eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
250 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
✨ ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ @Jameeyemahdavi313
بهتࢪینهاࢪو بࢪاے هم آࢪزو ڪنیم🌸🍃 @Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_هشتاد_و_هشت_ناحله🌹 با سلیقه ی خوب مادرم اتاقش قشنگترین قسمت خونه امون شده بود محمد همونطور که
🌹 شاید انتظار نداشتم انقدر زود این روز برسه فکر این که یه روز از در بیاد و بگه میخواد بره فکر نبودنش من رو میکشت...! ناراحتی و اضطراب تا عمق وجودم رخنه کرده بود بلندشدم تا برم یه دستمال از رو میز بردارم که چشمم افتاد به عکس اقا و یاد حرف محمد افتادم. +آقا تنهاست اینجاهم از کوفه بدتره اگه امثال منو تو پشت آقامون نباشیم پس آقا دلش به کی خوش باشه؟ فاطمه حضرت زینب و یادت رفته؟ سر بریده برادرش رو رو نیزه دید جنازه ی اکبر رو اربا اربا دید دوتا دست جداشده ی علمدارش و دید...! ولی آخرش گفت ما رایت الا جمیلا! از خدا میخوام صبر زینبی بهت بده اینا رو نگفتم که فکر کنی من برم دیگه بر نمیگردم نه خیر اینطوریا نیست من بی لیاقت تر از اون چیزیم که بخوای فکرش وکنی؛ولی میگم رو خودت کار کن یکم به این هافکر کن همیشه دل کندن از چیزایی که دوسش داری بد نیست شاید درد داشته باشه حتی شاید مثل شنیده شدن صدای شکستن استخونای بدنت سخت و دردناک باشه ولی گاهی لازمه واسه رشد روحت گاهی دل کندن از چیزای خوب چیزای بهترو نصیبت میکنه باعث تعالی روحت میشه. حالا ما هم که هدفمون تو این دنیا زندگی نیست بندگیه! دعا کن بتونیم بندگیشو کنیم. اگه تو راضی نباشی که رفتن من نه تنها فایده ای نداره بلکه اصلا این جهاد قبول نیست اگه تو نخوای که من نمیرم ولی مطمئن باش فقط برامون شرمندگیش میمونه! در هر صورت من نرم یکی دیگه میره حرم خانم که خالی نمیمونه این ماییم که خودمون رو از این سعادت محروم کردیم خودمون سد راهمون شدیم. صداش همش تو سرم اکو میشد راست میگفت،حق با اون بود من که میدونستم محمد عاشق شهادته من اینجوری عاشقش شده بودم من میدونستم اون دوست داره شهید شه و زنش شدم با اینکه به روی خودم نمیاوردم و یجورایی خودم و گول میزدم میدونستم حالا اگه مانعش میشدم ته نامردی بود میدونستم محمد ببشتر از من عذاب میکشه میدونستم چقدر اذیت میشه ولی میترسیدم خیلی میترسیدم تقریبا همون زمان که محمد گفت بیست و پنج روزی که نبود و من و خونه ی بابام‌ بودم سوریه رفته بودخبرای داعش پخش شد. فیلم ها و عکساشون تو فضای مجازی پر شده بود. با دیدنشون از ترس تمام بدنم میلرزید حتی نمیشد حیوان خطابشون کرد مطمئنا حیوانات هم نمیتونستن در این حد وحشی باشن حتی فکر کردن به اینکه محمد قرار بود بره و باهاشون بجنگه برام ترسناک بود ولی میدونستم باید جلوی این قوم باطل گرفته شه. تا صبح با خودم کلنجار رفتم انقدر فکرای جور واجور تو ذهنم بود که خوابم نمیبرد‌ با شنیدن صدای گریه ی زینب از جام بلندشدم و رفتم بغلش کردم تا اروم شه. محمد تا خودِ صبح نیومد نفهمیدم چقدر گذشت که چشم به در خوابم برد. واسه شام آبگوشت بار گذاشتم زینب خیلی لجباز شده بود و برخلاف گذشته همش چشماش اشک الود بود . شاید خبر از دل پدرو مادرش داشت‌ محمد اومد بچه رو بغل کرد و رفت تو اتاق دیگه واقعا کلافه شده بودم . علاوه بر کارای خونه و بچه داری کارای دانشگاهم خیلی زیاد شده بود دیگه وقت واسه سرخاروندن هم نداشتم.پ خواستم برم دوش بگیرم که یادم افتاد امروز سه شنبه بود واسم عجیب بود چرا محمد هیئت نرفته بود در اتاق رو زدم و وارد شدم محمد برگشت سمت من که گفتم _چرا نرفتی هیئت؟ سرش رو برگردوند و جوابی نداد منتظر نگاهش میکردم چند ثانیه گذشت و جواب نداد کلافه گفتم _جواب نمیدی؟ با بی حوصلگی برگشت سمتم و یه دستش رو برد تو موهاش و گفت +باچه رویی برم هیئت؟ _وا یعنی چی؟ تاحالا با چه رویی میرفتی؟ +فاطمه من خجالت میکشم _ازچی؟ +هیچی _چیزی شده محمد؟ +نه چیزی نشده _پس از چی خجالت میکشی؟ +از خودم از روضه ی حضرت زینب از اینکه اسم حضرت زینب بیاد و من...سرمو انداختم پایین و از اتاق خارج شدم دلم واسش میسوخت شرمنده شده بودم شرمنده تر از همیشه! با اینکه دلکندن ازش واسم خیلی سخت و شاید هم غیرممکن بود باید میتونستم محمد باید میرفت و منم بایدسخت ترین تصمیم زندگیم و می گرفتم! آخرین پیراهنش رو با اشک تا کردم و تو ساک گذاشتم. میدونستم دلش میخواد رفتنش برگشت نداشته باشه. سرش گرم نوشتن بود پرسیدم _چی مینویسی؟ +وصیت... _بخونش ببینم +خیلی خب پس خوب گوش کن بسم رب الشهداء والصدیقین _بسه بسه نمیخواد ادامه بدی! ازجام پاشدم و رفتم تو اتاق پشت در نشستم وزدم زیر گریه بلند بلند گریه میکردم که از پشت در صدای محمد و شنیدم +گریه نکن،منم... دیگه ادامه نداد همونجا پشت در رو زمین نشست وبه در تکیه داد. _محمد پس دعا کن منم شهید شم به خدا نمیتونم به جون تو به جون زینب... +هیس دنیا هنوز به امثال
تو نیاز داره تو باید باشی تو یه مسئولیت شرعی به گردنته _کاش زینب مثل تو شه دقیقا عین خودت ! +ان شالله باهم بزرگش میکنیم فاطمه _جان؟ گفت: +نکنه راضی نباشی یه وقت؟مطمئنی دلت رضا میده؟ چیزی نگفتم از جام بلند شدم و در رو باز کردم. سعی کردم محکم باشم آب دهنمو بزور قورت دادم و گفتم _ میدونم قامت مرتضی از همسرش دلبری میکنه اما چشامو میبندم و نمیبینمت...! دیگه نتونستم خودم رو کنترل کنم هق هقم شروع شد گفت : +چه عجب شما مارو مرتضی خطاب کردی! _خواستم روح مادرت وشاد کرده باشم. مادرش اینطوری خطابش میکرد. سعی کردم همه ی این لحظات رو به خاطرم بسپرم با خودم گفتم کاش هیچ وقت اخرین باری وجود نداشت. میدونستم چقدر دوستم داره به عشقش شک نداشتم و میدونستم اون بیشتر از من میشکنه چون نمیتونه احساسش رو بروز بده. چیزی نگفت بعد از خونه بیرون رفت قرار بود شب همه بیان خونمون و با محمد خداحافظی کنن دست و دلم به کار نمیرفت دلم میخواست بگردم وصیت نامه اش رو پیدا کنم بخونم و هی گریه کنم ولی جلوی خودم رو گرفتم قرار بود ریحانه و بقیه برای کمک بیان منتظرشون نشستم شاید با دیدنشون حال و هوام یکم تغییر میکرد‌‌ برای چندمین بار ساکش رو چک کردم که چیزی جا نذاشته باشه براش یکم پسته و بادوم و کشمش گذاشتم سه تاجوراب شلوار و ... وقتی از کامل بودنش مطمئن شدم زیپش و بستم. ریحانه اومد تو اتاق و +بسه فاطمه انقدر خودتو اذیت نکن به قول داداش هنوز که چیزی نشده این محمد ما لیاقت شهادت نداره خیالت تخت هیچیش نمیشه. _کاش اینجور باشه که تو میگی! از ساکِ محمد جدام کرد و من و تو بغلش گرفت. +تا کی میخوای اینجا بشینی؟ بقیه تو هال منتظر توان میخوان خداحافظی کنن برن _باشه تو برو میام. +دیر نکنی از اتاق رفت بیرون از جام بلندشدم چادرم رو مرتب کردم و رفتم بیرون محسن محمد و محکم تو بغلش گرفته بود و در تلاش بود کسی متوجه اشکش نشه. حال همه عجیب بود اولین بار بود انقدر داغون میدیدمشون انگار یکی میخواست وجودشون و ازشون جدا کنن انقدر که حالم بد بود اصلا نفهمیدم کیا اومدن و کیا نیومدن! تو حال دیگه ای بودم ،تو فکر دیگه ای تو فکر به لحظه ای که از جلو چشمام محو نمیشد. چند دقیقه بعد دورمون خلوت شده بود و جز مامان و بابا دیگه کسی نمونده بود. عصبانیت و ناراحتی و نگرانی بابا با هم قاطی شده بود نمیدونست باید کدوم حسش و بروز بده عصبانی از اینکه چرا به محمد اجازه دادم و خودم و به قولش بدبخت کردم ناراحت از رفتن محمد، نگران از برنگشتنش.انگار اونم مثل بقیه فکر میکرد رفتن محمد برگشتی نداره مامان از اضطراب از وقتی که اومد همش راه میرفت و به بهونه ی ظرف شستن و...گوشه کنار خونه آروم اشک میریخت. با وجود تمام اصرار و فشاری که به من اورده بودن، با وجود همه ی مخالفت هایی که کرده بودن، باوجود اون همه مشکل همه ی دعواهایی که پیش اومده بود محمد طلبیده شد انگار خواسته بودنش انگار صداش کرده بودن تا ببرنش بابا نمیدونست باید چه واکنشی نشون بده حال بدش رو میشد از رنگ چهرش خوند. با شناختی که ازش داشتم میفهمیدم از درون داغ داغ و از بیرون یخه...تنها کسایی که خیلی اصرار به نرفتن محمد میکردن اونا بودن چون میدونستن پسرشون اهل اینجا نیست...مامان محمد رو تو بغلش چند ثانیه نگه داشت.با گریه بوسیدتش و باهاش خداحافظی کرد و قول گرفت که برگرده و واسه دختر نه ماهش پدری کنه. بابا هم حسابی با محمد حرف زد و دست از تلاش برای نگه داشتنش بر نداشت ولی وقتی مصر بودنش رو دید ترجیح داد سکوت کنه و همه چی رو دست خدا بسپره باباهم بغلش کرد و تمام عشقش رو تو نگاهش ریخت، با وجود تمام خشمی که داشت با یه لبخند مصنوعی پیشونی و شونشو بوسید وازش خداحافظی کرد و رفت دیگه فقط ما مونده بودیم من و محمد و زینب! فقط ما و یه چند ساعتی تا اذان صبح فقط ما و اون چند ساعت اخر و خدایی که از دلامون خبر داشت! محمد نشست رو مبل،پ چادرم رو از رو سرم در اوردم و نشستم کنار پاش خواست بیاد پایین بشینه که دستمو گذاشتم رو زانوش و مانع شدم سرم رو گذاشتم رو زانوش و اشک میریختم _ببخش اگه مخالفت کردم بخدا فقط ترسیدم از اینکه... دستش و کشید رو موهام و چیزی نگفت _شهید شدی شفاعتم میکنی؟ +لیاقتشو ندارم ولی اگه داشتم مگه میشه پاره ی تنمو شفاعت نکنم؟ تازه شما که نیاز به شفاعت نداری ! اشکمو پاک کردم و سعی کردم ته دلشو خالی نکنم دلم نمیخواست وقتی میره یه دلش اینجا باشه با بغض گفتم _خب یه دیقه بشین من برم گوشی بیارم ازت فیلم بگیرم ‌ +نمیخوام بمیرم که ای بابا _خدارو چه دیدی؟ شاید خریدنت با
عشق نگام کرد که پاشدم گوشیم رو اوردم و روشنش کردم دکمه ریکوردش رو زدم و همزمان گفتم _خب اقا محمد دهقان فرد شهید زنده چه احساسی داری؟ دستشو گذاشت رو صورتش و گفت +عه عه فیلم نگیر یکی ببینه وحشت میکنه با این قیافه خندید که گفتم _نمیخوای به زینب چیزی بگی براش بمونه؟ دستش رو گذاشت زیر چونش و بعد از چند ثانیه گفت +اممم خب چرا‌دخترِ خوابالوی بابا سلام وقتی مامان داره این فیلمو برات ضبط میکنه تو توی اتاق بصورت خیلی خوشگلی دستاتو مشت کردی و تو بغلت جمع کردی و تو خواب عمیقی فرو رفتی البته الاناس که از خواب بپری وشروع کنی به جیغ کشیدن و لجبازی البته دختر بابا که لجباز نیست شوخی کردم یک وقت به شما بر نخورد خب دختر گل بابا نفس بابا حرفشو بریدم و _اووو چه قربون صدقشم میره اصن نخواستم پس من چیتم اون نفسته! عه عه شهید زنده دیگه داری لوس میشی! +خب،شما که عزیز دل ماییُ... _عو بله بله ادامه بفرمایین +خب داشتم میگفتم نفس بابا که چشای بابا رو به ارث بردی الان فقط میتونی سه تا کلمه بگی "یَه یَه" "بَف بَف" و "دَ دَ" کلا با مصوت اَ رابطه ی خوبی داری خندیدم و:اوووو چه با جزییاتم تعریف میکنه بسه دیگه زودتر تمومش کن +خب بزار حرفمو بزنم مامانت در حال حاضر وسیله ای شد که بدونی چقدر عاشقتم و میمیرم واست نمیدونم اگه برم و برگردم فراموشم میکنی یا نه ولی اگه فراموشم کنی انقدر قکقلکت میدم تا دندونات از لثت دربیاد _اوه اوه بابا محمد خشمگین میشود +والا که تازه زینبم خوشگل بابا مواظب مامان باش تا بابا برگرده باشه بابا؟افرین _به دامادت نمیخوای چیزی بگی؟ +اوه داماد؟من رو دخترم غیرت دارما اصن نمیخوام شوهرش بدم _نمیشه که تا ابد مجرد بمونه +چرا میشه ولی خب اگه خواستی شوهرش بدی یه شوهر مث باباش واسش پیدا کن . _خیلی خودشیفته شدیاااا +به شهید زنده توهین نکن _بله بله چشم خب و حرف اخر ؟ +اینکه عاشقتم و عاشقت خواهم موند! با اینکه خیلی سعی کردم دیگه گریه نکنم نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و یه قطره اشک از گوشه چشام سر خورد و افتاد رو گونه ام. با دست تکون دادن محمد ضبط دوربینو قطع کردم و برای اینکه محمد نبینه رفتم تو اتاق و خودمو با زینب مشغول کردم یکم که اروم شدم رفتم تو حال هنوز رو همون مبل نشسته بود تو یه دستش کاغذ و تو یه دست دیگش خودکار بود رفتم نشستم کنارش و همه ی عشقمو ریختم تو نگاهم . _اگه شهید شدی کی خبرشُ به من میده؟ برگشت سمت منو گفت : +دوس داری کی خبرشو بده؟ _نمیدونم +دلم واست تنگ میشه _منم خیلی!سی و پنج روز خیلی زیاده. کاش زودتر می اومدی +دعا کن رو سفید برگردم _خیلی دلتنگت میشم اگه شهید شی مرتضی... +چرا هر وقت حرف از شهادت میزنیم مرتضی صدام میکنی؟ _چون مرتضی ابهتت رو بیشتر میکنه. لابد مامانت تو وجودت یه چیزی دید که وقتی بدنیا اومدی گفت "تو مرتضیِ منی" +اره هر وقت واسم تعریف میکرد اون لحظه رو به پهنای صورت اشک میریخت میگفت خیلی شجاع بودی میگفت همه ی بچه ها وقتی بدنیا میان کلی گریه میکنن ولی تو تا یه روز گریه نمیکردی برا همین فکر میکردم شاید مریضی... _الان احساس میکنم مرتضی بیشتر بهت میاد . لبخند قشنگی زد و گفت :چون روز تولد امام محمد جواد بدنیا اومدم اسمم رو گذاشتن محمد _اوهوم محمدم خیلی قشنگه من عاشق محمدم! +وصیتنامم لای قرآن صورتی ایه که واسه چشم روشنیت خریدم میدونم لیاقت ندارم ولی خب فاطمه ازت یه قول میخوام! _جانم؟ +اگه شهید شدم یا مجروح یا هر چی ازت صبر زینبی میخوام سعی کردم بارون اشکامو کنترل کنم گفتم: _اوهوم سعی خودمو میکنم کاغذ و خودکاری که دستش بود رو روی اپن گذاشت چند دقیقه ای تا اذان صبح مونده بود دلم میخواست تک تک رفتاراشو تو ذهنم ثبت کنم رفت سراغ اتو و لباسش رو برداشت. پاشدم از جام و لباسشو از دستش کشیدم با لبخند نگام کرد مشغول اتو کردن لباساش بودم که رفت تو اتاق زینب اتوی لباسش تموم شد با گریه کفشاش رو واکس زدم من چیزی از اینده نمیدونستم ولی انگار به دلم افتاده بود یه حسی تو دلم غوغا کرده بود و فریاد میزد همه چی رو یادت بمونه چون دیگه فرصتی نیست واسه اتوی لباسش واکس زدن کفشاش دیگه فرصتی نیست واسه تماشای قد رعناش... با تمام اینها با افکارم در جدل بودم که به شهادتش فکر نکنم و به خودم بقبولونم که برمیگرده کارم که تموم شد در اتاق زینب و زدم و وارد شدم زینب رو تو بغلش گرفته بود و اشک میریخت با دیدن من سعی کرد خودش رو عادی جلوه بده اشکاش رو ازصورتش پاک کرد ولی من فهمیدم برای اینکه چیزی نپرسم خودش شروع کرد به حرف زدن: +یه قول دیگه هم باید بهم بدی _چی؟ 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰ ⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است ✍نویسنده : فاطمه زهرادرزی و غزاله میرزاپور @Jameeyemahdavi313
اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها💚🤲
❤️ 💫سلـام اے مونس دلهاے خستہ سلـام اے مرحم قلب شڪستہ 🍂 💫نظر ڪن بر دل آن شیعہ اے ڪہ بہ امیدے سر راهت نشستہ ♥️ 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 🌤 🤲 @Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 😇 316♥️ @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۱۰ آذر ۱۳۹۹ میلادی: Monday - 30 November 2020 قمری: الإثنين، 14 ربيع ثاني 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه) - سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه) - یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹قیام مختار، 66ه-ق 📆 روزشمار: ▪️21 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️29 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️49 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️59 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️66 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها @Jameeyemahdavi313
4_6051040532681983927.mp3
1.53M
🔊 صوت استاد رائفی پور 🔮 « بعضیا بدون دلیل دنبال گناه میگردن » 🍃🍂🍃🍂🌹🍂🍃🍂🍃 @Jameeyemahdavi313
🌺🌸 💚مِکیال المَکارِم فی فَوائد الدُّعاء لِلقائِم(ع)💚 معروف به مکیال المکارم، 📚نوشتۀ سید محمدتقی موسوی اصفهانی (متوفای ۱۳۴۸ق) درباره امام زمان(عج). با اینکه نام کتاب درباره فوائد دعا برای امام زمان(عج) است؛ اما نویسنده به بحث‌های دیگری درباره حضرت مهدی(عج) نیز پرداخته است. این کتاب به زبان عربی نوشته شده و سید مهدی حائری قزوینی آن را به زبان فارسی ترجمه کرده است. 📌مؤلف این کتاب را با هدف شکر نعمت وجود حضرت مهدی(عج) نوشته است. او در مقدمه کتاب، انگیزه خود را از تألیف آن، دستور امام زمان(عج) برای نگارش آن بیان می‌کند. وی همچنین در مقدمه از دیدار خود با امام زمان(عج) در عالم رؤیا و دستور آن حضرت برای نوشتن کتاب سخن گفته است. نویسنده مدعی است حتی نام کتاب را آن حضرت انتخاب نموده است. او می‌گوید: 💜«او را در خواب دیدم که با بیانی روح انگیز چنین فرمود: این کتاب را بنویس و عربی هم بنویس و نام آن را بگذار: مکیال المکارم فی فوائد الدعا للقائم💜 تصمیم گرفتیم این کتاب را در قالب وبلاگ در بیاریم ادرس وبلاگ تقدیم شما👇 انصار المهدی ، تاملی بر مکیال المکارم http://ansarolmahdi.blogfa.com/
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_هشتاد_و_نه_ناحله🌹 شاید انتظار نداشتم انقدر زود این روز برسه فکر این که یه روز از در بیاد و بگ
🌹 +قربونت ،چه خبرا؟ چیکارا میکنی؟ زینبِ بابا چطوره؟ _خوبیم همه دعاگویِ شما زینب هم خوبه خدارو شکر +کجاس؟خوابه؟ _اره تازه خوابوندمش خودت خوبی؟ کجایی؟ +منم خوبم؟یه جایی نشستم اندر فکر تو _به به +راستی فاطمه _جانم؟ +امروز رفتیم زیارت جات خالی صداش قطع و وصل شد _چی؟نشنیدم +میگم رفتیم زیارت به یادتون بودم همش _اها قربون تو چه خبر از اونجا ؟ +هیچی والا خبرا دست شماست _اخه الان خبر خودتی خندید که به شوخی گفتم _شهید که نشدی؟ لحن صحبتش تغییر کرد +شهادت ماله بنده هایِ خوب خداست نه مالِ ما ... از صدای گرفته اش بغضم شکست و با گریه ادامه دادم _هر تلفنی که به خونه میزنن دلم میریزه به زینب که نگاه میکنم دلم میریزه گریم شدتش بیشتر شد امااون سکوت کرده بود و گوش میکرد _به عکسات که نگاه میکنم دلم میریزه +اینجوری از پا میافتی _ولی آخه من دوستت دارم محمد دوستت دارم +موضوع همینه دیگه عزیزم، باید یه کم کمتر دوستم داشته باشی گریه ام به هق هق تبدیل شده بود . _محمد نمیدونم چرا ولی حس میکنم دیگه صداتو نمیشنوم محمد به خدا همه ی وجودم داره کنده میشه با هر زنگ تلفن با هر زنگ در ده سال از عمرم کم میشه محمد برگرد زودتر زینب خیلی دلتنگی میکنه قسمت میدم زود برگرد _چشم عزیزم اروم باش قول میدم زودتر برگردم +قول میدی؟ _اره قول میدم تا چهار روز دیگه ورِ دلت باشم نگران نباش میدونستم داره سر به سرم میزاره برای همین چیزی نگفتم +میتونی زینب و بیدار کنی؟ _نمیدونم بیدار شه اذیت میکنه +خب برو بیدارش کن یکم گریه کنه صداشو بشنوم دلم واسش یذره شده _واسه من چی؟ +شما دل ما رو بردی هم خیالت راحت نشد؟دلم واسه زینب تنگ شده فقط ولی دل من واسه تو رفته خیلی وقته که رفته! _محمد خیلی عاشقتم! صداش رو اروم کرد و گفت +من بیشتر _چیکار میکنی؟ +نشستم دارم خاطرات اولین روزی که دیدمت تا الان رو مرور میکنم. _چقدر قشنگ +راستی ریحانه خوبه؟ _اره خوبه دلش واست خیلی تنگ شده همچنین مامان بابا +به مامان بابا که خیلی زحمت دادم شرمندشونم واقعا حلالیت بگیر ازشون _اهاااان اینو یادم رفته بود راستی واسم شفاعت نامه نوشتی ؟دور حرم چرخوندی؟حضرت زینبو شاهد قرار دادی؟ +اره اره خیالت راحت _خیلی خب حالا دیگه حلالت کردم میتونی با خیال راحت شهید شی با صدای بلند زد زیر خنده _شام خوردی؟ +نه بچه ها دارن میخورن ولی من از اونجایی که بهت قول دادم تو اولین فرصتی که پیدا شد باهات تماس بگیرم اومدم انجام وظیفه کنم. _اها چه سرباز وظیفه شناسی هستی _بله دیگه میخواستم بگم برو شامتو بخور که با بلند شدن صدای زینب منصرف شدم رفتم تو اتاقشو بچه رو بغل کردم +زینبم بیدار شد؟ _اره انقدر لجباز شده که نگو +دختر باباست دیگه میگن دخترا بابایین واسه فراق از باباش داره اینجوری گریه میکنه خندیدم و _بله شما راست میگی +اره _راستی برو زودتر شامتو بخور گرسنه نمونی +چشم _قربونت خیلی مراقب خودت باش +چشم _چشمت بی بلا تونستی بازم زنگ بزن نگران میشم +چشم امر دیگه ای ندارین؟ _نه عزیزم برو شامتو بخور +چشم _اره بچه هم گریه میکنه برم ارومش کنم +مواظب خودتون باشینبه بقیه هم سلام برسون بگو به یادشون هستم اگه کاری نداری خداحافظ _خدا به همرات عزیز دلم مواظب خودت باش +چشم خداحافظ _خداحافظ و صدای بوق قطع تماس... زینب از دیشب حتی یک ساعت هم دست از گریه نکشیده بود انقدر گریه میکرد که واقعا نمیدونستم باید چیکارش کنم انقدر که اذیتم کرده بود میخواستم بشینم گریه کنم کلی تو دلم از محمد گله کردم که رفت و منو با این بچه تنها گذاشت ‌از خود اذان صبح یک دم گریه کرد زنگ زدم به ریحانه و قرار بود بیاد دنبالم تا بریم خونه ی خودمون رو مرتب کنیم که وقتی محمد برگشت تمیز باشه رفتم و از تو یخچال شربت استامینیوفن برداشتم که با قطره چکان بریزم تو دهن زینب این مدل گریه اش بی سابقه بود هم جاش تمیز بود هم شیرشو خورده بود تازه حمومش هم کرده بودم عجیب بود واسم که چرا انقدر گریه میکنه مشغول نق زدن بودم که ریحانه در زد ‌ درو براش باز کردم تا بیاد بالا سلام علیک که کردیم زینب رو دادم دستش تا برم حاضر شم کیف زینب رو جمع کردم و شیرخشک وپوشک و دو دست لباس انداختم توش چادر خودمم سر کردم و رفتم پایین بعد از قفل کردن در سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم سمت خونه ی خودمون تمام مدت زینب بغل ریحانه بود ریحانه هم خیلی تعجب کرده بود ازاینکه چرا بچه به این ارومی اینجوری شده داشتم از اخرین تماسم با محمد برای ریحانه تعریف میکردم که رسیدیم ماشین رو تو پارکینگ پارک کردم و رفتیم بالا لباسامون رو که عوض کردیم شوینده ها رو در اوردم
مشغول شدم سقف هارو گردگیری کردم و جارو برقی کشیدم فرش ها رو تمیز کردیم بخار شوی رو در اوردم و مبل ها و پرده رو بخارشوی کشیدم زینب هم ریحانه ی بیچاره رو حسابی به خودش مشغول کرده بود هم باهاش بازی میکرد هم اتاقا رو تمیز میکرد رفتم تو اشپزخونه و واسش شربت درست کردم و با شکلات براش بردم +دستت درد نکنه گلوم خشک شده بود دیگه _قربونت نوش جان میگم ریحانه +جانم؟ _اون روز که روی لباس محمد بستنی ریختم؟یادته خندید و +تو پارک دیگه؟اره چطور؟ _اومد خونه چیزی نگفت؟ +نه چیزی که نگفت ولی اگه کس دیگه ای بود چون خیلی رو تمیز بودن لباساش و نظافت حساسه کلی نق میزد ولی به نظرم خوشحالم شده بود تو روش بستنی ریختی چندین بار تعریف کرد و خندیدیم تمام مدت لبخند از لبش کنار نمیرفت خندیدم و چیزی نگفتم ساعت حدودا دوازده و نیم شده بود از خستگی نای پلک زدن نداشتم با این وجود دوتا همبرگرسرخ کردم و با ریحانه مشغول شدیم.... به زینب انقدر که از صبح دارو داده بودم رو پام خوابش برده بود نمیدونستم چرا انقدر بیقراری میکنه ولی حال منم از صبح یه جور دیگه ای شده بود یه حس دیگه ای داشتم با وجود تمام استرسی که داشتم و صحنه هایی که هر روز از جلو چشمام میگذشت روز سختی رو گذرونده بودم ظرفا رو میشستم که یهو یاد یه چیزی افتادم و گفتم _میگم ریحانه +جانم؟ _امروزچندمه؟ +بیست و سوم _عه؟ +اره چطور؟ _از چند روز دیگه باید برم دانشگاه دوباره +ای بابا اسیر میشی که _اره به خدا خسته شدیم +چی میشه این یکی دوسال هم تموم بشه بره پی کارش راحت بشی _اوف مگه اینکه خدا از زبون تو بشنوه ریحانه از جاش بلند شد و گفت میره تو اتاق زینب بخوابه منم رفتم و رو تخت دراز کشیدم تا روی تخت دراز کشیدم سیلی از فکر و خیال به ذهنم هجوم اورد دوباره دلم پر از آشوب شده بود تا چشمم رو میبستم صحنه های بد جلو چشام نقش میبست از صبح دلهره ی عجیبی داشتم ولی عادی بود یه ایت الکرسی و سه تا توحید خوندم ولی کفایت نکرد خوابم نمیبرد رفتم وضو گرفتم و دو رکعت نماز شب بستم بعد از نماز دعای توسل و زیارت عاشورا خوندم حالم بهتر شده بود حالا اروم تر بورم از روی اپن یه قرص پراپرانول برداشتم و گذاشتم تو دهنم و با یه لیوان اب قورتش دادم دوباره رفتم سر جام و دراز کشیدم این بار نفهمیدم چقدر گذشت که خوابم برد. با صدای زنگ تلفن خونه از خواب پریدم به ساعت نگاه کردم یازده و ربع بود به زور به خودم تکونی دادم و رفتم سمت تلفن و بر داشتمش _الو +سلام بابا خوبی؟صبحت بخیر _خوبم بابا جون صبح شمام بخیر +کجایی عزیزم؟ _خونه خودم +چرا نمیای اینجا؟ _چرا میام امروز یکم کار داشتم خونه +اهان خیلی خوب من کارت دارم اگه میتونی زودتر خودتو برسون اینجا _الان؟ +اره هرچی زودتر بهتر _چشم +قربونت خداحافظ _خداحافظ بعد از اینکه تلفن رو قطع کردم رفتم سمت دستشویی و صورتمو شستم رفتم تو اشپزخونه و چایی گذاشتم بعدش هم برگشتم سمت اتاق تا ببینم ریحانه و زینب در چه حالین ریحانه که وسط اتاق غش کرده بود زینب هم اروم روی تختش خوابیده بود ریحانه رو بیدار کردم تا صبحونه بخوریم خودمم رفتم تا میز رو بچینم کره و مربا و پنیر و نون رو گذاشتم رو میز و منتظر شدم چایی دم بکشه هنوزخوابالود بودم نشستم روی صندلی که ریحانه هم اومد پیش من _بابا زنگ زد گفت بیا خونه کارت دارم +چیکار ؟ _نمیدونم نگفت +وا _اره برا خودمم عجیب بود یعنی چه کاری میتونه داشته باشه؟ +نمیدونم _پس زودتر بخور بریم ببینیم‌چی شده +باشه ولی من سر راه پیاده میشم میخوام برم خونه _چرا؟ +یه سری کار دارم راستی داروها و مدارک پزشکی داداش خونه است میخوای برات بیارم یا بریزمشون دور؟ _مدارک چی؟ +مدارک پزشکی قلبش و اینا دیروز صبح داشتم کمدا رو مرتب میکردم زیر کمد تو چمدون قدیمی مامان پیداش کردم _عه؟نه نندازشون خیلی مهمن اونا اگه یه وقت لازم بشه روند درمانش عقب میافته خدایی نکرده‌. +عهه زبونتو گاز بگیر خدا نکنه لازم بشه. دردش داداشمو کشت این چند مدت چیزی نگفته بود؟درد نداشت؟ _به من که راجع به درداش چیزی نمیگه ولی هر وقت پرسیدم جریانش چی بوده و اینا میگه بعد عمل دیگه خوب شده یه مدت قرصاشو میخورد ولی الان چند وقتیه که اصلا حتی نمیره سراغشون الحمدلله +اها پس خدارو شکر _میگم ریحانه ؟چرا محمد قلبش اینجوری شد؟ +هیجده سالش که بود بابا اینا فهمیدن ناراحتی قلبی داره خدارو شکر زود متوجه شدن چون داداش بیچاره خیلی اذیت میشد هیچی دیگه بعد صبر کردن عملش کنن و اینا که بعدش مامان اونجوری شد تا اینکه همین دو سه سال پیش شد که عملش کردن خدارو شکر والا منم دقیق نمیدونم چیزی اون موقع بچه بودم
فقط یادمه خیلی اذیت میشد از درد برا همینم خیلی اذیتش کردن واسه جذب تو سپاه بیچاره داداشم _اره خیلی اذیت میشد اون اولین باری که رفتم هیئتشون ازش تشکر کنم بابت اون روز وقتی بهش گفتم نمیبخشم و به حضرت زهرا میسپرمت حالش بد شد اقا محسن میگفت حرص نخور و نمیدونم تازه عمل کردی..خوب یادم نمیاد ولی یادمه بعد از اون شب همه ی حواسم پیشش بود نمیدونستم ازش بدم میاد یا چی ولی حس عجیبی بهش داشتم..! +محمد از اون شب به من چیزی نگفته بود ولی اره وقتی اسم حضرت زهرا میاد دگرگون میشه خودت که میشناسیش دیگه خودت باید بری تا تهش که چرا حالش بد شد _اره حضرت زهرا رو خیلی دوست دارم همیشه حس میکنم محمد و از اون دارم. +گفته بود بهت هر شب نماز استغاثه به حضرت زهرا میخوند تا بابات راضی بشه؟ _اره! با قطره اشکی که از گوشه ی چشمام سر خورد و روی دستم افتاد از خاطراتم اومدم بیرون _نمیدونم چجوری باید ازش تشکر کنم. +همینکه اجازه دادی بره واسه حرم دخترش بجنگه یعنی ازش تشکر کردی _امیدوارم... +حالا جدا از ته دلت راضی _اره ... +اگه شهید شه چی؟ سکوت کردم و چیزی نگفتم با خودم عهد کرده بودم همونجوری که محمد و از حضرت زهرا گرفتم همونطوری بهش برگردونم با خودم عهد کردم اگه شهید شد همونقدر که وقتی همسرم شد خوشحال بودم خوشحال باشم و راضی چون تنها تفاوت روز شهادتش با روز عقدمون اینه که اون روز حضرت زهرا پسرشو به من هدیه کرد ولی روز شهادتش من باید همسرمو بهش هدیه کنم ولی واقعا میتونستم؟ من از به زبون اوردنشم میترسیدم حالم دوباره بد شده بود ریحانه پاشد ظرفای صبحانه رو شست و آشپزخونه رو تمیز کرد منم وسایل زینب رو جمع کردم و ریختم تو کیفش داشتم حاضر میشدم که تلفن زنگ خورد ریحانه رفت سمت تلفن و جواب داد چند دقیقه بعد اومد تو اتاق و با لب و لوچه ی کج نگام کرد _چیشد؟کی بود؟ +بابات _چی میگه؟ +انگار حالش خوب نبود یه جوری بود گفت چرا نمیاین ؟ _چرا نمیایم؟ +اره _یعنی گفت تو هم چرا نمیای؟ +اره گفت عجله کنین بیاین کارتون دارم _وا چرا انقدر عجیب شده. +نمیدونم بیا بریم ببینیم چیکارمون داره تا نیومد ما رو با چک و لقد نبرد _یاحسین بابا چرا اینجوری شده بیا بریم این جور که بوش میاد معلومه یه اتفاقی افتاده +اره بریم یه مانتوی سبز یشمی برداشتم و با شلوار مشکی پوشیدم چادرمو سرم کردم کیف زینب و گرفتم و با سوییچ ماشین رفتم پایین و منتظر ریحانه شدم ماشین رو از پارکینگ در اوردم که ریحانه اومد تو ماشین هوا بارون عجیبی گرفته بود با اینکه ساعت دوازده ظهر بود ولی آسمون خیلی تاریک بود‌ بچه رو تو پتو جمع کرده بود و تو بغلش سفت گرفته بود با عجله روندم تا خونه ی بابا با اینکه هوا بارونی بود ولی خیابونا ترافیک بود استرس عجیبی گرفته بودم یعنی بابا چیکارمون داشت؟ _ریحانه استرس گرفتم بابا نگفت چیکارمون داره؟ +نه ولی انگار عصبی بود _وای خدا بخیر کنه دلم مثل سیر و سرکه میجوشه +اره منم استرس گرفتم _این ماشینا چرا کنار نمیرن اه دستمو گذاشتم رو بوق و هفت ثانیه بوق ممتد زدم. به محض باز شدن جاده پام رو روی پدال فشردم و ماشین با سرعت از جاش کنده شد انقدر هول و ولا به جونم افتاده بود که ایت الکرسی رو شیش بار از اول خوندم ولی هر بار یه چیزیو جا گذاشتم‌ نفهمیدم بعد از چند دقیقه رسیدیم دم خونه تو کوچه مون کلی ماشین پارک شده بود با دیدن ماشینا با ترس به ریحانه نگاه کردم اونم حواسش به من بود نگاه هردومون رنگ ترس به خودش گرفته بود بدون اینکه چیزی بگم از ماشین پیاده شدم و تا خونه دوییدم ریحانه بلند بلند صدام میزد ولی من هیچی نمیشنیدم همه ی حواسم به در باز خونمون بود و ماشینایی که دم خونه پارک شده بود ‌ راه لعنتی کش اومده بود هر چی میدوییدم به در خونه نمیرسیدم زیربارون خیس خیس شده بودم خودمو رسوندم دم خونه کلی کفش و پوتین توحیاط افتاده بود هیچ اختیاری رو خودم نداشتم‌ اشکام سرازیر شده بودکه همیشه امونم و بریدن نفهمیدم چجوری کفشمو از پام دراوردم در خونه رو با دستم هول دادم و رفتم تویه عده ادم که لباس پاسداری تنشون بود رومبل نشسته بودن و یه سری که لباس عادی پوشیده بودن رو زمین نشسته بودن بین جمعیت دنبال اشنا میگشتم که متوجه شدم با بازشدن در همه برگشتن سمت من.. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰ ⛔ کپی با ذکر منبع بلامانع است ✍نویسنده : فاطمه زهرادرزی و غزاله میرزاپور @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♥️ آسـ⚡️ــمان در گوشہ قلــبش نوشـت هر ڪہ می خواهد دلـ🤍ــش بوے بهـشت دامن مــ♥️ــهدے بگیرد روز و شب باغ جــ🦋ــنت گردد او راســرنوشـت 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 🌤 🤲 @Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 😇 317♥️ @Jameeyemahdavi313
☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۱۱ آذر ۱۳۹۹ میلادی: Tuesday - 01 December 2020 قمری: الثلاثاء، 15 ربيع ثاني 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه) - یا الله یا رحمان (1000 مرتبه) - یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️20 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️28 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️48 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️58 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️65 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
✅ امیرالمومنین علیه‌السلام می‌فرمایند: 📍 قَليلُ العِلمِ مَعَ العَمَلِ خَيرٌ مِن كَثيرِهِ بِلا عَمَلٍ؛ 📌 دانش اندك با عمل، بهتر از دانش فراوان بى عمل است. 📚 غررالحكم، ح۶۷۷۲ @Jameeyemahdavi313
هدایت شده از ذبح عظیم 97
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌼🍃 ‌ 🔴 هرچيزى را كليدى است و كليد ، دوست داشتن مسكينان و است. ‌ (ص) 💕 ‌ الجامع الصغير : 2/415/7322 ‌
هدایت شده از ذبح عظیم 97
کنیم❤ بخونید 🌼🍃👇 ‌ 🔴 فقیران، شهرياران اهل بهشتند. مردم همگى مشتاق بهشتند و بهشت مشتاق فقيران است. ‌ آقا رسول_الله (ص) 💕 ‌ بحار الأنوار : 72/49/58 💕💕💕💕💕💕💕 ‌ 🔴 به بهشت سرى زدم، ديدم بيشتر مردم آن فقيرانند. ‌ حضرت_محمد (ص) 💕 ‌ مسند ابن حنبل : 1/504/2086
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 کسی شهید میشه که در زمان حیاتش شهید شده باشه 🔹صوتی شنیدنی از شهید محسن فخری‌زاده درباره اختلاس و زندگی تجملاتی برخی مسئولان @Jameeyemahdavi313
شکر خدا که نام علی در اذان ماست ما شیعه ایم و عشق علی هم از آن ماست
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
توصیه ای از آیت الله العظمی بهجت رضوان الله تعالی علیه
و با : 👇🏻 برای لکه گیری فرش : توی یک کاسه آب گرم بریزید و 3 عدد قرص آسپرین بندازید توی آب،خودش توی آب میشکنه، کمی صابون رنده شده بریزید توی کاسه ابره یا اسکاج خیلی نرم توی کاسه خیس کنید و روی لک بکشید و با دستمال خشک کنید 👌🏻 💥 اگه لک سرسخت بود میتونید جوش شیرین بریزید و بعد ابره روش بکشید 💥 👇🏻 لکه گیری خوشخواب (لک خون) : توی یک ظرف اسپری خالی، آب سرد بریزید و 3 عدد قرص آسپرین بندازید توی آب سرد درب اسپری رو ببندید و خوب تکون بدید حالا روی لک اسپری کنید و بزارید 20 دقیقه بمونه بعد توی همون ظرف اسپری کمی صابون رنده شده اضاف کنید و تکون بدید و روی لک اسپری کنید و با دستمال بدون پرز محکم بکشید 👌 💫💫💫💫 @Jameeyemahdavi313