☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۲۲ دی ۱۳۹۹
میلادی: Monday - 11 January 2021
قمری: الإثنين، 27 جماد أول 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹وفات حضرت عبدالمطلب علیه السلام، 32سال قبل بعثت
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️16 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️23 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️32 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️33 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
✅ @Jameeyemahdavi313📖
هر اندازه، محبّت و علاقه بنده به زنان (همسرش) بيشتر باشد، ايمانش افزون تر است
العَبدُ كُلَّمَا ازدادَ لِلنِّساءِ حُبّا، اِزدادَ فِی الإيمانِ فَضلاً
#امام_صادق_علیه_السلام
#من_لايحضره_الفقيه_جلد3_صفحه384
@Jameeyemahdavi313
6.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌱 طعم شیرین ایمان
➖ حضورش رو تا حالا حس کردی؟
#تصویری
@Jameeyemahdavi313
🌀 قهر ، بهترین وسیله تنبیه
از درس های تربیتی اسلام این است که حتی اگر نیازی به تنبیه فرزندان باشد آنها را نزنید، در چنین مواقعی با آنها قهر کنید زیرا این عمل در روحیه کودک تاثیر بسزایی دارد و کودک احساس می کند با قهر کردن پدر و مادر از او، هیچ راهی ندارد تا از کار بد خود دست بردارد.
ناگفته نماند که قهر کردن نباید خیلی طول بکشد وگرنه بازتاب های منفی خواهد داشت.
💠 امام موسی بن جعفر(علیه السلام) به یکی از یاران خود که از دست فرزندش به ستوه آمده بود و از دست او شکایت می کرد فرمود:
او را کتک نزن، بلکه با او قهر کن اما خیلی طول نکشد.
📚عدَّهُ الدّاعی،ص۷۹
#فرزندپروی
@Jameeyemahdavi313
❤️🔅❤️
#اخبار_دونی🌐
🎙مدیرکل آموزش و پرورش شهر تهران:
🏫 آموزشوپرورش شهر تهران اول بهمنماه با آمادگی تمام و با رعایت کامل پروتکلهای بهداشتی آمادگی بازگشایی مدارس را دارد.🌱
تعداد دانشآموزان در کلاسها باید حداکثر ۱۰ نفر باشد.☑️
مدیران توجه داشته باشند پایههای اول و دوم و درسهای عملی هنرستانها حضوری خواهد بود.👩🏻🏫
اگر مشاهده شود که سایر پایهها فراخوان شدهاند، با متخلفین برخورد خواهد شد.⚠️
@Jameeyemahdavi313
هدایت شده از ذبح عظیم 97
دوستانم سلام✋
عزیزان، ان شاءالله چند روز دیگه قربونی داریم
اگر تا حالا دست بکار نشدید پس بجنبیــد👏
وقت تنگه هااا
6037997592443775
این شماره کارت
@In_the_name_of_Aallah
فیش واریزی حتما بهم بدید
💖یاران مهدی عجل الله 💖
دوستانم سلام✋ عزیزان، ان شاءالله چند روز دیگه قربونی داریم اگر تا حالا دست بکار نشدید پس بجنبیــد👏
قدم به قدم تا به .. ؟؟؟
آفرین ظهور✅
کی بر میداره قدم ها رو ☺ ؟!
🌺قرار آسمانی🌺
طرح قرآن یک دقیقهای
میدونی بندگان خوب خدا چجوری اند؟
هدف معقول و مفيدى دارند و عمر خود را صرف امور بيهوده نمىكنند
همونطور که خدا در آیه ۷۲ سوره لقمان فرمود:
« وَإِذَا مَرُّوا بِاللَّغْوِ مَرُّوا كِرَامًا
و كسانىاند كه وقتی بر لغو بگذرند با بزرگوارى مىگذرند»
دقت کردی نیمی از مسایلی که در طول شبانه روز ذهنتو درگیر کرده هیچ ارزشی نداره؟
روز سی و نهم قرار قرآنی
دوشنبه ۲۲ دی
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_اول_عبور_از_سیم_خاردار_نفس🌹 جلو در دانشگاه با بچهها در حال حرف زدن بودیم که یاد جزوه ام افتا
#پارت_دوم_عبور_از_سیم_خاردار_نفس🌹
سارا صندلی آورد و کنار دوست مشترکشان گذاشت و گفت:
–سوگندجان تو میای اینجا بشینی و من برم جای تو؟
و به صندلی خالی اشاره کرد.
آن دختر که حالا فهمیدم اسمش سوگنداست. گفت:
–حالا چه فرقی داره بشین دیگه.
–بیا دیگه، جون من.
سوگند یه ای بابایی گفت و بلند شدو جایش را به ساراداد.سارا تا نشست سرش را کرد زیر گوش راحیل وخیلی آرام شروع به حرف زدن کرد.
