eitaa logo
💖یاران مهدی عجل الله 💖
249 دنبال‌کننده
5.9هزار عکس
1.4هزار ویدیو
85 فایل
ماییم و سینه اے کہ ماجراے عشق توست😍یامهدے❤ • • 👤|ارتباط با ادمین جهت انتقاد وپیشنهاد در راستای کیفیت و ارتقاء کانال| : 👇👇 @Mehrsa9081
مشاهده در ایتا
دانلود
🌺قرار آسمانی ها🌺 طرح قرآن یک دقیقه‌ای فکر کردی اگه بنده ی خوب خدا باشی...یا گناهکار، فرقی برای خدا داره؟ قطعا اگه با ایمان باشی به نفع خودته...روزیت زیاد میشه، چهره ات زیبا میشه، تو دل برو تر میشی...خواستنی تر میشی...خدا محبتت رو در قلب همه میندازه ولی گناه، با آدم چکار میکنه؟؟؟ آدم گنهکار، بدبختِ عالمه... اینو خدا در آیه ۴۶ سوره فصلت میفرماد: «مَنْ عَمِلَ صَالِحًا فَلِنَفْسِهِ ۖ وَمَنْ أَسَاءَ فَعَلَيْهَا ۗ وَمَا رَبُّكَ بِظَلَّامٍ لِلْعَبِيدِ 🌸هر كه كار شايسته كند، به سود خود اوست؛ و هر كه بدى كند، به زيان خود اوست، و پروردگار تو به بندگان [خود] ستمكار نيست»🌸 جز وصل تو دل به هر چه بستم توبه بی یاد تو هر جا که نشستم توبه در حضرت تو توبه شکستم صدبار زین توبه که صد بار شکستم توبه روز چهل و هفتم قرار قرآنی پنجشنبه ۲ بهمن
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_یازدهم_عبور_از_سیم_خاردار_نفس🌹 آرش دوباره نگاهی به گوشیام انداختم خبری نبود.بی صبرانه منتظر
🌹 سرش را با ناامیدی بلند کرد و گفت: –شما با افکار من آشنایی دارید؟ برایم سخت بود حرفهایی که در فکرم بود را به زبان بیاورم ولی چاره ایی نداشتم. باید منظورم را متوجه می شد. آب دهانم را قورت دادم و سرم را پایین انداختم و گفتم : –خب تا حدودی از رفتار و طرز حرف زدن آدم ها میشه پی به افکارشون برد. قبل از این که شما از طریق اون جزوه من رو بشناسید، من می شناختمتون و بارها رفتارتون رو با بچه های کلاس دیده بودم حتی ترم های پیش راحت و ریلکس بودن شما با همکلاسی های دختر شاید برای شما عادی باشه، ولی برای من...من بارها دیدم که شما حتی شوخی دستی هم می کنید با دخترها..ببخشید من اصلا نمی خوام از شما ایراد بگیرم. شماواقعا پسر مودب و خوبی هستید اگر اینارو هم گفتم فقط برای روشن شدن منظورم بود و این که اگر می گم افکارمون بهم نمی خوره یعنی چی. نگاهش را به روبرو دوخته بود و غمگین به نظر می رسید سرش را به طرفم چرخاند و عمیق نگاهم کرد. تنها کاری که درآن لحظه سعی کردم انجام دهم هدایت چشم هایم به روی دست هایم بود. نفسش را بیرون داد و گفت : –خب شمام با یه نامحرم تواون خونه تنهایید و این اصلا درست... نگذاشتم حرفش را تمام کند گفتم: –اوال: من اونجا کار می کنم خیلی از خانم های کارمند هستند که با یه آقا تو اتاق تنها کار می کنند دلیل نمیشه، هر چیزی به خود آدم و رفتارش بستگی داره.دوما: ما تنها نیستم و یه بچه تو اون خونه هست و من اکثرا تو اتاق بچه هستم و هر وقتم بیرون میام ایشون تو اتاقشون هستند. قبلا که اصلا همدیگه رو نمی دیدیم. در ضمن الآن من و شما هم نامحرمیم. با رعایت حد و حدود چه اشکالی داره. من درمورد چیزهایی حرف زدم که با چشم خودم دیدم ولی شما... این بار او حرفم را قطع کردو گفت: –من منظور بدی نداشتم اینو مطرح کردم که بگم من اگه با کسی شوخی کردم بی منظور بوده و فقط یه دوستی ساده بوده.از این حرفش عصبانی شدم. انگار حسودی ام هم شده بود با پوزخندی گفتم : –این نوع دوستیها برای من معنی نداره. در ضمن این موضوعی که گفتم یه مثال بود، مسائل دیگه هم هست. وقتی یه نفر فکرش اینجوریه این رو بسط میده تو کل مسائل زندگیش، شما اینجوری زندگی کردید و بزرگ شدید. شاید افکار و حرفهای من براتون غیر طبیعی باشه، من بهتون حق میدم. من حرف شما رو هم قبول دارم در مورد کار کردن تو خونه ی آقای معصومی. خب اگه این کار رو نمیکردم بهتر بود. اون روزا شرایط سختی بود، من مجبور شدم. خانوادم هم با کارم مخالف بودند و هیچ کس تاییدم نکرد. وقتی من خودم اشتباهم رو قبول دارم پس دیگه بحثی توش نیست. اما شما.. خیلی جدی گفت : –لطفا اینقدر سختش نکنید، من...من... بهتون علاقه دارم و این اصل زندگیه نه چیزایی که گفتید. از اعتراف ناگهانی اش جا خوردم و دست وپایم را گم کردم. از طرفی هم تعجب کردم چطور پسر مغروری مثل آرش زود طاقتش تمام شد و اعتراف کرد. احساس خوشایندی بود، ولی زود پسش زدم و همانطور که بلند می شدم گفتم: –متاسفانه ما باهم خیلی فرق داریم، آقا آرش. شما حتی قبول نمی کنید که کارتون درست نبوده و توجیه می کنید. بهتره همینجا تمومش کنیم. خداحافظ. راه افتادم، با گوشه ی چشمم دیدم که همانجا نشسته و عصبانی نگاهم می کند. به طرف ایستگاه مترو پا تند کردم.صدای پایش را شنیدم که می دوید به سمتم. نزدیکم شد و پرسید : –یعنی شما با این که میدونستید کارتون اشتباهه، انجامش دادید؟ با غضب نگاهش کردم و گفتم: –من مجبور بودم، داستان تصادف رو که براتون تعریف کردم اصلا این موضوع ها با هم زمین تا آسمون فرق دارند. ربطی به هم ندارند. *آرش* با حرفم عصبانیاش کرده بودم. بعد از این که برایم توضیح داد، می خواست ادامه ی راهش را از سر بگیرد که، هم زمان وزش بادباعث شد یک طرف چادرش از دستش رها شود و با صورت من برخورد کند. با دستم گرفتمش و قبل از این که به دستش بدهم بوییدمش و بوسه ایی رویش نشاندم .با دیدن این صحنه نمیدانم چرا به چشم هایم زل زد. حلقهی اشکی چشم هایش را شفاف کرد. زود رویش را برگرداند. دیگر از این که چادرش را جمع کند منصرف شد و دور شد، بدون این که حرفی بزند.ولی من همانجا ایستادم ورفتنش را نگاه کردم. باد حسابی چادرش را بازی می داد ولی او مثل مسخ شده ها مستقیم می رفت و تلاشی برای مهار چادرش نمی کرد.حرف هایش مرا، در فکر برده بود، خوب میدانستم که حرف هایش درست است ولی نمی توانستم قبول کنم که به خاطر این چیزها مقاومت می کند.وقتی گفت بهتره تمومش کنیم. انگار چیزی در من فرو ریخت. اصلا انتظارش را نداشتم، چطور می تواند اینقدر راحت و بی خیال باشد.
وقتی به خانه رسیدم، تمام شب را به فکرو خیال گذراندم،ولی حتی در خیالاتم هم نتوانستم خودم را بدون راحیل تصور کنم.دم دمای صبح بود که خوابم برد. با صدای بلند تلویزیون چشم هایم را باز کردم، نگاهی به خودم انداختم. دیشب بدون عوض کردن لباس هایم خوابیده بودم بلند شدم و خودم را به تلویزیون رساندم و خاموشش کردم. ــ بیدار شدی پسرم؟ ــ مامان جان چه خبره این همه صدا؟ ــ آخه هر چی صدات کردم بیدار نشدی، گفتم اینجوری بیدارت کنم. ــ این نوعش دیگه شکنجه کردنه نه بیدار کردن. مرموزانه نگاهم کرد و گفت : –حالا چرا لباس عوض نکردی؟ چیزی شده؟ خمیازه ایی کشیدم و گفتم: –نه فقط خسته بودم، الانم دیرم شده باید برم. برای این که مامان سوال پیچم نکند، خیلی زود به اتاقم برگشتم، تا کیفم را بردارم و به دانشگاه بروم. می خواستم زودتر به کلاس برسم تا ببینمش، امروز یکی از کلاس هایمان باهم بود وارد سالن که شدم یکی از هم کلاسی های دختر، ترم پیشم جلویم سبز شد و سلام بلند بالایی کرد و دستش رادراز کرد، برای دست دادن، هم زمان راحیل هم وارد سالن شد و زل زد به ما. نگاه گذرایی به او انداختم، دلخوری از چهره اش پیدا بود.تردید کردم برای دست دادن، رد کردن دست هم کلاسیم برایم افت داشت، دستم را جلو بردم ولی با سر انگشتم خیلی بی تفاوت دست دادم ودر برابر چشم های متعجبش گفتم: –ببخشید حسابی دیرم شده. برای رفتن به کلاس با راحیل هم مسیر شدیم.سلام کردم.جواب سلامم رو از ته چاه شنیدم.نگاهش کردم و به خاطردیدن چشم های قرمزش گفتم: –خوبین؟ احتمالا او هم مثل من شب تا صبح نخوابیده بود. جوابم را نداد پا تند کرد و زودتر از من وارد کلاس شد. از یک طرف این بی محلی هایش را دوست داشتم چون این حسادت ها نشانه ی علاقه اش بود. از طرف دیگر طاقت این کارهایش را نداشتم و بهم فشار می آمد. داخل کلاس رفتم و سرجایم نشستم.بعد از چند دقیقه یکی از بچه هاوارد کلاس شد و گفت : –بچه ها استاد کاری براش پیش امد، رفت. همهمه کل کلاس را گرفت و بچه ها یکی یکی بیرون رفتند. دوست های راحیل چیزی گفتند و رفتند. سارا هم نگاه گذرایی به من انداخت و رفت، جدیدا اوهم بامن سر سنگین شده بود. دودل شدم برای نشستن روی صندلی کناری اش. چون می دانستم احتمال این که بلند بشورد و برود خیلی زیاد است، ولی نمی دانم چرا نتوانستم نروم.سرش راروی ساعد دستش گذاشت. وقتی خودم رارساندم به صندلی کناریاش، برای چند ثانیه چهره ی عصبانیش جلوی چشمم اومد. ولی کوتاه نیامدم و با احتیاط نشستم و آروم پرسیدم: –سرتون درد می کنه؟ هراسون سرش را بلند کردو خودش را جمع و جور کردو با صدای دو رگه ایی که پر از غم بود گفت –نه خوبم. فقط خسته ام. بلند شد که برود فوری گفتم : –میشه چند لحظه صبر کنید؟ با دلخوری گفت : –نه باید برم.درضمن ما که دیگه حرفی باهم نداریم دیروزحرف هامون رو زدیم. خواست رد شود که چادرش راگرفتم و هر چه التماس بود در چشم هایم ریختم و گفتم: –خواهش می کنم، فقط چند لحظه. با تعجب نگاهش را روی دستم که چادرش را مشت کرده بودم انداخت.مشتم را بازکردم و سرم را پایین انداختم. ــ باشه زودتر. با خوشحالی گفتم : –اگه من دیگه با هیچ دختری دست ندم و شوخی نکنم حل میشه؟ لبخندی زد و گفت: –منظورتون با نامحرمه؟ از لبخندش جون گرفتم و گفتم : –بله خب همون. ــ خب خیلی خوشحالم که متوجه کار اشتباهتون شدید ولی این روی تصمیم من تاثیری نداره.چون اون مسئله ایی که گفتم یه مثال بود این که شما کاری رو از روی اعتقاد و فکر خودتون انجام بدید یا از روی اجبار و غیره خیلی با هم فرق داره. *راحیل* خانه که رسیدم، مامان با دیدنم با لبخند سلام کردو گفت: –شام حاضره لباست رو عوض کن و بیا. از این که زودتر از من سلام کرده بود با خجالت گفتم: –گرسنه نیستم مامان جان. لبخند مامان جمع شد. –سعیده امده. به اتاق رفتم دیدم سعیده و اسرا درحال پچ پچ کردن هستند، با دیدن من لبخند زورکی زدند و سلام کردند. چادرم را از پشت دری اتاق آویزون کردم و گفتم : –علیک السلام. اسراگفت: –من میرم کمک مامان. سعیده هم تبسمی کردو گفت: –چه خبر راحیلی؟ همانطور که مانتوام را آویزان می کردم گفتم : –این ورا؟ ــ تو که جواب تلفن نمیدی امدم ببینم چه کردی؟ ــ چیو؟ چشمکی زد و گفت: –عاشق خوش تیپ رو دیگه. آهی کشیدم و گفتم –ردش کردم، تموم شد. باتعجب گفت : –باز دیونه بازی راه انداختی؟ برای چی آخه؟ از حرفش خنده ام گرفت و گفتم : –دیونه ها که واسه کارهاشون دلیل ندارند. ــ وای راحیل حیف بود، بعد لبخندی زد و باشیطنت ادامه داد: –حداقل من رو بهش معرفی می کردی. برس را برداشتم، همانطور که موهایم را ُبرس می کشیدم گفتم:
–اتفاقا فکر کنم باهم خیلی تفاهم داشته باشید. کنارم روی تخت نشست. –بزار برات ببافم. بعد آهی کشید. –راحیل واقعا خیلی به هم میومدید آخه. تازه اون بی حجابی تو رو ببینه با این موهای خرمن، خر من، که سر به بیابون میزاره. فرق با حجاب و بی حجابت زمین تا آسمونه.شروع به بافتن موهایم کرد. –یعنی اونم بی خیال شد و خیلی منطقی برخورد کرد؟ با حرفهایش بغض امد دوباره چسبید بیخ گلویم، به زور پایین فرستادمش و گفتم : –بالاخره باید کنار بیاد دیگه. اصلا میل به غذا نداشتم ولی باید می خوردم نباید تابلو بازی درمیاوردم. به زور چند قاشق خوردم و با شستن ظرف ها خودم را مشغول نشان دادم تا از نگاه های سنگین مامان نجات پیدا کنم. موقع خواب به اصرار مامان سعیده روی تخت من خوابید و منم به اتاق مامان رفتم می دانستم مامان می خواهد حرف بزند. پس اعتراضی نکردم مامان جایم را کنار خودش انداخت. وقتی دراز کشیدیم گفت: –فردا آخرین روزیه که میری پیش آقای معصومی، می خوای واسه پس فردا برنامه بزاریم بریم بیرون؟ آهی کشیدم. –نه مامان حوصله ندارم. مامان سرش را برگرداند به طرفم و گفت: –اگه از رد کردن اون پسره پشیمونی هنوزم دیر نشده، میتونی... ــ نه مامان چرا باید پشیمون باشم؟ بااین حرفم بغض تیر شد توی گلویم و احساس خفگی کردم باید بیرون می ریختمش تا نفس بکشم. اشکهایم باعث شد از مامان خجالت بکشم. مامان سرم را در سینهاش فشرد، چه عطریست این عطرگل رازقی، هرجاکه استشمامش کنی بوی مادر میدهد . –می دونم، خیلی سخته، باید تحمل کنی دخترم. خودت خواستی. ــ خودم خواستم چون کار درست اینه، ولی راهش رو نمیدونم مامان، چطوری تحمل کنم؟ مامان سرم را از خودش جدا کرد. –راهش اینه که نبینیش، وقتی به عشق پرو بال ندی کمکم با گذشت زمان فرو کش می کنه، حداقل اینقدر آزارت نمی ده عشق مثل یه جانور گرسنه می مونه، خوراکش ارتباط، اطمینان دادن های پی در پی به هم، و چشم به چشم هم دوختنه..سعی کن هیچ کدوم رو انجام ندی. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313
اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها💜🤲
یا مھـــ🕊ــــدے 🤍قطعه ی گمشده ای از پر پرواز کم است 🌸یازده بار شمردیم یکی باز کم است 🤍این همه آب که جاریست نه اقیانوس است 🌸 عرق شرم زمین است که سرباز کم است 💚الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـــ الْفَـــرَج💚 🌤 🤲 @Jameeyemahdavi313
باهم بخوانیم 😇 برای سلامتی امام زمان (عج)♥️ 367❤️ @Jameeyemahdavi313
📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: جمعه - ۰۳ بهمن ۱۳۹۹ میلادی: Friday - 22 January 2021 قمری: الجمعة، 8 جماد ثاني 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَعَجِّلْ فَرَجَهُمْ (100 مرتبه) - یا ذاالجلال و الاکرام (1000 مرتبه) - یا نور (256 مرتبه) برای عزیز شدن ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️12 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️21 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️22 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام ▪️24 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام ✅ @Jameeyemahdavi313
✅ امیرالمومنین علیه‌السلام می‌فرمایند: 📍 ُوبَی لِمَنْ أخْلَصَ لِلَّهِ عَمَلَهُ، وَعِلْمَهُ، وَحُبَّهُ، وَبُغْضَهُ، وَأخْذَهُ، وَتَرْکَهُ، وَکَلامَهُ، وَصَمْتَهُ، وَفِعْلَهُ، وَقَوْلَهُ؛ 📌 خوشا به حال آن‌که عمل و علمش، دوستی و دشمنی‌اش، انجام دادن و رها کردنش، سخن و سکوتش، وکردار و گفتارش را برای خدا خالص گرداند. 📚 بحارالأنوار، ج۷۷، ص۲۸۹ 🆔 @Jameeyemahdavi313
بسم الله المهدی عج💚 ختم 14000 مروارید 💎صلوات 💎 به نیت تعجیل در ظهور حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف 💛💚 به نیابت از هر کسی که میتونید بخونید تعداد رو لطفا به خادم کانال اعلام بفرمایید @In_the_name_of_Aallah
✨🌺 ⚜چه کنیم تا ظرف وجودی‌مان وسیع شود(١) ⚜برای هر شخصی قدری مشخص شده، قدر ما چقدر است؟ قدر ما این‌قدر بوده که خدا ظرفی به ما داده تا ما متصل شویم و از این نهر بهره ببریم، جزو اولیائش شویم مثل سلمان فارسی شویم. ⚠️ولی در اثر و همین که عارض روح ما شده، ظرف ما کوچک شده، محدود و کثیف شده، آشغال گرفته. لذا نمی‌توانند از این نهر، علم درون آن بریزند. می‌گویند تمیزش کن. 🔰انسان آن را با تمیز می‌کند. وقتی تزکیه نفس کرد، ظرف دلش پاک می‌شود، یک گنجایش و ظرفیت قابل توجهی پیدا می‌کند. 🔰برای او یک مقدار علم و حکمت می‌ریزند و آن را متصل می‌کنند. ادامـه دارد... 💠 استاد حاج آقا زعفری‌زاده حفظه‌الله تعالی 🌤ألـلَّـهُـمَ عَـجِّـلْ لِـوَلـیِـکْ ألْـفَـرَج🌤 @Jameeyemahdavi313
مطمئن باش اگه خدا آرزویی رو میندازه تو دلت، قدرت رسیدن بهش هم بهت میده^^💛✨ ┏━ʝѳiɳ↓━━━━━━┓ @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎬 زیارت حضرت ولی عصر(عج) در روز جمعه چند دقیقه وقت بذاریم برای زیارت امام زمان (عج)💗 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 @Jameeyemahdavi313
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_دوازدهم_عبور_از_سیم_خاردار_نفس🌹 سرش را با ناامیدی بلند کرد و گفت: –شما با افکار من آشنایی دار
🌹 تعجب زیادم باعث شد گریه ام بند بیاید، خیلی دلم می خواست از مامان بپرسم که آیا او هم عشق را تجربه کرده یانه؟ ولی حیا مانع شد، خیلی حرفه ایی حرف می زد. ــ ولی مامان تا آخر ترم خیلی مونده ناخواسته هم رو می بینیم سر کلاس. ــ خب برو ردیف اول بشین که جز استاد کسی رو نبینی، بعدشم چشم هات رو بیشتر کنترل کن. بعد از تموم شدن کلاس فوری برو بیرون که بهش مهلت حرف یا دیدار ندی. خودتم باید بیشتر از این مشغول کنی. مثال میگم بریم بیرون چرا نمیای؟ اصال میریم امام زاده، اونجا می تونی خودت رو سبک کنی، یا واسه خودت یه برنامه، کلاسی چیزی بزار... ــ بلند شدم سر جام نشستم. –می گم مامان کاش آقای معصومی نمی گفت اونجا دیگه نرم، آخه حداقل تا وقتی با ریحانه هستم سرم گرمه.مامان هم بلند شد نشست. –آخه اونجا رفتنتم درست نیست دخترم. همون بهتر که تموم شد. به حالت اعتراض گفتم: –ولی آقای معصومی اونطوری نیست، خیلی... حرفم را قطع کرد و گفت : –می دونم ولی به هر حال نامحرمه، کار عاقلانه ایی نیست. اگر همون موقع قبل از این که باهاش قرارداد ببندی بهم می گفتی، نمیزاشتم بری اونجا کار کنی. –به ریحانه عادت کردم، آخه چطوری نبینمش. ــ خوب هفته ایی یک بار برو ببینش، ولی وقتی پدرش خونه نیست. وقتی بچه پیش عمشه. راحیل صبور باش . ناخواسته یاد این شعر کرمانی افتادم. "دوای درد جدایی کجا به صبر توان کرد بیار شربت وصل ار طبیب درد فراقی" دراز کشیدم و پتو را روی سرم کشیدم و به مادرم شب بخیرگفتم و سعی کردم بخوابم.با صدای اذان گوشیام، از خواب بیدار شدم، مامان نبود.رفتم وضو بگیرم دیدم در سالن، نماز می خواند، مامان نیم ساعت قبل از اذان بلند میشد. من همیشه به او غبطه میخوردم. وضو گرفتم و نمازم را خواندم. بعد از خواندن نماز، سرم را روی مهر گذاشتم و با خدا حرف زدم. ازخدا خواستم کمکم کند تا فراموشش کنم و از این امتحان سخت سربلند بیرون بیایم.بعدخواستم بخوابم ولی فکرو خیال اجازه ی خواب را به من نداد، بلند شدم چند صفحه قرآن خواندم و بعد درسهای دانشگاه را مرورکردم، چشمم که به جزوه ی تاریخ تحلیلی افتاد ناخداگاه اشکهایم روی جزوه ریخت. گاهی خودم هم از کارهای خودم تعجب می کنم. نمیدانم عشق با همه این کار را می کند یا من ضعیف هستم. حالا شانس آورده ام افکار و بعضی رفتارهایش را نمی پسندم، اگر همه ی رفتارش باب میلم بود چکار می کردم. سعی کردم فکرم را متمرکز درسم کنم. باصدای مادرم که گفت بیا صبحانه بخور، کتاب و جزوه ام را جمع کردم و به آشپزخانه رفتم. ــ مامان جان چیزی از گلوم پایین نمیره، میرم بچه هارو صدا کنم.داخل اتاق که شدم با پرت شدن بالشت به طرفم گیج شدم، خم شدم بالشت را از روی زمین بردارم که دومی به طرفم پرت شد و صدای خنده ی اسرا و سعیده همه جا را برداشت. بالشت دوم را هم برداشتم و روی تخت انداختم وگفتم: –شانس آوردین حوصله ندارم وگرنه حسابتون رو می رسیدم.بیایید صبحونه بخورید. اسرا بی حرف رفت، سعیده بغلم کرد وگفت: –چرا اینطوری شدی راحیل؟ کی میشه مثل قبل بشی؟ دستهایم را دور کمرش حلقه کردم و سرم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم: –برام دعا کن. با صدای بغض آلودی گفت: – انشاالله همه چی درست میشه. موقع پوشیدن کفش هایم مامان لقمه ایی دستم داد. –حداقل اینو بخور ضعف نکنی. ــ ممنونم مامان جان. مامان کمی مِن ومِن کرد وگفت: –راحیلم غمت رو پشت لبخند و خنده ی مصنوعیت قایم کن، بخصوص توی دانشگاه. با دوستهات باش و بگو بخندکن.اینجوری واسه هر دوتاتون بهتره. جلو رفتم، بوسیدمش و گفتم: –چشم. سعیده جلو در امد. –صبر کن تا یه جا می رسونمت. نگاه معنی داری به پالتو کرم رنگ بالای زانویش انداختم و گفتم: –نه اصلا، خودم برم راحت ترم. نگاهم را دنبال کردو گفت : –الان میام، بعد از چند دقیقه امد و گفت : –بریم، حل شد. دیدم زیر پالتو یک مانتو زیر زانو پوشیده و دکمه های پالتواش را هم باز گذاشته.با تعجب اشاره به مانتواش کردم. –چقدر آشناست. خندید و گفت : –مال خودته دیگه، برات میارم بعدا. حاال بریم؟ اونقدر گرم حرف شدیم که دیدم جلو در دانشگاه هستیم. ــ وای سعیده ما کی رسیدیم. ببخشید این همه راه... همانطور که ماشینش را پارک می کرد، حرفم را بریدو گفت: –بی خیال بابا. خودم خواستم برسونمت. فقط راحیل این که گفتی، اون پسره آرش برگشته به تو گفته هر جور که تو بخوای من اونجوری میشم، نمی فهمم چرا بازم قبول نمیکنی؟ لبخندی زدم. –یه چیزی بگم قول میدی ناراحت نشی؟ ــ باشه بگو. ــ ببین صبح خواستیم بیاییم، تو چی پوشیده بودی؟ بعد به خاطر من رفتی مانتو پوشیدی. یعنی اگه من نبودم یا روزایی که نیستم تو همونجوری میری بیرون. تازه می دونم امروز به خاطر من فقط رژ زدی و زیاد
آرایش نکردی من اینو نمی خوام به خاطر من نمی خوام باشه می خوام به خاطر خدا باشه، همه جا باشه. خودش باشه با فکر خودش راحت زندگی کنه و از زندگیش لذت ببره. مثل من که از پوششم لذت می برم چون خودم قبولش کردم و دلیلش رو فهمیدم.سعیده هر کسی باید خودش از زندگیش راضی باشه با فکرخودش وگرنه خسته میشه، زده میشه باید هر کسی خودش بخواد و دنبالش بره، زورکی و اجباری در دراز مدت باعث تنفر میشه حرف یه عمر زندگیه، یه روز دو روز نیست... همانطور که حرف می زدم دیدم نگاه سعیده به رو برو میخکوب شد نگاهش را دنبال کردم، آرش بود که روبروی ماشین سعیده پارک می کرد. ولی هنوز متوجه ی مانشده بود سعیده فوری پیاده شدو امد در طرف من را باز کرد. –پیاده شو دیگه می خوام تا کلاس همراهیت کنم و عاشق دل خسته رو سیروسیاحت کنم. از کارش خوشم نیامد ولی حرفی نمی توانستم بزنم چون آرش هم متوجه ما شده بود و به سمتمون می آمد.آرش با لبخند سلام کرد، خیلی آرام جواب دادم. ولی سعیده برعکس من بلند و خندان سلام داد و حالش را پرسید. آرش هم متقابلا لبخند زد و رو به من گفت: –معرفی نمی کنید؟ چشم غره ایی به سعیده رفتم. –دختر خالم هستند. آرش نگاهی به ماشین سعیده انداخت و با تعجب گفت: –همون دختر خالتون که تصادف... نگذاشتم ادامه بدهد. –بله. سعیده خنده ایی کرد و گفت: –فکر کنم فقط خواجه حافظ شیرازی قضیه ی تصادف مارو نمیدونه.اخمی به سعیده کردم و به سمت در ورودی دانشگاه رفتم. سعیده هم بعد از چند قدم همراهی با من وقتی دید اخم هایم باز نمی شود خداحافظی کردو رفت. آرش به من نزدیک شدو گفت : –چقدر برام عجیبه ظاهر دختر خالتون. اصلا شبیه شما نیست. وقتی سکوت من را دید ادامه داد: –جالب تر این که، خوبه به اون ایراد نمی گیرید ولی به من... با اخم نگاهش کردم. –مگه می خوام باهاش ازدواج کنم؟ در ضمن من از شما ایرادی نگرفتم. شما دلیل پرسیدید منم فقط دلیل رد کردن خواستگاریتون رو گفتم. کارهای دیگران به من ربطی نداره. تو این دوره و زمونه دیگه همه می دونند خوب چیه بد چیه نیازی به گفتن نیست بدون این که منتظر جواب باشم پا تند کردم و خودم را به کلاس رساندم و ردیف اول کلاس جایی برای خودم پیدا کردم و نشستم. نمی دانم چرا دقیقا وقتی می خواهی یکی را نگاه نکنی جلو راهت سبز میشود.از صدای حرف زدنش فهمیدم که آمد. خیلی خودم را کنترل کردم که سرم را بلند نکنم. وقتی ردیف اول رسید، ایستاد، نمیدانم به من نگاه می کرد یا دنبال جایی برای نشستن بود. شاید هم عصبانی شده بودجا عوض کرده ام. به خاطر ماه اسفند کلاس خلوت بود برای همین صندلی خالی کم نبود. دیگر کنترل چشم هایم با خودم نبود، نبرد سختی را شروع کرده بودم. برای این که پیروز این نبرد باشم گوشی ام را از کیفم درآوردم و وارد یکی از کانالهای مورد علاقه ام شدم و حواس چشم هایم را پرت کردم. بالاخره آرش رفت و جای قبلیاش پیش دوستش سعید نشست، این را از صدای سعید که صدایش کرد فهمیدم. کلاس های بعدیام با آرش نبود، بعد از دانشگاه فوری تاکسی گرفتم تا یک وقت آرش را نبینم. با آقای معصومی با هم رسیدیم، اوهم از سرکارش می آمد، به کار قبلیاش برگشته بود. وارد خانه که شدیم زهرا خانم با دیدن ما لبخند گشادی زد و بچه را به من سپرد و رفت. ریحانه را به اتاقش بردم. بعداز سر کردن چادر رنگیام، کلی اسباب بازی ریختم جلوی ریحانه تا بازی کند، خودم هم با او همراهی می کردم ولی فکرم پیشش نبود، مدام فکر آرش بودم، کاش میشد که بشود. چقدر دل کندن سخت است.بعد از یک ساعت سرگرم کردن ریحانه بهانه جوییش شروع شد. به آشپزخانه رفتم تا غذایی برای ریحانه آماده کنم. چند ظرف کثیف در سینک بود. گاز هم باید تمیز می شد. بعد از این که غذای ریحانه را دادم، آشپز خانه را مرتب کردم. ظرف هارا می شستم که با صدای آقای معصومی که قربون صدقه ی دحترش می رفت برگشتم. نگاههامان در هم تلاقی شد. ریحانه را روی صندلی میز ناهار خوری نشاند وگفت: –امروز من و ریحانه براتون برنامه داریم. ــ چه برنامه ایی؟ ــ شما حاضر شید بریم، خودتون متوجه می شید. –آخه کجا؟ من نباید بدونم؟ ــ چون امروز آخرین روزیه که اینجایید، می خوام بهتون خوش بگذره. بزارید به حساب تشکر.الانم اونا رو نشورید، بیشتر از این شرمنده ام نکنید قراربود فقط مواظب ریحانه باشید. ولی شما همه ی کارهارو بی توقع انجام می دید. به خاطر همه ی لطف هایی که در حق ما کردید ممنونم. از تعریفش خجالت کشیدم و آخرین بشقاب را هم در آب چکان گذاشتم و گفتم: –من که کاری نکردم، الان آماده میشم. ــ وسایالتونم بردارید چون از اونجا می رسونمتون خونتون. بعد از این که آماده شدم پوشک ریحانه را هم عوض کردم و وسایلش را داخل ساکش گذاشتم. وقتی سوار ماشین شدیم آقای معصومی، ریحانه را داخل صندلی بچه،
که روی صندلی عقب ماشین بسته بود گذاشت. ماشین را روشن کرد و خیلی مسلط رانندگی کرد. به خاطر اتومات بودن ماشین فقط به پای راستش نیاز داشت، واین خیالم را راحت کرد که بالاخره به زندگی عادی برگشته است . اولش موزه رفتیم ،موزه دفاع مقدس. تاحالا موزه نرفته بودم، برایم خیلی جالب بود. آقای معصومی در مورد عملیاتها و شهدایی که عکس و اسمشان آنجا بود گاهی توضیح می داد، اونقدر مسلط بود که ناخوداگاه پرسیدم: –شما جنگ رفتید؟ عمیق نگاهم کرد. –نه، سنم کم بود برای رفتن. نگاهش راپدرانه برداشت کردم و قدوهیکلش رو از نظر گذراندم وگفتم: –شک ندارم اگه شما میرفتیدجنگ هشت سال طول نمی کشید. خندید و پرسید؟ چطور؟ –خب اونقدرقوی هستید که همه رو درجا می کشتید. فقط خندید، بلند و طولانی. تو این مدت که خانه اش بودم ندیده بودم اینطور بخندد، چقدرخنده به صورتش می آمد. به خصوص با آن دندانهای سفید و یک دستش. حتما قبلا آدم شادی بوده و من و سعیده بلایی که سرخودش و دخترش آوردیم، شادی را ازشان گرفتیم. ما باعث شدیم ریحانه یتیم بشود وحسرت محبت مادرش به دلش بماند. با این فکرها غم صورتم راگرفت، آنقدرکه بغض کردم. آقای معصومی دوباره می خواست برایم از آزادی شهرخرمشهر بگوید، ولی همین که بغضم را دید پرسید: –اگه ناراحت میشید بریم؟ سرم رابه علامت منفی تکان دادم و زل زدم به روبرویم، که یک تندیس، از شهیدی بود که پا نداشت، نمی دانم چرا فکر کردم ماهم مثل عراقیها پای آقای معصومی راناقص کردیم. بعد نگاهی به پایش انداختم وتوی دلم خدا رو شکرکردم که دیگر می تواند راه برود وهمه چیز تمام شده است. بابای ریحانه باتعجب نگاهم کرد و ریحانه را از بغلش پایین آورد و ودستش راگرفت وگفت: –ریحانه خانم دیگه باید بریم پارک. ریحانه پای پدرش را بغل کردو چند بارکلمه ی بغل را تکرارکرد. همین که خم شدم از پدرش جدایش کنم وبغلش کنم، زودتراز من آقای معصومی به آغوش گرفتش. –شما خسته شدید، اجازه بدیدیه کم هم من بغلش کنم. با اخم ریزی که بین دوابرویش نشست نگاهم کرد و گفت: –دیگه میریم، بقیه اش بمونه واسه وقتی که حالتون خوب شد. می خواستم مخالفت کنم و بگویم، ناراحتیم ازدست خودم است نه اینجا، ولی نگفتم و سربه زیر دنبالش راه افتادم. با صدای اذان جلوی یک مسجد پارک کرد و رفتیم نماز خواندیم و بعدش هم پارک، ریحانه کلی با پدرش بازی کرد. من هم روی نیمکت نگاهشان می کردم و به این فکر می کردم که چقدرخوشبخته کسی که همسر آقای معصومی بشود. زندگی را از تمام ابعادش نگاه می کند. صدای آقای معصومی من را از افکارم بیرون آورد. ــ بریم؟ سوالی نگاهش کردم و گفتم: –کجا؟ ــ بریم شام بخوریم. ــ نه دیگه زحمت نمیدم اگه منو برسونید ممنون میشم. ــ نگاه غمگینی بهم انداخت و گفت : –یعنی اینقدر عجله دارید از دست ما خالص بشید؟ ــ نه اصلا.فقط نخواستم... حرفم را برید و گفت : –باشما بودن جزء بهترین ساعات زندگی ماست، بعد رویش را کرد طرف ریحانه و گفت: –مگه نه دخترم؟ از حرفش سرخ شدم و فقط لبخند زدم. جلوی یک رستوران شیک پارک کرد و داخل شدیم. چند جور غذا سفارش داد و گفت : –ببخشید که ازتون نپرسیدم، چون می دونم دوباره میخواهید تعارف کنید. چند جور سفارش دادم از همش باید بخورید. مدتی بود یا غذا نمی خوردم یا خیلی کم می خوردم که ضعف نکنم، فکرو خیال آرش من را ازخواب و خوراک انداخته بود. ولی نمیدانم چرا وقتی غذاهارا آوردند حسابی احساس گرسنگی کردم. اول غذا دهن ریحانه گذاشتم، که آقای معصومی بچه را از روی صندلیش به بغلش کشید و گفت : –من بهش غذا می دم، امروز روز شماست لطفا با اشتها غذا بخورید که به ماهم بچسبه.لبخندی زدم و شروع کردم به خوردن، کمی معذب بودم ولی تقریبا غذایم را تمام کردم که آقای معصومی دوباره برایم کشید و گفت : –تازگیها احساس می کنم گرفته اید و مثل قبل نیستید. مشکلی پیش امده؟ تعجب کردم که چطور متوجه ی این موضوع شده؟. سرم راپایین انداختم و گفتم : –چیزی نیست، انشاالله حل میشه. با نگرانی پرسید : –من می تونم کاری براتون کنم؟ خواهش می کنم تعارف نکنیدمن از خدامه بتونم این همه لطف شمارو جبران کنم. ــ نه، ممنون. نیاز به گذشت زمان و یه کم صبر هست که خودش حل میشه.در ضمن من وظیفه ام رو انجام دادم، کاری نکردم. این شما بودید که به دختر خاله ی من لطف کردید. واقعا ممنونم. با دست چپش ریحانه را روی پایش نگه داشته بود و با دست راستش غذا می خورد. البته خوردن که نه، با غذا بازی میکرد. قاشق را داخل بشقابش گذاشت و نگاهم کرد و لبخند به لب گفت : –چقدر خوشحالم که این کارو کردم و پیشنهاد شما رو برای نگهداری دخترم قبول کردم. 👇🔔 این داستان ادامه دارد 🔔👇 ⏰ ادامه رمان ، هر شب ساعت ۲۱:۰۰ ✍نویسنده : لیلا فتحی پور @Jameeyemahdavi313
🌺قرار آسمانی ها🌺 طرح قرآن یک دقیقه‌ای میدونستی بدبینی و سوء ظن و قضاوت نادرست درباره دیگران، گناهه؟؟ 📛♨️گناه= حرام♨️📛 چرا گناه؟ چون وقتی فکر بد میکنی، این فکر ، در نحوه ارتباطت با طرف مقابل تاثیر میگذاره...باعث کینه و تفرقه و ‌دشمنی بین شما میشه...و حتی ممکنه باعث بشه رفتارهای دور از انصافی نسبت به او داشته باشید... پس دقت کن به آیه ۱۲ سوره فصلت: *يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اجْتَنِبُوا كَثِيرًا مِنَ الظَّنِّ إِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ إِثْمٌ* ای کسانی که ایمان آورده‌اید! از بسیاری از گمانها بپرهیزید، چرا که بعضی از گمانها گناه است روز چهل و هشتم قرار قرآنی جمعه ۳ بهمن
اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب کبری سلام الله علیها💜🤲
باهم بخوانیم 😇 برای سلامتی امام زمان (عج)♥️ 368❤️ @Jameeyemahdavi313
‍☀️بسم الله الرحمن الرحیم☀️ 🌸امروز شنبه 4 بهمن 1399 هجرے شمسی 9 جمادی الثانی 1442 هجری قمرے 23 ژانویه 2021 ميلادى ذکر روز شنبه صد مرتبه: 🌷 🍀دعای برکت روز: امام صادق(ع):وقتى صبح دمید بگو: (الحَمدُللهِ فالِقِ الإِصباحِ،سُبحانَ رَبِّ المَساءِ وَالصَّباحِ،اللّهُمَّ صَبِّح آلَ مُحَمَّدٍ بِبَرَکَةٍ وعافِیَةٍ، وسُرورٍ وقُرَّةِ عَینٍ.اللّهُمَّ إنَّکَ تُنَزِّلُ بِاللَّیلِ وَالنَّهارِ ما تَشاءُ، فَأَنزِل عَلَیِّ وعَلى أهلِ بَیتی مِن بَرَکَةِالسَّماواتِ وَالأَرضِ رِزقا حَلالاً طَیِّبا واسِعا تُغنینی بِهِ عَن جَمیعِ خَلقِک)َ. 📘بحار الأنوارج87/ص356 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 @Jameeyemahdavi313
❤ چه سپیده دمان دلربایی است وقتی آفتاب یادت بر آستان دلم میتابد و گوشه گوشه ی دلم پر از شکوفه های معطر محبتت می شود ... انگار پُر از امید می شود، پُر از لبخند، پُر از آرامش و زندگی... من با تو بهاری ام حتی در یخبندان زمستان... من با تو زنده ام... 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 قیمت صدای اذان 🔻گفتگو زیبای امیرالمومنین علیه‌السلام و حضرت زهرا علیهاالسلام 🔰 @Jameeyemahdavi313
•💚✨• بــــۍتــۅ از تݦاݥ ثٰاڹیہ‌هــا⏰』 ݕـغۻ مــــۍبٰاࢪد... 《الڷھݦ عجڸ ݪۅڷیڪ اݪڣࢪج》
مطمئن باش اگه خدا آرزویی رو میندازه تو دلت، قدرت رسیدن بهش هم بهت میده^^💛✨ ┏━ʝѳiɳ↓━━━━━━┓ @Jameeyemahdavi313
『🌿』 پیش آقا امام زمان بودمـ... آقا داشت ڪاࢪامو...⚠️ گناهمو.... میدید و گࢪیھ میکرد....😣 گفتم :آقا..... گفت :جان آقا....:) بھ من نگو آقا بگو بابا!!!.... سࢪمو انداختم پایین و گفتم :)↯ بابا شرمندم از گناه....💔 آقا گفت:)↯ نبینم سࢪت پایین باشھ ها...!👀 عیب نداࢪھ بچھ هࢪ کاری کنھ،... پاۍ باباش مینویسن.....🙃💔 میفهمےیعنےچے.!؟ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌@Jameeyemahdavi313
حضرت علی(ع) می‌فرماید: «خودتان را بر خوش‌اخلاقی تمرين و رياضت دهيد، زيرا كه بنده مسلمان با خوش اخلاقی خود به درجه روزه‌گير شب‌زنده‌دار می‌رسد.» اگر اخلاق‌تان خوش باشد به شما درجه خواهند داد. حضرت می‌فرماید :«خودتان را به خوش‌اخلاقی عادت دهید» بنابراین باید عادت کنیم که انسان خوش اخلاقی باشیم.  @Jameeyemahdavi313
🕊🌷 چه زیبا گفتـ اسطوره اخلاص: قلم مےزنید براے خدا باشد؛ قدم برمےدارید براے خدا باشد؛ حرفـ مےزنید براے خدا باشد؛ همه چیز؛ همه چیز براے خدا باشد ... 🌷🌷 @Jameeyemahdavi313
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💖یاران مهدی عجل الله 💖
#پارت_سیزدهم_عبور_از_سیم_خاردار_نفس🌹 تعجب زیادم باعث شد گریه ام بند بیاید، خیلی دلم می خواست از مام
🌹 اونقدر توی این مدت خوب بهش رسیدگی کردید که واقعا من رو شرمنده کردید، شما واقعا فداکاری کردید. –این شما بودید که سر ما منت گذاشتید و به ما لطف کردید. بی توجه به حرفم گفت: –به نظر من شما فرشته اید کاش ریحانه هم بزرگ شد اخلاق و منش شما رو داشته باشه. از این همه تعریفش خجالت کشیدم و گفتم : –اینقدر خجالتم ندید، نظر لطفتونه. بعد برای این که موضوع را عوض کنم، نگاهی به غذاها انداختم و گفتم : –خیلی غذا سفارش دادید، من دیگه نمی تونم بخورم، حیف میشه. چنگالم را از بشقابم برداشت و از دیس یک تکه ی بزرگ کباب جدا کرد و در بشقابم گذاشت و گفت: –اینم بخورید بقیهاش رو می بریم. سیر بودم ولی نتوانستم دستش را پس بزنم، چون تا حالا از این مهربانیها نکرده بود.احساس کردم خیلی با غرورش میجنگد .از رستوران که بیرون امدیم، مامان به گوشی ام زنگ زد.نگران شده بود.همانطور که برایش توضیح می دادم که امروز امدیم بیرون و کجاها رفتیم سوار ماشین شدم.آقای معصومی هم بعد از این که ریحانه راگذاشت داخل صندلی خودش، ماشین را روشن کردو گاهی با لبخند نگاهم میکرد. بعد از تمام شدن مکالمه ام، گفت : –چقدر مادر خوبی دارید، چقدر راحت باهاش حرف می زنید، مثل یه دوست. ــ بله، من همه چیز رو به مادرم میگم. باهاش خیلی راحتم. ــ خب چرا اون مشکلتون رو بهش نمیگید شاید بتونه کمک کنه. باتعجب گفتم : –مشکلم؟ ــ همون که گفتین به مرور زمان حل میشه. مرموز نگاهش کردم و گفتم: –مامانم میدونه. اتفاقا توصیه ی خودشون بود که صبور باشم. سرش را به عالمت تایید تکان داد و گفت: –واقعا صبر معجزه میکنه. وقتی مقابل در خانه رسیدیم، تشکر کردم و گفتم گاهی به ریحانه سر میزنم. اخمی کرد و گفت : –گاهی نه، حداقل هفته ای یک بار، قول بدید. ــ قول نمی تونم بدم چون اول باید از مامانم بپرسم دوباره چهره اش غمگین شدو گفت: –اگه ریحانه بهانتون رو گرفت، می تونم بهتون زنگ بزنم باهاتون صحبت کنه؟ ــ بله حتما، خودمم زنگ می زنم و حالش رو می پرسم، دلم براش تنک میشه. نگاه حسرت باری بهم انداخت که نمی دانم چرا قلبم ریخت و هول شدم. سریع ساکم را برداشتم و ریحانه رابغل کردم و حسابی بوسیدمش و خداحافظی کردم. خانه که رسیدم انگار غم عالم را توی دلم ریختند. این خداحافظی برایم سخت بود. بعد از سلام و احوالپرسی با مامان و اسرا به اتاقم رفتم ودر را بستم و پشتش نشستم و بغضم رارها کردم. می دانستم آقای معصومی به خاطر خود من مرخصم کرد، کاملا معلوم بود که دلش نمی خواست. حتما از این به بعد برایش خیلی سخت می شود. ولی چه کار می توانستم بکنم.لباس هایم را عوض کردم وروی تختم دراز کشیدم و به این فکر کردم که توی این چند ساعت آنقدر سرگرم بودم که فکر آرش کمتر آزارم داد. پس مامان درست می گفت، باید مدام مشغول باشم. شاید تنها چیزی که تجاتم بدهد همین مشغول کردن فکرو ذهنم است.صبح بعد از خواندن نماز، سر سجاده نشستم و شروع کردم به دعا خواندن. بعد زانوهایم را درآغوش گرفتم و با خداحرف زدم. خدایا، من می دانم اگر با آرش ازدواج کنم عاقبت به خیرنمی شوم، پس خودت یک طوری محبتش را از دلم بیرون کن.خدایا، می دانم بنده خوبی برایت نیستم ولی این راهم میدانم که تو بخشنده ای، مهربانی، ستار العیوبی ، گناهانم رو ببخش و کمکم کن. نزار احساسم پیروز بشود، خدایا من خیلی ضعیفم، خودت به دادم برس. همین طور که حرف می زدم اشکهایم می ریخت. تسبیح را برداشتم وسجده رفتم و ذکر استغفر الله را‌شروع کردم. آنقدر گفتم تا همانجا خوابم گرفت. با آلارم گوشیام بیدار شدم و آماده شدم. مادر همانطور که لقمه دستم می داد گفت : –قراره عصری با خاله اینا بریم بیرونا . با یاد آوری این که عصری نمیروم پیش ریحانه با ناراحتی گفتم: –آره می دونم سعیده پیام داد، گفت: می خواد بیاد دانشگاه، دنبالم. راستی مامان، می تونم هفته ایی دو روز برم کمک آقای معصومی دیگه؟ مادر با تعجب گفت: – خودش خواست؟ ــ نه، من می خوام، وقتی بهش گفتم اونم خوشحال شد. ــ نه عزیزم، درست نیست. اگه بچه رو می خوای ببینی بگو بیاره اینجا.یا ساعت هایی که بچه پیشه عمشه هماهنگ کن برو ببینش. یا گاهی خودت بچه رو ببر همون پارک سرکوچشون وبرش گردون.دیگه خونشون رفتن معنی نداره عزیزم. کارتو اونجا تموم شده. سرم را انداختم پایین و چیزی نگفتم. مامان وقتی سکوت من را دید، ادامه داد: – می فهمم راحیلم، بالاخره آدم دل بسته میشه، سخته دل کندن، ریحانه ام بچه ی تو دل بروییه، همون روزای اولی که باهم می رفتیم خونشون ازش خوشم امد. ولی خوب، الان دیگه نری بهتره.چشمی گفتم و کفش هایم را پوشیدم و راه افتادم. امروز با آرش کلاس نداشتم وقتی وارد محوطه ی دانشگاه شدم، دیدم یک گوشه ایستاده وبه روبرویش نگاه می کند. با دیدن من بلند شد،