی
خندید و چیزی نگفت چند دقیقه بعد رفتیم محلی که کوچه پس کوچه های تنگ و تاریک داشت بیشتر خونه هاشم قدیمی بود جلوی یه کوچه نگه داشت و منتظر موند به ساعتش نگاهی انداخت یک دقیقه بعد یه پسر بچه ای در یکی از خونه ها رو باز کرد و اومد بیرون. محمد با دیدنش از ماشین پیاده شد و رفت سمتش. بغلش کرد و کلی باهاش گرم گرفت بعد اومد و از صندلی های پشت ماشین ظرف های غذای نذری و برداشت و داد دستش و نشست تو ماشین.
+دوتا بچه ان پدرشون فوت کرده مادرشون کار میکرد که الان به گفته ی امیر مریض شده و نمیتونه کاری کنه مسجد شام زیاد بود براشون آوردم گونه اش و بوسیدم و گفتم: قربون خود شیرینم برم
با تعجب پرسید: خدانکنه چرا خودشیرین حالا؟
_خودشیرینی میکنی پیش خدا دیگه دلبری میکنی از خدا هرکاری که انجام میدی میگی بخاطر خدا ما به اینجور آدما میگیم خود شیرین!حالا راستش و بگو چی میخوای ازش؟
نفس عمیق کشید و گفت:بزار این و بعد بهت بگم نمیدونی چقدر حالم خوبه !
_چیشده؟
+قراره فردا با چند تا از بچه های سپاه بریم حسینیه حضرت امام اگه خدا بخواد
_مراسمه؟
+آره
فردای اون روز وقتی از سرکار برگشت لباسایی که میخواست بپوشه رو اتو زد و روی تخت ردیف کرد.
با اینکه چندبار رفته بود دیدار رهبرش بازم هیجانش مشهود بود هرچی که برای سفر یک روزه اش لازم داشت و توی یه کیف کوچیک گذاشتم براش غذا و میوه گذاشتم که اگه گشنه اش شد تو راه بخوره.
پیراهن اتو شده اش و پشت ماشین روی صندلی پهن کرد که چروک نیفته و مرتب باشه و وقتی خواست برای مراسم بره بپوشتش بعد کلی سفارش و قول و قرار باهام خداحافظی کرد و رفت.
دهه اول محرم تموم شده بود با محمد از مطب دکتر برمیگشتیم وقتی فهمید بچه دختره از ذوق رو پاهاش بند نبود.
_تو که میگفتی فرقی نمیکنه دختر باشه یا پسر چیشده الان گل از گلت شکفته
+الانم همین و میگم ولی بچه دختر داشتن اصلا یه حال دیگه ای داره وایی بریم براش لباساش و بخریم
_مامانم با اینکه جنسیتش و نمیدونست از چند هفته پیش کلی لباس براش خرید
+دستشون درد نکنه میگم چیزی دلت نمیخواد برات بخرم؟گشنه ات نیست؟
_چرا باید بریم فروشگاه یه سری چیزا نیاز داریم که خونه نیست. تمام سعی ام و کردم تو خریدکردن اسراف نکنم هرچیزی که واقعا نیاز بود خریدیم و برگشتیم خونه نمازمون وکه خوندیم پرسید: کتاب فتح خون و نامیرا و خوندی؟ معتقد بود برای اینکه روضه ها رو اونجور که باید درک کنم لازمه که این دوتا کتاب و بخونم.
_فتح خون و هنوز تموم نکرده ام.
راستی مامان بهم زنگ زد و گفت سارا و نوید خونشونن شام بریم اونجا گفته ی مامان و رد نکردیم و با محمد رفتیم خونه اشون بعد یه احوال پرسی گرم با همه، با سارا رفتیم و تو آشپزخونه نشستیم.
سارا:خیلی دلم واست تنگ شده بود
خوبیی خوشی؟ از دانشگاه چه خبر؟فسقلت خوبه؟
_منم خیلی دلتنگت بودم خداروشکر خوبم فسقلم هم خوبه دانشگاهم به سختی میگذرونم.
از هردری حرف میزدیم یهو بعد چند ثانیه سکوت گفت: فاطمه تو و آقا محمد بعد گذشت اینهمه مدت هنوز مثل روزای اول ازدواجتون رفتار میکنین عشق و از چشماتون میشه خوند اصلا بحثتون شده تا حالا؟
خندیدم و گفتم :اره بابا من بعضی وقتا واقعا بچه میشم و الکی لجبازی میکنم ولی خوشبختانه محمد جوری با من رفتار میکنه که نمیتونم به خودم اجازه بدم بهش بی احترامی کنم اگه یه وقت کاری کنم که ناراحت شه حتما جبرانش میکنم هیچ وقتم اجازه ندادیم حتی اگه بحثی بینمون پیش اومد کسی متوجه شه واسه همین هیچکی ندیده ما حتی از هم دلخور شیم.
با صدای مامان بیخیال ادامه ی صحبت شدیم و رفتیم تو جمع نشستیم. نگام کرد و اروم گفت :خوبی؟
اینبار از چشمای سارا دور نموند و باعث شد لبخند بزنه و کنار گوشم بگه: ایشالله همیشه همینطوری بمونید.
محرم و صفر و کنار هم گذروندیم تو این مدت به محمد ماموریت نخورده بود ولی اواسط دی برای سفر کاری به تهران رفت و دوباره تنها موندم خسته و کلافه کنار در دانشگاه منتظر ریحانه و همسرش ایستاده بودم. تو این چهار روزی که محمد نبود، میومدن دنبالم و تا خونه میرسوندنم به دیوار پشت سرم تکیه دادم، دلم میخواست محمد حداقل تو این روزای سخت همراهم باشه و تنهام نزاره هوا خیلی سرد بود چادرم و محکم تر گرفتم و با چشمام دنبال ریحانه گشتم صدام زد برگشتم سمت صدا و ریحانه رو که کنار ماشین ایستاده بود دیدم رفتم طرفش و بغلش کردم نشستیم تو ماشین روح الله سلام کرد وجوابش و دادم که ریحانه گفت:فاطمه نمیدونی داداش کی برمیگرده؟
_گفت مشخص نیست ببخشید مزاحم شما میشم هی هر روزجمله ام تموم نشده بود که صداشون بلند شد
روح الله:عه این چه حرفیه؟چه مزاحمتی؟
ریحانه: فاطمه خجالت بکش یعنی چی؟پس من که همه جا با تو و داداش میام مزاحمتون میشم
اینکه واقعا برات متاسفم برگشت و از اتاق رفت بعد چند ثانیه که حرفاش و تو ذهنم تجزیه و تحلیل کردم از حماقتم حرصم گرفت و زدم تو سرم و گفتم:خدایا اخه چرا من انقدر گیجم؟ میدونستم حرفاش به شوخی بود اینبار از گیجی و حواس پرتم اشک ریختم و نشستم روی زمین و به کمد پشت سرم تکیه دادم ناراحت بودم از اینکه ذوقش و کور کردم و ونتونستم اونطور که باید رفتار کنم و بگم چقدر هیجان زده ام از بودنش و چقدر خوشحال و ذوق زده ام از کاراش قلبم از شدت هیجان تند میزد ولی نتونستم بهش بگم دستام و جلوی صورتم گرفتم و بلند بلند گریه میکردم از خودم لجم گرفته بود حرفای محمد بهانه ای بود که با خیال راحت واسه حواس پرتیم گریه کنم چند دقیقه گذشت ولی من همونطور با لباسای بیرون همونجا نشسته بودم و گریه میکردم که محمد سرش و از کنار در خم کرد و گفت : میدونستم گیجی ولی نمی دونستم تا این حد.
با لحن تاسف باری گفت: آخه چرا؟دوساعت حرف زدم که شاید دلت بسوزه به حالم یه نگاهی بهم بندازی بعد نشستی اینجا گریه میکنی؟شوخی سرت نمیشه؟
_راست میگی من واقعا گیجم
+.زشته جلو بچه ات اینجوری داری گریه میکنی ،زینب ازت یاد میگیره همش گریه میکنه بدبخت میشیم.😁😐
_من کجا همش گریه میکنم یخورده بود فقط
+یخورده؟نههه یخورده؟نهههه تو به من بگو یخورده؟
اشکام و پاک کردم واخم کردم گفتم :عه خب حالا
دوباره حالت قبلی و به خودش گرفت و گفت :اخمم که میکنی !چشمم روشن برای بار دوم برات متاسفم
به حالت قهر بلند شد بره
گفتم: هیچ هدیه ای انقدر برام هیجان انگیز و دوست داشتنی نمیتونست باشه دارم به این فکر میکنم تو که بنده ی خدایی و انقدر خوبی خدا چقدر میتونه خوب باشه چیکار کرده ام که یکی از بهترین بنده هاش و تو همچین روزی بهم داد؟ ممنونم که همیشه حواست هست حتی وقتایی که خودمم حواسم نیست
گفت: تازه این فقط واسه سالگرد ازدواجمون نیستتولدت تو محرم بود نتونستم تبریک بگم بهت در برابر اینهمه محبتش فقط تونستم لبخند بزنم
گفت:بیا بریم اتاق دخترت و نشونت بدم.
رفتیم تو اتاقش نگام که به اتاق صورتیش افتاد دلم براش ضعف رفت.همه ی چیزایی که براش خریده بود و به بهترین شکل تو اتاق مرتب کرده بودن.
+مامان زحمتشون و کشید.
👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇
⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰
⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است
✍نویسنده : فاطمه زهرادرزی و غزاله میرزاپور
@Jameeyemahdavi313