گاهی خودش بلند بلند می خندید، ولی راحیل آرام می خندید و خودش را کنترل می کردو هی به سارا با اشاره می گفت که آرام تر.خیلی دلم می خواست بدانم چه میگویند ولی خیلی آرام حرف می زدند، بخصوص راحیل، صدایش از ته چاه درمی آمد. باامدن استاد همه حواسشان پیشش رفت. او تمام مدت حواسش به استاد بودومن حواسم به او. برایم سوال شد، اوکه اینقدرحواسش هست سر کلاس، پس جزوه برای چه می خواست؟ بعد از کلاس، بلند شدم که بیرون بروم. اوهم بلند شد تابا دوست هایش برود. ایستادم تا اول آنها بروند، همین که خواست از جلویم رد بشود، پایین چادرش به پایه ی صندلی جلویی من، گیرکرد. چند بار آرام کشید که آزادش کنه ولی نشد، فوری گفتم:
–صبرکنید یه وقت پاره می شه، سریع خم شدم ببینم کجا گیر کرده است. دیدم یک میخ از پایه بیرون زده وچادرش به نوک میخ گیر کرده، چادرش را آزاد کردم و گفتم:
–به میخ صندلی گیر کرده بود.
سرم را بالا آوردم که عکس العملش را ببینم، از خجالت سرخ شده بود.
با دست پاچگی گفت:
–ممنونم ،لطف کردید و خیلی زود رفت.
کنارمحوطه ی سر سبز دانشگاه با بچه ها قدم می زدیم که دیدم سارا و راحیل و سوگند به طرف محوطه می آیند. با سر به بهار که کمی آن طرف تر ایستاده بود اشاره کردم و گفتم:
–ازشون بپرس ببین میان بریم کافی شاپ.
سعید نگاهی متعجبش رابه من دوخت و گفت:
–آرش اون دوتا گروه خونیشون به ما نمیخوره ها، و اشاره کرد به راحیل و سوگند.
اهمیتی به حرفش ندادم.
نزدیک که شدند بهار پرسید:
–بچه ها میایین بریم کافی شاپ؟
سارا برگشت و با راحیل و سوگند پچ و پچی کرد و از هم جدا شدند سارا پیش ما آمد و گفت:
–من میام.
نمیدانم چرا ولی خیلی دلم می خواست راحیل هم بیاید ولی او رفت.
به سارا گفتم:
–چرا نیومدند؟
–چه میدونم رفتن دیگه.
سعید گفت:
–سارا این دوستهات اصلا اجتماعی نیستن ها.
سارا اخمی کردو گفت:
–لابد الان می آمدند با تو چاق سلامتی می کردند خیلی اجتماعی بودند، نه؟
ــ نه، ولی کلا خودشون روخیلی می گیرن بابا.
ــ اصلا اینطور نیست. اتفاقا خیلی مهربون و شوخ طبع و اجتماعین، فقط یه خط قرمزایی واسه خودشون دارند دیگه.حرفای سارا من را به فکر برد. به این فکر می کردم که این خط قرمزا چقد آزار دهنده است. او حتی به همکلاسی های پسرش سلام هم نمی کند، سلام چیه حتی نگاه هم نمی کند، چطور می تواند؟
آخرین کلاس که تمام شد پالتوام را از روی تکیه گاه صندلی برداشتم و زود از کلاس بیرون زدم. باید زودتر به سر کارم می رفتم. بعداز دانشگاه در شرکت فروش میلگرد کار می کردم. برایشان مشتری پیدا می کردم. به جاهایی که می خواستند ساختمان بسازند، میرفتم. شماره تماسشان را پیدا می کردم و زنگ می زدم. شرکت رامعرفی می کردم تا میلگردهایشان را از ما بخرند.
خریدهای خانه همیشه با من بود و حقوقم راحت کفاف همه ی هزینه های خودم و مادرم را می رساند. البته مادرم خودش حقوق پدرم را داشت، ولی خوب من هم گاهی در مخارج کمکش می کردم.
کنار ماشین که رسیدم باران شروع شد. سریع پشت فرمان نشستم و روشنش کردم و راه افتادم. هوا سرد تر شده بود. به خیابون اصلی که رسیدم. راحیل را دیدم که منتظر تاکسی کنار خیابان جدی و با ابهت ایستاده بود. متانت و وقارش به باران دهن کجی می کرد. به من برخورد که هم کلاسیام کنار خیابان ایستاده باشد.
جلو پایش ترمز زدم و شیشه راپایین کشیدم و سرم را کج کردم تا صدایم به او برسد. نمی دانستم چه صدایش کنم فامیلیاش را بلد نبودم. فکر کردم شاید خوشش نیاید اسم کوچکش را صدا کنم، برای همین بی مقدمه گفتم:
–لطفا سوار شید من می رسونمتون، به خاطر بارندگی، حالا حالا ماشین گیرتون نمیاد.
سرش را پایین آوردتا بتواند من را ببیند، با دیدنم گفت:
–نه ممنون شما بفرمایید.مترو نزدیکه دیگه با مترومیرم.حالا از من اصرار و از او انکار.
نمی دانم چرا ولی دلم می خواست سوارش کنم. انگار یک نبرد بود که من می خواستم پیروز میدان باشم.
پیاده شدم و ماشین را دور زدم با فاصله کنارش ایستادم و خیلی جدی گفتم:
–خانم مم...ببخشید من اسمتون رو نمی دونم.
همانطور که از حرکت من تعجب کرده بود، به چشم هایم نگاه کردو آرام گفت:
– رحمانی هستم.
ــ خانم رحمانی لطفا تعارف رو کنار بزارید.
می خواستم بگویم شماهم مثل خواهرم، ولی به جایش گفتم:
–فکر کنید منم راننده تاکسی هستم، بعد اخم هایم را در هم کردم و گفتم: